همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

شماره‌ی چهارصد

به مناسبت شماره مطلب رند دلم می‌خواهد اینجا برایتان از گل و بلبل بنویسم. از گل و بلبل نوشتن بعد از یک گریه‌ی طولانی از سر بیچارگی و یک شب تا صبح بد خوابیدن و یک معده درد عصبی چند ساعته کار آسانی نیست. سخت هم نیست. راستش را بخواهید خیلی فرقی نمی‌کند. اصلا نمی‌دانم چرا این جمله را نوشتم. شاید بعدتر حذفش کنم. شاید هم نکنم. فرقی نمی‌کند. کلا هیچی فرقی نمی‌کند. مهم نیست. بهار شده. هنوز نشده اما انگار شده. هوا بوی بهار می‌دهد. گرم شده. لباس‌های زمستانی‌ام را جمع کردم. پتوی دوم را برگرداندم به کمد. کتاب‌های پخش و پلا دور و بر تختم را چیدم روی شوفاژ خاموش. بهار شده. بهار خوب است! امسال سردترین زمستان عمرم بود. همه‌اش سردم بود. همه‌اش لرزیدم و استخوان‌هام از سرما تیر کشید و شب‌ها شوفاژ چسبیده به تختم را بغل کردم تا صبح! زمستان شما هم همینقدر سرد بود؟

[...]

بهار شده. درخت‌ها دارند دوباره سبز می‌شوند. سبز رنگ مورد علاقه‌ی من است. چشم‌هام به دیدن سبزی احتیاج دارند، شبیه سلول‌های مغز که به قند احتیاج دارند، همان شکلی! سوار ماشین که می‌شوم می‌توانم شیشه‌ی پنجره را بکشم پایین و هوای تازه نفس بکشم. بهار شده و این زمستان سرد بالاخره دارد می‌رود. به گمانم اولین بار است که در زندگیم از رفتن زمستان خوشحالم. خب این الان تنها چیزی است که ازش خوشحالم.

من استاد فکر کردن بیش از حد به چیزهای بد ام. اگر ذهنم برود آن سمتی تا ته چاه سیاه بدبختی را طی می‌کنم و خودم را له و لورده و در حال مرگ یا خودکشی ته سیاهی‌اش تصور می‌کنم. نمی‌دانم چه مرگم می‌شود. همیشه همینطور بوده. به گمانم از بس هیچ چیز خوبی نمی‌شود [...] حالم از این حرف‌ها به هم می‌خورد. نباشند بهتر.

اگر شبیه همه‌ی آدم‌های اطراف من در گیر و دار آمدن سال نو هستید،‌ گرفتار خرید لباس‌های تازه اید، یا توی آرایشگاه‌هایید یا خانه‌ای دارید و بند نونوار کردنش هستید، یا هر کار دیگری که به نو شدن سال مربوط می‌شود، شما را با چسناله‌های من چکار؟ اینجا بهار فقط خلاصه می‌شود در گرم شدن هوا و بس. بیشتر از این نه از شور زندگی خبری است، نه وقتی براش هست و نه حوصله‌ای. این حرف‌ها گفتن ندارد، تف سربالاست اما.. اما راستش را بخواهید بعضی وقت‌ها حالم از شادی کردن آدم‌ها، حتا آدم‌های نزدیک زندگیم، به هم می‌خورد. احساس بدبختی می‌کنم؛ احساس می‌کنم باخته‌ام، همه‌ی راه را اشتباه آمده‌ام. دلم می‌خواهد برگردم ته همان چاه سیاه خودم و آنجا بمانم.

[...] حوصله‌ی این حرف‌ها را ندارم. نباشند بهتر.

چند شب پیش عکس‌های قدیمی‌ام را نگاه می‌کردم. این یکی پشت پنجره‌ی اتاقم است سال‌های نوجوانی:

[خب صندوق بیان با هیچ ترفندی برایم باز نمی‌شود. احتمالا دوباره مشکلی پیدا کرده. به جهنم! ما به این مشکلات هم دیگر عادت کرده‌ایم. ما به خیلی چیزها عادت کرده‌ایم. و همه‌ی این چیزها نه می‌کشدمان نه قوی‌ترمان می‌کند. فقط خسته‌تر می‌شویم. به هر حال، عکس یک گلدان بزرگ گل ناز آفتابی است پشت پنجره‌ی اتاقم که یک عالمه گل‌های کوچک رنگی زیبا داده‌ است. تصور کنید. نکردید هم نکردید.]

این عکس هم برای بهار است. بهار آنوقت‌ها معنا داشت. زیبایی داشت. بوی بهار نارنج که می‌پیچید توی خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها و همه‌ی سوراخ سنبه‌های شیراز معنا داشت. حالا هیچ معنایی ندارد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

گاهی که به زندگی فکر می‌کنم احساس می‌کنم تکه چوبی هستم که آب با خود به ساحل آورده باشد.

آقای موراکامی یک جایی اوایل کتاب "از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم" نوشته: «من بدون نوشتن افکارم بر کاغذ درک درستی از امور نخواهم داشت،‌ بنابراین ناگزیرم دست به کار بگیرم و کلمات را پشت سر هم ردیف کنم. در غیر این صورت راهی به درون معنا و مفهوم دویدن پیدا نخواهم کرد.»

به جای دویدن هر کلمه‌ای که دلتان می‌خواهد بگذارید. من چند وقتی است درک درستی از امور ندارم.

یک جای دیگری از همان کتاب جمله‌ی معروفی می‌نویسد که مانترای لحظات سخت دویدن یکی از دوندگان معروف ماراتن بوده، می‌فرماد:‌ «درد اجباری است، و رنج اختیاری است.»

اینطور!

