زندگی در حبابهای شیشهای دشوار است
دختره گفت من چیکار به کار تو دارم؟
پسره گفت تو اصلا کار به کار کی داری؟
دختره گفت هیشکی.
پسره گفت آدمی که با کسی کار نداره اصلا برای چی هست؟
دختره گفت پس میرم که نباشم.
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
دختره گفت من چیکار به کار تو دارم؟
پسره گفت تو اصلا کار به کار کی داری؟
دختره گفت هیشکی.
پسره گفت آدمی که با کسی کار نداره اصلا برای چی هست؟
دختره گفت پس میرم که نباشم.
«عزیزم، اگر تو ماهی یکی دو بار از این سلامها برای من بنویسی و روانه کنی، من آنقدر خواندنی خواهم داشت که تمام عمر نتوانم آنها را بخوانم.»
این جمله من را یاد کسی میاندازد...
کاش میشد از دنیای مردهها نامه گرفت. کاش میشد لااقل یک شب به جای آن خوابهای بیسر و ته همیشگیم یکبار خواب علی را میدیدم. علی از آن آدمهایی بود که میتوانست به درستی قهرمان یک رمان ششصد هفتصد صفحهای باشد. از همان قهرمانها که در عین لوزر بودن آدم تا آخر عمر یادشان میکند یا اینجا و آنجا یکی دو جمله از قولشان میگوید. علی، رفیق سی و چند سالهی سیزده چهارده سالگی من که یک روزی بیهوا غیبش زد و بعدتر معلوم شد یک جایی توی یک جادهای در راه یک ناکجاآبادی با یک ماشین سنگین شاخ به شاخ شده و... .
برای منی که آن روزها کاری جز درس خواندن و نقاشی کشیدن نمیکردم علی دریچهای بود به یک دنیای ـ برای من ـ هیجانانگیز و ناشناخته که پر بود از فیلم و کتاب و ساز و نقاشی و مهمانی و سیگار و دراگ و سکس و دفترچههای پاره و موهای وز شانه نکرده و ریش نتراشیده.
سی و سه چهار ساله بود. به گمانم همهی داراییاش یک جفت کتونی مشکی و یک شلوار مشکی و چند تا تیشرت مشکی بود. همیشه همینطور بود، سر تا پا مشکی. لاغر با قد متوسط، پوست سفید با موهای مشکی که فکر نمیکنم هیچ وقت شانهای تویشان رفته بود. کتابخانهای نداشت ولی چند برابر کتابهای کتابخانهی حالای من کتاب خوانده بود. در مورد هرچیزی میتوانست ساعتها بحث کند. گاهی حسودی میکنم که چرا من نمیتوانم یا نتوانستهام اینطور سبکبال زندگی کنم. فکر میکنم خودش از این خانه به دوشی راضی بود. دنیای ما براش خیلی کوچک بود. اگر مانده بود حالا حتما یکی از این کاروانها (RV) را خریده بود و توی جادهها به سوی مقصدی که نمیدانست دقیقا کجاست سرگردان بود و دنیا و آدمها به هیچ جایش نبودند. حیف شد.
