همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تا دور شدم من از در تو

صدای شجریان به سختی از آن اسپیکرهای قدیمی بیرون می‌آمد: تا دور شدم من از در تو / از ناله دلم چو ارغنون گشت. نشسته بود پشت بوم و همان سه‌پایه‌ی معروفش که حالا دیگر خیلی کهنه و خراب شده بود. به گمانم با ضربه‌های قلم‌مو که روی بوم می‌زد جیرجیر کوتاهی هم می‌کرد. فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ شده. همین که نگاهش می‌کردم دلم برایش تنگ‌تر می‌شد. دلم برای آن بی‌هوش و حواسی‌اش وقتی پشت بوم نقاشی می‌نشست تنگ شده بود، همان حالش که انگار دیگر توی این دنیا نبود وقتی قلم‌مو دست می‌گرفت، کنارش که می‌ایستادی متوجه حضورت نمی‌شد. غرق می‌شد توی هرآنچه که داشت می‌ساخت. می‌رفت توی دنیای جایی که داشت خلق می‌کرد. دلم برای آن نگاه خیره‌اش، آن دست‌های قدرتمندش، آن انگشتان کشیده و لاغر و پرمویش تنگ شده بود. گفته بودم وقتی کسی را برای اولین بار می‌بینم اول به دست‌هاش نگاه می‌کنم؟ راستش به دست‌هاش نگاه می‌کنم و دست‌های او را توی آن دست‌های ناشناس جستجو می‌کنم. دنبال همان ناخن‌های آشنا می‌گردم، همان خطوط دوست داشتنی آشنا. دنبال هر چیز آشنایی که مرا به یاد دست‌های استاد قدیمی‌ام بیندازد. ایستاده بودم پشت سرش و به حرکت دست‌هاش نگاه می‌کردم، به موهای سفیدش که زیادتر شده بود که ناگهان دست‌هاش از حرکت ایستاد و بی‌اینکه رو برگرداند گفت: مگه نگفتم اینجوری به من نگاه نکن؟ خنده‌ام گرفت. هنوز پشت سرش هم چشم داشت. همیشه می‌گفت توی نگاهت یک چیزی است. می‌گفت وقتی به من نگاه می‌کنی نمی‌توانم نقاشی بکشم. من خنده‌ام می‌گرفت. این سال‌ها این جمله را بارها شنیده‌ام: توی نگاهت یک چیزیست. گفتم باید یه سه پایه‌ی جدید براتون بخرم. گفت لازم نکرده، بیا اینجا بشین ببینمت دختر. و صندلی کنارش را جلو کشید و من نشستم. کمی نگاهش کردم و بعد چشم انداختم روی بوم نقاشی روبه رویش. آدم‌هایی هستند که برای اینکه بفهمند درونت چه خبر است هیچ نیازی به شنیدن کلمه‌ها ندارند. همینطور که نگاهم می‌کرد گفت خوب کردی اومدی اینجا، کثافتیه اون بیرون.

حالا این روزها گیر کرده‌ام اینجا، کیلومترها دور از آن نگارخانه و رنگ‌ها و نقاشی‌ها و استادم، توی این کثافت متعفن و جایی برای پناه بردن ندارم. فکر می‌کنید اگر بود می‌فهمید که این روزها تحقیر شده‌ام؟ که ناامید شده‌ام؟ که خسته شده‌ام و می‌خواستم به خاطر همین خستگی خودم را بیندازم توی هچلی که معلوم نبود اگر گرفتارش می‌شدم چطور قرار بود از آن رهایی یابم؟ همه‌ی این‌ها را می‌شود فهمید از نگاهم؟ گمان نمی‌کنم.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

