همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

ماهی‌قرمزهای داخل پارچ

از زمانی که اینجا را ساخته‌ام تا امروز خودم را مجبور کرده‌ام به این‌که هیچ حرفی هم اگر برای نوشتن نبود دست‌کم ماهی یک نوشته، شده یک جمله، شده فقط برای طولانی‌تر کردن لیست بایگانی آن پایین، اینجا بنویسم. حالا به منظور روشن نگه داشتن چراغ مرداد ۱۴۰۲ چند دقیقه‌ایست نشسته‌ام باز روبه‌روی این صفحه‌ی سفید و به قول انگلیسی زبان‌ها:

Nothing comes up

هیچ...

بگذارید چند سطر از کتابی برایتان بنویسم که در حال خواندنش هستم، و خواندنش این روزها تنها لذت زندگی‌ام است. شاید انگشت‌هام کمی برای نوشتن گرم شدند.


آدم‌بزرگ‌ها، ظاهرا، گهگاهی، وقت پیدا می‌کنند بنشینند و به فاجعه‌ای که زندگی آن‌ها به‌شمار می‌آید بیندیشند. آن وقت، بی‌آن‌که بفهمند، به حال خود گریه و زاری می‌کنند و مثل مگس‌هایی که خود را به شیشه می‌کوبند بی‌قراری می‌کنند، رنج می‌برند، تحلیل می‌روند، افسرده می‌شوند و از خودشان در مورد دنده‌ی چرخی که در آن گیر کرده‌اند، که آن‌ها را به جایی کشانده که آن‌ها نمی‌خواسته‌اند آن‌جا باشند سوال می‌کنند. باهوش‌ترین‌هاشان از این ماجرا مکتبی برای خود درست می‌کنند: آه، پوچیِ درخورِ تحقیرِ هستی بورژوایی! میان‌شان بی‌شرم‌هایی پیدا می‌شوند که سر میز شام پدران‌شان حاضر می‌شوند و از خود می‌پرسند: «رؤیاهای جوانی ما چه شده‌اند؟» این سوال را با قیافه‌ای سرخورده و ازخودراضی می‌پرسند و خود پاسخ می‌دهند: «به باد رفته‌اند و زندگی آدم‌ها یک زندگی سگی است.» از این روشن‌بینیِ دروغینِ بزرگ‌سالی متنفرم. واقعیت این است که آن‌ها مثل بچه‌کوچولوهایی هستند که درک نمی‌کنند چه به سرشان آمده و ادای آدم‌های مهم و بادل‌وجرئت را درمی‌آورند، آن هم وقتی دل‌شان می‌خواهد گریه کنند.

حال آنکه درک‌شان بسیار ساده است. آنچه قابل قبول نیست این است که بچه‌ها گفته‌های بزرگ‌ترها را باور دارند و این‌که وقتی بزرگ شدند انتقام خود را از بچه‌های خودشان می‌گیرند. این نکته که «زندگی مفهومی دارد که کلید فهم آن در دست آدم‌بزرگ‌هاست» دروغی جهان‌شمول است که همه ناگزیرند باورش کنند. وقتی در بزرگ‌سالی آدم متوجه می‌شود این گفته غلط است، دیگر دیر شده. معما کشف‌ناشده باقی می‌ماند، ولی تمام نیروی موجود در راه کارهای احمقانه هدر رفته است. چیزی جز خود را بی‌حس کردن، تا آن حدّی که انسان بتواند، با تلاش در پنهان کردن این واقعیت که زندگی هیچ مفهومی ندارد باقی نمی‌ماند. درنتیجه، انسان فرزندان خود را گول می‌زند تا بهتر بتواند خودش را قانع کند.

همه‌ی آدم‌هایی که خانواده‌ام با آن‌ها رفت و آمد دارند، همین مسیر را دنبال کرده‌اند: یک جوانی در پی سودآورکردن هوش، فشردن رگه‌های تحصیلات، همان‌طور که لیموترش فشرده می‌شود و کوشش در پی کسب موقعیت در میان نخبگان و بعد، سراسر زندگی با حیرت از خود پرسیدن که چرا آن همه امید منتهی به هستیِ چنین بیهوده‌ای شده است.

آدم‌ها خیال می‌کنند دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان تمام می‌شود. از خودم می‌پرسم ساده‌تر نیست که از همان اول به بچه‌ها یاد بدهند که زندگی پوچ است. شاید این کار بعضی لحظه‌های زیبای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگ‌سالان اجازه می‌دهد وقت بسیار قابل توجهی را هدر ندهند _ جدا از این آدم، دست‌کم، از خطر یک ضربه‌ی روحی، ضربه‌ی پارچ، در امان خواهد ماند.

/ از کتاب "ظرافت جوجه‌تیغی" نوشته‌ی موریل باربری ترجمه‌ی مرتضی کلانتریان


خلاصه‌ی زندگی دو سه ماه اخیر من همین است: سرخوردگی آدمی که خیال می‌کرد دنبال ستاره‌ها می‌گردد اما، برای بار هزارم، مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارش تمام شد. و بله‌‌. درست است. ضربه‌ی پارچ خیلی درد دارد.