یک بار از ناچاری و بیپولی رفته بود خانهی یکی از همان آدمهایی که همیشه دور و بر بچههای نگارخانه میپلکیدند و بعد از اینکه غذایی خورده بود و سیگاری کشیده بود و همهی اراجیف او و مهمانهایش را تحمل کرده بود، وقتی یکی از مهمانها تنها کشانده بودش توی اتاق خواب و میخواست به قول خودش حالی به او بدهد، بهش گفته بود نه. خوب یادم هست که میگفت طرف عصبانی شده که یک عالمه پسر اون بیرون آرزو دارن کاری که تو الان میتونی بکنی رو انجام بدن اونوقت تو میگی نه؟ و او گفته بود نه و طرف کفری شده بود. بعد از آنجا زده بود بیرون و آمده بود نگارخانه پیش من. پیش من که نه، پیش استاد ولی بعد که دید من هم آنجام آمد مثل همیشه یک صندلی گذاشت کنار من و دستهاش را تکیه داد به پشتی صندلی و شروع کرد به سر به سر من گذاشتن به عنوان هنرجوی کم سالِ چپ دستِ یک دندهی استاد که نمیگذارد کسی خطی روی بوم نقاشیاش بکشد. استاد بدش میآمد علی بهش بگوید استاد. همیشه گندکاریهای بچهها را درست میکرد اما من همیشه میگفتم فقط بگو کجاش مشکل داره خودم یه کاریش میکنم. احتمالا اگر اینقدر یک دنده نبودم حالا توی نقاشی یک گهی شده بودم... خوب علی یک همچین آدمی بود. آن موقع بهترین رفیقم بود. رفیق باهوشِ بیپولِ همیشهی خدا مشکی پوشِ شلختهی به دخترهای زیبای شهر نه بگوی خودم که حالیاش نبود نباید این چیزها را برای یک دختر سیزده چهارده ساله تعریف کند. فکر کنم همان شب را هم توی نگارخانه خوابید. مثل بیشتر شبهای دیگری که آنجا میخوابید. راستش را بخواهید من خیلی وقتها فقط به خاطر او میرفتم آنجا. و آن اواخر که سخت بود برایم تحمل آنجا، همه و همهاش فقط به خاطر نبودن علی بود. همهی آدمهای آنجا فقط آرتیستیک بودند، ولی علی آرتیست بود. آرتیستی که هیچ وقت هیچ کس قدرش را ندانست.
آیزایا برلین یک ضربالمثل قدیمی محبوب داشت که میگفت: «روباه هزار حقهی ریز و درشت میداند، خارپشت یک حقیقتِ گنده را بلد است.» علی خارپشت بود.
یادم هست یکبار پرسیده بود چه آرزویی دارم و من گفته بودم دوست دارم وقتی که مردم تا پنجاه، صد، دویست، سیصد سال بعدش همهی آدمها اسم من به خاطرشان بماند. که حتا پانصد سال بعد از مردنم هم هر وقت کسی اسمم را آورد همه بدانند ف. بنفشه که بود و چه کرد! و او خندید. بلند خندید. من هم خندیدم. قشنگ یادم هست ش. که همیشه بساط کارش را گوشهی نگارخانه نزدیک من پهن میکرد و همیشهی خدا چشمهاش قرمز بود هم خندید. جوان و احمق و خوش خیال بودم و همهی ما به خوبی این را میدانستیم.
با وجود همهی اینها قضا در کمین بود، کار خویش میکرد. او رفت و زندگی بعد از او دیگر مثل قبل نشد. من عوض شدم، کمحرفتر شدم. خانه نشین شدم، نقاشی را رها کردم و فقط درس خواندم، دانشجو شدم، از آن شهر رفتم، بزرگ شدم، و دیگر دلم نمیخواهد نه تنها بعد از مرگم که حتا در زمان زنده بودنم هم ماندگار باشم.
بعد از او حتما اتفاقهای خوبی هم افتاده اما من الان هیچ کدامشان یادم نیست. شاید اگر بود سرم غر میزد که این چه زندگی کثافتیه که برای خودت ساختی و آدم باش و خوب باش و... اما خوب که فکر میکنم میبینم هیچ کدام اینها را نمیگفت. آدمِ این جور حرفها نبود.
کاش میشد از دنیای مردهها برایم نامهای مینوشت و سلامی روانه میکرد. آنوقت من آنقدر خواندنی داشتم که همهی عمر بخوانم و از خواندنش خسته نشوم.