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

و شب شط علیلی بود

آدم‌ها به ما آنقدرها اهمیت نمی‌دهند. به حرف‌هامان اهمیت نمی‌دهند. برای هیچ کدام شما مهم نیست که من چکار می‌کنم، امروز چه بر من گذشته، یا چه فکرهایی توی سرم دارم. یا فکر می‌کنید برای بقیه چقدر اهمیت دارد چه توی مغز و درون شما می‌گذرد؟

پدر ک‌. چهار پنج روز پیش فوت کرد. من حتا مطمئن نیستم دقیقا کی بود؟! بگذارید کمی فکر کنم... دقیقا یکشنبه. دیروز مراسم پنجم و هفتمش را با هم گرفتند. ک. از دوستان نزدیک ماست. من چقدر باید حساب کتاب کنم تا یادم بیاید دقیقا کی بود که پدرش مرد؟ و آخر سر با توجه به وقایع زندگی خودم و کسی که واقعا برایم مهم است یادم آمد کی بود. از روی اینکه مثلا الف. سر کلاس بود وقتی بهش گفتم پدر دوستم فوت شده. می‌فهمید می‌خواهم از چه حرف بزنم؟

گفتنش ساده نیست. احتمالش کم است اما ممکن است محکوم به بی‌تفاوتی شوم. من هر چه نباشم توی ذهن بعضی از شما همان آدم بی‌تفاوتی هستم که جواب کامنت نمی‌دهد. فکر کردم جای بی‌تفاوت یا کنارش چه کلمه‌ای بنویسم. شما بخوانید همان فلان آدمی که وقتی در جواب کامنتتان سکوت می‌کنم از من توی ذهنتان ساخته می‌شود. فحش دادن آزاد است. من حتا گمان نمی‌کنم به اندازه‌ی فحش دادن هم کسی اینجا اهمیتی بدهد.‌

واقعا ما چقدر برای بقیه مهم هستیم؟ و چقدر برای مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌مان مهم هستیم؟ شاید بارها شنیده باشیم از آدم‌ها که بهمان اهمیت می‌دهند، به فکر و احساس و حوادث زندگی‌مان و الخ، ولی چند بار حقیقتا برایمان ثابت شده که دقیقا اینطور است؟

می‌دانم زبانم در رساندن منظورم الکن است، ولی شما می‌فهمید من از چی حرف می‌زنم. می‌فهمید نه؟ من حتا گمان نمی‌کنم برای کسی آنقدر مهم باشد که بفهمد من از چی حرف می‌زنم!

پدر ک. یکشنبه فوت شد. ما دیروز به مراسم پنجم و هفتمش نرسیدیم. چند ساعت بعد خودش آمد خانه‌ی س. و بالاخره بعد از مدت‌ها دور هم جمع شدیم. به س. گفتم چقدر سخت است ما سه چهار تا کنار هم باشیم و یکی‌مان هم عزادار باشد و از شوخی و خنده و مسخره‌بازی خبری نباشد. من حتا خودم را نمی‌فهمم وقتی اسم دوستانم را مخفف می‌کنم. واقعا برای کسی چه اهمیتی دارد که س. سارا است یا سیندرلا یا ک. کامران است یا کافکا؟!

می‌فهمید از چه می‌خواهم حرف بزنم؟

بی‌خوابی یک قسمتی از مغزم را فلج کرده. نمی‌دانم دقیقا دارم چی می‌نویسم و چقدر شلخته و درهم و برهم می‌نویسم اما مهم نیست. می‌دانم بعضی آدم‌ها اهمیت می‌دهند. فکر می‌کنید من از مرگ پدر رفیقم ناراحت نشدم؟ فکر می‌کنید من ناراحت نمی‌شوم وقتی مکرر یکی از ستاره‌های روشن وبلاگ‌های مورد علاقه‌ام را باز می‌کنم و می‌بینم نویسنده‌اش پست آخر گذاشته، از دیگر ننوشتن و خداحافظی حرف می‌زند؟ ناراحت می‌شوم اما ناراحتی‌ام مگر چقدر طول می‌کشد؟ دقیقا چقدر اهمیت می‌دهم؟ مرز اهمیت دادن و ندادن کجاست؟ من اگر زمانی خواستم دیگر ننویسم از پست آخر و خداحافظی و این‌ها اینجا هیچ خبری نیست. بی‌خبر گذاشتن و رفتن تخصص من است. اگر زمانی دیگر ننویسم ناراحتی شما مگر چقدر طول می‌کشد؟ واقعا کی اهمیت می‌دهد؟ و کی چقدر اهمیت می‌دهد؟

ما برای آدم‌ها مهم هستیم، نمی‌گویم بی‌اهمیت‌ایم ولی چقدر؟ این اندازه، اندازه‌ی اینکه "چقدر؟" زندگی را برایمان سخت و آسان می‌کند.

 

پ.ن: جواب یکی از سوال‌هام را همین الان گرفتم. همین الان برایم نوشت: «دلم که تو دستای توئه، خیالم راحته جاش امنه.» تصور کنید دل همه‌ی آدم‌ها توی دست‌های ما بود. چقدر سخت می‌شد. مسئولیت یکی‌ش هم خیلی خیلی خیلی سنگین است.

به گمانم اهمیت ندادن یا درست‌تر، خیلی اهمیت ندادن گاهی واکنش دفاعی ذهن و روان ماست.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱
۵ دیدگاه

نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن

دلم می‌خواست اینجا هر روز یک پست جدید بنویسم و همه‌ی اتفاقات زندگی‌ام را برایتان تعریف کنم، اما چه کنم که زندگی‌ام همانطوری که همیشه بود خالی و بدون اتفاق است. نپرسید اتفاق از نظر تو اصلا یعنی چی؟ نمی‌دانم. هرچی. هرچه هست اینجا که منم هیچ خبری نیست. هیچ خبری که نباشد و تو به نوشتن معتاد آنوقت مجبور می‌شوی درباره‌ی خودت بنویسی. خودت را کلمه کنی و بنویسی. مغزت را روی کاغذ بیاوری یا روی صفحه‌ی مانیتور یا بوم نقاشی یا هر جهنم دیگری. اینجاست که آسیب‌پذیری. یا خیال می‌کنی آسیب‌پذیری.