شبم از بی‌ستارگی شب گور

در حال تجربه‌ی حس و حالی هستم که توصیفش برایم به شدت دشوار است. حالی مخلوط از احساس عمیق خفگی توام با بغضی در گلو همراه با ترسی تشدید شده و بلاتکلیفی فراوان. نمی‌توانم تصمیم بگیرم. نمی‌توانم کار درست، رفتار درست، انتخاب درست را تشخیص دهم. یک هفته فرصت خواسته‌ام تو گویی برای قمار زندگی‌ام. قمار شرایط فعلی و آرامشم. قمار هرآنچه دارم و ندارم. چطور می‌شود همه چیز را رها کرد و به راهی رفت که هیچ شناختی از آن نداری؟ چطور می‌شود همه‌ی اتفاقات رفته را طوری توضیح داد و شرح داد و توصیف کرد که واقعا بوده؟ که واقعا کسی بفهمد؟ که لااقل کمی فقط کمی قابل درک بشود؟ چطور می‌شود از همه‌ی آنچه که پیش آمده گذشت و گفت دیگر کافی است، از حالا به بعد را می‌خواهم جور دیگری سیر کنم، می‌خواهم دریچه‌ی دیگری رو به زندگی‌ام باز کنم، می‌خواهم واقعی زندگی کنم، می‌خواهم از خیال از دنیای ساختگی مصنوعی از همه‌ی آنچه که قطعا آنطوری نبوده که من می‌دیده‌ام بگذرم و سقوط کنم توی دنیای سیاه و ناشناخته‌ی واقعی و دل بدهم به آدم به آدم‌های واقعی اتفاقات واقعی به هر چه که غباری از تلخی حقیقت رویش نشسته. می‌فهمم اگر متوجه حرف‌هایم نمی‌شوید. انتظار فهمیده شدنشان را ندارم. همانطوری که از خودم انتظار تاب آوردن توی آن دنیای ترسناک واقعی را ندارم. اما تا کی می‌توان به زندگی گفت دست نگه دار تا من توی دنیای امن خودساخته‌ام زندگی کنم؟ تا کجا می‌شود زندگی را قانع کرد که کاری به کار من، کاری به کار تنهایی‌هایم نداشته باش؟ چطور می‌شود به جهان فهماند چیزی که برای خیلی‌ها رویاست و زیباست و انتظارش را می‌کشند برای من مثل پتکی‌ست که زندگی محکم بر سرم بکوبد. مثل دستان خشن و زمخت صاحبی است که دستان لاغر برده‌ای را می‌گیرد و می‌گوید بازیگوشی بس است از حالا باید مثل بقیه‌ی برده‌ها بردگی زندگی را بکنی. سخت می‌گیرم می‌دانم اما می‌ترسم. از بیرون آمدن از لاک خودم می‌ترسم. ای کاش می‌توانستم حالم را همانطوری که هست شرح بدهم. کاش می‌توانستم از آنچه که این روزها بر من می‌رود حرف بزنم. شاید تحملش را کمی راحت‌تر می‌کرد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

بیست و شش

بازی است گاهی کار نوشتن، جمله‌ای آدم می‌نویسد، بعد یکی دیگر تا آن جمله‌ی اول را توجیه کند، مکانی شکل می‌گیرد یا آدمی سر بر می‌آورد که باید راهش برد. خوب، همین‌طور‌ها درگیر می‌شوی و یک دفعه می‌بینی که داری برای بودنت توجیهی می‌تراشی، سرپناهی می‌سازی تا ظلمت آن‌سوی این منظومه‌ی شمسی یا بگیر کهکشان شیری را مهار کنی یا حداقل ظلمت درون خودت را، بعد می‌بینی باز جایی رخنه‌ای هست. همین‌طورها است که مدام باید نوشت، قمار است این کار، برد هم ندارد، ولی چاره‌ای جز همین چیدن و باز چیدن نیست.

| خانه روشنان _ هوشنگ گلشیری |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

