همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

یک سوال...

مادربزرگم آلزایمر داشت. هیچ کسی را نمی‌شناخت. حتا خودش را هم نمی‌شناخت. همه چیز از یادش رفته بود. حتا راه رفتن هم از یادش رفته بود. مثل بچه‌ای تازه متولد شده احتیاج به مراقبت داشت. مادربزرگم وقتی که مرد سنی نداشت. هفتاد و پنج سالش بود. بدون هیچ گونه بیماری دیگری، نه دیابت، نه فشار خون، نه مشکل قلبی عروقی و نه هیچ مشکل دیگری به جز فراموشی. مادربزرگم نمی‌دانست کیست؟ کجاست؟ اطرافیانش آشنا هستند؟ غریبه اند؟ مادربزرگم عذاب می‌کشید و عذاب می‌داد. مادربزرگم جلوی چشم‌های خودم رفت. افت فشار و بعد ایست قلبی.
من آن زمان سال اول پزشکی بودم. سی پی آر و احیای قلبی عروقی بلد نبودم. هیچی بلد نبود. زنگ زدیم اورژانس. آمد. اما مادربزرگم دیگر مرده بود. این‌ها را گفتم که از شما یک سوال بپرسم.
پنج سال از آن روز گذشته اما هنوز که هنوز است من فکر می‌کنم شاید می‌شد مادربزرگم را با سی پی آر برگرداند. هنوز که هنوز است گاهی فکر می‌کنم اگر آن اتفاق امروز می‌افتاد من باید چکار می‌کردم؟ باید ماساژ قلبی می‌دادم؟ سی پی آرش می‌کردم؟
در نظر بگیرید که بعد از سی پی آر، به خصوص در یک آدم مسن حتما دنده‌ها می‌شکنند. ممکن است آن فرد برگردد. ممکن است در سی سی یوی یک بیمارستانی بستری‌اش کنند و بعد چند روز دیگر، بعد از تحمل یک عالمه درد و سختی فوت کند. ممکن است زنده بماند. ممکن است دنده‌های شکسته توی قلب و ریه‌های فرد فرو برود و پارگی ایجاد کند. ممکن است هر اتفاقی بیفتد. این را در نظر بگیرید که اگر برگردد چند صباحی به عمرش اضافه شده به علاوه‌ی دردی که ممکن است تحملش را نداشته باشد.
بگذارید سوالم را این‌طور بپرسم:‌ آدم مسنی هست که در حال زجر کشیدن است. با پیری و همه‌ی مشکلاتش. آدم مسنی هست که در حال زجر کشیدن نیست اما از کِبَر سن حالا وقت مردنش شده. جلوی شما دچار ایست قلبی می‌شود. شما پزشکید. آن مریض را سی پی آر می‌کنید؟
شاید الان اگر در چنین وضعیتی قرار بگیرم در لحظه تصمیمم این نباشد که فقط بنشینم و نگاه کنم. اما واقعا چکار باید کرد؟
 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۴ دیدگاه

حلاج الاسرار

می‌خواستم از حسین منصور حلاج بنویسم دیدم حلاج است و اسرارش و راز باز نگفتن بهتر. دیدم هنوز آن‌طور که باید نمی‌فهمم وقتی می‌گوید: «در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید، الا به خون.» یعنی چه؟ هنوز درک نمی‌کنم عظمت آن‌جا که از یک یک اندام او آواز می‌آمد: اناالحق، آن‌جا که از خاکستر او آواز می‌آمد: اناالحق، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن‌جا که خاکسترش را بر دجله ریختند و بر آب هم می‌گفت: اناالحق. دیدم حالا که هیچ، هزار سال دیگر هم که بگذرد نمی‌فهمم چگونه از هر قطره خون او که می‌چکید الله پدید می‌آمد؟
حلاج است و اسرارش و راز باز نگفتن بهتر.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