  • آدم‌بزرگ‌ها و دروغ‌های جهان‌شمولی که به ما گفتند. درباره‌ی همین می‌شود ساعت‌ها نوشت. درباره‌ی بلاهایی که آدم‌بزرگ‌ها بر سر ما آورده‌اند کلا می‌شود ساعت‌ها نوشت.

اما برای غر زدن نیامده‌ام. و چون تنها کاری که این‌جا می‌کنم غر زدن است و تصمیم گرفته‌ام غر زدن را تمام کنم انگار دیگر حرفی هم برای گفتن ندارم... شاید... شاید حرفی برای گفتن نداشته باشم.

  • «گر ستیزه کند فلک با ما بر مرادش رویم و نستیزیم.» همین یک کار را اگر بتوانم انجام دهم بهترین کاری‌ست که توی تمام زندگی برای خودم کرده‌ام. به خاطر این‌که خسته شده‌ام. یک خشمی درونم هست که می‌ترساندم. کلیدواژه‌های مشخصی هستند که می‌توانند تا مرز جنون خونم را به جوش بیاورند. نمی‌خواهم. نمی‌توانم با خشم زندگی کنم.
  •  

اولین مواجهه‌ام با بلاهایی که آدم بزرگ‌ها می‌توانند بر سر ما بیاورند اولین و دورترین خاطره ایست که از بچگی توی ذهنم دارم.

دو ساله‌ام. خانه‌ی عمویم هستیم. من و برادرم که دو سال از من بزرگ‌تر است. من شاهد ماجرام. می‌بینم که دخترعموهام و چند دختر دیگر که همه هم سن و سال هم اند، سیزده، چهارده، پانزده ساله، با خنده و مسخره بازی یک تکه نخ سورمه‌ای رنگ دستشان گرفته‌اند، و دقیقا خاطرم هست که آن را از رشته‌های آویز دور روبالشی‌های خانه‌ی عمویم جدا کرده بودند، و به برادرم می‌گویند می‌خواهند با آن نخ برایش یک دم بگذارند. برادرم ترسیده و جیغ می‌کشد و گریه می‌کند و فرار می‌کند و خیال می‌کند واقعا قرار است یک دم نخی نصیبش بشود، و آن‌ها برادرم را دست انداخته‌اند. و من نگاه می‌کنم. و دقیقا می‌فهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد.

من در دو سالگی یک عده آدم‌بزرگ احمق روان‌پریش می‌دیدم که سعی داشتند با یک تکه نخ الکی برادرم را که از من بزرگ‌تر بود از یک دم الکی بترسانند. یادم هست که من هم گریه‌ام گرفته بود اما آنقدری حرف زدن بلد نبودم که به برادرم بگویم این‌ها یک مشت احمق اند که فقط سعی دارند به احمقانه‌ترین شکل ممکن تفریح کنند. این دورترین خاطره‌ی واضح بچگی‌ام است. دورتر از آن تصویر یک کودک است (نمی‌دانم آن کودک دقیقا کیست) که لباس‌های زرد رنگ پوشیده. شاید اولین باری بوده که رنگ زرد می‌دیدم. نمی‌دانم.

هنوز هم همین است. آدم‌بزرگ‌ها را می‌بینم. و دقیقا می‌فهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد. و هنوز که هنوز است آنقدری حرف زدن بلد نیستم.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۲
۵ دیدگاه

همه‌ی شب‌هایی که بالاخره صبح می‌شوند

نیمه‌شب از خواب می‌پرم، بی‌حرکت، توی تخت، خیره به سقف. نیمه‌شب تابستان.. یک وقتی شبیه همه‌ی نیمه‌شب‌های قبل.

یک دلهره‌ای مدام ته دلم هست که نمی‌گذارد آرامش داشته باشم. یک جور نگرانی و اضطرابی است که مدت‌هاست هست. نمی‌دانم.. شاید از یک سال پیش مثلا.. بیشتر.. کمتر..
کم سن و سال‌تر که هستی خیال می‌کنی تا همیشه وقت هست، برای جبران، برای اتفاق‌های بهتر، خیال می‌کنی همیشه وقت هست. بعدتر اما یک صدایی توی سرت مدام می‌گوید که دیر شده، همه‌ی فرصت‌ها از دست رفته و دیگر هیچی هیچ وقت قرار نیست بهتر شود. این ارمغانِ واقعیِ مسخره‌ایست که احتمالا پیر شدن با خودش می‌آورد. ناامیدی مثلا..
خیره به سقف. روشن شدن هوا. همه‌ی شب‌هایی که بالاخره صبح می‌شوند. دلهره‌ای که هست. مدت‌هاست هست. یک چیزی ست که اصلا ذهنی نیست. کاملا جسمی است. درست وسط قفسه‌ی سینه‌ام احساسش می‌کنم.
مدت‌هاست ننوشته‌ام. دست‌هام برای نوشتن خشک شده. کلمه‌هام ته کشیده. 
برای شما اما حالا با اشک می‌نویسم که این دلهره دارد از پا می‌اندازدم.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۲
۲ دیدگاه

پنجاه و چهار

در روزهایی از عمر فکر کردم هیچ چیز از آنچه دارد به سرم می‌آید دشوار‌تر نخواهد بود. فکر کردم دیگر رهایی از جهنم ممکن نیست. اما هر بار طبقه‌ی دیگری دیدم با آتشی گدازان‌تر. فکر کردم دیگر کمر راست نمی‌کنم، دیگر نمی‌توانم بایستم. نمی‌دانم حالا چقدر ایستاده‌‌ام. می‌دانم قلبم تکه‌ی نان کوچکی بود که گنجشک به دهان می‌برد. و من میان گنجشک‌های گرسنه در محاصره بودم. عجیب است چون همیشه فکر می‌کردم خودم پرنده‌ای هستم، گنجشکی، کبوتری، ساری، چیزی، ولی قلبم نان بود و خودم حالا نمی‌دانم دقیقا چه هستم.