حقیقت بالاخره داخل گیومه قرار گرفته

جلسه‌ی ظهر رئیس بیمارستان با اینترن‌ها را بهانه می‌کنم و به دکتر می‌گویم درمانگاه نمی‌روم. از بیمارستان می‌زنم بیرون. صدایی توی گوشم جستار می‌خواند. ترسان از اینکه دکتر در خیابان یا پیاده‌رو یا روی پل عابر پیاده ببینتم مثل کسانی که از چیزی فراری اند به اطرا‌فم نگاه می‌کنم. به ایستگاه اتوبوس می‌رسم. چهار زن با گردن‌هایی کج به سمت چپ چشم به راه آمدن اتوبوس هستند. چشم‌هاشان ماشین‌ها را دنبال می‌کند و توی سرشان چه خبر است خدا می‌داند. صدای توی گوشم دارد از تهی بودن هستی شناسانه‌ی میل به سکونِ حقیقت می‌گوید: «کافکا فهمیده بود هیچ دلیلی ندارد حقیقتی که ما می‌دانیم و به آن اعتماد داریم بی‌هوا و بی‌دلیل عوض نشود. فهمیده بود تصور ما از پیوستگی حقیقت صرفا بر پایه‌ی میل ما به سکون حقیقت است، بر پایه‌ی اینکه همه چیز همانطور که هست خواهد ماند چون تا بوده همین بوده.» صدای توی گوشم معتقد است «در دنیای حقیقت‌های تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده.» اتوبوس به ایستگاه می‌رسد. من به معنای تایید نشده‌ی حقیقت آدم‌ها فکر می‌کنم، حقیقت پول، حقیقت فقر، حقیقت گلوله، حقیقت جنگ، حقیقت خون‌های ریخته، حقیقت آلودگی، حقیقت بیماری، حقیقت آنفلوآنزا. به مادرم گفته بودم با این همه گیری آنفلوآنزا هر روزی که پایمان را توی آن بیمارستان کوفتی می‌گذاریم انگار داریم با جانمان بازی می‌کنیم. من به حقیقت ترس فکر می‌کنم. به حقیقت جهان این روزها. «اگر آنطور که ویتگنشتاین می‌گفت من جهان خودم باشم، آن وقت هر تَرَکی در استحکام جهان، من را خلاف اراده و قصدم تغییر می‌دهد.» من تغییر کرده‌ام، درست، اما آنچه اتفاق افتاده بود تَرَک نبود، استحکام جهانِ ما بالکل فرو ریخته بود و ما را همراه خود آوار کرده بود. «برایم واضح بود که نه تنها هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود، بلکه هیچ چیز هیچ وقت آنطوری نبوده که قبلا بود.» میدان اطلسی از اتوبوس پیاده می‌شوم. به کتابسرایی همان حوالی می‌روم که هرچند بسیار درهم و به هم ریخته است اما می‌شود میان شلوغی و بی‌سروسامانی‌اش کتابی چاپ قدیم با قیمتی کمی به قیمت معقول نزدیک پیدا کرد. تیرم اما به خطا می‌رود. پشت جلد همان کتاب‌های چاپ قدیم روی قیمت‌های قدیمی برچسب زده‌اند و قیمت‌ها را به روز کرده‌اند. یک کتاب از همین برچسب خورده‌ها و دو تا از کتاب‌های بیژن الهی را از قفسه‌ی کتاب‌های سی درصد تخفیف خورده برمی‌دارم. جلد یکیش پاره شده. مدت‌ها دنبال همین کتاب توی کتابفروشی‌های مختلف شهر گشته‌ام و کی باورش می‌شود که عاقبت آن را با جلدی پاره توی کتاب‌های تخفیف خورده پیدا کنم؟ به حقیقت بیژن الهی فکر می‌کنم. خودش در وصف خودش در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود:‌ بیژن الهی، غریب این دنیای بی‌وفا... زیر لب می‌گویم من معنی غربت، معنی بی‌وفایی، معنی کتاب‌های کم طرفدار، معنی جلدهای پاره را خوب می‌فهمم آقای الهی. از کتابسرا بیرون می‌زنم. گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌آورم. فیلترشکن را روشن می‌کنم. توییتر را باز می‌کنم و می‌نویسم:‌ کتاب اینقدر گرونه که آدم هوس دزدی به سرش می‌زنه. روی برگ‌های زرد و نارنجی و قهوه‌ای افتاده کف پیاده رو پا می‌گذارم. صدای توی گوشم همچنان دارد استحکام و پیوستگی حقیقت را دست می‌اندازد. «ناگهان می‌فهمیم هیچ چیز آنطوری نبوده که فکر می‌کردیم، آدم‌ها آن‌طوری نیستند که فکر می‌کردیم، برگ‌های توی خیابان همانی نیستند که به جا می‌آوردیم، همسایه‌هایمان شاید قاتلان یا حداقل جاسوسانی باشند که به ترامپ رای داده‌اند. حقیقت دیگر هیچ توقع منطقی‌ای را برآورده نمی‌کند. دیگر با دانسته‌های من نمی‌خواند.» شانه‌ام از سنگینی کوله‌ام درد گرفته. به تو فکر می‌کنم. به جمله‌هایی که بی‌رحمانه اما نه از ته دل برایت نوشته بودم: برو پی کسی که بودنش بند قدرتی که زورت بهش نمی‌رسه نباشه. عقلم رسما گفته بود برو بدون آنکه دلم خواسته باشد بروی. به حقیقت تو فکر می‌کنم. به حقیقتی که ممکن است بی‌هوا و بی‌دلیل عوض شود. کافکا درست فهمیده بود؟

