یک اره برقی همه چیز را خراب کرد
یک وقتهایی هزار ایده برای نوشتن داری، یک وقتهایی هم مثل الانِ من هیچی به هیچی. گاهی میروم نوشتههای قدیمی اینجا را میخوانم و خودم تعجب میکنم از اینکه واقعا من اینها را نوشتهام؟ از آن لحظههایی که به قول نامجو آدم از خودش خوشش میآید. بعد فکر میکنم به اینکه اگر چیزهایی که توی سرم هستند را همان لحظه ننویسم بعدها فراموش میشوند. تماما کان لم یکن میشوند. خیلی چیزها بوده که من در لحظه ننوشتهام و فراموش شدهاند. خیلی چیزها بوده که ساعتها بهشان فکر کردهام و به نتیجه رسیدهام اما چون نتیجه را هیچ جایی ننوشتهام انگار که کلا بهشان فکر هم نکردهام.
دارم مزخرف مینویسم. راستش را بخواهید میخواهم از هیچی چیزی برای انتشار دربیاورم. و هر وقت که این کار را میکنم این گرفتگی کلید "ب" کیبرد لپتاپم بیشتر از همیشه آزارم میدهم. قبلا گفته بودم کلید حرف "ب" کیبرد لپتاپم یک گیری دارد و یک تقهای میکند. بگذریم. گفتن نداشت.
یکی یک جایی نوشته بود آدمیزاد همیشه در تلاش است که خودش را ابراز کند. خودش را به دیگران معرفی کند مثلا. چه میدانم، شاید قصدش این است که بگوید من هم بلدم. من هم هستم. من هم آره و فلان. که چی؟ شاید همین کاری که حالا من در حال انجامش هستم هم یک جور ابراز خود است اما باور کنید ترجیح میدادم نباشم. ترجیح میدادم کسی من را نشناسد. باور کنید بعضی وقتها آرزو میکنم کاش نامریی بودم. کاش میشد همهی بیست و چهار ساعت را توی خانه بمانم و هیچ جا نروم و هیچ آدمی را نبینم و با هیچ کسی هیچ حرفی نزنم. کاش نبودم اصلا. کاش درخت بودم مثلا. باور کنید دوست داشتم درخت باشم. حتا از قدرت تصورتان هم خارج است که چقدر دوست داشتم درخت باشم. ـاگر یک سری چیزها حقیقت داشته باشدـ باور کنید من در زندگی قبلیام درخت بودهام. یک درخت سرو چند صد سالهی بزرگ و تنومند و تنها که مامن پرندههاست. مامن سنجابها مثلا. چمیدانم، مورچهها، هرچی. بعد یک از همه جا بیخبری آمد و با یک اره برقی زشتِ پرسر و صدای لعنتی مرا از بیست سانتی متری زمین قطع کرد و من متولد شدم. ناخواسته. به همان اندازهای که پدر و مادرم وقتی فهمیدند چند ماه دیگر قرار است یکی دیگر به جمعشان اضافه شود مرا نمیخواستند. به همان اندازهای که او مرا نمیخواست. درخت بودم و داشتم با ریشههایم و شاخههایم و برگهایم و پرندههایم و مورچههایم زندگیام را میکردم و یک اره برقی گند زد به همه چیز. برای همین از اره برقی متنفرم. اگر یک تبر بود داستان جور دیگری پیش میرفت. شاید از اروپا سردرمیآوردم. استرالیا. هرجا. هرجا غیر از اینجا. تو بگو سیبری. یک اره برقی زشت ایکبیری همه چیز را خراب کرد. (این چند سطر آخر را با داد و فریاد بخوانید.) در هر حال من منتظرم بمیرم به امید اینکه در زندگی بعدی هم دوباره یک درخت بشوم. مثلا. البته به شرط اینکه دیگر اره برقیای در کار نباشد. نسل اره برقیها منقرض شده باشد یا هنوز هیچ اره برقیای اختراع نشده باشد. اینجوری بهتر است.
پ ن: از فواید بستن آن صفحهی کذایی اگر میپرسید باید بگویم آرامش و تمرکزم افزایش پیدا کرده. جدی.