 

تو بگو پلک، نزدیم. تو بگو نفس، نکشیدیم.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲
۲ دیدگاه

پنجاه و سه

من چو از دریای عمان قطره‌ام

قطره قطره سوی عمان می‌روم

من چو از کان معانی یک جو ام

همچنین جو جو بدان کان می‌روم

من چو از خورشید کیوان ذره‌ام

ذره ذره سوی کیوان می‌روم

این سخن پایان ندارد لیک من

آمدم زان سر به پایان می‌روم

| مولانا |

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲
۰ دیدگاه

این‌جا هیچ چیزی نیست که حواس آدم را از درون‌نگری فاجعه‌بار پرت کند

صبح روز تعطیل رانندگی کردن توی خیابان‌های خلوت خیلی لذت‌بخش است.
به اطرافم نگاه می‌کنم. آدم‌ها، ماشین‌ها، ساختمان‌ها را تماشا می‌کنم. دنیا یک جوری ست که انگار هر کسی توش یک جایی برای خودش دارد. من ولی حس می‌کنم هیچ جایی این‌جا ندارم. هیچ چیزی این‌جا تمام و کمال مال من نیست. هیچ اتفاقی برای من نمی‌افتد.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲
۳ دیدگاه

در دام مانده باشم صیاد رفته باشد

تمام مدت فقط به یک چیز فکر می‌کردم: دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم‌.

نتوانستن می‌دانی یعنی چی؟ نمی‌توانم.

نشسته بود همین‌جا، دقیقا همین‌جا که حالا من نشسته‌ام و به خیال خودش نصیحتم می‌کرد. و به خیال خودش درست‌ترین نسخه را برایم پیچیده بود. نصیحت کردن عادتش شده. توی این نقش گند بزرگ‌تر بودن از بچه‌گی فرو رفته. اما یک چیزی را نمی‌بیند. همان چیزی که نمی‌تواند بفهمد. همان چیزی که هیچ کدامشان نمی‌توانند بفهمند. انگار به کسی که جلوی یک گاو نر نشسته پیوسته بگویی بدوش. سکوت کردم. سرم را انداختم پایین و فقط سکوت کردم. دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش. هیچ کس نمی‌فهمد.

من فقط یک چیز می‌خواستم.

یک بار دیگر یک جای دیگر هم سکوت کردم. حرفم را خوردم که بی‌احترامی نکرده باشم. و می‌دانستم وسطش گریه‌م می‌گیرد. نگفتم. توی دلم گفتم حالا که اینقدر اینجا غریبه‌ام...

دردم از آن دردها نیست که کسی بفهمدش.

ته همه‌ی این‌ها منم و دوباره تنهام. توقع ندارم یک کسی بیاید و سوپرمن طور دستم را بگیرد از وسط دردهام بکشد بیرون.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲
۱ دیدگاه

Cause I'll wait into another life

Me

 

اینجا، روی تختم نشسته بودم و درحالی که یک دسته از موهای خیسم نصف دیدم را گرفته بود، داشتم ناخن‌های دست و پام را تا جایی که می‌شد از ته می‌گرفتم. همان شکلی که وقتی بچه بودیم مامان می‌گرفت. همانقدر کوتاه. بعد از مدت‌ها مغزم خالی از همه‌ی فکرها بود و آدم توی سرم ساکت شده بود. باور کنید لال شده بود. بعد، ناگهان، شبیه چیزی که آدم‌ها احتمالا ثانیه‌های قبل از مرگشان تجربه می‌کنند، تمام روزهای سالی که گذشت، نمی‌گویم تایم‌لپس‌وار اما یک شکلی که نمی‌توانم بگویم چه شکلی، از جلوی چشم‌هام، از توی سرم رد شد. تمامش.

می‌دانم روزهایی که در ادامه می‌آیند سخت‌ترند. می‌دانم زندگی هیچ وقت قرار نیست آسان‌تر شود. احساس می‌کنم پیر شده‌ام. احساس می‌کنم اشک‌هام از همیشه غلیظ‌تر اند. دلم برای نوشتن تنگ شده. برای خودم بیشتر. فکر کنم گم شده‌ام. یک فکرهایی بعضی وقت‌ها از توی سرم می‌گذرد که ترسناک است. شبیه من نیست. بزرگ شدن این شکلی بود؟ یا همه‌ش فقط مزخرف است؟ چرا نمی‌توانم مثل آدمیزاد سختی بکشم تا تمام بشود و برود؟ مهم نیست..‌ این حرف‌ها گفتن ندارد. غر می‌زنم. مثل همیشه دارم غر می‌زنم. امروز الف. می‌گفت تو متخصص غر زدن‌های نامنظمی. گفتم این تخصصم نیست، این اسم سرخ‌پوستیمه.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۲
۲ دیدگاه

پنجاه و دو

من می‌دانستم نومیدی هست، اما نمی‌دانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال می‌کردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر می‌کشد. پوست تنم درد می‌کند، سینه‌ام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم می‌خورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همه‌ی این‌ها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همه‌ی موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!