صدای توی گوشم داشت می‌گفت: «کسانی که از آینده‌ای که نمی‌شناسند جان سالم به در می‌برند در پاداش تجربه‌ای تصور نشدنی به دست می‌آورند.»*

 

* قسمت‌های داخل گیومه بخش‌هایی بود از جستار "با عقل جور در نیایید یا چطور در زمانه ترامپ بنویسید" نوشته‌ی الکساندر همُن با ترجمه‌ی معین فرخی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸
۴ دیدگاه

این می‌توانست سکانس آخر یک فیلم کسل‌کننده باشد

پاییز است. دختر در پایان یک روز شلوغ کلید را توی قفل در می‌چرخاند و وارد خانه می‌شود. کفش‌هایش را درمی‌آورد و توی جاکفشی می‌گذارد. پالتواش را روی جالباسی کنار در آویز می‌کند. لباس‌هایش را یکی یکی از تن بیرون می‌آورد و توی سبد رخت‌چرک‌های حمامش می‌اندازد. دست و صورتش را می‌شوید. غذایش را در حالی که دارد به یک موسیقی کلاسیک گوش می‌دهد از یخچال بیرون می‌آورد و روی اجاق گاز می‌گذارد. شوپن،‌ پرلود شماره شش در سی مینور، اُپوس بیست و هشت می‌تواند گزینه‌ی مناسبی برای این صحنه باشد. گاز را روشن می‌کند. بعد یک ظرف کوچک را از یخچال برمی‌دارد و به دستشویی می‌رود. ظرف حاوی ماسک عسل است. جلوی آینه‌ی دستشویی می‌ایستد و آن را با پشت یک قاشق مرباخوری روی صورتش می‌مالد. سعی می‌کند همه را از ظرف به صورتش منتقل کند. شوپن در حال نواختن است. دختر چند ثانیه‌ای با دهان بسته همراه قطعه زمزمه می‌کند. بعد از دستشویی بیرون می‌آید و به حمام می‌رود. آب گرم را باز می‌کند. به سمت سبد رخت‌چرک‌ها می‌رود و جوراب‌هایش را از سبد بیرون می‌آورد و زیر آب در حال گرم شدن حمام می‌شوید. آب و صابون کم کم کف حمام را خیس می‌کند. جوراب‌ها را روی حوله خشک کن حمام می‌گذارد و به سمت دوش می‌رود. پای راستش لیز می‌خورد. اول پای راست و سپس پای چپش از کف حمام جدا می‌شود. لحظه‌ای در هوا معلق می‌ماند. با سمت راست بدن به کف حمام سقوط می‌کند. دست راستش را روی زمین به صورت تکیه‌گاه قرار می‌دهد اما سرش از ناحیه‌ی گیجگاه سمت راست محکم به کف حمام برخورد می‌کند، سپس مثل توپ پر بادی که محکم به زمین پرتابش کنی، چند سانتی‌متری از زمین جدا شده به بالا برمی‌گردد و دوباره از همان ناحیه به کف حمام برخورد می‌کند. همه‌ی این‌ها در یک ثانیه اتفاق می‌افتد. ـ این صحنه اسلوموشن نمایش داده می‌شود ـ. تن دختر افتاده به پهلوی راست کف حمام و دیگر حرکتی نمی‌کند. آب حمام گرم شده و در حال بخار کردن است. آب از دوش حمام روی پاهای دختر می‌ریزد. موهایش چسبیده به ماسک عسل روی صورتش و قسمتی از صورتش را پوشانده. خون سرخ کم کم کف حمام را می‌پوشاند. رگه‌های خون با آب مخلوط می‌شود و کم رنگ‌تر به سمت چاهک حمام حرکت می‌کند. غذا روی اجاق در حال سوختن و شوپن در حال نواختن است.