هرچی. هرچه هست اینجا که منم هیچ خبری نیست.

روزهام به درس خواندن می‌گذرند. همین و همین. هیچ رمان جدیدی نخوانده‌ام که از جمله‌هاش اینجا برایتان بنویسم، که از جمله‌هاش جمله‌هایی جدید توی مغزم ساخته شوند. مغزم از ایده‌ها خالی‌ست. یک روز درمیان به زندگی امید دارم و ندارم. چند روز پیش اضطراب یک جوری امانم را برید که از کتابخانه جمع کردم و آمدم خانه. ص. می‌گوید همه‌ی این‌ها طبیعی است. این که عقب مانده‌ام، تمام نمی‌کنم، تمام نمی‌شود، فراموش می‌کنم، طبیعی است. طبیعی یعنی خوب؟

کامپیوترم یک مرگیش شده و قفل کرده، بنابراین تا زمانی که آن نوار پایین برایم باز شود قرار است انگشت‌هام اینجا سریع‌تر از جریان پردازش مغزم برایتان بنویسند. نوشتن به خاطر نوشتن. تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن، مثل نفس کشیدن. اما چه کنم که این‌جا ـ توی سرم ـ هیچ خبری نیست.

امروز این‌جا هوا سرد و برفی است. من هنوز دلتنگم. به خاطر اینکه عاشق کسی شده‌ام که این‌جا نیست. یک زمانی، خیلی خیلی دور، از زندگی فقط یک چیز می‌خواستم: فقط عشق می‌خواستم. پیداش که می‌کنی می‌فهمی که عشق کفایت نمی‌کند. بعدتر بیشتر می‌خواهی. چیزهای دیگری هم می‌خواهی که تا به حال نمی‌خواستی. می‌خواهی باهاش زندگی کنی. می‌خواهی توی آغوشش غرق شوی و دنیا همان‌جا تمام شود. نمی‌شود. و هزار چیز دیگر می‌خواهی. بعدتر می‌فهمی که عشق از همان اول هم کافی نبوده. که کاش هیچ وقت نمی‌فهمیدی. کاش به این خیال ساده دلخوش می‌ماندی. این خیال ساده اما برای سال‌ها پیش است. آدم یک وقتی بالاخره از وسط خواب و رؤیا کنده می‌شود. جدیدترش آنجاست که توی یکی از یادداشت‌هام نوشته بودم: «من همیشه بارها و بارها از تنهایی نوشته‌ام اما هیچ وقت ننوشته‌ام که مثلا کاش کسی بود. منظورم از اینکه می‌گویم تنهایی کمرم را خم کرده هیچ وقت این نبوده که کاش کسی بود.» این‌ها را به خاطر این نوشته بودم که گمان می‌کردم من لایق این تنهایی هستم، یا به خاطر اینکه فهمیده بودم عشق کفایت نمی‌کند.

نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن. مثل وقتی که برف می‌بارد. گاهی سریع، گاه آرام، اما مدام، زیبا، سرد. اینجا آنجاست که باید چیزی باشد تا از توصیف خویشتن خلاصت کند. مثلا اینکه همه چیز را توی چهار خط شعر خلاصه کنی و تمام. یا مثلا اینکه همه چیز را بچپانی توی یک داستان تا مجبور نباشی درباره‌ی خودت بنویسی. اینجا آنجاست که آدمیزاد برای اولین بار شعر گفت یا داستان نوشت. خوش به حال کسی که می‌تواند شعر بگوید یا داستان بنویسد.

 

آبلوموف: دیگه ادامه‌ای نداره. روز تموم میشه و همه می‌رن بخوابن.

استولز: فرداش چی؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

کاش بعضی حرف‌ها را هیچ وقت نمی‌زدیم. کاش می‌گذاشتیم بعضی چیزها، حتا اگر همیشه بهشان فکر می‌کنیم، تا همان همیشه توی سرمان بمانند. کاش بعضی جمله‌ها تا ابد نگفته بمانند.

صفحه‌های این کتاب را سریع پشت سر هم ورق می‌زنم و نسیم ملایمش به همراه بوی ورق‌های کاهی به صورتم می‌خورد. توان خواندنش را ندارم. چشمم از کلمه‌ها پر است. یک جایی نوشته: «من به این نتیجه رسیده‌ام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکه‌پاره است دوست داشت.» ما می‌توانیم شبیه این نامه‌ها را برای هم بنویسیم؟ به گمانم بتوانیم. نای شروع کردن روز را ندارم. تنها و خسته‌ام.

بی‌نهایت احساس تنهایی می‌کنم. آنقدری که تصور می‌کنم از توان و تحملم خارج است. منی که تنهایی همیشه نزدیک‌ترین همدم‌ام بوده.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

که ما خوف‌انگیزترین دشمنان خودمان هستیم

سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد. همین که چهره‌ات از ذهنم پاک می‌شود آرامشم را از دست می‌دهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

/ خطاب به عشق ـ از آلبر کامو به ماریا کاسارس، ساعت ۱۱ جمعه شب ۷ ژوئیه ۱۹۴۴

 

در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد؛ در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد؛ هر کس دلی تنگ چون من داشته باشد... .