شکنندگی

یک کیفیتی هم هست به نام شکننده بودن در برابر کسی که دوستش داری. این شکنندگی گاهی تبدیل به حماقت می‌شود، گاهی تو را لال می‌کند، گاهی تو را مجبور می‌کند ادای نفهمیدن دربیاوری. خلاصه وقتی کسی را بیشتر از آن‌چه که باید دوست بداری در مقابلش جوری رفتار نمی‌کنی که همیشه.
صبح جمعه است. با یک لیوان بزرگ چای کنار دستم، تی‌شرتی گشاد بر تنم، موهای شانه نکرده‌ی پریشان و چشم‌های پف‌آلود پشت عینک و دست‌هایی زخم و زیل، چهارزانو نشسته‌ام روی صندلی پشت کامپیوتر، از اسپیکرها صدای موسیقی یان تیرسن می‌آید و من دارم فکر می‌کنم چرا نباید زد توی دهان کسی که پایش را از گلیمش درازتر می‌کند؟ چرا سرش فریاد نمی‌زنم که من خیلی باهوش‌تر از آنم که فکرش را می‌کنی؟ که حتا از پس چند صد کیلومتر هم می‌توانم چشم‌های دروغگوی پشت نور آبی صفحه‌ی موبایل را ببینم. که اگر کاری نمی‌کنم همه‌اش به خاطر... این حرف‌ها گفتن ندارد. منّتی نیست. تا بوده چنین بوده. شاید یک کسی این وسط باید ادای احمق‌ها را دربیاورد.
کسی هست که نمی‌دانم بگویم شیخم، مرشدم یا... نمی‌دانم. به من می‌گفت مبارزه کن. خطر کن. گفتم می‌ترسم. گفت: که از دستش بدهی؟ همین حالا هم نداری‌اش. راست می‌گفت. گفتم حس می‌کنم تهش هیچی نیست. گفت بگذار رازی را برایت بگویم. ته هیچ چیز چیزی نیست. به احتمال قطع به یقین ته شورانگیزترین عشق‌ها هم چیزی نباشد. گفت پی عاقبت نباش. تا جایی که می‌توانی بجنگ اما بدان که وقتی پای قلب در میان باشد، به احتمال بسیار بازنده‌ایم. گفت مهم این است. قهرمان تراژدی بازنده‌ای سرفراز است.
به گمانم من هم باخته‌ام. از همان روز اول باخته بودم. من اما بازنده‌ای سرفرازم؟ گمان نمی‌کنم او این‌طور فکر کند.

ف. بنفشه
جمعه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

ما به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته‌ایم

این همه عجله برای چیست؟ به کجا قرار است برسیم؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ در فرداها چیست که در دیروز نبوده و در امروز نیست؟ کاش می‌شد زمان را متوقف کرد. کاش این‌قدر منتظر تمام شدن‌ها نبودیم. کاش می‌فهمیدیم امروز همان فردای دیروزی است که فکر می‌کردیم در آن برایمان ریده‌اند. (نگارنده اعصاب ندارد.)
محمود دولت آبادی جایی نوشته بود:
«آن‌جا یک قهوه‌خانه بود، اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب می‌شد اگر دقایقی آن‌جا می‌نشستیم و نفری یک استکان چای می‌خوردیم؟ عجله! همیشه عجله! کدام گوری می‌خواستم بروم؟ من به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته‌ام.»
