همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

سی و نه

نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خوردم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.

| تذکرةالاولیا _ ذکر احمد خضرویه |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

که ما سپر انداختیم اگر جنگ است

یک زمانی نه درواقع خیلی وقتِ پیش ولی گویی هزار سالِ پیش، دفترچه یادداشت موبایلم پر بود از جمله‌های کوتاه و بلندی که هر از گاهی به ذهنم می‌رسید، جمله‌های دوست داشتنی آخرین کتابی که در حال خواندنش بودم، تک بیت‌ها و مصرع‌های زیبا و الخ. حالا اما پر است از تک کلمه‌های زشت و حقیر که مثلا دستمال توالت بخرم، مهرم را یادم نرود، فلان تاریخ‌ها شیفت عصرم، فلان تاریخ مرخصی بگیرم، فلان بیماری را دوباره مرور کنم، به یکی زنگ بزنم برای انتقال، به دیگری برای پیگیری بیمه، به حسابداری، به کارگزینی به گسترش فلان شهر، شماره‌ی فلان راننده، شماره‌ی منشی فلان درمانگاه، شماره‌ی آقای مسئول کوفت، شماره‌ی خانم شرکت زهرمار... جنگ است انگار.

آدم یک وقت‌هایی دلش برای بطالت تنگ می‌شود.

دلم می‌خواهد دوباره بیست و چهار ساله بشوم، دانشجوی سال فلان پزشکی باشم، برای فلان امتحانم درس نخوانده باشم، زمستان باشد، فردای یک روز بارانی باشد، برنامه‌ی صبحم را بپیچانم بزنم به خیابان، به کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر، عکاسی کنم، آدم‌ها را نگاه کنم، با هندزفری توی گوشم بلند بلند آواز بخوانم و رویم نشود به پدرم زنگ بزنم که باز کفگیرم خورده به ته دیگ.

آدم یک وقت‌هایی واقعا دلش برای بطالت تنگ می‌شود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بین همین تک کلمه‌های حقیر، یک جایی میان یادداشت‌هام نوشته‌ام:

"دلم خواست برایش بگویم نگران نباش من عادت دارم. من همیشه آدمِ دوم بودم، حتا وقتی که اول رسیده بودم."

یک چیزهایی هست که برای نوشتنشان باید ذهنی خیلی رهاتر از این روزهام داشته باشم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۹
۳ دیدگاه

In The Dark Hours

دلم برایت تنگ شده. خیلی، خیلی بیشتر از آنی که بتوانی تصورش را بکنی. فراموش کردنت کار من نیست. فراموش کردن آدم چون تویی کار کمتر کسی است. چقدر خوب است که یک زمانی توی زندگی‌ام تو را داشته‌ام. تو راستی خوشبختی؟ واقعا خوشحال و راضی‌یی از همه‌ی آنچه که کنارت داری؟ از او که آنقدرها نمی‌شناسمش؟ از زندگی‌ات که نمی‌دانم این روزها چطور می‌گذرد؟ تنها خیالی که کمی آرامم می‌کند خیال خوشحال بودن توست. من که همه‌ی کاری که کرده‌ام رفتن بوده برای خوشبخت شدنت کنار کسی که درست نمی‌دانم کیست.

سیمین یک موزیک بی‌کلام گذاشته بود و گفت چشم‌هایمان را ببندیم و تصور کنیم کنار دریاییم. باقی حرف‌هایش را نشنیدم دیگر. داشتم توی گرگ و میش کنار یک ساحل آرام قدم می‌زدم. لباس کرم رنگ حریر بلندی پوشیده بودم و باد سردی آرام می‌پیچید میان موهام. داشتم قدم می‌زدم سمت تو که نشسته بودی کنار ساحل یک تکه چوب را با چاقوی کوچک توی مشتت کنده‌کاری می‌کردی. آمدم سمتت. ایستادی روبه‌روم. نگاهت کردم. یک دل سیر نگاهت کردم. کاری که هیچ وقت نشد درست درمان انجامش دهم‌. دلم برایت تنگ شده. دلم برای عاشق بودن تنگ شده. دلم تنگ شده برای یک صبح که از خواب بیدار شوم بزنم به خیابان، یک صبح که آبی‌ها آبی‌تر باشند، سبزها سبزتر، سرخ‌ها سرخ‌تر، یک روز که باز احساس کنم زندگی، همینطور که هست، با همه‌ی زشتی‌هاش، چقدر قشنگ است.