هر سال این موقع، این ماه، حوالی تولدم این اندوه و ملال گریبانم را می‌گیرد. غم این‌که کاش متولد نشده بودم اصلا. کاش نبودم. گریزی هم ازش نیست. راه فرار برای من همیشه نوشتن بوده و نقاشی و انزوا. برای فانوس نوشتم که بیا، که بنویس، که نوشتن آخرین سنگرمونه. گمان می‌کردم این چیزها برای همه همین شکلی کار می‌کند که برای من. که نوشتن ذهن همه‌مان را مرتب می‌کند. نجاتمان می‌دهد. که آخرین سنگرمان است. شاید اشتباه می‌کردم. من زیاد اشتباه می‌کنم.

 

 

روزهام اینجا و این شکلی می‌گذرد. ده بار تا به حال برنامه‌ام را عوض کرده‌ام؛ هر بار یک چیزهایی حذف شده. دلم می‌خواست می‌توانستم این پنج شش ماه باقی‌مانده را مثل یک ربات خستگی ناپذیر بی‌احساس که برای این ساخته شده که فقط روی یک کار تمرکز کند، فقط و فقط درس بخوانم اما نمی‌توانم. هر از گاهی که به آینده فکر می‌کنم ترس برم می‌دارد. دلم می‌خواست توی این سن و سال دست کم زندگی با ثبات‌تری می‌داشتم. ندارم. و کاریش نمی‌توانم بکنم. کسی که دوستش دارم کنارم نیست و کاریش نمی‌توانم بکنم. آینده‌ برایم گنگ و مبهم است و کاریش نمی‌توانم بکنم. از همه چیز دور افتاده‌ام، از کارم، و کاریش نمی‌توانم بکنم. روزها سریع‌تر از همیشه از پی هم می‌آیند و می‌روند و می‌سوزند و تمام می‌شوند، و کاریش نمی‌توانم بکنم. این چیزهاست که مرا زمین زده.

فکر آینده لاغرم می‌کند، دچار سندرم گاو خوش‌دهان شده‌ام باز، و کاریش نمی‌توانم بکنم.

/

در دفتر پنجمِ مثنوی، مولانا داستان گاوی را نقل می‌کند که تنها در جزیره‌ای بزرگ و سرسبز زندگی می‌کند. این گاو که به تعبیر مولانا گاو خوش‌دهان و خوش اشتهایی هم هست از صبح تا شب تمام صحرا را می‌چرد و همه‌ی گیاهان و علف‌های جزیره را می‌خورد و فربه می‌شود، شب که شد از غصه‌ی فردا خوابش نمی‌برد. از غم اینکه همه‌ی صحرا را چریدم، فردا چه بخورم؟ و از این غصه لاغر می‌شود. (شب ز اندیشه که فردا چه خورم \ گردد او چون تار مو لاغر ز غم) صبح فردا که بیدار می‌شود همه‌ی صحرا سبزتر و انبوه‌تر از روز قبل است،‌ باز می‌خورد و فربه می‌شود و باز شبش همان غم می‌گیردش و لاغر می‌شود. سال‌هاست که او به قول مولانا هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند.

هیچ نندیشد که چندین سال من \‌ می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی ام \ چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام

اسم این وضعیت را گذاشته‌ام سندرم گاو خوش‌دهان. هر وقت دیدید غصه‌ی فردا دارد لاغرتان می‌کند بدانید که دچار این سندرم شده‌اید.

نفس آن گاو است و آن دشت این جهان \ کو همی لاغر شود از خوف نان

به جای "نان" بگذارید هر چیزی که غمش لاغرتان می‌کند. و بارها مشکلتان حل شده اما باز فردا که شود دیروز را فراموش می‌کنید و از غم و ترس لاغر می‌شوید.

بارها به خودم یادآور می‌شوم که همه چیز را بسپار به زمان، به زندگی، به طبیعت. خودش پیش می‌رود. بهتر از آن‌طوری که خودت بتوانی مدیریت کنی پیش می‌رود. نترس. من هم دچار سندرم گاو خوش‌دهان ام. من هم توی آن جزیره ام. شب است و از ترس فردایی که صبح از خواب بیدار شوم و ببینم جزیره هنوز خشک و بی‌آب و علف است لاغر می‌شوم. می‌دانم، یا امیدوارم به اینکه فردا صحرا سبزتر و انبوه‌تر از همیشه است اما تا به چشم نبینم اعتماد نمی‌کنم.

می‌خواهم اعتماد کنم.

/

می‌بینید؟‌ من برای همه‌ی بدبختی‌هام از قبل پاسخ درخور دارم اما باز گرفتارشان می‌شوم.

کنار این آشفتگیِ هرساله‌ی مزخرف که گریبانم را گرفته، بی‌اندازه دل‌تنگم. احساس می‌کنم یک کسی قلبم را گرفته توی مشتش و فشار می‌دهد. احساس می‌کنم توی یک جای تاریک گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم درست نفس بکشم. انگار زیر آبم. آب نفوذ می‌کند به درون تنم، داخل مجاری هوایی‌م و نفسم را می‌گیرد. دوست ندارم بهش بگویم که بیا، که خواهش می‌کنم بیا، که من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشده‌ام، و همزمان نمی‌توانم نگویم. دلم نمی‌خواهد بگویم که این همه دل‌تنگم و همزمان نمی‌توانم نگویم. غرور مسخره‌ام نمی‌پذیرد که اینطور گرفتار شده باشم. ولی شده‌ام.

اگر اینجا بود همه‌ی این‌ها آسان‌تر می‌شد.