پ ن۱: این می‌توانست سکانس آخر یک فیلم کسل کننده باشد با بازی یک بازیگر نسبتا خوب و البته با کمک یک بدل‌کار کاملا خوب.

پ ن۲: گیجگاه راستم درد می‌کند و سرم سنگین است.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

بیست و پنج

گفتند: داروی دل چیست؟

گفت: از مردمان دور بودن.

 

| ذکر عبدالله مبارک _ تذکرةالاولیا |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

شماره ۲‍۰۱

صبح که پایم را توی بخش گذاشتم دکتر د یک مشت درشت بار همه‌مان کرد، همان دعواهای الکی همیشگی. دیروز دو ساعت و نیم منتظر همین آقای دکتر بودم که باعث شد به بعضی برنامه‌هام نرسم. دو بار مجبور شدم بروم پیش خانم پ برای حضوری زدن چون بار اول احتمالا کافی نبوده و سرکار را راضی نکرده! یک تبخال زده‌ام که حالا در مراحل آخرش است و گوشه‌ی لبم را زشت و بدرنگ کرده و حالا زشتیش به درک، مثل چی می‌سوزد و اذیت می‌کند. برای یک کاری سیصد چهارصد تومان پول احتیاج دارم اما پس اندازم افاقه نمی‌کند. خانمی توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته بود و جلوی چشمم بسته خالی کیکی که داشت می‌خورد را انداخت پشت سرمان و مجبور شدم بلند شوم و بروم و خم شوم و آن را بردارم و بگویم آشغال نریزید. دلم می‌خواست امروز گلستان بخوانم اما به محض رفتن توی تخت از فرط خستگی بیهوش شدم. این قسمت ارسال مطلب جدید بیان نمی‌دانم چه مشکلی دارد که نمی‌شود چیزی را توش کپی پیست کرد و مثلا اگر بخواهم جمله‌ای را توی متن جابه‌جا کنم مجبورم آن را از اول بنویسم.