/ کالیگولا

جایی دیگر در یادداشت‌هاش نوشته:

«باید عشقی داشت، عشقی بزرگ در زندگی، از آن رو که این عشق برای نومیدی‌های بی‌دلیلی که ما را در چنگ می‌گیرد عذر موجهی می‌تراشد.»


| آلبر کامو |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲
۳ دیدگاه

از میان تمام دنیا، سکوت و سایه را برگزیده بود

ساعت از دو گذشته بود. خواب از سرم پریده بود. توی سیاهی دور کلمات خط می‌کشیدم، شبیه تکه‌های پازل جابه‌جاشان می‌کردم تا کنار هم، جایی که به نظر درست بیاید چفت شوند‌. یکی یکی. گله گله شکل‌های در همِ بی‌معنی. تکه‌هایی که به هم نمی‌رسند. وصله‌های ناجورِ ناامید کننده. باز خراب کردن و باز از نو چپاندنشان کنار همدیگر. آدم یک وقت‌هایی دست و پای بی‌خود می‌زند. بی‌فایده. یک آدم، در تاریکی، نشسته روی سرامیک سرد، در حال ور رفتن با تکه‌های پازل کلماتِ بی‌معنی، با دقتِ کودکی که تصور می‌کند کار عبثش دنیاش را عوض خواهد کرد، غم‌انگیز است‌. 

بعدتر. ناامید. خیره به سیاهی سقف. چطور فراموش کرده بودم؟ من که همه‌ی این‌ها را بارها به چشم دیده بودم چطور فراموش کرده بودم؟ من که در همه‌ی تلاش‌هام برای پیوستن به آدم‌های برون‌گرا به این نتیجه رسیده بودم که انزوا شیوه‌ی بهتری است، چطور باز فراموش کرده بودم؟

اگر باز هم فراموش کنم چی؟ مصیبت آن‌جاست که می‌دانم باز هم قرار است فراموش کنم.

تنهایی، رفقا، آن ظرف تو‌خالی نیست که دست کم با یک چیزی پر شود. تنهایی حتا آنطور که زمانی تصور می‌کردم، یک ظرف توخالی متخلخل هم نیست که بالاخره یک چیزی درونش جا بگیرد، پر شود و باز خالی شود. تنهایی آن گوی سیاهِ سنگین و بزرگی است که هست. همیشه هست.

آدم یک وقت‌هایی دست و پای بیخود می‌زند.

 

/ به‌جای همه‌ی سکوتی که تحویل‌ات می‌دهم تا دلت بخواهد درون‌ام ملقمه‌ای از صداهاست. هم‌زمان هزار نفر دارند مونولوگ‌های‌شان را در من منتشر می‌کنند.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

شماره‌ی چهارصد

به مناسبت شماره مطلب رند دلم می‌خواهد اینجا برایتان از گل و بلبل بنویسم. از گل و بلبل نوشتن بعد از یک گریه‌ی طولانی از سر بیچارگی و یک شب تا صبح بد خوابیدن و یک معده درد عصبی چند ساعته کار آسانی نیست. سخت هم نیست. راستش را بخواهید خیلی فرقی نمی‌کند. اصلا نمی‌دانم چرا این جمله را نوشتم. شاید بعدتر حذفش کنم. شاید هم نکنم. فرقی نمی‌کند. کلا هیچی فرقی نمی‌کند. مهم نیست. بهار شده. هنوز نشده اما انگار شده. هوا بوی بهار می‌دهد. گرم شده. لباس‌های زمستانی‌ام را جمع کردم. پتوی دوم را برگرداندم به کمد. کتاب‌های پخش و پلا دور و بر تختم را چیدم روی شوفاژ خاموش. بهار شده. بهار خوب است! امسال سردترین زمستان عمرم بود. همه‌اش سردم بود. همه‌اش لرزیدم و استخوان‌هام از سرما تیر کشید و شب‌ها شوفاژ چسبیده به تختم را بغل کردم تا صبح! زمستان شما هم همینقدر سرد بود؟

[...]

بهار شده. درخت‌ها دارند دوباره سبز می‌شوند. سبز رنگ مورد علاقه‌ی من است. چشم‌هام به دیدن سبزی احتیاج دارند، شبیه سلول‌های مغز که به قند احتیاج دارند، همان شکلی! سوار ماشین که می‌شوم می‌توانم شیشه‌ی پنجره را بکشم پایین و هوای تازه نفس بکشم. بهار شده و این زمستان سرد بالاخره دارد می‌رود. به گمانم اولین بار است که در زندگیم از رفتن زمستان خوشحالم. خب این الان تنها چیزی است که ازش خوشحالم.

من استاد فکر کردن بیش از حد به چیزهای بد ام. اگر ذهنم برود آن سمتی تا ته چاه سیاه بدبختی را طی می‌کنم و خودم را له و لورده و در حال مرگ یا خودکشی ته سیاهی‌اش تصور می‌کنم. نمی‌دانم چه مرگم می‌شود. همیشه همینطور بوده. به گمانم از بس هیچ چیز خوبی نمی‌شود [...] حالم از این حرف‌ها به هم می‌خورد. نباشند بهتر.