چرا برای هر چیزی که می‌خواهم باید این همه انتظار بکشم؟ چه می‌شود اگر یک بار و فقط یک بار این زندگی یک چیز را بی‌زحمت و انتظار و ایثار توی دست‌هام بگذارد؟

 

 

اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

که گر گریزم کجا گریزم؟

ایستاده بودم زیر دوش، نگاه می‌کردم به قطره‌های آب که می‌ریخت کف حمام، چند تار موی چرخیده در هم که راهشان را بین برجستگی کاشی‌ها باز می‌کردند به چاه را با چشم‌هام دنبال می‌کردم، و ناگهان: لحظه‌ی حقیقت. فرو ریختم. نشستم کف حمام به گریه کردن. گریه کردن زیر دوش مدت‌ها بود از یادم رفته بود. ناپدید شدن اشک‌هام لای قطره‌های آب، سوزش چشم‌هام، صدام که میان صدای آب گم می‌شود. بارها گفته‌ام که گریه کردن حالم را بهتر نمی‌کند فقط بدترش می‌کند. اما چاره که نباشد گزینه‌ی دیگری در کار نیست. ناگهان خودت را می‌بینی که زانو زدی، دستت را تکیه دادی به شیر آب، با دست دیگرت سرت را گرفتی و سعی می‌کنی احساسات و افکار متناقض درونش را تبدیل به اشک کنی و از توی سرت بیرونشان کنی. چون ناگهان با یک مشت حقیقت پنهان روبه‌رو شدی. چون چیزی که همه‌ی این سال‌ها ازش فرار می‌کردی حالا یک جوری توی زندگی‌ات جا خوش کرده که هیچ راه فراری برایت نمانده. ترسیدی... خیلی ترسیدی. دلت می‌خواهد همان کاری را بکنی که همیشه می‌کردی و بعد بخزی توی لاک خودت، اما نمی‌توانی. نمی‌توانی چون اینبار با همیشه فرق می‌کند. لاک تو حالا شده آغوش همان کسی که گاهی از سرسختی‌ش می‌ترسی.

گیر کردی. گرفتار شدی.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

برای نوشتن باید در این سوی کلمات ماند

گهگاه نیاز دارم چیزهایی بنویسم که به طور کامل به آن احاطه ندارم، اما درضمن ثابت می‌کنند که آنچه درون من است از من قوی‌تر است.

/ یادداشت‌ها ـ آلبر کامو

 

روزها و شب‌های عجیبی است. من اخبار را دنبال نمی‌کنم، تلوزیون نمی‌بینم، توییترم را چک نمی‌کنم اما خبرها به گوشم می‌رسد. بی‌خبری در دنیای امروز ناممکن به نظر می‌رسد. دلم اما بی‌خبری می‌خواهد. آینده به خودی خود مرا می‌ترساند. کمتر از خانه بیرون می‌روم. از آدم‌ها، به جز یک نفرشان، با کسی صحبت نمی‌کنم. درس می‌خوانم و گاهی اوقات درس هم نمی‌خوانم. این‌ها باشد اینجا تا اگر زمانی برای خودم سوال شد که من این روزها واقعا چکار می‌کردم؟ جوابی برای سوالم داشته باشم. دو هفته بیشتر است که بیکارم. دو هفته بیشتر است که همه چیز یک جورهایی توی هم گره خورده. گره کور نیست اما حوصله‌ی باز کردنش را ندارم، دلم نمی‌خواهد. دلم می‌خواهد زمان متوقف شود. به خاطر تو. به خاطر این روزهامان که می‌ترسم توی همین روزها بماند و بعدتر دیگر هیچ وقت تکرار نشود. این اعتصاب‌واره‌ی تا حدی اجباری تا حدی اختیاری و این بی‌کاری آرام‌ترم می‌کند.

این روزها تنها چیزی که برایم مهم است تویی،‌ فکر کردن به تو، زندگی کردن با خیال تو، اینکه چشم‌هام را ببندم و تو را کنارم تصور کنم. دست‌هات را حس کنم که روی تنم کشیده می‌شود. دلخوشی‌ام ده شب‌هایی است که با هم فیلم تماشا می‌کنیم، و شب‌هامان، و روزهامان، و تک‌تک ثانیه‌هامان. گفتی امروز و فردایت را بدون من تصور نمی‌کنی. چقدر جمله‌هات آرامم می‌کند. چقدر دوست داشتنت خوب است. چقدر دوست داشته شدن خوب است.

این روزها توی همین روزها نمی‌ماند. تمام می‌شود و روزهای بهتری به دنبالش می‌آید. ما از این بلاتکلیفی سالم بیرون می‌آییم.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

من درد در رگانم، حسرت در استخوانم

خوابیده‌ام. خیره به سقف. همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. من دور همه چیز چرخ می‌خورم. من خوابیده، نشسته، ایستاده. من در حال سماع. من چرخان به دور خودم، تخت، اتاق، خانه. من ایستاده روی سقف، چسبیده به دیوار، معلق. من گیج. من منگ.

گفت برایش شعر بخوانم. صدای خودم توی سرم پیچید. صدای خودم سال‌ها پیش که این‌ها را بلند و رسا آواز می‌کردم: من درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچید... تا قطره‌یی به تفتگیِ خورشید جوشید از دو چشمم... همین که واژه‌هاش درون توده‌ی خاکستری سرم رسوب کرده‌اند حرصم را درمی‌آورد. ب. حق داشت خواب ببیند دارد شاملو را کتک می‌زند!

دستانِ بسته‌ام را

آزاد کردم از

زنجیرهای خواب.

به او نگاه می‌کنم. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. دست می‌کشم کنار گونه‌اش، انگشت می‌کشم روی ابروهاش، بینی‌ش، لب‌هاش. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد: بخواب! بخواب که بیداری دوای درد ما نیست دیگر.

مسکن‌ها دارند تأثیرشان را از دست می‌دهند. سردرد از پس سرم دارد راهش را باز می‌کند به باقی قسمت‌ها. و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد.