همه‌مان همینیم. کدام گوری می‌خواهیم برویم؟ معلوم نیست. باور کن هیچ کداممان نمی‌دانیم. همه‌ی آن‌چه که در ذهنمان است تنها سرابی از آینده است. تصویری که شاید هیچ وقت محقق نشود. فردایی که شاید هیچ وقت نیاید. فردایی که شاید به آن برسیم و بگوییم صد رحمت به دیروز.
من هیچ وقت برنامه‌ریزی بلندمدتی در زندگی‌ام نداشته‌ام. اگر هم داشته‌ام عملی نشده. همیشه این‌طور است که می‌گویم بروم و ببینم چه پیش می‌آید. این‌طور که هرچه پیش آید خوش آید. حالا افتاده‌ام میان حجمه‌ی آدم‌هایی که گمان می‌کنند زندگی مسابقه است و ما بردگانی که مدام باید عجله کنیم و عجله کنیم و عجله کنیم و در مسیر رسیدن به اهدافمان اگر لازم باشد و حتا گاهی اوقات اگر لازم نباشد دیگرانِ در مسیرمان را زیر پا له کنیم و نادیده بگیریم. آدم‌هایی که برای یک ماه زودتر تمام شدن دوره‌ی عمومی، برای یک روز کم‌تر کشیک خوردن، برای برنامه‌ای ده درصد بهتر و احتمالا بعدها برای جایگاهی چند قدم بالاتر، چند مریض بیشتر، حقوقی چند میلیون بالاتر، برای همه‌ی این‌ها حاضرند هر دروغی بگویند، هر کاری بکنند، هر کسی را نادیده بگیرند. گرگ‌هایی که کمین نشسته‌اند و چنگال‌هایشان را تیز کرده‌اند برای رسیدن فرصتی مناسب برای دریدن‌ات. (و البته که همیشه استثناهایی وجود دارد و نباید همه را با یک چوب راند و همه کس را مثل هم دید اما باور کنید این چند ماه در چنان تاریکی‌ای قرار گرفته‌ام که دیگر چشم‌هایم برای دیدن ستاره‌های کم‌نور کیلومترها آن‌طرف‌تر سویی ندارند.) خلاصه بگویم، گیرکرده‌ام در اضطرابِ رقابتی که اصلا دوستش ندارم. من این‌جور زندگی کردن را بلد نیستم. نه که نمی‌توانم، اصلا علاقه‌ای به این‌طور بودن ندارم. گاهی اوقات حرف‌های مولانا که: تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟ که: تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز تنها شعر است. تو اتفاقا همان یکی هستی میان آن هزار نفری که مثل تو فکر نمی‌کنند. تو در اقلیتی. تو محکوم به شکستی. محکوم به زمین خوردن، به پیشرفت نکردن.
یک جاهایی واقعا نمی‌توانی بروی یک گوشه‌ای بنشینی و سرت به کار خودت باشد و بگویی گور پدر بقیه‌ی آدم‌ها. بعضی وقت‌ها یا باید جنگید، یا هم‌رنگ جماعت شد، یا مُرد.
من اما تصمیم گرفته‌ام عادت کنم. رها کنم. نبینم. نادیده بگیرم. تصمیم گرفته‌ام علی رغم همه‌ی سیاهی‌ها چراغ خودم را بیفروزم. تصمیم گرفته‌ام مثل همیشه بروم ببینم چه می‌شود. می‌خواهم آرام آرام، همچون آن حلزونِ کوهِ فوجی بالا بروم. می‌خواهم آجرها را یکی یکی روی هم بچینم و ببینم این عمارت تهش به کجا ختم می‌شود.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

