همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

نمایی از زباله‌های فکری

آقای برتراند راسل یک جایی از یادداشتی با عنوان "نمایی از زباله‌های فکری" می‌نویسد: «تنها راهی که برای برخورد با خودستایی انسانی سراغ دارم، این است که به خاطر داشته باشیم بشر جز ناچیزی از حیات سیاره‌ی کوچکی در گوشه‌ی کوچکی از این جهان است و همانطور که می‌دانیم در دیگر بخش‌های کیهان هم ممکن است موجوداتی باشند که نسبت بزرگیشان به ما مثل نسبت بزرگی ما به یک ستاره‌ی دریایی است.»
به نظرم همین یک پاراگراف و به یاد داشتن همیشگی آن، همان راه حلی است که مارا از شر همه‌ی غرورها و خودبزرگ‌بینی‌ها و تعصبات و ناامیدی‌ها و ترس‌ها و مقایسه‌ها و حتا همه‌ی جنگ‌ها و خشونت‌ها و دیکتاتوری‌ها نجات می‌دهد. و این به هیچ عنوان یک مسئله‌ی اجتماعی نیست که اتفاقا کاملا شخصی است.
دیروز با دوستی درباره‌ی این یادداشت صحبت می‌کردم و بخش‌هایی از آن را برایش خواندم. او می‌گفت وقتی به سن سی و اندی برسی دیگر این چیزها برایت مهم نخواهد بود و دیگر دغدغه‌ی اجتماع نخواهی داشت. گفتم من هیچ وقت دغدغه‌ی اجتماع ندارم وقتی خودم سرشار از مشکلم. این‌ها را گفتم که بدانید این حرف‌ها اصلا حرف‌های اجتماعی نیستند. این تفکر باید در درون ما شکل بگیرد. تا جنسیتمان را از جنسیت مخالف برتر ندانیم. نژادمان را از سایر نژادها بالاتر نبینیم. به ملیتمان بیش از حد افتخار نکنیم و الخ.

پ ن: اگر می‌خواهید یادداشت کامل را بخوانید: An Outlet of Intellectual Rubbish را گوگل کنید.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

مختصری درباره‌ی ناتورِ دشت

هولدن کالفیلد...

مخلوق سلینجر، یک راویِ غیرقابل اعتماد است. سلینجر نوجوانی را خلق کرده که ظاهرا از همه چیز بیزار است. به هر چیزی یک ایرادی می‌گیرد و در جای جای داستان به مرور زمان حتا از کسانی که دوستشان دارد هم بیزار می‌شود. هولدن یک افسرده‌ی به تمام معناست. در وصف این نفرت و بیزاری هولدن همین بس که وقتی الیا کازان، کارگردان معروف سینما قصد داشت فیلمی از رمان ناتور دشت بسازد و می‌خواست از سلینجر برای این کار رضایت بگیرد، سلینجر به او پاسخ داد: نمی‌توانم چنین اجازه‌ای بدهم زیرا می‌ترسم هولدن این کار را دوست نداشته باشد. (اگر از من بپرسی، هولدن قطعا از این کار خوشش نمی‌آمد!)
چیزی که مرا درباره‌ی این کتاب اذیت می‌کند این است که هر جا اسم سلینجر را سرچ کنید حتما چند جمله‌ای از زبان هولدن را می‌بینید که به عنوان جملات قصار نویسنده نوشته شده‌اند. به نظر من نسبت دادن جملات ذهنِ خام یک نوجوان به سلینجر کار چندان معقولی نیست. سلینجر خالق این شخصیت است اما این به آن معنا نیست که هر حرفی که این پسر می‌زند همان حرف‌ها و همان جهان‌بینی سلینجر باشد. هنر سلینجر در ناتور دشت نوشتن جملات قصار نیست بلکه خلق یک نانویسنده است، یک نوجوان با کیفیت و ادبیات هولدن کالفیلد.
این رمان برخلاف ظاهر ساده و نثر روانش بسیار پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.
 
ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

داستان نبرد نهایی بهرام

داستان از این قرار است که کیخسرو به سپاهی به فرماندهی توس دستور حمله به توران را می‌دهد. کیخسرو به توس می‌گوید دو مسیر برای رفتن وجود دارد که یکی بیابان خشک و دیگری مسیری پر آب و گیاه است اما از محل زندگی فرود (برادر ناتنی کیخسرو و فرزند سیاوش) می‌گذرد و به توس فرمان می‌دهد که از مسیر دوم برود چون احتمال این وجود دارد که فرود آن‌ها را نشناسد و جنگی سر بگیرد. توس نافرمانی می‌کند. از مسیر اول می‌رود. و در جنگی سرشار از سوءتفاهم، فرود به دست ایرانیان کشته می‌شود. در این داستان اولین کسی که فرود را می‌بیند بهرام است. بهرام است که به فرود می‌گوید اگر خودم به سمتت بازگشتم خود را نشان بده و اگر دیگری آمد بدان که باید احساس خطر کنی و بهرام هیچ وقت نمی‌تواند بازگردد.
بهرام (پسر گودرز و برادر گیو) در جریان پس گرفتن تاج ریونیز از تورانیان، تازیانه‌اش را که بر چرم آن نامش نوشته شده بود، در میدان نبرد گم می‌کند و حالا تصمیم نه چندان عاقلانه‌ای برای برگشت دارد. برگشت به میدان نبردی که در آن شکست خورده‌اند و مجبور به عقب نشینی شده‌اند و حتا همه‌ی کشتگان خود را آنجا رها کرده‌اند.
بهرام باز می‌گردد. شاهنامه میدان نبردی پر از اجسادِ کشته شدگان را توصیف می‌کند و فرد نیمه جانی که بین کشتگان زنده مانده و سه روز است که بی آب و غذا و زخمی و خسته آنجاست. بهرام بر اجساد مردگان گریه می‌کند. با لباس خود زخم‌های فرد نیمه جان را می‌بندد و درست زمان برگشت، اسبش قدم از قدم برنمی‌دارد. بهرام به گفته‌ی فردوسی "دلتنگ" می‌شود و با شمشیر پای اسبش را قطع می‌کند و پیاده راه برگشت می‌گیرد. اما در آخر در نبردی ناجوانمردانه دستش توسط تُژاو نامی قطع می‌شود. تژاو که تن زخمی و دم مرگ بهرام را می‌بیند فرار می‌کند... گیو به قصد انتقام تژاو را دستگیر می‌کند و بهرام می‌خواهد که او را ببخشد و خون این یک نفر را دیگر نریزد. می‌خواهد که این فرد یادگاری از بخشایش بهرامِ دمِ مرگ باشد اما گیو تصمیم دیگری دارد: خروشید و بگرفت ریش تژاو سر از تن بریدش به سان چکاو.
جمله‌های آخر بهرام پیش از مرگ اما این چنین است:
کاندر جهان که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود کشته گر خویش من
این داستان خلاصه ایست از چیزی که من چند وقت است مدام به آن فکر می‌کنم. اندوهِ بهرام برمی‌گردد به زمان کشته شدن فرود. بهرام خسته است. از جنگ و جنگاوری. از کشتن و کشته شدن. از کسب افتخار به واسطه‌ی خون ریختن. و فردوسی در این داستان برخلاف شیوه‌ی معمول شاهنامه می‌خواهد بگوید که ای انسان! جنگ آنچه که من تا کنون به تو نشان داده‌ام نیست. جنگ آن رشادت‌های پهلوانی، آن فنون شمشیرزنی و تیراندازی و الخ نیست. جنگ این جنازه‌های مانده روی زمین است. جنگ این تنِ نیمه‌جانی است که هیچ کس به دادش نمی‌رسد. و بهرام این را نتوانست تحمل کند. شاید به خاطر همین بود که صبر و تحملش تمام شد و پای اسب سرکش‌ اش را قطع کرد که پیاده بازگردد و آن‌طور مظلوم‌وار کشته شود. شاید اسبش هم نتوانسته بود این همه رنج را تحمل کند و اصلا برای همین بود که قدم از قدم برنمی‌داشت.
بهرام در شاهنامه برای من مانند آن دختربچه‌ی قرمزپوشِ "فهرست شیندلر" است. قرمزی‌ای میان همه‌ی آن سیاهی‌ها و خاکستری‌ها. زیبایی‌ای میان همه‌ی آن زشتی‌ها. متفاوتی میان همه‌ی آن همرنگِ جماعت‌ها.