اگر شبیه همه‌ی آدم‌های اطراف من در گیر و دار آمدن سال نو هستید،‌ گرفتار خرید لباس‌های تازه اید، یا توی آرایشگاه‌هایید یا خانه‌ای دارید و بند نونوار کردنش هستید، یا هر کار دیگری که به نو شدن سال مربوط می‌شود، شما را با چسناله‌های من چکار؟ اینجا بهار فقط خلاصه می‌شود در گرم شدن هوا و بس. بیشتر از این نه از شور زندگی خبری است، نه وقتی براش هست و نه حوصله‌ای. این حرف‌ها گفتن ندارد، تف سربالاست اما.. اما راستش را بخواهید بعضی وقت‌ها حالم از شادی کردن آدم‌ها، حتا آدم‌های نزدیک زندگیم، به هم می‌خورد. احساس بدبختی می‌کنم؛ احساس می‌کنم باخته‌ام، همه‌ی راه را اشتباه آمده‌ام. دلم می‌خواهد برگردم ته همان چاه سیاه خودم و آنجا بمانم.

[...] حوصله‌ی این حرف‌ها را ندارم. نباشند بهتر.

چند شب پیش عکس‌های قدیمی‌ام را نگاه می‌کردم. این یکی پشت پنجره‌ی اتاقم است سال‌های نوجوانی:

[خب صندوق بیان با هیچ ترفندی برایم باز نمی‌شود. احتمالا دوباره مشکلی پیدا کرده. به جهنم! ما به این مشکلات هم دیگر عادت کرده‌ایم. ما به خیلی چیزها عادت کرده‌ایم. و همه‌ی این چیزها نه می‌کشدمان نه قوی‌ترمان می‌کند. فقط خسته‌تر می‌شویم. به هر حال، عکس یک گلدان بزرگ گل ناز آفتابی است پشت پنجره‌ی اتاقم که یک عالمه گل‌های کوچک رنگی زیبا داده‌ است. تصور کنید. نکردید هم نکردید.]

این عکس هم برای بهار است. بهار آنوقت‌ها معنا داشت. زیبایی داشت. بوی بهار نارنج که می‌پیچید توی خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌ها و همه‌ی سوراخ سنبه‌های شیراز معنا داشت. حالا هیچ معنایی ندارد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

گاهی که به زندگی فکر می‌کنم احساس می‌کنم تکه چوبی هستم که آب با خود به ساحل آورده باشد.

آقای موراکامی یک جایی اوایل کتاب "از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم" نوشته: «من بدون نوشتن افکارم بر کاغذ درک درستی از امور نخواهم داشت،‌ بنابراین ناگزیرم دست به کار بگیرم و کلمات را پشت سر هم ردیف کنم. در غیر این صورت راهی به درون معنا و مفهوم دویدن پیدا نخواهم کرد.»

به جای دویدن هر کلمه‌ای که دلتان می‌خواهد بگذارید. من چند وقتی است درک درستی از امور ندارم.

یک جای دیگری از همان کتاب جمله‌ی معروفی می‌نویسد که مانترای لحظات سخت دویدن یکی از دوندگان معروف ماراتن بوده، می‌فرماد:‌ «درد اجباری است، و رنج اختیاری است.»

اینطور!

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

و شب شط علیلی بود

آدم‌ها به ما آنقدرها اهمیت نمی‌دهند. به حرف‌هامان اهمیت نمی‌دهند. برای هیچ کدام شما مهم نیست که من چکار می‌کنم، امروز چه بر من گذشته، یا چه فکرهایی توی سرم دارم. یا فکر می‌کنید برای بقیه چقدر اهمیت دارد چه توی مغز و درون شما می‌گذرد؟

پدر ک‌. چهار پنج روز پیش فوت کرد. من حتا مطمئن نیستم دقیقا کی بود؟! بگذارید کمی فکر کنم... دقیقا یکشنبه. دیروز مراسم پنجم و هفتمش را با هم گرفتند. ک. از دوستان نزدیک ماست. من چقدر باید حساب کتاب کنم تا یادم بیاید دقیقا کی بود که پدرش مرد؟ و آخر سر با توجه به وقایع زندگی خودم و کسی که واقعا برایم مهم است یادم آمد کی بود. از روی اینکه مثلا الف. سر کلاس بود وقتی بهش گفتم پدر دوستم فوت شده. می‌فهمید می‌خواهم از چه حرف بزنم؟

گفتنش ساده نیست. احتمالش کم است اما ممکن است محکوم به بی‌تفاوتی شوم. من هر چه نباشم توی ذهن بعضی از شما همان آدم بی‌تفاوتی هستم که جواب کامنت نمی‌دهد. فکر کردم جای بی‌تفاوت یا کنارش چه کلمه‌ای بنویسم. شما بخوانید همان فلان آدمی که وقتی در جواب کامنتتان سکوت می‌کنم از من توی ذهنتان ساخته می‌شود. فحش دادن آزاد است. من حتا گمان نمی‌کنم به اندازه‌ی فحش دادن هم کسی اینجا اهمیتی بدهد.‌

واقعا ما چقدر برای بقیه مهم هستیم؟ و چقدر برای مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌مان مهم هستیم؟ شاید بارها شنیده باشیم از آدم‌ها که بهمان اهمیت می‌دهند، به فکر و احساس و حوادث زندگی‌مان و الخ، ولی چند بار حقیقتا برایمان ثابت شده که دقیقا اینطور است؟

می‌دانم زبانم در رساندن منظورم الکن است، ولی شما می‌فهمید من از چی حرف می‌زنم. می‌فهمید نه؟ من حتا گمان نمی‌کنم برای کسی آنقدر مهم باشد که بفهمد من از چی حرف می‌زنم!