من در دنیای موازی

در دنیای موازی من احتمالا یکی از کارکنان یک کتاب‌فروشی بزرگ‌ام که مسئول مرتب کردن کتاب‌ها و دسته‌بندی و چیدنشان توی قفسه‌هاست. شاید الان در دنیای موازی من با تی‌شرت گشاد و شلوار جین و کتانی‌های سفیدم، بی‌خیالِ رئیسی که دارد از دوربین‌های مدار بسته نگاهم می‌کند، پایین قفسه‌های متروک و به هم ریخته‌ی گوشه‌ی شرقی کتابسرا، چهارزانو نشسته‌ام روی زمین و میخکوب یکی از کتاب‌های تازه چاپ شده‌، یا یکی از نامه‌های نیما، یا یکی از داستان‌های چخوف شده‌ام. شاید هم دارم با وسواس کتاب‌های بخش ادبیات آمریکا را مرتب می‌کنم و حواسم هست که کتاب‌ها یک میلی‌متر هم از سر جایشان جلو و عقب نروند و زیر لب به مشتری‌هایی که کتاب‌ها را برمی‌دارند و سر جای خودشان نمی‌گذارند فحش می‌دهم. شاید دارم یکی از آخرین ساخته‌های کیهان کلهر را پِلی می‌کنم یا بر سر موزیک با یکی دیگر از کارکنان بحث می‌کنم. شاید هم دارم با یکی از مشتری‌ها درباره‌ی ترجمه‌ی کتاب‌های سلینجر بحث می‌کنم یا پیشنهاد کتاب زبان اصلی گتسبی بزرگ را به یکی از هواداران فیتزجرالد می‌دهم. یا زیرچشمی به خریدارانِ بی‌شعوری‌ها و رازها و ملت عشق‌ها و جوجو مویز‌ها و چهار اثر از فلورانس اسکاول شین‌ها چشم غره می‌روم یا سلیقه‌ی هاینریش بل خوان‌ها را تحسین می‌کنم یا چشم‌هایم از تماشای کسی که غرق شده در یکی از داستان‌های بورخس برق می‌زند.
شاید دارم دزدکی به بحث‌های بین اسپینوزاخوان‌ها و مارکوزه بازان گوش می‌دهم. شاید هم پشت قفسه‌ها فال گوش ایستاده‌ام و به حرف‌های پسری که سعی دارد خودش را جلوی دختری خیلی آدم‌حسابی و کتاب‌خوان و روشن‌فکر جلوه بدهد می‌خندم. اصلا شاید گاهی اوقات بنشینم پشت دخل و آدم‌ها را از روی کتاب‌هایی که می‌خرند قضاوت کنم و از زندگی‌شان برای خودم داستان‌ها بسازم. مثلا تصور کنم کسی که همیشه کتاب‌های روانشناسی می‌خرد احتمالا یک گیر و گور شخصیتی دارد، شاید هم خیال دارد شخصیت کسی را عوض کند یا خیال کنم کسی که فقط داستایفسکی می‌خواند احتمالا یک کسی را کشته است و حالا دارد دنبال راهی برای چگونگی خلاص شدن از دست جنازه‌اش می‌گردد. کسی که یک‌بار می‌رود سراغ ادبیات روس، یک‌بار آلمان، یک‌بار آمریکا، یک‌بار ژاپن احتمالا دارد مدام پارتنر عوض می‌کند. یا مثلا خیال کنم کسی که پنج شش کتاب با هم خریده به احتمال زیاد از آن‌هاست که توی کتابخانه‌اش یک عالمه کتاب نخوانده دارد. کسی که به محض ورود می‌رود سمت قفسه‌ی نویسنده‌های خودمان، هدایت و گلشیری و ساعدی و مدرس صادقی و گلستان و غیره دلش می‌خواهد رمان‌نویس بشود. کسی که فقط شعر می‌خواند احتمالا اخیراً عاشق شده. کسی که جوجو مویز می‌خواند احتمالا از آن‌هاست که هیچ وقت نیم‌فاصله‌ها را رعایت نمی‌کند. کسی که مدام توی کتاب‌های فلسفی سیر می‌کند خانه‌ای به هم ریخته با یک عالمه کتاب‌های روی هم انبار شده دارد. و هر تصور بی‌ربط دیگری که در لحظه به ذهنم خطور کند.
به نظرم کارگر ساده‌ی یک کتاب‌فروشی، لذت‌بخش‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین و عزیزترین شغل دنیا را دارد.
یک کتاب‌فروشی هست توی یزد که من گاهی اوقات اگر گذارم به آن سمت شهر بخورد سری بهش می‌زنم. آنجا یکی از به هم ریخته‌ترین و نامرتب‌ترین کتاب‌فروشی‌هایی است که تا به حال دیده‌ام. همیشه چند دسته کتاب بی‌نوای خاک‌خورده‌ی بی‌قفسه گوشه‌ی کتاب‌فروشی، دیواروار روی هم قرار گرفته و با بی‌توجهی بالا آمده اند و هیچ کس به دادشان نمی‌رسد. از به هم ریختگی قفسه‌هایش هم که دیگر نگویم. گاهی اوقات خودم موقع تماشای کتاب‌ها دست به کار می‌شوم و مرتبشان می‌کنم. باور کنید تا به حال چند بار خواسته‌ام پیشنهاد بدهم که داوطلبانه‌ آن‌جا را برایشان مرتب کنم. اگر کمی وقت آزاد داشتم باور کنید این کار را می‌کردم. اما اگر واقعا بخواهم کتابی بخرم جایی جز کتابسرای ملک نمی‌روم. آنجا یکی از عزیزترین جاهای جهان است برای من. آن‌جا همیشه یک فروشنده‌ی مهربان، یک کتاب سفارشی و یک قهوه‌ی گرم انتظارم را می‌کشد. اگر وقتم آزاد بود حاضر بودم همه‌ی عمر داوطلبانه آن‌جا کار کنم.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