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

سلام آقای دیوید فینچر

سلام آقای دیوید فینچر عزیز
آدم واقعا گاهی اوقات از اینکه انسان‌هایی مثل شما و استنلی کوبریک و آرنوفسکی و کریستوفر نولان و استیون اسپیلبرگ و باقی دوستان(!) هنوز در روزگار معاصر ما وجود دارند، لذت می‌برد. درواقع از معدود لحظاتی است که آدم به آدم بودنش افتخار می‌کند. هرچند کاری که شما می‌کنید به من و امثال من هیچ دخلی ندارد اما هرچه که نباشد ما همه چهل و شش کروموزومی‌هایی با توالی دی ان ای مشابه هستیم. به هر حال. بگذریم.
آقای فینچر من تقریبا هروقت هر کدام از فیلم‌های شما را دیدم بعدش از شدت چیزی که نمی‌دانم اسمش چیست سرم را در متکا فرو برده و جیغ کشیدم. چه آن فیلمِ مریضِ گان گرل و چه فایت کلاب یا بنجامین باتن و زودیاک و... حالا هم که این فیلم سون!
آقای فینچر من امشب فیلم Se7en شما را دیدم و از این آش شلم شوربایی که از مخلوط سینما و ادبیات درست کردید لذت بردم. آشی که ثمره‌اش خلق کاراکتری می‌شود مثل اون یارو سادیسته جان دوو. اینکه کسی تحت تاثیر ادبیات به یک چنین جنونی برسد البته به نظر من اصلا دور از ذهن نیست. من گاهی اوقات به خودم به خاطر اینکه از ادبیات به چنین جنونی نمی‌رسم شک می‌کنم. آقای فینچر من بخش روانپزشکی را گذرانده‌ام و بله ذهن آدمیزاد خیلی عجیب‌تر و پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. این فیلم مرا یاد آن بحث کلاسیکی می‌اندازد که می‌گویند داستایوفسکی اگر رمان نمی‌نوشت قطعا آدم می‌کشت. این یعنی ادبیات می‌تواند یک سیکل معکوسی را هم طی کند. ادبیات حتا می‌تواند از وسط قطر آن سیکل عبور کند یا وترش مثلا. هرجاش!
آقای فینچر ساعت دوی بعد از نصفه شب است و من واقعا نمی‌دانم دارم چی می‌نویسم و چرا و خب که چی! آهان یادم آمد. می‌خواستم بگویم این فیلم خیلی خفن.. نه چیز.. خیلی فوق العاده بود. اصلا به قول خودتان اکستراوردینری، سو امیزینگ و الخ.

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

چند راهکار برای اینکه دل کسی را نشکنیم

چند راهکار را رها کنید. راهکار قطعی: ورود انسان‌ها به زندگیتان را در نطفه خفه کنید.
توضیح تنها راهکار به دور از گزافه‌گویی: همان ابتدا که طرف آمد گفت "سلام"، پا به فرار بگذارید.
توضیح اضافه‌ی کلی (قطعا همراه با گزافه‌گویی): به غیر از این روش هر روش دیگری را که برگزینید همراه با مقادیر اجتناب‌ناپذیری از دلشکستگی خواهد بود. چه برای خودتان و چه برای دیگری.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

آیا می‌دانستید اسپرسو روشنفکری را افزایش می‌دهد؟

این روزها دور دورِ کافه رفتن است و سیگار و قهوه و بوف کورِ کنار قهوه و شمع و شال گردن و الخ. اسپرسو، لاته، کاپوچینو، موکا، امریکانو.
حتا عکس‌هایی که از قهوه و میز کافه می‌گیرند بیشتر لایک می‌خورد. انگار باور کرده‌اند که اسپرسو راستی راستی روشنفکری را هم افزایش می‌دهد. اصلا این روزها روشنفکری مد است. هر روز یک چیزی مد تر. مثلا دیروز فروید، امروز هگل، فردا کانت، پس‌فردا شوپنهاور یا هرکی.
من اما همچنان نشسته‌ام این گوشه‌ی متروک دنیا و چسبیده‌ام به همان سعدی و مولانای خودم، بیژن الهی را در آغوش گرفته‌ام، قهوه که هیچ، چای هم که می‌خورم شب از شدت کافئین بی‌خواب می‌شوم و هنوز دکمه‌ام که در شجریان و فرهاد و فریدون فروغی و مرضیه و پری زنگنه گیر کرده بود در نیامده و مانده‌ام در سال‌ها و قرن‌ها پیش از اکنونِ خودم. این شد که آخر هم نفهمیدم اسپرسو روشنفکری می‌آورد یا روشنفکری اسپرسو می‌طلبد؟

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هفت راه برای اینکه از تنهایی دق نکنیم

اول بهتر است تنهایی را تعریف کنیم. تنهایی صرفا به معنای تحت اللفظی بی‌کس بودن نیست. به هیچ عنوان. ممکن است آدم‌های زیادی اطرافتان باشند و اتفاقا دوستان و خانواده‌ی خیلی خوبی هم داشته باشید اما به سبب آنچه که اینجا به اختصار به آن "شخصیت" می‌گوییم تنها باشید. احساس تنهاییِ درونی‌ای که همیشه و همه جا همراهتان است. اگر درون انسان‌ها را دارای دوبعد درونگرا و برونگرا بدانیم و معتقد باشیم که شخصیت هر فرد بیشتر به یکی از این دو بعد متمایل است، تنهایی و درونگرایی می‌توانند هر دو، یک روی سکه باشند.

و اما راهکارهای به تعویق انداختن پروسه‌ی دق کردن:

۱- رها کنید.