پدر ک. یکشنبه فوت شد. ما دیروز به مراسم پنجم و هفتمش نرسیدیم. چند ساعت بعد خودش آمد خانه‌ی س. و بالاخره بعد از مدت‌ها دور هم جمع شدیم. به س. گفتم چقدر سخت است ما سه چهار تا کنار هم باشیم و یکی‌مان هم عزادار باشد و از شوخی و خنده و مسخره‌بازی خبری نباشد. من حتا خودم را نمی‌فهمم وقتی اسم دوستانم را مخفف می‌کنم. واقعا برای کسی چه اهمیتی دارد که س. سارا است یا سیندرلا یا ک. کامران است یا کافکا؟!

می‌فهمید از چه می‌خواهم حرف بزنم؟

بی‌خوابی یک قسمتی از مغزم را فلج کرده. نمی‌دانم دقیقا دارم چی می‌نویسم و چقدر شلخته و درهم و برهم می‌نویسم اما مهم نیست. می‌دانم بعضی آدم‌ها اهمیت می‌دهند. فکر می‌کنید من از مرگ پدر رفیقم ناراحت نشدم؟ فکر می‌کنید من ناراحت نمی‌شوم وقتی مکرر یکی از ستاره‌های روشن وبلاگ‌های مورد علاقه‌ام را باز می‌کنم و می‌بینم نویسنده‌اش پست آخر گذاشته، از دیگر ننوشتن و خداحافظی حرف می‌زند؟ ناراحت می‌شوم اما ناراحتی‌ام مگر چقدر طول می‌کشد؟ دقیقا چقدر اهمیت می‌دهم؟ مرز اهمیت دادن و ندادن کجاست؟ من اگر زمانی خواستم دیگر ننویسم از پست آخر و خداحافظی و این‌ها اینجا هیچ خبری نیست. بی‌خبر گذاشتن و رفتن تخصص من است. اگر زمانی دیگر ننویسم ناراحتی شما مگر چقدر طول می‌کشد؟ واقعا کی اهمیت می‌دهد؟ و کی چقدر اهمیت می‌دهد؟

ما برای آدم‌ها مهم هستیم، نمی‌گویم بی‌اهمیت‌ایم ولی چقدر؟ این اندازه، اندازه‌ی اینکه "چقدر؟" زندگی را برایمان سخت و آسان می‌کند.

 

پ.ن: جواب یکی از سوال‌هام را همین الان گرفتم. همین الان برایم نوشت: «دلم که تو دستای توئه، خیالم راحته جاش امنه.» تصور کنید دل همه‌ی آدم‌ها توی دست‌های ما بود. چقدر سخت می‌شد. مسئولیت یکی‌ش هم خیلی خیلی خیلی سنگین است.

به گمانم اهمیت ندادن یا درست‌تر، خیلی اهمیت ندادن گاهی واکنش دفاعی ذهن و روان ماست.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱
۵ دیدگاه

نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن

دلم می‌خواست اینجا هر روز یک پست جدید بنویسم و همه‌ی اتفاقات زندگی‌ام را برایتان تعریف کنم، اما چه کنم که زندگی‌ام همانطوری که همیشه بود خالی و بدون اتفاق است. نپرسید اتفاق از نظر تو اصلا یعنی چی؟ نمی‌دانم. هرچی. هرچه هست اینجا که منم هیچ خبری نیست. هیچ خبری که نباشد و تو به نوشتن معتاد آنوقت مجبور می‌شوی درباره‌ی خودت بنویسی. خودت را کلمه کنی و بنویسی. مغزت را روی کاغذ بیاوری یا روی صفحه‌ی مانیتور یا بوم نقاشی یا هر جهنم دیگری. اینجاست که آسیب‌پذیری. یا خیال می‌کنی آسیب‌پذیری.

هرچی. هرچه هست اینجا که منم هیچ خبری نیست.

روزهام به درس خواندن می‌گذرند. همین و همین. هیچ رمان جدیدی نخوانده‌ام که از جمله‌هاش اینجا برایتان بنویسم، که از جمله‌هاش جمله‌هایی جدید توی مغزم ساخته شوند. مغزم از ایده‌ها خالی‌ست. یک روز درمیان به زندگی امید دارم و ندارم. چند روز پیش اضطراب یک جوری امانم را برید که از کتابخانه جمع کردم و آمدم خانه. ص. می‌گوید همه‌ی این‌ها طبیعی است. این که عقب مانده‌ام، تمام نمی‌کنم، تمام نمی‌شود، فراموش می‌کنم، طبیعی است. طبیعی یعنی خوب؟

کامپیوترم یک مرگیش شده و قفل کرده، بنابراین تا زمانی که آن نوار پایین برایم باز شود قرار است انگشت‌هام اینجا سریع‌تر از جریان پردازش مغزم برایتان بنویسند. نوشتن به خاطر نوشتن. تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن، مثل نفس کشیدن. اما چه کنم که این‌جا ـ توی سرم ـ هیچ خبری نیست.