استاد شجریان

صدای شجریان برای من این‌طور بوده که از یک جایی دیگر صرفاً تصنیف گوش کردن مرا راضی نمی‌کند. از من بپرسی شجریان را باید در آلبوم گوش داد. باید پیش درآمد و درآمد و ساز و آواز گوش کنی تا به تصنیف برسی. صدای شجریان را باید جرعه جرعه نوشید. باید مزه مزه کرد. شجریان باید ذره ذره توی وجودت ته‌نشین شود.
محمد ضیمران در صفحه‌ی هفت کتاب "گذر از جهان اسطوره به فلسفه" نوشته: اسطوره نیازهای عمیق دینی و اخلاقی را برآورده می‌کند. حتا در مواردی می‌تواند پاسخگوی نیازهای روزمره نیز باشد. شجریان برای من معنای کامل اسطوره است.
اگر بخت یار می‌بود و روزی استاد را می‌دیدم حتم دارم اولین چیزی که بهشان می‌گفتم این بود که: ما عاشقی را هم با صدای شما آموختیم، با:
حلاج‌وشانیم که از دار نترسیم
مجنون‌صفتانیم که در عشق، خداییم
چند روز پیش یک توییتی در توییتر مدام کوت می‌شد که: ابیاتی که با صدای شجریان در ذهنتان زمزمه می‌کنید چیست؟ بی‌شک اولین چیزی که به ذهنم آمد آوازی بود از آلبوم دود عود که استاد، شعر عطار را با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و تار داریوش طلایی در گوشه‌ی نهفت از دستگاه نوا می‌خوانند:
آتش عشق تو در جان خوش‌تر است
جان ز عشقت آتش‌افشان خوش‌تر است
هرکه خورد از جام عشقت قطره‌ای
تا قیامت مست و حیران خوش‌تر است
گاهی اوقات این آواز نوا را می‌گذارم روی تکرار و پشت سر هم گوش می‌دهم و مدام به این فکر می‌کنم که چرا از این همه زیبایی نمی‌میرم؟ آنجایی که می‌گوید:
در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصه‌ی جنون گشت...
خلاصه‌ی تمام حس من به صدای استاد است. خلاصه‌ی آن‌چه که از عشق تجربه کرده‌ام. خلاصه‌ی "او".
حتم دارم روزی تاریخِ ما را می‌نویسند و از استاد آوازخوانی یاد می‌کنند که حکومتی از او می‌ترسید و بر محبوبیتش رشک می‌برد.

خط استاد شجریان

* به خط استاد شجریان در سال ۱۳۶۲

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

سختیِ گفتن "نمی‌دانم"

یک چیزی که در مورد اکثر آدم‌ها صدق می‌کند این است که "نمی‌دانم" گفتن نمی‌توانند.
بارها و بارها پیش آمده که در جمعی کسی از بیماری‌اش گفته یا از فلان مشکل جسمی که دارد و بعد شما در کمال ناباوری (یا شاید هم خیلی عادی!) می‌بینید که همه‌‌ی آن جمع متخصص آن بیماری و آن مشکل اند. هرکسی یک تشخیصی دارد و یک درمانی را پیشنهاد می‌دهد. هرکس. اصلا فرقی نمی‌کند که شخص مذکور چقدر از بدن انسان و مکانیزمش آگاه است یا اصلا چقدر سواد دارد یا تحصیلاتش در چه حیطه‌ای است یا حرفه‌اش چیست. آن شخص به بیماری مورد نظر اشراف کامل دارد چون گمان می‌کند مشابه آن مشکل را پیش از این در کسی دیگر یا در خودش دیده است. شاید هم فقط توهم دانستن دارد یا فکر می‌کند اگر بگوید نمی‌دانم یا دست کم سکوت کند هویت‌اش زیر سؤال می‌رود. غافل از این‌که در پزشکی هر بیماری با هر بیمار دیگر فرق می‌کند، همان طور که هر انسانی با انسان دیگر متفاوت است و در مورد همه کس نمی‌شود به یک شکل نسخه پیچید. دیگر بحث گرفتن شرح حال کامل و معاینه بالینی و سایر اقدامات تشخیصی واقعا در این مقال نمی‌گنجد.
واکنش من در این شرایط چیست؟ این اتفاق آن‌قدر تکرار شده و می‌شود که من اصلا به حرف‌های آن افراد گوش نمی‌دهم. سرم را به چیزی دیگر گرم می‌کنم که این همه جهل، عصبانی‌ام نکند. حتا تلاش برای گفتن هزارباره‌ی این‌که سلامتِ آدم‌ها شوخی بردار نیست هم دیگر افاقه نمی‌کند. آدم‌ها همیشه کار خودشان را می‌کنند. فایده‌‌ای ندارد.
همیشه برایم سوال است که گفتن یک جمله‌ی: این مشکل در تخصص من نیست. یا اطلاعاتم در این مورد کافی نیست. یا بهتر است به یک متخصص مراجعه کنی. یا اصلا یک "نمی‌دانم" ساده چقدر سخت است که نمی‌گویید؟ باور کنید اصلا احتیاجی نیست چیزی بگویید. چرا سکوت نمی‌کنید؟
در پزشکی یا هر حیطه‌ی دیگری، هیچ فرقی نمی‌کند. چرا انسان‌ها گمان می‌کنند که رسالت دارند علامه‌ی دهر باشند؟
 