۲- یک وبلاگ درست کنید و هر روز مغزتان را روی صفحه‌ی سفید مانیتور خالی کنید.

۳- نترسید و هرچه به ذهنتان آمد بنویسید هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد، اگر هم اتفاقی افتاد، خب، به درک.

۴- اگر افکار خودکشی ذهن شما را مدام درگیر می‌کند کمک بگیرید.

۵- اگر چیزی شما را آزار می‌دهد، اگر دلتان از چیزی شکسته است مدام درباره‌اش بنویسید. آنقدر ننه من غریبم بازی دربیاورید تا این ماجرا به کل از سرتان بیرون برود. (کاری که من در حال انجام آن هستم.)

توضیح اضافه‌ مورد پنج: به جای اینکه چیزی که باعث آزارتان می‌شود را مدام سرکوب کنید یا نادیده بگیرید، از آن حرف بزنید. بنویسید. منتظر تمام شدن ماجرا نباشید. این عمر شماست که دارد تمام می‌شود. دنبال مقصر نباشید. خودتان را سرزنش نکنید. مقصری وجود ندارد.

۶- ورزش کنید. (جدی)

۷- تنهایی را بپذیرید. تلاش اضافه برای رهایی از موقعیت فقط مانند دست و پا زدن در باتلاق، شما را بیشتر فرو می‌برد.


ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

در ردّ و تمنای زندگی

صحنه‌ی اول:
آقایی سی و چند ساله با شرح حال سردردهای شدید و خنجری در بیمارستان بستری شده. بیمار سابقا تومور مغزی داشته و جراحی شده است. به علاوه‌ی چند جلسه‌ی مداوم شیمی درمانی و پرتو درمانی. بعد از یک ماه سردردها دوباره شروع شده است، بیمار مجددا سی تی اسکن گرفته. تومور مغزی او عود کرده است.
متخصص مغز و اعصاب بخش می‌گوید نهایتا تا یک ماه دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند.
بیمار اما به شدت علاقه‌مند به زندگی است. حاضر است در جست و جوی درمان هرکاری بکند و به هرجایی از این کره‌ی خاکی برود.
در چند سانتی متری من، چهارزانو نشسته روی تخت بیمارستان و اشک در چشمانش حلقه زده و این‌ها را به من می‌گوید.
صحنه‌ی دوم (دو اتاق بعد از اتاق بیمار قبلی):
پیرزن نود و چند ساله‌ای با شکایت از احساس فلج‌شدگی دست‌ها و پاها بستری شده است. نتیجه‌ی آزمایشات و معاینات بیمار کاملا نرمال است، در سی تی اسکن و ام آر آی مورد مشکوکی یافت نمی‌شود. بیماری وی سایکولوژیک است و به جز "ترس از مرگ" مشکل دیگری ندارد. بیمار هنگام معاینه مچ دست مرا در دست لرزانش محکم گرفته‌ و رها نمی‌کند. با صدای پیر و لرزانش می‌پرسد: "نمیرم خانوم دکتر." من: نه نمی‌میری، نترس هیچیت نیست.
صحنه‌ی سوم‌ (چند خیابان دورتر، طبقه‌ی پنجم، سمت جنوبِ شرقیِ یک آپارتمان نه چندان نوساز):
دختری بیست و چند ساله، سرماخورده، بیمار و تب دار، با دل‌دردهای شدید و درد گوش و بدن درد و الخ، تنها، افتاده روی تخت پاهایش را گذاشته روی کیسه‌ی آب گرم و به پهلو مچاله ‌شده لای دو لایه پتو. به جز همه‌ی این‌ها، خسته از زندگی، خسته از آدم‌ها، دلتنگ کسی که رهاش کرده و رفته یا شاید خود دخترک او را ترک کرده و رفته (از یک جایی به بعد خیلی مرز بین اتفاق‌ها مشخص نیست، فقط می‌دانی که یک اتفاقی افتاده)، درحالی که پدر و مادر و خانواده‌اش در شهر دیگری هستند، تنها و بیمار مانده از همه‌جا به این فکر می‌کند که:
"چگونه می‌توان به لحظه‌ای که درد بیهوده می‌شود، پی برد؟ چگونه می‌شود آن لحظه‌ای را که زندگی دیگر ارزش ندارد، تشخیص داد؟"*
واقعا ارزش زندگی کردن تا کجاست؟ تا کی ارزش دارد که بمانیم و زندگی کنیم و تحمل کنیم و ببینیم و بشنویم و فکر کنیم و بار سنگین هستی یا سبکی تحمل‌ناپذیر حیات را تحمل کنیم؟
تا کجا و به چه قیمتی زندگی، ارزش زندگی کردن دارد؟
* قسمتی از کتاب "بار هستی" نوشته‌ی میلان کوندرا.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه