همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

بیست و پنج سالگی

امروز بیست و پنج ساله می‌شوم.
خب، به گمانم دیگر خیلی بزرگ شده ام.
نمی‌خواهم بگویم که ربع قرن زندگی کرده ام و از این دست خزعبلاتی که آدم‌ها در وصف بیست و پنج سالگی‌شان می‌گویند. حقیقت این است که من بیش از این‌ها سن دارم.
هنگام صحبت کردن با استاد "شین" (که چند پست قبل ذکرش رفت) مدام دلم می‌خواست بگویم: نگران نباشید استاد، من از شما مسن ترم.
تا بیست و دو سالگی می‌توانم بگویم فقط پانزده شانزده سال سن داشتم، توی این سه سال اما نمی‌گویم چقدر، ولی به اندازه‌ی چندین سال گذران عمر کردم. چندین بار مردم. چندین بار دوباره متولد شدم. چندین سال زندگی کردم. چندین سال مردگی کردم. چندین سال به راه بادیه رفتم. چندین سال نشستن باطل را تجربه کردم. نه اینکه طی طریق کرده باشم، همه و همه توی همین خانه‌ی کوچکم، توی همین اتاق دوازده متر مکعبی ام، در همین گوشه‌ی متروکِ کم‌عبورِ دنیا.
من همانم که می‌توانم سرگردان باشم، سال‌ها حوالی خانه‌ام.*
و اگر از من بپرسی، آنچه که آدم‌ها را بزرگ می‌کند فقط یک چیز است، "درد".
اما درد کشیدن هم اندازه‌ای دارد. ظرفیت انسان هم انتهایی دارد. از یک جایی به بعد عقل حکم می‌کند که رها کنید و برای کسی بمیرید که لااقل برایتان کمی تب کند، اصلا برای چه باید برای کسی مرد؟
بیست و پنج سالگی، سالِ کرم دور چشم است و انزوا و مطالعه. سال فرو رفتن بیشتر در خود. سالی که می‌فهمی چقدر خودت را دوست داری.
* اشاره به شعری از بیژن الهی.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

بازگشت همه به سوی اوست!

من تجربه‌ی وبلاگ‌نویسی دارم. ده سال پیش در بلاگفا وبلاگی داشتم با اسم مستعار و خزعبل می‌نوشتم، شعر کپی پیست می‌کردم، از طریق پیکوفایل موزیک آپلود می‌کردم و الخ. اینستاگرام آمد و پیج اینستاگرام ساختم. اوایل همه چیز خوب بود، خلوت و آرام بود کسی کسی را نمی‌شناخت از نزدیکان و آشنایان من تقریبا هیچ کس اینستاگرام نداشت. خلاصه حرف زدن راحت بود. برخلاف وبلاگ، مخاطبانت مشخص بودند و "عدد" توی مشتت بود. دارم از زمانی حرف می‌زنم که فقط می‌شد عکس‌های یک در یک در اینستاگرام منتشر کنی. اما گذشت و شلوغ شد. دوست و آشنا و فامیل دنبال کننده‌ام شدند، آب که می‌خوردم فرداش بیست نفر با لبخندِ کسی که "من خبر دارم که تو آب خوردی" نظاره گرم بودند. خبر رسید جمعی از کسانی که حتا آنها را نمی‌شناسم در دورهمی‌هاشان پست‌ها و کپشن‌های مرا تحلیل می‌کنند. کمی گذشت. به عکس بسنده کردم، بی نوشته‌ای، بی آنکه بتوانم از چیزی که دارد از درون مرا می‌پوساند حرف بزنم. باز گذشت و دیدم اصلا نوشتن یادم رفته. تو بگو یک جمله، نمی‌توانستم بنویسم. دوران فیس بوک سر آمده بود. با توجه به اتفاق قریب الوقوع "هر ایرانی یک کانال تلگرام"، از کانال داشتن هم بیزار بودم. رفتم توییتر. مخاطب نداشتم. اصلا دلم مخاطب نمی‌خواست. اسم مستعار دوست نداشتم. از اکانت‌های با اسم مستعار خوشم نمی‌آمد. حرف‌هایم در صد و چهل و حتا در دویست و هشتاد کاراکتر جا نمی‌شد. فحش دادن هم بلد نبودم. این شد که برگشتم به وبلاگ‌نویسی.
اینجا اما هنوز همان است که بود. همان آرامِ دوست داشتنیِ همیشه.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