افکاری در تاریک‌ترین نقاط ذهنم روی هم تلنبار شده اند. هر از گاهی، از اعماق این آتشفشانِ کهنه‌ی خاموش، شعله‌هایی سربرمی‌کشد و مغزم را می‌سوزاند. افکاری تاریک، در تاریک‌ترین نقاط ذهن. چرا از یاد نمی‌برم؟ و همه چیز دور سرم چرخ می‌خورد. کلمه‌ها درون هم فرو می‌روند، توی هم حل می‌شوند.

تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

 

_ ای کاش چراغِ معجزه‌ای سراغ داشتم تا فریاد برکشم:

«اینک

چراغ معجزه

مَردُم!»

اما نه. خبری از معجزه نیست. خبری از چراغ نیست. همه چیز تاریک و گنگ است. تاریکی دور سرم چرخ می‌خورد. گنگ بودنِ حال و آینده مغزم را می‌سوزاند.

ای کاش می‌توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی‌دریغ باشند

در دردها و شادی‌هاشان

حتا

با نانِ خشکِشان.

و کاردهایشان را

جز از برایِ قسمت کردن

بیرون نیاورند.

«جز از برای قسمت کردن.» واژه‌ها مسخره شده‌اند. واژه‌ها هیچ کدام معنای اصیل خودشان را ندارند. وای از روزی که واژه‌ها از معنا تهی شوند. «حتا با نان خشکشان»؟ وقتی می‌گویم شاملو حرصم را درمی‌آورد از چی حرف می‌زنم؟! آنان به آفتاب شیفته بودند، بله! زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقتِشان بود. که چی؟! واژه‌ها از معنا تهی شده‌اند. تنها چیزی که ازشان مانده زیبایی‌شان است وقتی که شاعرمسلکی تردست، پشت هم قطارشان می‌کند. شعر زمان ما اما باید کمی از بار سانتی‌مانتالِ درونش کم شود. زیبایی دیگر به کار ما نمی‌آید.

 

_ جمله‌ای مدام توی سرم تکرار می‌شود: «ستمگران بعدی سرزمین ما چه کسانی خواهند بود؟»

ای کاش می‌توانستم

خونِ رگانِ خود را

من

قطره

قطره

قطره

بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می‌توانستم.

تو می‌فهمی از چی حرف می‌زنم؟

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

هیچ که‌ات نمی‌شناسد. نه. ولی از تو می‌سرایم من.

«ما اصلا آماده نبودیم. بوت نداشتیم. وسیله‌ای نداشتیم. من اصلا نمی‌دونستم. تو هم مطمئن نبودی که قراره بریم بالا و نمی‌دونستی مسیر کجاست و چقدر آسون یا سخته. اول یه مانع رو رد کردیم، رفتیم اون بالا. مسیر رو پیدا کردیم. وسایل همدیگه رو جابجا کردیم. خسته شدیم. بهت گفتم چجوری راه بری اونجا، کدوم وری وزنتو بندازی. لیز خوردیم. استراحت کردیم. خوراکی‌هایی که آورده بودی خوردیم. خندیدیم. آدما رو دیدیم. تو با دوستت حرف زدی. جامونو عوض کردیم، رفتیم یه جای بهتر، جای بهتر همدیگه رو بوسیدیم. رفتیم یه جای بهتر دوباره. بازی کردیم. با مامانت حرف زدی. با هم حرف زدیم. همدیگه رو بوسیدیم. کلی خندیدیم. رفتیم پایین، مانع بلند آخر مسیرم با هم رد کردیم و رفتیم و تموم شد. یه بطری کوچولو هم آب داشتیم فقط واسه کل مسیر. تو لیدر بودی گفتی امروز می‌خوایم بریم اونجا، اون بالا. من لیدر بودم مسیر رو پیدا کردم برامون. حتا مسیر رو برعکس رفتیم، مثل بقیه نرفتیم.

زندگی‌مون هم شبیه همینه... خیلی شبیه.»

 

من لیدر بودم. تو لیدر بودی. من دیگر تنها نیستم. تو هم تنها نیستی. ما همدیگر را داریم. من یک کسی را دارم که می‌توانم برای همیشه بهش اعتماد کنم. می‌توانم خودم را بسپارم به تو و چشم‌هام را ببندم و بدانم که اگر چشم‌هام را به همه چیز جز تو بستم، تو حواست به همه چیز و من هست.

توی هزاردستان علی حاتمی یک جایی رضا خوشنویس به ابوالفتح می‌گوید: «خوب حرف می‌زنی ابوالفتح! دلم می‌خواست روزگار بهتری بود و از عشق می‌گفتی.» روزگار بهتری نیست اما من دلم می‌خواهد برایت از عشق بگویم. با اینکه کار ساده‌ای نیست.

نوشتن از همه‌ی روزهایی که از سر گذراندیم کار ساده‌ای نیست. نوشتن از تو کار ساده‌ای نیست. احساس را بیان کردن، حس را به کلمه درآوردن هیچ وقت آسان نبوده. به خاطر همین هم هست که اینجا سکوت کرده‌ام همه‌ی این روزها. اما از زیبایی‌ها ننوشتن هم بی‌انصافی است. از تو که این همه می‌خواهمت ننوشتن، عین بی‌انصافی است. باید این موج‌های خروشان آرام بگیرد، من آرام بگیرم، تو آرام بگیری، قلبم قرار بگیرد و بعد بنشینم و یک دل سیر بنویسم. از تو برای خودت، برای خودم بنویسم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۶ آبان ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

سرگشاده..