کفتری یک غروب، بیهوا، بال و پر زنان افتاده بود توی تراس خانهی مینا. از صدای پرپر زدنش فهمیده بود توی تراس یک خبری هست. رفته بود در تراس را باز کرده بود، قایمکی از پشت پردهی نازک پشت در دیده بودش که افتاده کف تراس و هرچه پرپر میزند نمیتواند بپرد. پرده را کنار زده بود و نشسته بود چند سانتیمتری کفتر بینوا و پرنده از ترس بیشتر پرپر زد و بیشتر نتوانست بپرد. میگفت کمی کف تراس راه رفت و کمی بالا و پایین رفت و کمی نگاهش کرد و کمی سر خم کرد و کمی گردن چرخاند و خلاصه با همین کارها انگار یک چیزی توی دل مینا آب شده بود. اینها را خودش میگفت. میگفت فکر کردم خدا روح فلانی را فرستاده توی بدن این پرنده و فرستاده سمت خانهی من یا یک همچین چیزهایی. (یادم بیاورید یک زمانی از این فلانی هم برایتان بنویسم.) مینا استاد این بود که برداشتهای عجیب و غریب از همه چیز داشته باشد. استاد ربط دادن فلان به شقیقه بود. حالا پرندهی حیوانکی یک اتفاقی برای بالهایش افتاده و اتفاقی افتاده توی خانهی تو، این آسمان و ریسمان بافتنها دیگر برای چیست؟ اینها را به خودش نگفتم. نمیخواستم بزنم توی ذوقش یا یکی از آن هزاران آدمی باشم که نمیفهمند او چه میگوید. بعد بیخیال کفتر شده بود و فردا صبحش که رفته بوده توی تراس دیده که پرنده نشسته کنار گلدانها و زل زده توی چشمهاش. میگفت نشستم و کمی نگاهش کردم او هم سرش را خم کرد و نگاه نگاهش کرده بود. شبیه کسی که بخواهد سر تا پایت را ورانداز کند نگاهش کرده بود. خلاصهی روزهای بعد از این را اگر بخواهم برایت بگویم، برایش غذا و آب میگذاشت، هر چند دقیقه یک بار میرفت توی تراس و بهش سری میزد، گاهی اوقات یک قالیچه پهن میکرد توی تراس و مینشست ساعتها با حیوان بیچاره حرف میزد. مینا قسم میخورد که مطمئن است او هم حرفش را میفهمیده. اسمش را گذاشته بود طوسی. گویا کفتر بیچاره طوسی رنگ بوده. گفتم خب بیشتر کفترا طوسی رنگن خب! میگفت نه این طوسیش خیلی طوسی بود. خلاصه طوسیِ قصهی ما با رنگِ خیلی طوسیاش دل مینا را برده بود. شاید هم مینا دل او را برده بود. کسی چه میداند؟ بعدها درِ تراس را هم برایش باز میگذاشت و طوسی دیگر کم کم میآمده تا توی آشپزخانه. میگفت یک بار هم ریده بود روی پادری پشت در تراس. مینا میگفت فدای سرش. یک بار هم بازی بازی به بهانهی آب بازی ورداشته بود کفتر بیچاره را شسته بود. خوب با هم اخت شده بودند. گویا طوسی هم با نگاهش همهی حرفهای بیپایان مینا را پاسخ میداده. میگفت نگاههای مختلفی داشت: نگاهِ الان حوصلهی این حرفا رو ندارم. نگاهِ برو بابا پیاش رو نگیر. نگاهِ اوه چه خفن، بقیهش چی شد؟ نگاهِ چه گیری کردم از دست این دختره؟ و انبوهی نگاههای معنیدار دیگر.
مینا آدم جالبی بود. یک بار به مردی که بهش گفته بود دوستت دارم گفته بود: "ما رو کی دوست نداره مرد؟ حرف جوندارتری بزن." از آن آدمهایی بود که به قول نویسندهی کتاب انسان خردمند خوشبختی را نهایتا تا نمرهی پنج میتوانند تجربه کنند. متن اصلی را خاطرم نیست همینقدر به یاد دارم که میگفت بعضیها اگر به همهی آرزوهاشان هم برسند یا همهی اتفاقهای خوب جهان هم که براشان بیفتد نهایت حس خوشبختیای که میتوانند احساس کنند یک چیزی در حد متوسط است. دست خودشان نیست، خلقتشان یا طبیعتشان این طوریست. هرمونهایشان در همین حد پاسخ میدهد. آدمهایی مثل مینا یا من یا تویی که داری اینها را میخوانی. همهی آنهایی که به قول کسی درکشان از جهان درکِ تلخیست. تا قبل از طوسی دنیا برای مینا "تیه بود و بیسر و ته". اما میتوانم با اطمینان بگویم با طوسی حداقل لحظههایی توانست خوشبختی را حتا تا نمرهی هشت هم تجربه کند.