این‌ها هیچ کدامشان ارزش عصبانی شدن ندارد اما الان دقیقا دو ساعت است که می‌خواهم یک فایل درسی پانصد مگابایتی را از یک کانال تلگرام دانلود کنم و نمی‌شود. فیلترشکن‌هایم وصل نمی‌شوند، پروکسی‌ها کار نمی‌کند، یک فیلترشکن را می‌بندم و دیگری را باز می‌کنم، آن را دوباره می‌بندم و یکی دیگر باز می‌کنم و یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر از یک پروکسی به پروکسی دیگر و باز یکی دیگر و همینطور الی آخر. دلم می‌خواهد به اندازه‌ی همه‌ی فحش‌های ساخته‌ی بشر به همه‌ی بستگان و غیربستگان و اعضا و جوارح و هرچه که هست فحش بدهم مگر افاقه کند که البته نمی‌کند. واقعا برای چه باید اینقدر وقت و انرژی و آرامش و صبر و سلامت روح و روان و همه چیزم را بگذارم که یک فایل درسی دانلود کنم؟ مگر می‌خواهم اقدامی علیه امنیت ملی یا نظام انجام بدهم یا پورن دانلود کنم یا هر کار دیگری؟ عصبانی‌ام. یک عده‌ای یک جایی می‌ترسند مبادا کسانی دیگر اقدامی علیه‌شان انجام دهند و تلگرام را فیلتر کرده‌اند و فیلترشکن‌ها را فیلتر (!) کرده‌اند من چرا باید برای دانلود یک فایل درسی اینقدر انرژی بگذارم؟

باور کنید راه حل بسیار ساده است. یک جوری رفتار کنید و عمل کنید و انجام وظیفه کنید که از چیزی نترسید و ما را هم اینقدر معطل ترس‌هایتان نکنید. (همراه با داد و فریاد و بد و بیراه خوانده شود.)

به گمانم پاسخ باعث و بانی(ها) این اتفاق هم واضح است: برو خدا رو شکر کن که همین قدر اینترنت رو هم داری.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

ترس‌ها

تو راست می‌گفتی همیشه. من می‌ترسم. من از آینده می‌ترسم. از آینده‌ی با تو از آینده‌ی بدون تو می‌ترسم. من از تنهایی می‌ترسم. از تنها نبودن می‌ترسم. از از دست دادن خانواده‌ام می‌ترسم. از داشتن دوست می‌ترسم. از نداشتن هیچ دوستی می‌ترسم. من می‌ترسم. از پیر شدن از فرسودگی از بیماری از درد می‌ترسم. دندانم که درد می‌گیرد، چین و چروکی که روی صورتم می‌بینم، وزنم اگر زیاد شود می‌ترسم. از تنها ماندن، از تنها نماندن، از ازدواج کردن، از ازدواج نکردن، از بچه داشتن، از بچه دار نشدن می‌ترسم. من می‌ترسم از روزی که این هفت سال لعنتی تمام شود از آن پایان نامه‌ی کوفتی. از طرح، از کار، از امتحان رزیدنتی، از فردایی که شاید نتوانم جان کسی را نجات بدهم، از بی‌سوادی، از توقع آدم‌ها می‌ترسم. من از فرداهای نیامده می‌ترسم. از اینجا ماندن، از رفتن می‌ترسم. من از دیدن تو، از روزی که دیگر دوستت نداشته باشم، از روزی که تو را رها کنم می‌ترسم. از عاشق بودن، از عاشق نبودن می‌ترسم. من از فردایی که از خواب بیدار شوم و هنوز زنده باشم می‌ترسم. من از زنده ماندن، از مرگ، از مرگ، از مرگ، از خودکشی می‌ترسم. من از نوشتن از ترس‌هایم، از پست کردن همین نوشته‌ی لعنتی هم می‌ترسم. به روی خودم نمی‌آورم، سعی می‌کنم به هیچ کدام فکر نکنم اما می‌ترسم. ترس‌هام یک وقت‌هایی مثل الان شبیه شبح‌های سیاه، شبیه بختک، به سراغم می‌آیند و فلجم می‌کنند.

تو راست می‌گفتی همیشه. تو همیشه راست می‌گفتی.

دلم یک کسی را می‌خواهد که با همه‌ی وجود دوستم داشته باشد. نه از آن دوست داشتن‌های خالی و ساده‌ی معمولیِ قابل جایگزین کردن. همانطور که من تو را دوست دارم. همانطور که من تو را دوست دارم اما بدون ترس. دلم نترسیدن می‌خواهد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان

به این عکس نگاه کنید. به نگاه آدم‌ها. نگاه بی‌تفاوت، نگاه غرق در افکار ساده‌ی خود، نگاه منتظر، نگاه خالی آدم‌ها، کراوات‌ها، یونیفورم‌ها و کت و شلوارها، موهای چرب و آب‌شانه شده. عکس بوی سیگار می‌دهد، بوی افکار پریشان و ناامیدی مصدق، بوی خستگی. هانس شنیر می‌توانست بوها را از پشت تلفن تشخیص دهد، گیریم من هم بتوانم بوی فضای توی عکس‌ها را بفهمم! به مصدق نگاه کنید. به آن سرِ بلندش که گذاشته روی دست‌های بی‌رمقش نگاه کنید. به دست‌هاش نگاه کنید. به آدمی که انتخاب کرد برای منافع جمعی از خودش بگذرد. ولی در این عکس بوی خستگی می‌دهد. خستگی آدمی که شاید آن لحظه با خودش فکر می‌کرده ای کاش رفته بودم پی خودم و زندگی خودم و رها می‌کردم این مردم بی‌وفاتر از مردم کوفه را. راستش را اما اگر بخواهید این عکس فقط یک بو می‌دهد: بوی تنهایی.

تهش همین است. اینجا ته هر تلاشی برای بهبود اوضاع، ته هر سگ دو زدنی برای ایجاد یک تفاوت همین است. تنهایی. هر آن می‌توانند ارتباطمان با همه‌ی جهان را ازمان بگیرند. هر لحظه که اراده کنند می‌توانند تنها دلخوشی‌هایمان را نابود کنند. هر وقت که بخواهند می‌توانند کورسوی امیدمان را به تاریکی مطلق بدل کنند. لعنت به آن جور ارتباط. گور پدر این چنین دلخوشی‌ها. خاموش شود آن نور امیدی که به هیچی بند نیست. حالم به هم می‌خورد از این زندگی و آرامشی که هیچ تضمینی به بقایش نیست.

ایراد کارمان کجاست؟ بی‌غیرتی؟ بی‌تفاوتی؟ بی‌سوادی؟ فراموشی؟ نمی‌دانم. شاید هم اینقدر دروغ تحویلمان داده‌اند که اصل وجود حقیقت را فراموش کرده‌ایم. شاید هم همه‌مان دسته‌جمعی در مرحله‌ی انکاریم.

کمی به اتفاقات اخیر فکر کنید، یک مشت عمروعاص در رأس قدرت این مملکت‌اند که ته همه‌ی بی‌کفایتی‌هایشان قرآنی برای بر سر نیزه زدن پیدا می‌کنند و مردم را در مقابل مردم قرار می‌دهند و خود را تبرئه می‌کنند. اینجور وقت‌هاست که می‌شود فهمید چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان.

 

دکتر مصدق

 

«روز ۳۰ آذر ۱۳۳۲ دادگاه نظامی تهران بعد از تشکیل ۳۵ جلسه که از ۱۷ آبان تا اواخر آذرماه به طول انجامید، دکتر محمد مصدق، نخست‌وزیر دولت ملی را به اتهام ضدیت با سلطنت و قصد برکنار کردن شاه و نیز به عنوان مسبب وقایع ۲۵ تا ۲۸ مرداد، به سه سال حبس مجرد (زندان انفرادی) محکوم کرد. وی پس از پایان دوران زندان به روستای احمدآباد تبعید شد و بعد از سال‌ها حصر خانگی در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در همانجا درگذشت و دفن شد.»

 

_ سایت لایف (LIFE) عکس‌های کارل میدنس از دادگاه مصدق را منتشر کرده که تصویر بالا برگرفته از آن است.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸
۳ دیدگاه