نگران من نباش، اگرچه نگرانی تو را درک می‌کنم. من هم بسیار نگران این بچه‌هایی هستم که انگار بلندترین موج‌های اقیانوس‌ها در سینه‌هاشان به ساحل می‌کوبد. می‌فهمم که تو چه می‌گویی، اما بابت من خاطرت را جمع کن. اتفاقی نخواهد افتاد. بزرگ‌ترین اتفاقی که می‌تواند برای کسی بیفتد این است که ترسش بریزد. من دیگر هراسی ندارم. وقتی می‌بینم تن آدم ممکن است مرده باشد، اما خودش سرافرازتر از پیش زنده بماند، چرا باید بترسم؟ از سنگ‌هایی که به سرمان فرومی‌ریزد نمی‌ترسم و از مرگ ابایی ندارم. من اگر بدانم می‌توانم چیزی را، کسی را، با تمام وجود دوست داشته باشم، دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم. عشق به آدم جسارت و شجاعت می‌دهد.

 

من توی زندگی‌ام برای خودم یک سری اصول و قانون دارم،‌ و تعدادی خط قرمز. اخلاق برای من همانطوری که کانت معتقد بود وظیفه‌گرا است. من عقل و شعور دارم و وظیفه دارم اخلاقی زندگی کنم. تلاش کرده‌ام انگیزه‌ی انجام کار خوب برایم فقط انجام کار خوب باشد، نه به امید بهشت،‌ و نه از ترس جهنم و نه همچون عرفا به عشق خدا، یا به قول سانتی‌مانتال‌ها به خاطر کارما. من با توجه به اصولم درست و غلط را تشخیص می‌دهم و انسان‌های خوب را از بد جدا می‌کنم. بالاخره هرکسی برای خودش، برای زیستن، فرمول‌هایی دارد. مغز من هم اینطور کار می‌کند:

خط قرمزهاتان را مشخص کنید، بعد ببینید چه کسی ازشان عبور می‌کند، و بعد آدم‌هایتان را انتخاب کنید.

اولین اصل زندگی من صداقت و اولین خط قرمزم در زندگی دروغ است. دروغ گفتن برای من غیراخلاقی است، چه پیامدی داشته باشد چه نه. تا آنجا که بتوانم ـ مگر به استثنای مرگ و زندگی یک انسان ـ نه دروغ می‌گویم و نه می‌پذیرم به من دروغ بگویند. توی فلسفه‌ی زندگی من دروغ مصلحت‌آمیز به از راستیِ فتنه‌انگیز نیست. دروغ که بگویی همه‌ی راه‌ها را می‌بندی. به روی خودت، به روی دیگران. من همیشه توی سایه زندگی کرده‌ام. جوری زندگی کرده‌ام که خواه یا ناخواه وجودم، بود ام برای کسی، برای دنیا اهمیتی نداشته باشد. چند سال عمر کودکی و نوجوانی‌ام در سایه‌ی یک دروغ و بعد دروغ‌های بعدی که وصل بود به دروغ اول حرام شد. من برای عدم صداقتم، برای ایمان آوردن به این جمله که "دروغ گفتن فی نفسه عملی غیراخلاقی است" هزینه داده‌ام.

و این آن مصیبتی است که شما به دامن ما انداختید. حکومتی که جز دروغ نگفته و جز پنهان کردن حقیقت کاری نکرده. و ما، مردمی که شبیه حکومت‌اند، حتا وقتی که انکارش می‌کنند. حکومتی که به دروغ گفتن خودش هم قانع نیست، می‌خواهد تمام مردمش را دروغگو باربیاورد. وقتی کسی را مجبور کنی ظاهرش شبیه افکار و درونش نباشد مجبورش کرده‌ای به دروغ گفتن. به اسم دین یا قانون، فرقی نمی‌کند. و مثال‌های بی‌شمار دیگر. ما توی این به اصطلاح وطن از کودکی و درست‌تر از وقتی که دست چپ و راستمان را می‌شناسیم، وقتی پا به مدرسه می‌گذاریم پیش از هرچیز اولین چیزی که می‌آموزیم دروغ‌گویی است. و اولین دروغ همان دروغ ادامه‌داری است که به درازای عمرمان، کوتاه یا بلند، ادامه می‌یابد. اولین قطعه‌ی دومینو روی دیگری می‌افتد و می‌رود همینطور تا مرگ، تا بعد از مرگ و تا وقتی اسمی از ما جایی توی این جهان هنوز وجود دارد. این کاری است که از شما آموختیم و توی همین مدرسه‌ها حرفه‌ای‌اش شدیم. ما به خاطر داشته‌هایی که دوست نداریم داشته باشیم، یا نداشته‌هایی که دوست داریم داشته باشیم، یا برای خلاص شدن از چنگ چیزهایی که داریم و ای کاش نداشتیم اولین راه حلی که به ذهنمان می‌رسد دروغ است.

حالا بعد از همه‌ی این‌ها که از سر گذرانده‌ام صداقت شده اولین اصل زندگی‌ام و دروغ اولین خط قرمزم. شما سال‌هاست اولین خط قرمز زندگی مرا زیر پا گذاشته‌اید. چطور بپذیرمتان؟ چطور بهتان رأی بدهم؟ چطور تأییدتان کنم؟ و چطور پشتتان بایستم؟

شما برای ما زندگی‌ای ساختید از دروغ که در آن مدام در حال رمزگشایی هستیم. شما که اصل و قاعده‌تان دروغ است و پنهان کردن حقیقت، که از نظر من فرقی با دروغ‌گویی ندارد. شما که در گولاگی که ساخته‌اید، به قول سولژنیتسین، دروغ حلقه‌ی اتصالی است که همه چیز را به هم متصل نگه می‌دارد. چطور بپذیرمتان؟

برای آن‌ها که هنوز نمی‌توانند موضعشان را مشخص کنند:‌ خط قرمزهایتان را مشخص کنید. برای زندگی‌تان، برای اخلاقیات قاعده و قانون داشته باشید.