خسته شدم از شلوغی‌ها و آدم‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها و حرف‌ها. خسته شدم از حرف زدن وقتی می‌دانم که شنیده نمی‌شوم. وقتی می‌دانم طرف مقابلم وسط حرف‌هام دارد به جمله‌های بعدی خودش فکر می‌کند. خسته شدم از بس کسی نیست که نیم تو بفهمد مرا.

 

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

نوشتن به مثابه شاشیدن برای راحت شدن

هفت هشت ده تا پاراگراف بریده بریده پشت سر هم نوشته‌ام که حواسم باشد از چه چیزهایی باید بنویسم. تقصیر خودم است که همه‌ی این‌ها را توی مغزم روی هم تلنبار می‌کنم. کاش می‌شد ننوشت. چطور می‌شود که آدم نیازمند می‌شود به نوشتن آنطور که به خوابیدن یا غذا خوردن؟ بهمن محصص یک جایی از مستند فی فی از خوشحالی زوزه می‌کشد ـ نقل به مضمون ـ می‌گفت:‌ الان برای من نقاشی کشیدن یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن برای راحت شدن. نقاشی کشیدن برای من هم یک زمان‌هایی یک چنین احتیاجی بوده اما همیشه بیش از آن احتیاج داشته‌ام به نوشتن برای راحت شدن. برای خالی کردن مغزم از کلمات و جمله‌های هرچند عبثِ انباشته.

مسخره است اما گاهی آرزو می‌کنم که ای کاش آدم دیگری بودم، یک شخصیت دیگری داشتم، یک جور دیگری بودم. گاهی احساس می‌کنم دوستانم، خانواده‌ام، نزدیکانم، هرکسی که مرا می‌بیند یا می‌شناسد یا هرچی آرزو می‌کند که ای کاش من جور دیگری بودم. بعد از خودم بدم می‌آید. بعد از خودم بدم می‌آید که از خودم بدم می‌آید. آدم باید خیلی احمق باشد که از این فکرها بکند به خصوص اینکه گمان کند برای بقیه مهم است که او چطور آدمی است یا نیست یا چی.

به هرحال من می‌دانم که آنقدرها هم آدم دوست داشتنی‌ای نیستم. من همانم که مدت‌هاست هستم. همان آدم خسته کننده‌ی فرو رفته در بحر تفکرات و دنیای کوفتِ درونِ خودش که بعضی وقت‌ها آنقدر فرو می‌رود که دیگر هیچ چیزِ بااهمیت یا بی‌اهمیت بیرون از خودش برایش کوچک‌ترین اهمیتی ندارد. بعد یک وقتی می‌رسد که می‌بیند فلان جا سرش کلاه رفته،‌ فلان کار مهم را بارها اشتباه انجام داده،‌ فلان جای دیگر حقش را کامل نداده‌اند و پولش را خورده‌اند، فلان شخص نزدیک یک عمر بهش دروغ گفته و هزار مثال دیگر شبیه به این‌ها را هم می‌توانم برایتان بنویسم که از حوصله‌ام خارج است. یک وقت‌هایی دلم می‌خواهد به بعضی آدم‌های اطرافم بگویم:‌ باور کنید من آدم ساده‌ای نیستم، من فقط برایم مهم نیست. اما نمی‌گویم. چون برایم مهم نیست که دیگران بدانند برایم مهم نیست.

پ ن ۱: پنج شنبه‌ای که گذشت تولدم بود. بیست و هفت ساله شدم. اگر تصورتان از بیست و هفت سالگی همان است که من چند سال پیش گمان می‌کردم باید بگویم که بیست و هفت آنقدرها هم عدد بزرگی نیست، به خصوص برای من که نیم آن هم زندگی نکرده‌ام.

پ ن ۲: توی این شهر کوچک دوستانی پیدا کرده‌ام که برایم همان کورسوی امیدی‌ هستند که آدم در منتهی الیه ناامیدی می‌بیند. توی پست بعد از این دو نفر هم می‌نویسم.

پ ن ۳: دیروز اولین حقوقم را گرفتم. مثل بقیه‌ی چیزهای خوبِ دیگر خوشی‌اش خیلی طولانی نبود.

پ ن ۴: از آن هفت هشت ده تا پاراگرافی که اول پست حرفش شد دو سه تاش را بیشتر ننوشتم. باقی بماند تا بعد.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹
۵ دیدگاه