رهاش کن بره رئیس

اگر بخواهیم طبق کلیشه‌ی معروفِ "همه ی مشکلات ریشه در کودکی و تربیت ما دارد" جریان را بررسی کنیم باید اعتراف کنم که من از کودکی آدم رقابت‌جویی نبودم. به عبارت ساده‌تر من هیچ وقت نتوانستم با کسی رقابت کنم یا سعی کنم از کسی بهتر باشم یا از کسی پیشی بگیرم. بلد نبوده‌ام. خلاصه بگویم، اقتضای طبیعتم این است. به این ترتیب همیشه راه خودم را رفته‌ام و کاری به دیگری یا دیگران نداشته‌ام. همین شد که تا پای دیگری در زندگی کسی که دوستش داشتم باز شد، پا پس کشیدم و مدام با خودم تکرار می‌کردم که: من آدمِ تنگ کردن جای دیگران نیستم. غافل از اینکه شاید این آن دیگری بود که جای مرا تنگ کرده بود. به هرحال من، ساده و خیلی بزرگ‌منشانه عرصه را ترک کردم. تا قبل از ترک کردن اما هرکار که می‌شد هرکار که توانستم، با توهم اینکه شاید من اشتباه می‌کنم و پای کس دیگری در میان نیست، کردم. همه ی تلاشم را کردم. تلاش بیهوده. اصلا این کرختی و بی‌حسی ای که در حال حاضر گرفتارش هستم ثمره‌ی همین تلاش بی‌نتیجه ایست که کرده‌ام.

در این مورد خاص شاید بشود خود را اینطور دلداری داد که: «کسی که می خواد بره رو ولش کن بره، اگه می خواست بمونه هیچ جوره نمی‌تونستی بیرونش کنی.» هرچند این جمله از نظر من کاملا درست است.

من به شخصه بارها و بارها همان آدمی بوده‌ام که "می‌خواسته برود" و دیر یا زود علی‌رغم تلاش‌ها و درخواست‌های دیگری رفته‌ام و البته بارها و بارها هم کسانی را دیده‌ام که واقعا "نمی‌خواستند بروند". متاسفانه داستان از این قرار است که ما انسان‌ها گرفتار یک سیکل معیوب هستیم. کسی ما را دوست دارد که ما آنقدر دوستش نداریم. کسی را دوست داریم که او آنقدر ما را دوست ندارد. بله، زندگی به همین مزخرفی است.

اگر درگیر رابطه‌ی یک‌طرفه‌ی عاشقانه‌ی بیهوده‌ای هستید که دارد از درون شما را می‌پوساند، نظر شخصی غیر قابل استناد من این است که: کسی که می خواد بره رو ولش کن بره.


ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

در ردّ و تمنای زندگی

صحنه‌ی اول:
آقایی سی و چند ساله با شرح حال سردردهای شدید و خنجری در بیمارستان بستری شده. بیمار سابقا تومور مغزی داشته و جراحی شده است. به علاوه‌ی چند جلسه‌ی مداوم شیمی درمانی و پرتو درمانی. بعد از یک ماه سردردها دوباره شروع شده است، بیمار مجددا سی تی اسکن گرفته. تومور مغزی او عود کرده است.
متخصص مغز و اعصاب بخش می‌گوید نهایتا تا یک ماه دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند.
بیمار اما به شدت علاقه‌مند به زندگی است. حاضر است در جست و جوی درمان هرکاری بکند و به هرجایی از این کره‌ی خاکی برود.
در چند سانتی متری من، چهارزانو نشسته روی تخت بیمارستان و اشک در چشمانش حلقه زده و این‌ها را به من می‌گوید.
صحنه‌ی دوم (دو اتاق بعد از اتاق بیمار قبلی):
پیرزن نود و چند ساله‌ای با شکایت از احساس فلج‌شدگی دست‌ها و پاها بستری شده است. نتیجه‌ی آزمایشات و معاینات بیمار کاملا نرمال است، در سی تی اسکن و ام آر آی مورد مشکوکی یافت نمی‌شود. بیماری وی سایکولوژیک است و به جز "ترس از مرگ" مشکل دیگری ندارد. بیمار هنگام معاینه مچ دست مرا در دست لرزانش محکم گرفته‌ و رها نمی‌کند. با صدای پیر و لرزانش می‌پرسد: "نمیرم خانوم دکتر." من: نه نمی‌میری، نترس هیچیت نیست.
صحنه‌ی سوم‌ (چند خیابان دورتر، طبقه‌ی پنجم، سمت جنوبِ شرقیِ یک آپارتمان نه چندان نوساز):
دختری بیست و چند ساله، سرماخورده، بیمار و تب دار، با دل‌دردهای شدید و درد گوش و بدن درد و الخ، تنها، افتاده روی تخت پاهایش را گذاشته روی کیسه‌ی آب گرم و به پهلو مچاله ‌شده لای دو لایه پتو. به جز همه‌ی این‌ها، خسته از زندگی، خسته از آدم‌ها، دلتنگ کسی که رهاش کرده و رفته یا شاید خود دخترک او را ترک کرده و رفته (از یک جایی به بعد خیلی مرز بین اتفاق‌ها مشخص نیست، فقط می‌دانی که یک اتفاقی افتاده)، درحالی که پدر و مادر و خانواده‌اش در شهر دیگری هستند، تنها و بیمار مانده از همه‌جا به این فکر می‌کند که:
"چگونه می‌توان به لحظه‌ای که درد بیهوده می‌شود، پی برد؟ چگونه می‌شود آن لحظه‌ای را که زندگی دیگر ارزش ندارد، تشخیص داد؟"*
واقعا ارزش زندگی کردن تا کجاست؟ تا کی ارزش دارد که بمانیم و زندگی کنیم و تحمل کنیم و ببینیم و بشنویم و فکر کنیم و بار سنگین هستی یا سبکی تحمل‌ناپذیر حیات را تحمل کنیم؟
تا کجا و به چه قیمتی زندگی، ارزش زندگی کردن دارد؟
* قسمتی از کتاب "بار هستی" نوشته‌ی میلان کوندرا.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

من آدمِ پاره کردن دفترهای خاطرات ام

اینجا تبدیل شده به گوشه‌ی امن زندگی من، اصلا برای همین اینجا را ساختم. حرف زدن به عنوان یک سوزن، جایی در انبارِ کاهِ اینترنت، با اسم و فامیل واقعی خودت وقتی که می‌دانی تقریبا هیچ کس نوشته‌هایت را حتا از سر اتفاق هم نمی‌خواند.

من، آدمِ پاره کردن دفترهای خاطرات ام. آدمِ نوشتن و بعد پشیمان شدن و پاک کردن و خط زدن و سوزاندن و هرچی.

اینجا شاید برای من شبیه یک زباله‌دان بزرگ باشد که نوشته‌هایم را بعد از نوشتن درونش می‌اندازم. زباله‌دانِ نوشته‌های بی سر و ته و با سر و ته کسی که دلش نمی‌خواهد مخاطب داشته باشد.


ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷
۲ دیدگاه

امروز از هم گسستم

سرماخورده، بی‌حال و تب دار، و درحالی که همه‌ی بدنم درد می‌کند و نای بلند شدن از تخت را ندارم (شبیه همه‌ی سرماخورده‌های جهان هستی) می‌خواهم برایتان از آخرین تجربه‌ی رابطه‌ام بنویسم. هرچند نمی‌دانم می‌شود اسمش را رابطه گذاشت یا نه؟ اگر کمی ادامه دهم بله ولی تا اینجای کار؟ نمی‌دانم.
داستان از این قرار است که نوتیفیکیشن پیام‌های خصوصی من چه در تلگرام و چه در دایرکت اینستاگرام این روزها فقط توسط یک نفر به صدا در می‌آید: آقای "شین" استاد سابقم در دانشگاه که یحتمل بیست سالی هم از من بزرگ‌تر است. داستان از یک علاقه‌ی به ظاهر مشترک از عکاسی شروع شد. از عکس‌هایی که می‌گیرم و در اینستاگرام منتشر می‌کنم. ایشان معتقدند که من یک عکاسِ هنرمند، خلاق و باسلیقه هستم که عکس‌هایم لایق گرفتن جوایز بین‌المللی اند.
اگر درباره‌ی چند و چون مکالماتمان کنجکاو هستید همین بس که بگویم صمیمتِ بیشتر بینمان با سؤال‌های: "شما چه رنگهایی رو بیشتر دوست دارید؟" و "شما چجور موسیقی‌ گوش می‌دید؟" آغاز شد البته از طرف ایشان نه من! و حتما نیازی به توضیح نیست که این سؤال‌ها را هم استاد "شین" از من پرسیدند نه من از ایشان!
خلاصه که در این میان، رسیدیم به جمله‌ی "پس با هم هم عقیده‌ایم" و تکرار چند باره‌ی "تو چقدر با سلیقه‌ای" و در نهایت رسیدیم به مرحله‌ی جذابِ "ببینمت" و از اینجا بود که من دیگر به مکالمه ادامه ندادم.
این "ببینمت" برای من فقط یک کلمه نیست. یاد آور یک فرد است که شاید بعدها از او هم برایتان بنویسم ولی نکته اینجاست که در ادامه‌ی این "ببینمت" افراد از ‌شما توقع یک عکس ساده‌ی معمولی ندارند. یک عکس به قول فرنگی‌ها اوپن می‌خواهند ببینند. واقعا می‌خواهند ببینند! :)
هرچند مسئله این نیست.
نمی‌دانم شما تجربه‌ی این را داشته‌اید که مردی / زنی بیست سال بزرگ‌تر از خودتان به شما علاقه‌مند شده باشد یا نه، قضیه خیلی عجیب است. اصلا مسئله‌ی ساده‌ای نیست.
دارم از مردی چهل پنجاه ساله حرف می‌زنم که بچه دارد، دختری احتمالا هم سن و سال من. زندگی مشترک دارد، همسر دارد و زندگی‌ای مثل پدرها و مادرهای همه‌مان.
کاش مردی چهل پنجاه ساله این نوشته را می‌خواند و می‌آمد برای من توضیح می‌داد که چطور این اتفاق، اتفاق می‌افتد.
(احتمالا خیلی ساده)
اگر من این مکالمه را تمام نکنم، عکسی باب میل استاد "شین" برایش بفرستم، با او صمیمی تر بشوم، مثل خود او "شما" گفتن‌ها و جمع بستن فعل‌ها را از یک جایی به بعد کنار بگذارم و "تو" بگویم و باز هم صمیمی تر شوم و وقتی در جواب واکنش من به عکسی که از جاده گرفته است و من گفته ام دلم برای جاده تنگ شده می‌گوید: "خب بیا بریم توی جاده" واقعا با او بروم توی جاده (!) و غیره و غیره؟ اگر به خاطر کنجکاوی از اینکه "حالا بالاخره ته ماجرا چی میشه" همه‌ی این کارها را بکنم، حالا واقعا ته ماجرا چی میشه؟
شاید تبدیل می‌شوم به معشوقه‌ی پنهانی استاد گرامی، دختر جوان خوش ذوق و هنرمندی که دل پیرمرد را برده. احتمالا کمی بعد زندگی اش از هم می‌پاشد، کمی بعدتر دخترش توی صورتم تف می‌اندازد، باز کمی بعدتر باید نگاه سنگین همه را تحمل کنم و باز هم بعدتر استاد "شین" فوت می‌کند و من.. و من....
یا اینکه ادامه می‌دهم و تا یک جایی هم پیش می‌روم و دقیقا آنجا که استاد "شین" کاملا شیفته و شیدای من شد همه چیز را به هم می‌زنم و می‌روم و تمام که تمام و بعد نظاره گر خواهش‌ها و ناراحتی‌ها و یحتمل گریه‌های او خواهم بود و خواهم گفت که خجالت نمی‌کشی عاشق یکی همسن دخترت شدی؟
و شاید هم برعکس من از سر کنجکاوی وارد این ماجرا می‌شوم و بعد رفته رفته شیفته‌ی آقای "شین" که از قضا خیلی هم آدم دانا، خوش صحبت و دنیا دیده ایست می‌شوم و او کمی بعد یادش می‌آید که زن و زندگی دارد و آخرش هیچی به هیچی.
اما از منظر یک مرد چهل پنجاه ساله به ماجرا نگاه کنید. صحبت کردن با دختری جوان از نسل امروز که از قضا به قول خود ایشان خیلی باسلیقه و هنرمند به نظر می‌رسد و در جواب سؤال‌ها، جواب‌هایی می‌دهد که دیگران نمی‌دهند خیلی باید جالب باشد.
به هر حال این داستان سر دراز دارد. و پایانی که اصلا معلوم نیست چه می‌شود.
من ولی خیلی خسته‌تر و بی‌جان‌تر از آنم که حتا به ادامه‌ی ماجرا کنجکاو باشم. نه به خاطر بیماری و سرماخوردگی که از درون. از نهاد. از آنجایی که احتمالا ته وجود یک انسان می‌تواند باشد.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

کسی که در همه‌ی کارها ناتمام است

جایی در داستان بر دار کردنِ حسنک وزیر، وزیر بزرگ به بوسهل گفت: «در همه‌­ی کارها ناتمامی.­»
مصداق این جمله منم. همان که در همه­‌ی کارها ناتمام است. من یک دانشجوی پزشکی ناتمام ام که در نقاشی، در عکاسی، در موسیقی، در ادبیات و حتا در عاشقی ناتمام است. الان که فکر می­‌کنم می‌­بینم کلاس زبانم را هم ترم آخر رها کردم، پس حتا آنجا هم ناتمام.
خداوندگار ناتمام گذاشتن همه­ چیز. یا همه چیزدان و هیچ چیز را کامل ندان. انگار برشی از کیک بزرگ هرچیز خورده ام و نصفه نیمه رها کرده­‌ام یا رها شده‌­ام یا مجبور به رها کردن شده‌­ام.
با همه‌­ی این اوصاف از خودم ناراضی ­ام؟ هرگز. راضی­ ام؟ نه کاملا. فکر می‌­کنم راهی بوده که رفته ام. همین. و همین.
پ ن: اصلا تمام کردن یعنی چه؟ پایانش کجاست؟ کاش جوابی وجود داشته باشد.

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

ساعت چهار و بیست دقیقه صبح

دیروز صبح، ساعت چهار و بیست دقیقه به این نتیجه رسیدم که دیگر بلایی نمانده که خودم سر خودم نیاورده باشم.

بله.. من، نویسنده این وبلاگ، که اسمم را در پایین همین نوشته می­‌بینید همان زندانیِ زندان انفرادی یی هستم که به جان خودش افتاده. می­‌گویند اگر می­‌خواهید دخل کسی را بیاورید او را به جان خودش بیندازید، این همان جمله ایست که یحتمل در کتاب­های روانشناسی خوانده اید. به عنوان کسی که این مسیر را نمی­‌گویم تا ته خط اما تا نزدیکی‌­های ته خط رفته، باید بگویم که متاسفانه این جمله کاملا درست است.

به هر حال جایی برای نوشتن باید وجود داشته باشد حتا اگر هیچ مخاطبی نداشته باشی. حتا اگر دوران وبلاگ و وبلاگ نویسی سر آمده باشد. وقتی که دیگر اینستاگرام و توییتر و الخ تو را ارضا نمی­‌کند.
حالا من مثل دختر فراری یی که همه جا رفته و همه چیز را تجربه کرده و تهش نادم و بی‌جان با گردنی کج برگشته به همان زیرزمین نمور و تاریک پدری، برگشته‌ام به وبلاگ‌نویسی.
بله.. جایی برای نوشتن باید وجود داشته باشد.

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷
۱ دیدگاه