حالا جدای از اینکه مینا زده بود به سرش یا چی، یک روز صبح که میرود به طوسی صبح بخیر بگوید میبیند پرنده افتاده کنار گلدانها و تکان نمیخورد. صدایش میزند، تکانش میدهد ولی طوسی تکان نمیخورد. لباس میپوشد و پرنده را برمیدارد میبرد توی یکی از باغچههای ساختمان خاکش میکند. حالا هر بار یک جایی کفتری میبیند توی هوا، یا روی سیم چراغ برق، یا لبهی پنجرهای، پشت بامی، جایی، میرود توی فکر. شاید به حرفهایی فکر میکند که فقط یک کفتر از پس فهمیدنشان برمیآید. یا برمیآمد. شاید فقط طوسی از پس حرفهای مینا برمیآمد. دنیا برایش بعد از طوسی دوباره تیه بود و بی سر و ته.
صدای شجریان به سختی از آن اسپیکرهای قدیمی بیرون میآمد: تا دور شدم من از در تو / از ناله دلم چو ارغنون گشت. نشسته بود پشت بوم و همان سهپایهی معروفش که حالا دیگر خیلی کهنه و خراب شده بود. به گمانم با ضربههای قلممو که روی بوم میزد جیرجیر کوتاهی هم میکرد. فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ شده. همین که نگاهش میکردم دلم برایش تنگتر میشد. دلم برای آن بیهوش و حواسیاش وقتی پشت بوم نقاشی مینشست تنگ شده بود، همان حالش که انگار دیگر توی این دنیا نبود وقتی قلممو دست میگرفت، کنارش که میایستادی متوجه حضورت نمیشد. غرق میشد توی هرآنچه که داشت میساخت. میرفت توی دنیای جایی که داشت خلق میکرد. دلم برای آن نگاه خیرهاش، آن دستهای قدرتمندش، آن انگشتان کشیده و لاغر و پرمویش تنگ شده بود. گفته بودم وقتی کسی را برای اولین بار میبینم اول به دستهاش نگاه میکنم؟ راستش به دستهاش نگاه میکنم و دستهای او را توی آن دستهای ناشناس جستجو میکنم. دنبال همان ناخنهای آشنا میگردم، همان خطوط دوست داشتنی آشنا. دنبال هر چیز آشنایی که مرا به یاد دستهای استاد قدیمیام بیندازد. ایستاده بودم پشت سرش و به حرکت دستهاش نگاه میکردم، به موهای سفیدش که زیادتر شده بود که ناگهان دستهاش از حرکت ایستاد و بیاینکه رو برگرداند گفت: مگه نگفتم اینجوری به من نگاه نکن؟ خندهام گرفت. هنوز پشت سرش هم چشم داشت. همیشه میگفت توی نگاهت یک چیزی است. میگفت وقتی به من نگاه میکنی نمیتوانم نقاشی بکشم. من خندهام میگرفت. این سالها این جمله را بارها شنیدهام: توی نگاهت یک چیزیست. گفتم باید یه سه پایهی جدید براتون بخرم. گفت لازم نکرده، بیا اینجا بشین ببینمت دختر. و صندلی کنارش را جلو کشید و من نشستم. کمی نگاهش کردم و بعد چشم انداختم روی بوم نقاشی روبه رویش. آدمهایی هستند که برای اینکه بفهمند درونت چه خبر است هیچ نیازی به شنیدن کلمهها ندارند. همینطور که نگاهم میکرد گفت خوب کردی اومدی اینجا، کثافتیه اون بیرون.
حالا این روزها گیر کردهام اینجا، کیلومترها دور از آن نگارخانه و رنگها و نقاشیها و استادم، توی این کثافت متعفن و جایی برای پناه بردن ندارم. فکر میکنید اگر بود میفهمید که این روزها تحقیر شدهام؟ که ناامید شدهام؟ که خسته شدهام و میخواستم به خاطر همین خستگی خودم را بیندازم توی هچلی که معلوم نبود اگر گرفتارش میشدم چطور قرار بود از آن رهایی یابم؟ همهی اینها را میشود فهمید از نگاهم؟ گمان نمیکنم.