امروز این‌جا هوا سرد و برفی است. من هنوز دلتنگم. به خاطر اینکه عاشق کسی شده‌ام که این‌جا نیست. یک زمانی، خیلی خیلی دور، از زندگی فقط یک چیز می‌خواستم: فقط عشق می‌خواستم. پیداش که می‌کنی می‌فهمی که عشق کفایت نمی‌کند. بعدتر بیشتر می‌خواهی. چیزهای دیگری هم می‌خواهی که تا به حال نمی‌خواستی. می‌خواهی باهاش زندگی کنی. می‌خواهی توی آغوشش غرق شوی و دنیا همان‌جا تمام شود. نمی‌شود. و هزار چیز دیگر می‌خواهی. بعدتر می‌فهمی که عشق از همان اول هم کافی نبوده. که کاش هیچ وقت نمی‌فهمیدی. کاش به این خیال ساده دلخوش می‌ماندی. این خیال ساده اما برای سال‌ها پیش است. آدم یک وقتی بالاخره از وسط خواب و رؤیا کنده می‌شود. جدیدترش آنجاست که توی یکی از یادداشت‌هام نوشته بودم: «من همیشه بارها و بارها از تنهایی نوشته‌ام اما هیچ وقت ننوشته‌ام که مثلا کاش کسی بود. منظورم از اینکه می‌گویم تنهایی کمرم را خم کرده هیچ وقت این نبوده که کاش کسی بود.» این‌ها را به خاطر این نوشته بودم که گمان می‌کردم من لایق این تنهایی هستم، یا به خاطر اینکه فهمیده بودم عشق کفایت نمی‌کند.

نوشتن، تند و مداوم و راحت و آسون نوشتن. مثل وقتی که برف می‌بارد. گاهی سریع، گاه آرام، اما مدام، زیبا، سرد. اینجا آنجاست که باید چیزی باشد تا از توصیف خویشتن خلاصت کند. مثلا اینکه همه چیز را توی چهار خط شعر خلاصه کنی و تمام. یا مثلا اینکه همه چیز را بچپانی توی یک داستان تا مجبور نباشی درباره‌ی خودت بنویسی. اینجا آنجاست که آدمیزاد برای اولین بار شعر گفت یا داستان نوشت. خوش به حال کسی که می‌تواند شعر بگوید یا داستان بنویسد.

 

آبلوموف: دیگه ادامه‌ای نداره. روز تموم میشه و همه می‌رن بخوابن.

استولز: فرداش چی؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

کاش بعضی حرف‌ها را هیچ وقت نمی‌زدیم. کاش می‌گذاشتیم بعضی چیزها، حتا اگر همیشه بهشان فکر می‌کنیم، تا همان همیشه توی سرمان بمانند. کاش بعضی جمله‌ها تا ابد نگفته بمانند.

صفحه‌های این کتاب را سریع پشت سر هم ورق می‌زنم و نسیم ملایمش به همراه بوی ورق‌های کاهی به صورتم می‌خورد. توان خواندنش را ندارم. چشمم از کلمه‌ها پر است. یک جایی نوشته: «من به این نتیجه رسیده‌ام که در این دنیا باید آنچه را که کمی ناقص و کمی تکه‌پاره است دوست داشت.» ما می‌توانیم شبیه این نامه‌ها را برای هم بنویسیم؟ به گمانم بتوانیم. نای شروع کردن روز را ندارم. تنها و خسته‌ام.

بی‌نهایت احساس تنهایی می‌کنم. آنقدری که تصور می‌کنم از توان و تحملم خارج است. منی که تنهایی همیشه نزدیک‌ترین همدم‌ام بوده.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲ دی ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

که ما خوف‌انگیزترین دشمنان خودمان هستیم

سخت شکوهمند اما هولناک است که باید یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد. همین که چهره‌ات از ذهنم پاک می‌شود آرامشم را از دست می‌دهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

/ خطاب به عشق ـ از آلبر کامو به ماریا کاسارس، ساعت ۱۱ جمعه شب ۷ ژوئیه ۱۹۴۴

 

در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمی‌ارزد؛ در قعر دنیایی که فرو می‌پاشد؛ هر کس دلی تنگ چون من داشته باشد... .

هر سال این موقع، این ماه، حوالی تولدم این اندوه و ملال گریبانم را می‌گیرد. غم این‌که کاش متولد نشده بودم اصلا. کاش نبودم. گریزی هم ازش نیست. راه فرار برای من همیشه نوشتن بوده و نقاشی و انزوا. برای فانوس نوشتم که بیا، که بنویس، که نوشتن آخرین سنگرمونه. گمان می‌کردم این چیزها برای همه همین شکلی کار می‌کند که برای من. که نوشتن ذهن همه‌مان را مرتب می‌کند. نجاتمان می‌دهد. که آخرین سنگرمان است. شاید اشتباه می‌کردم. من زیاد اشتباه می‌کنم.