برای من دروغ، دروغ است. برای من ظلم، ظلم است. فرقی ندارد مسلمان ظلم کند یا دیگریِ ملحد یا هر کس و ناکسی که می‌شناسید و نمی‌شناسید. نمی‌پذیرم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۱
۶ دیدگاه

پنجاه و یک

وقتی بهتر نمی‌نویسم، پس چرا می‌نویسم؟ اگر آنچه را که می‌خواهم بنویسم، نمی‌نوشتم، چه می‌شدم؟ نهایتا پشت سر خود درجا می‌زدم؟ من مثل کسی که از اتاق تاریک می‌هراسد، جرأت خاموش ماندن ندارم.

برای من نوشتن تحقیر شخصی است، ولی نمی‌توانم از نوشتن رها شوم. نوشتن برای من مثل اعتیادی است که از آن نفرت دارم و با وجود این، استفاده می‌کنم. مانند عادتی زشت که حقیرش می‌شمرم ولی نمی‌توانم شرش را از سرم کم کنم.

| فرناندو پسوا ـ کتاب دلواپسی، ۸۴. (۱۹۰) |

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

و تنم هنوز بوی نم و آهک می‌دهد

«چه کسی می‌گوید ظرافت در پرده‌های هزار لایه پیچیده است؟ چه کسی گفت ماه کامل از پشت شاخه‌های در هم تنیده چشم‌نوازتر است؟ چرا به جای این‌که بگویم در رنج خود نشسته‌ام، از سنگ سیاهی که ردش بر شانه‌هام مانده حرف می‌زنم؟ چرا نمی‌گویم تنهایم، و می‌گویم؛ سایه‌ی گرگ سیاهی که بر قله‌های دور نشسته است، در شهر تنها بر وجود من افتاده است؟»

 

و تنم هنوز بوی نم و آهک می‌دهد

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

پژواک آخرین واژه‌ای که در وقت نوشتن غایب است

* می‌دانم آنچه می‌گویم بی‌معنا و خنثاست: نشانه‌ای است سراسر آکنده از نیستی و فنا... من هرگز (حتا در بازگویی‌های همیشگی‌ام) چیز تازه‌ای کشف نخواهم کرد. فقط پژواک آخرین واژه‌ای را که در وقت نوشتن غایب است می‌شنوم و رسواییِ سکوت آن‌ها [واژه‌ها] را و خاموشیِ خویش را.

 

من هرگز چیز تازه‌ای کشف نخواهم کرد. چیز تازه‌ای نخواهم نوشت. همه فقط و فقط تکرار نوشته‌های گذشته است. اتفاقات همه فقط و فقط تکرار ماجراهای گذشته است. می‌گویند به الگوهایی که مدام توی زندگی‌تان تکرار می‌شود دقت کنید. یک الگویی دارد توی زندگی من تکرار می‌شود. من اما دیگر بیست ساله نیستم که از پس این الگوها، اگر نتیجه باز هم همان باشد که بود، سالم بیرون بیایم. می‌ترسم، و ترسم باز دست و پایم را بسته. ولی اینبار دیگر کسی نیست که مدام تکرار کند: نترس. نترس. نترس.

نوشتن از این چیزها برای من سخت است. هنوز سخت است. به زمانی فکر می‌کنم که کسی که مرا از نزدیک می‌شناسد چیزهایی را که می‌نویسم بخواند، بعد چه فکری با خودش خواهد کرد؟ چه فکری درباره‌ی من خواهد کرد؟ و بعد چه می‌شود؟ چه چیزهایی تغییر می‌کند؟‌ به این چیزها فکر می‌کنم و نوشتن سخت‌تر می‌شود. آدم عاقل خودش را با دستان خودش از آنچه که هست شکننده‌تر می‌کند؟ من عاقل نبوده‌ام.. و شکننده‌تر از این ممکن است؟ به گمانم هست.. اما اگر همین آخرین سنگر را از خودم بگیرم دیگر چه می‌ماند برایم؟

آن آخرین واژه‌هایی که در وقت نوشتن برای من غایب است چیست؟ می‌دانم. درست، دقیق و مشخص می‌دانم.

بعدتر برایتان می‌نویسم. همه چیز را درست، دقیق و مشخص می‌نویسم.

 

* من می‌نویسم. زیرا با یکدیگر زندگی کردیم. چون من فردی در میان آن‌ها بودم. سایه‌ای میان سایه‌های‌شان. جسمی نزدیک جسم آن‌ها. می‌نویسم چرا که آن‌ها نشان محوناشدنیِ خود را بر من گذاشتند که فقط با نوشتن بیان می‌شود. خاطره‌ی آن‌ها از نوشتن عاجز است. نوشتنِ خاطره‌ای بر مرگِ آن‌ها تصدیقی است بر زندگیِ من.

| * دبلیو، یا خاطرات کودکی ـ ژرژ پِرِک |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

قیاس‌های الکی..

توی بازی کندی کراش وقتی یک جایی از بازی، توی مرحله‌ای گیر می‌کنی و نمی‌توانی ردش کنی خودِ بازی به شکلی کمکت می‌کند، حرکت اضافه هدیه می‌دهد یا یک امکان و ابزاری پیشنهاد می‌کند تا بتوانی آن مرحله را رد کنی و بگذرانی و بری مرحله‌ی بعد. کاش زندگی هم همینطور بود. مگر نه اینکه اول تا آخرش یک بازی مسخره بیشتر نیست؟ چرا وقتی یک جایی، توی یک چیزی گیر می‌کنی کمکت نمی‌کند تا بتوانی ازش بیرون بیایی؟

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
۲ دیدگاه