نشسته بودیم روی صندلی ته پارک، همان صندلی تنهای مشکی رنگ زیر آن چنار بلند. همان چناری که در فاصلهی یک و نیم متری از سطح زمین روی تنهاش یک حفرهی بزرگ داشت. همان حفرهای که به وقت باران گنجشکها تویش پناه میگرفتند. همان گنجشکهایی که همان لحظه داشتند جلوی پاهایمان به خاطر یک کرم خاکی با هم میجنگیدند و آنجا را گذاشته بودند روی سرشان و ما نمیدانستیم چطور بخندیم که صدای خندهمان نترساندشان. در همان روزی که هوایش مثل امروز ابری بود و سرد و مرطوب. فرقش با امروز این بود که شب قبلش تا صبح باران آمده بود و زمین خیس بود و خاک خیس بود و برگها خیس بودند و پرندهها خیس بودند و کرمهای خاکی خیس بودند و اصلا همه چیز خیس بود. بعد از مدتها میدیدمش. نشسته بودیم روی صندلی تنهای مشکی ته پارک و هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. یعنی من دعادعا میکردم که ای کاش چیزی نگوید. تا آن روز آنقدر دروغ تحویلم داده بود که ترجیح میدادم اصلا تا ابد کلمهای به زبان نیاورد. او تقریبا اولین مواجههی من بود با این حقیقت که گاهی دوستترینت و نزدیکترینت جوری غافلگیرت میکند که همهی غریبههای عالم نمیتوانند، با دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهایی که دور خودم کشیده بودم. بیرون از منطقهی امنی که برای خودم ساخته بودم. شده با کسی حرف بزنید و هیچ کدام از حرفهایش را باور نکنید؟ مهم نیست. نشسته بودیم روی صندلی تنهای ته پارک و من انگار تنها بودم. تنها نبودم و بودم. از همان تنهاییهایی که ح دوست داشت. ح همیشه میگفت وحشت دارد از تنها بودن و دوست دارد یکی اطرافش باشد، یکی که کار خودش را بکند و کاری به کار او نداشته باشد، اما باشد. میگفت مثل اینکه توی اتاقت تنها باشی و آن بیرون، درست پشت درِ بسته یک نفر، چند نفر باشند. کاری به کار تو نداشته باشند اما فقط باشند. تنهایی من هم آن روز یک چنین تنهاییای بود. برای من البته اینکه هیچ کس نباشد مطلوبتر است. یک وقتهایی فکر میکنم وضعیت ایدهآل برای من هم همان صفر کلوینی است که موموسیاهِ داستان احسان عبدی پور دوست داشت. دویست و هفتاد و سه درجه زیر صفر که دیگر هیچ جنبندهای توان زیستن نداشته باشد. و این دقیقا فوبیای ح بود. فوبیای سکوت، تنهایی، تاریکی، خفگی. میگفت حتا شبها هم با چراغ و رادیوی روشن میخوابد. میگفت تحمل آدمها را ندارد اما از سکوت هم میترسد. به گمانم اگر میشد آدمی خلق کرد که هر وقت دلت خواست روشن یا خاموشش کنی یا صدایش را کم و زیاد کنی میشد دقیقا همان که ح میخواست. آدمِ ایدهآلِ ح. اگر میشد آدمی خلق کرد که به وقت دروغ گفتن آلارم میزد یا مثلا یک چراغ قرمز پشت پرههای بینیاش چشمک میزد، میشد دقیقا همان که من میخواهم. آدمِ ایدهآلِ من. در این صورت هیچ وقت رفقای صمیمیمان دروغگو از آب در نمیآمدند.