ف. بنفشه
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

در ستایش آن مرد

در آمریکا، در شمال نیوانگلند، در کورنیش نیوهمپشایر، خانه‌ای بود نود و نه جریبی و ییلاق‌مانند که بر فراز تپه‌ای قرار داشت و مردی در پس دیوارها و حصار بلندش پنهان شده بود. خانه‌ای که دروازه‌اش به روی کمتر کسی گشوده شده بود.
می‌گویند در پشت حصار و در پس یک ردیف درخت، خانه‌ی ساده‌ی یک طبقه‌ی اخرایی رنگی وجود داشت و یک باغچه‌ی کوچک و صد متری دورتر، آن سوی یک جوی آب، اتاقکی سلول مانند و سیمانی بود که پنجره‌اش رو به آسمان باز می‌شد. می‌گویند داخل اتاقک یک بخاری بوده و یک میز دراز با یک ماشین تحریر و یک قفسه و چندتایی کتاب.
آنجا، توی همان سلول سیمانی، پشت آن میز و ماشین تحریر، همان جایی بوده که خانواده‌ی گلس خلق شدند. آنجایی که مردی پریده‌رنگ و لاغراندام جادو می‌کرده. کلمه پشت کلمه پشت کلمه می‌گذاشته و داستان‌هایی می‌ساخته، کیفیت‌‌هایی می‌آفریده، شخصیت‌هایی خلق می‌کرده. شخصیت‌هایی از جنس "سیمور"، از جنس خودش. سیموری که هیچ وجه اشتراکی با بقیه‌ی آدم‌ها ندارد. سیموری که با همه‌ی غیرواقعی بودنش برای ما همه‌چیز بود. سیموری که انگار مرشدِ ما بود، مرادِ ما بود.
آنجا توی همان اتاقک کوچک مردی بوده که انزوا و سکوت را به شهرت و محبوبیت و همه‌ی دردسرهایش ترجیح داده بوده. مردی که بهتر از هر کسی می‌دانسته: «که چون با خلق درآمیختی همه‌چیز از پسِ آن آید.»*
آن مرد "جروم دیوید سلینجر" بود، نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام، مردی که وقتی در سال ۲۰۱۰، پس از ۹۱ سال زندگی در عزلت از دنیا رفت، نیم قرن از چاپ آخرین داستان و آخرین حضورش در انظار عمومی گذشته بود. چرا؟ شاید به خاطر این‌که خودش هم باور کرده بود که: «همه‌ی تماشاگرا همون خانوم چاقه‌ی سیمورن.»

* از تذکرة الأولیای عطار

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است

حتا تصور این‌که کسانی هستند که این‌جا را می‌خوانند هم برایم هیجان‌انگیز است. من این‌جا دارم از تنهایی می‌نویسم. در تنهایی از تنهایی می‌نویسم. و برای شما آقای شاملو، برای شما می‌گویم که من نه از تنهایی می‌گریزم و نه به تنهایی می‌گریزم. تنهایی آن‌قدر در تار و پود وجودم تنیده شده که گریز از آن ممکن نیست. گریز به آن هم ممکن نیست. چگونه می‌شود فرار کرد به جایی که جزئی جدا نشدنی از وجود خودت است؟ به جایی که همواره و هرجا همراهت است؟ اما حالا احساس می‌کنم دارم تنهایی‌ام را اینجا با شما با همین شمایی که حالا در حال خواندن این کلمات هستید، قسمت می‌کنم و می‌دانید که "تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است". تنهایی به خودی خود بد نیست اما جنبه‌های آزاردهنده‌ای هم دارد که می‌شود آن‌ها را با تقسیم کردن کوچک‌تر کرد.

 
ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

پیران ویسه‌ی زمان

این روزها ماجرای استعفای ظریف بر سر زبان‌هاست.
ظریف هر که هست و نیست برای من کسی است مثل پیران ویسه‌ی شاهنامه، از من بپرسی همه‌ی دیپلمات‌ها چند دوز پیران ویسه در خونشان دارند. یکی کمتر، یکی بیشتر. می‌پرسید پیران ویسه چگونه بود؟ خب من نمی‌توانم چندهزار بیت شاهنامه را اینجا برایتان خلاصه کنم، اما در یک کلمه اگر بخواهم بگویم: "دیپلمات" بود. آنجا که مصالح ایجاب می‌کرد راست می‌گفت. جایی دیگر اگر ایجاب می‌کرد دروغ می‌گفت. خیلی وقت‌ها از افراسیاب با وجود این‌که می‌دانست مقصر است دفاع می‌کرد. خب طبیعی بود. او وزیر افراسیاب بود. و خب به هرحال زبان چرب و نرمی هم داشت و اصول لفاظی را بلد بود و از حق نگذریم حضورش ضروری بود.
پیران ویسه دیپلمات بود آن زمانی که دیپلمات بودن مد نبود!
پ ن: می‌خواستم تیتر بنویسم: "ظریف رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم" که نوتیفیکیشن آمد: "ظریف برگشت"
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