 

 

روزهام اینجا و این شکلی می‌گذرد. ده بار تا به حال برنامه‌ام را عوض کرده‌ام؛ هر بار یک چیزهایی حذف شده. دلم می‌خواست می‌توانستم این پنج شش ماه باقی‌مانده را مثل یک ربات خستگی ناپذیر بی‌احساس که برای این ساخته شده که فقط روی یک کار تمرکز کند، فقط و فقط درس بخوانم اما نمی‌توانم. هر از گاهی که به آینده فکر می‌کنم ترس برم می‌دارد. دلم می‌خواست توی این سن و سال دست کم زندگی با ثبات‌تری می‌داشتم. ندارم. و کاریش نمی‌توانم بکنم. کسی که دوستش دارم کنارم نیست و کاریش نمی‌توانم بکنم. آینده‌ برایم گنگ و مبهم است و کاریش نمی‌توانم بکنم. از همه چیز دور افتاده‌ام، از کارم، و کاریش نمی‌توانم بکنم. روزها سریع‌تر از همیشه از پی هم می‌آیند و می‌روند و می‌سوزند و تمام می‌شوند، و کاریش نمی‌توانم بکنم. این چیزهاست که مرا زمین زده.

فکر آینده لاغرم می‌کند، دچار سندرم گاو خوش‌دهان شده‌ام باز، و کاریش نمی‌توانم بکنم.

/

در دفتر پنجمِ مثنوی، مولانا داستان گاوی را نقل می‌کند که تنها در جزیره‌ای بزرگ و سرسبز زندگی می‌کند. این گاو که به تعبیر مولانا گاو خوش‌دهان و خوش اشتهایی هم هست از صبح تا شب تمام صحرا را می‌چرد و همه‌ی گیاهان و علف‌های جزیره را می‌خورد و فربه می‌شود، شب که شد از غصه‌ی فردا خوابش نمی‌برد. از غم اینکه همه‌ی صحرا را چریدم، فردا چه بخورم؟ و از این غصه لاغر می‌شود. (شب ز اندیشه که فردا چه خورم \ گردد او چون تار مو لاغر ز غم) صبح فردا که بیدار می‌شود همه‌ی صحرا سبزتر و انبوه‌تر از روز قبل است،‌ باز می‌خورد و فربه می‌شود و باز شبش همان غم می‌گیردش و لاغر می‌شود. سال‌هاست که او به قول مولانا هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند.

هیچ نندیشد که چندین سال من \‌ می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی ام \ چیست این ترس و غم و دلسوزی‌ام

اسم این وضعیت را گذاشته‌ام سندرم گاو خوش‌دهان. هر وقت دیدید غصه‌ی فردا دارد لاغرتان می‌کند بدانید که دچار این سندرم شده‌اید.

نفس آن گاو است و آن دشت این جهان \ کو همی لاغر شود از خوف نان

به جای "نان" بگذارید هر چیزی که غمش لاغرتان می‌کند. و بارها مشکلتان حل شده اما باز فردا که شود دیروز را فراموش می‌کنید و از غم و ترس لاغر می‌شوید.

بارها به خودم یادآور می‌شوم که همه چیز را بسپار به زمان، به زندگی، به طبیعت. خودش پیش می‌رود. بهتر از آن‌طوری که خودت بتوانی مدیریت کنی پیش می‌رود. نترس. من هم دچار سندرم گاو خوش‌دهان ام. من هم توی آن جزیره ام. شب است و از ترس فردایی که صبح از خواب بیدار شوم و ببینم جزیره هنوز خشک و بی‌آب و علف است لاغر می‌شوم. می‌دانم، یا امیدوارم به اینکه فردا صحرا سبزتر و انبوه‌تر از همیشه است اما تا به چشم نبینم اعتماد نمی‌کنم.

می‌خواهم اعتماد کنم.

/

می‌بینید؟‌ من برای همه‌ی بدبختی‌هام از قبل پاسخ درخور دارم اما باز گرفتارشان می‌شوم.

کنار این آشفتگیِ هرساله‌ی مزخرف که گریبانم را گرفته، بی‌اندازه دل‌تنگم. احساس می‌کنم یک کسی قلبم را گرفته توی مشتش و فشار می‌دهد. احساس می‌کنم توی یک جای تاریک گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم درست نفس بکشم. انگار زیر آبم. آب نفوذ می‌کند به درون تنم، داخل مجاری هوایی‌م و نفسم را می‌گیرد. دوست ندارم بهش بگویم که بیا، که خواهش می‌کنم بیا، که من برای عشق ورزیدن در خواب و خیال ساخته نشده‌ام، و همزمان نمی‌توانم نگویم. دلم نمی‌خواهد بگویم که این همه دل‌تنگم و همزمان نمی‌توانم نگویم. غرور مسخره‌ام نمی‌پذیرد که اینطور گرفتار شده باشم. ولی شده‌ام.

اگر اینجا بود همه‌ی این‌ها آسان‌تر می‌شد.

چرا برای هر چیزی که می‌خواهم باید این همه انتظار بکشم؟ چه می‌شود اگر یک بار و فقط یک بار این زندگی یک چیز را بی‌زحمت و انتظار و ایثار توی دست‌هام بگذارد؟

 

 

اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ اما چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوت دل.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱
۱ دیدگاه