هوای آن روز یک هوایی بود دقیقا شبیه هوای امروز. ابری. سرد. ساکت. و خیس. من تنهای ناتنها نشسته بودم روی صندلی سیاه ته پارک و هوای تازه و سرد و سبک را خوراک ریههایم میکردم و رفته بودم توی عالم خودم، توی دنیای ساختهی خودم، توی خیال. خیال فرداهای زیبای نیامده. آدمهای مهربان نیامده. خوشیهای جذاب نچشیده. من توی خیال رفته بودم یک جای دیگر، یک کشور دیگر، شده بودم یک آدم دیگر با یک چهرهی دیگر و هیچ گمان نمیکردم هفت هشت سال بعد، یک روزی که همان هوا و همان بوها و همان سکوت و همان سرما را دارد دقیقا پس فردای روزی است که دل کسی را میشکنم، همان تنها کسی که فهمید از یک جایی به بعد دیگر خندههام هیچ وقت شبیه آن خندههای سابق نشد. کسی که هیچ وقت دروغ نگفت. دقیقا پس فردای روزی که شدم جزئی از آن دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهای خودم.
* عنوان قسمتی از شعری اثر رضا براهنی است.
عادت داشت مدام برود قبرستان. چند ماهی یکبار، ماهی یکبار، این اواخر هفتهای یکبار میرفت قبرستان. رفیق از دنیا رفتهای داشتیم که غم از دست دادنش برای او هیچ جوره فروکش نمیکرد. میگویند سوگ از دست دادن یک عزیز اگر بیشتر از شش ماه طول بکشد یعنی باید بروی یک فکری به حال خودت بکنی. بروی پی دوا و درمان. دوا و درمانش این بود که مدام برود قبرستان. سرش را میانداخت پایین و آرام آرام طوری که پا روی سنگ قبر عزیز کسی نگذارد راه میافتاد سمت قبر رفیقش. اسمها را زمزمه میکرد. تاریخها را مرور میکرد. شعرها را میخواند. مادرم میگوید خواندن نوشتههای روی سنگ قبرها حافظه را کم میکند. شاید تنها کسی که دوست داشتم کمی فراموشی بگیرد او بود. به امید اینکه لااقل کمی از آن یادها و خاطرهها و گریهها و خندهها و زندگیها از یادش برود. به امید اینکه کمی آرام بگیرد. میرفت مینشست کنار سنگ قبر رفیقش و حرف میزد با او از هر آنچه که ته دلش مانده بود. من حرف زدن با مردهها را تجربه نکردهام. من حتا درد دل کردن با زندهها را هم درست و درمان بلد نیستم اما او بلد بود. خوب هم بلد بود. خیلی خوب. این اواخر با یک حسین نامی دوست شده بود که قبرکن بود توی همان قبرستان. از همین حسین یاد گرفته بود که برود توی قبرهای خالی و به پهلوی راست بخوابد و به قول خودش تمرکز کند. میگفت که حسین گفته هر وقت دلش میگیرد از دنیا و آدمها میرود توی یکی از همان قبرهای خالی میخوابد. گفته بود که حسش آن زمان حس نوزادی است که به زهدان مادرش باز میگردد. حس او چه بود آن زمان که میخوابید روی آن خاکها و میان آن غبار و سکوت قبرستان؟ نمیدانم. اهل حرف زدن نبود. بعد از آن تصادف لعنتی کمحرفتر هم شده بود. میگویم بود به خاطر اینکه خیلی وقت است که دیگر خبری از او ندارم. یک روز سوار یکی از همین طیارهها شد که عادتشان بردن رفقای آدمها به آن سر دنیا و دیگر برنگرداندنشان است و رفت. رفت یک جایی آن طرف اقیانوس آرام. و آرام گرفت؟ نمیدانم. کاش آرام گرفته باشد. نمیدانم بالاخره این عادت قبرستان رفتن از سرش افتاده یا نه. نمیدانم آن حوالی قبرستانها و سنگ قبرها و اسمها و تاریخها و شعرها و قبرکنها چگونهاند. فقط میدانم یک سنگ قبری بود این سر دنیا که براش سنگ صبور بود و آن حوالی حتا شبیهاش را هم دیگر پیدا نمیکند. و خوب چه بهتر. شاید نوشتههای روی سنگ قبرها اثر کرده باشند و او هم کمی از نعمت فراموشی بهرهمند شده باشد. کاش آرام گرفته باشد.