زندگی لابه‌لای کتاب‌ها

به من می‌گفت اینقدر کتاب خواندن هم دیگر کار درستی نیست. تو خودت را در دنیای کتاب‌ها غرق کردی و از دنیای بیرون غافلی. دیگر نمی‌شود فهمید توی سرت چه می‌گذرد. من به شوخی می‌گفتم عجب دوستی که می‌گوید کتاب نخوان!

می‌گفت زندگی را نمی‌شود از روی کتاب‌ها یاد گرفت. من می‌گفتم پس کتابی که می‌خوانی را عوض کن. شاید داری کتابِ اشتباهی می‌خوانی.
البته او کتاب نمی‌خواند. سفر می‌کرد. می‌کند. مدام در سفر است. به خاطر شغلش. بگذریم. یادم بیاورید یک زمانی از این دوستمان هم بنویسم. او منطقی‌ترین آدمِ زندگی من بود. البته بعد از پدرم.
ولی آیا واقعا زندگی را نمی‌شود از روی کتاب‌ها یاد گرفت؟
اصلا گیرم که زندگی را نشود از کتاب‌ها یاد گرفت ولی آیا واقعا ایراد از این زندگی نیست که نمی‌شود آن‌ را لابه‌لای اشعار و جملات سعدی و داستان‌های مثنوی معنوی و شاهنامه‌ی فردوسی و هفت پیکر آموخت؟
آنچه که لابه‌لای خط به خطِ داستان‌های بورخس و کتاب‌های ماکرز و سلینجر و هانریش‌بل و غیره و غیره در جریان است، اگر زندگی نیست، پس چیست؟ اگر گلشیری و ساعدی و مسکوب و هدایت و نیمای خودمان از زندگی نمی‌نوشتند پس چه کار می‌کردند؟
شاید هم ایراد از ماست که نمی‌آموزیم.
 
ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۲ دیدگاه

تعریف داستان

ارسطو در بوطیقا (به گمانم) می‌گوید: داستان شرح آن چیزی است که "ممکن" است برای مخاطب اتفاق بیفتد، نه آنچه که "در واقع" برای راوی اتفاق افتاده است.
دقت کنید رفقا.
اصلا بیایید این را سرلوحه‌ی همه‌ی نوشته‌هایمان قرار دهیم. بیایید این جمله را روی توده‌ی سلول‌های خاکستری مغزمان تتو کنیم.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

در باب ایجاز و کپی رایت

چندی پیش مطلبی نوشته بودم با عنوان "مصیبت هوموساپینس‌هایی که ما باشیم"

دیروز در گودریدز در ریویوی کتابی، کاربری به نام فؤاد جمله‌ای نقل کرده بود از نمی‌دانم کی که گفته بود: «تنها کسی که می‌توانست ادعا کند حرفی زده که هیچ کس قبل از او نزده، آدم ابوالبشر بود.» این جمله به تنهایی مفهوم همه‌ی چند پاراگراف مطلب من را می‌رساند. انگار که همه‌ی نوشته‌ی طولانیِ من بازنویسیِ درازگونه‌ای بود از همین یک جمله و در تصدیق حرفم که: هرچه بگوییم پیش از ما کسی دیگر گفته است.

به یاد کیمیاگرِ پائولو کوئیلو افتادم. پائولو کوئیلو در تفصیلی به حجم یک رمان، چیزی را نوشته که همه‌ی مفهومش، مفهوم یک داستان کوتاهِ دو صفحه‌ایِ بورخس است (حکایت آن [دو] مرد که خواب دید[ند]). داستان، قصه‌ی مردی در قاهره است که خوابِ گنجی مخفی در اصفهان را می‌بیند. به اصفهان می‌رود. نرسیده به شهر گرفتار گزمگان می‌شود و داستان آمدنش را تعریف می‌کند. دیگری می‌گوید من هم خواب گنجی دیده‌ام در قاهره و مرد نشانی خودش را در قاهره می‌شناسد و گنج را در خانه‌ی خود می‌یابد. ناگفته نماند که آقای کوئیلو خلاقیت به خرج داده و مکان قصه را از اصفهانِ داستانِ بورخس برده به آندلس. جالب‌تر اینجاست که بورخس هم آن داستان کوتاه را با برداشت از داستانی از مثنوی معنوی مولانا نوشته. و به گمانم مولانا هم آن داستان را با برداشتی از یکی از داستان‌های هزار و یک شب نوشته است. اینکه هزار و یک شب از کجا و از چه کسی الهام گرفته را نمی‌دانم.


ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سلینجر و آقای مترجم

کتابی دارم می‌خوانم که مجموعه نه داستان از سلینجر است. یکی از داستان‌ها "دوره‌ی آبی دو دمیه اسمیت" است. این عنوانی است که سلینجر انتخاب کرده. که البته اشاره ای به دوره‌ی آبی پیکاسو دارد و داستان بخشی از زندگی پسر نقاشی است با اسم مستعار دو دمیه اسمیت. مترجم محترم، آقای احمد گلشیری، که از قضا برادر هوشنگ گلشیری عزیزِ ما هم است (این البته توضیحی اضافه و غیرضروری بود. برای من به شخصه کوچک‌ترین اهمیتی ندارد که مترجم برادر کیست! بگذریم) همه‌ی این‌ها را نادیده گرفته و آمده به احترام خنگ‌ترین خواننده‌های تاریخ ادبیات (که ما باشیم) عنوان داستان را گذاشته: دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم.

خیلی دوست دارم ایشان را روزی، جایی از نزدیک ببینم و بپرسم دلتنگی کدام است؟ خیابان چهل و هشتم کجاست؟ اصلا چرا خب؟!

نکته‌ی جالب‌تر این است که ایشان در خر فرض کردن مخاطب به همینجا هم بسنده نکرده‌اند. آمده‌ اند و این عنوان من در آوردی (و ظاهرا عامه‌پسندتر) را گذاشته اند روی کل کتاب. روی مجموعه.

شاید دارم کمی تند می‌نویسم یا کمی زیاده روی می‌کنم‌ اما هر چه که هست نظر شخصی من است و من دوست داشتم این داستان را به احترام سلینجر با همان عنوان "دوره‌ی آبی دو دمیه اسمیت" بخوانم و کتاب را با عنوان "نه داستان".


ف. بنفشه
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

مصیبت هوموساپینس‌هایی که ما باشیم

بدترین پیامدی که بیشتر خواندن برای من داشته این بوده که فهمیده‌ام هرچه بگویم، هرچه بنویسم، و اصلا به هر چیزی که فکر کنم، قبل‌تر از من، کسی دیگر بوده که همان یا مشابه‌اش را گفته، آن را نوشته و به آن فکر کرده. هر چیزی! مطلقا هر چیز. (حتا همین نوشته‌ای که الان در حال خواندن آن هستی! شک ندارم که کسانی پیش از من بارها و بارها به این نتیجه رسیده‌اند.)

با این همه دنیای درونی آدم‌ها منحصر به فرد است. (یا لااقل امیدوارم که این طور باشد!)

تنها کاری که می‌شود کرد به کار بردن تخیل است و بازی با کلمات و ساختن ترکیبات متنوع از آن‌ها و سرهم کردن جمله‌های جدید و داستان‌سازی‌هایی دیگر با شخصیت‌هایی دیگر و الخ.

مفهوممان اما همه‌اش کپی پیست است.

به عنوان مثال در نوشته‌های بورخس چند باری به این مضمون اشاره شده که: «چه بنویسم که پیش از من شاعران پارسی نسروده باشند؟»

برای خود من به کرات پیش آمده که جمله‌ای را نوشته‌ام و بعد شک کرده‌ام به این‌که آیا نوشته‌ی خودم بود یا توی فلان کتاب و از زبان بهمان نویسنده خوانده بودمش.

فکرش را که بکنی، کپی رایت در "مفهوم" خیلی وقت است که دیگر موضوعیتی ندارد.

شاید این یک جور مصیبت باشد که گریبان‌گیرِ ما هوموساپینس‌هایی شده که دویست هزار سال بعد از پا به جهان گذاشتن اولین هوموساپینس‌ها زندگی می‌کنیم. هرچه که باشد، به نظر من، تنها چیزی که در جریانِ این تکاملِ دویست هزار ساله برایمان مانده "تخیلمان" است.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه