یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبهرو و کنده نمیشود. میخواهم بنویسم اما نمیدانم چی نمیدانم برای کی نمیدانم اصلا که چی؟
دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شبها بدتر است. نیمهشبها بدتر. از خواب که بیدارم میکند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید میرفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم میتواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگتر کنند و کم کم خفهاش کنند یا میتواند همان اول خودش آرام آرام جمع کند و برود. مثل مگسی که همین الان پنجره را به رویش بستم و ماند بین شیشه و توری پنجره و هوای آزاد بیرون. پایینِ توری یک پارگی بزرگ وسطش دارد، میتواند پیدایش کند و خودش را رها کند یا همان پشت بماند و بمیرد و خشک شود. هوا چند درجه گرمتر شده. درها را که باز کنی انگار بوی بهار میآید. درِ تراس را باز گذاشتم به امید بوی بهار و حواسم به مگسها نبود. من هنوز همانم که وقتی مگسی اطرافش باشد تا از شرش خلاص نشود آرام نمیگیرد. یک قمری لانه ساخته روی کولر و گند زده به تراس. گلدانهای پشت پنجره انگار شادابتر شدهاند. همه چیزِ این خانه مثل همیشه حالش خوب است و تنها مأمن من. نمیگویم جایت خالیست. جز جای خالی بزرگی که از تو مانده گوشهی قلبم جایت دیگر در هیچ گوشهای از زندگی من خالی نیست.
نوشتن چقدر سخت شده. جان میکنم و کلمهها را یکی یکی پشت سر هم قطار میکنم. مثل زندگی کردن که سخت شده. مثل زنده ماندن که سخت شده. حتا مثل مردن که سخت شده. این روزها، اتفاقها، آدمها، کرونا... آخرالزمان باید یک شکلی شبیه وضعیت این روزهای ما داشته باشد. حال و این روزهای ما اگر رمان بود به گمانم از همان رمانها میشد که آدم نمیتواند زمینشان بگذارد. از همان رمانها که آدم از بدبختیهای مکرر راوی نفسش میگیرد. دل خوش کردهام به اتفاقهای خوبی که قرار است بعدها بیفتند. به اینکه هیچ چیز قرار نیست اینطور بماند. به اینکه پشت سیاهیها سفیدی است.
قرار شده فقط روزهای کشیک برویم بیمارستان. توی خانه ماندن خوب است. میتوانم تا ابد توی خانه بمانم و ککم نگزد. هرچه باشد از ترسِ توی نگاه آدمها، مریضها، پرسنل بیمارستان، از آن پاویون دخمه طور کوفتی، اصلا از هر چیزی بیرون از این دیوارها و پنجرهها بهتر است.
آدمها عجیباند. کارهای عجیب میکنند. منتظراند تا از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده کنند. آدمها، رؤسای آدمها، زیردستانشان، از بالا تا پایینشان عجیباند. دیروز گوشهای نوشتم زمانهی خوبی نیست. مردمان خوبی نیستیم. اما بعد پشیمان شدم. گاهی فکر میکنم شرایط فعلی دقیقا همان شرایطی است که باید باشد. همهی آنچه شده دقیقا همانی است که باید میشده. همهی آنچه که دیدهایم دقیقا همانیاست که باید میدیدیم.
اخیرا یک جایی از آنتروپی خواندم. تو از فیزیک بهتر از من سر در میآوری. علم ـ که از قضا تنها چیزی است که میشود به آن اعتماد کرد ـ میگوید آنتروپی جهان رو به مثبت است. و این یعنی بینظمی در جهان رو به افزایش است. یعنی جهان دارد به سمت نبودن هیچ نظم و اساسی، به سمت "هیچ" میرود. علم ثابت کرده که جهان دارد روز به روز پوچتر میشود. با این حساب به گمانم آنتروپی حوالی ما خیلی بیشتر از جاهای دیگر است. از علم بخواهم بگویم شاید کرونا هم دارد انتخاب طبیعی وار ضعیفترها را از بین میبرد تا قویترها باقی بمانند. دارد همان کاری را میکند که هزاران سال است طبیعت در حال انجامش است. نسیم طالب اما از "antifragile" میگوید. سختیها و ضربهها و دشواریها و یحتمل ویروسها و الخ قرار است از ما موجودات قویتری بسازند.
دارم مزخرف مینویسم! آنچه در سرم میگذرد همینقدر در هم و بینظم است. همینقدر بیربط.
پ ن: مگس مذکور دیگر پشت پنجره نیست. و حالا احتمالا نسبت به چند ساعت پیش مگس قویتری است. و حالا احتمالا گونهی مگسها نسبت به قبل چند درجه ـ یا چند صدم درجه یا هرچی ـ گونهی قویتری شده!