پنجاه و هفت
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بیفخر بودنها گناهی نیست
| میراث ـ مهدی اخوان ثالث |
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بیفخر بودنها گناهی نیست
| میراث ـ مهدی اخوان ثالث |
گر غبار جبینات را میخشکاند، و اگر گرمای بیابان چشمانت را میسوزاند، یادآر که نور غروب لطیف است و آب بهاران سرد.
گر مونسات وا نهاده تو را، و اگر تنهایی را تحمل دشوار است، یادآر که سپیده دمان، چکاوک نغمه سرخواهد کرد و در دل تاریکی، شبانگاه، هزاردستان خواهد نالید.
گر سنگهای راه پایت را میخلد، یادآر که آدمی را برای رنج و بردباری آفریدهاند.
گر کورهراه زندگی طویل است و پرملال، یادآر که تنها یک بار باید از آن گذر کرد.
| سفرنامه شهسواران کوهسار _ ماری ترز / ترجمه محمد شهبا |
من از چشمها میترسم وقتی خیرهام میشوند، از چشمهای تو نه. از دهانها وقتی میخندند، میترسم. وقتی حرف میزنند نه. از دهان تو نمیترسم، از حرفهات نمیترسم.
من از آن دیوارها میترسم که زیر سقفش شبها حرفهام میریزند توی سرم و مثل یک کندوی زنبور وزوز میکنند.
در روزهایی از عمر فکر کردم هیچ چیز از آنچه دارد به سرم میآید دشوارتر نخواهد بود. فکر کردم دیگر رهایی از جهنم ممکن نیست. اما هر بار طبقهی دیگری دیدم با آتشی گدازانتر. فکر کردم دیگر کمر راست نمیکنم، دیگر نمیتوانم بایستم. نمیدانم حالا چقدر ایستادهام. میدانم قلبم تکهی نان کوچکی بود که گنجشک به دهان میبرد. و من میان گنجشکهای گرسنه در محاصره بودم. عجیب است چون همیشه فکر میکردم خودم پرندهای هستم، گنجشکی، کبوتری، ساری، چیزی، ولی قلبم نان بود و خودم حالا نمیدانم دقیقا چه هستم.
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان میروم
من چو از کان معانی یک جو ام
همچنین جو جو بدان کان میروم
من چو از خورشید کیوان ذرهام
ذره ذره سوی کیوان میروم
این سخن پایان ندارد لیک من
آمدم زان سر به پایان میروم
| مولانا |
من میدانستم نومیدی هست، اما نمیدانستم یعنی چه. من هم مثل همه خیال میکردم که نومیدی بیماری روح است. اما نه، بدن زجر میکشد. پوست تنم درد میکند، سینهام، دست و پایم. سرم خالی است و دلم به هم میخورد. و از همه بدتر این طعمی است که در ذهنم است. نه خون است، نه مرگ، نه تب، اما همهی اینها با هم. کافی است زبانم را تکان بدهم تا دنیا سیاه بشود و از همهی موجودات نفرت کنم. چه سخت است، چه سخت است انسان بودن!
/ کالیگولا
جایی دیگر در یادداشتهاش نوشته:
«باید عشقی داشت، عشقی بزرگ در زندگی، از آن رو که این عشق برای نومیدیهای بیدلیلی که ما را در چنگ میگیرد عذر موجهی میتراشد.»
| آلبر کامو |
وقتی بهتر نمینویسم، پس چرا مینویسم؟ اگر آنچه را که میخواهم بنویسم، نمینوشتم، چه میشدم؟ نهایتا پشت سر خود درجا میزدم؟ من مثل کسی که از اتاق تاریک میهراسد، جرأت خاموش ماندن ندارم.
برای من نوشتن تحقیر شخصی است، ولی نمیتوانم از نوشتن رها شوم. نوشتن برای من مثل اعتیادی است که از آن نفرت دارم و با وجود این، استفاده میکنم. مانند عادتی زشت که حقیرش میشمرم ولی نمیتوانم شرش را از سرم کم کنم.
| فرناندو پسوا ـ کتاب دلواپسی، ۸۴. (۱۹۰) |
به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با «همیشه» اسیر نکنی. همیشه، هرگز وجود ندارد. به زودی میبینی که همیشه آنجا نماندهای. آنوقت شاید از خودت بدت بیاید.
| شب یک شب دو _ بهمن فُرسی |
بهتره خودمون رو گول نزنیم که نجاتدهندهای خواهد اومد. نجاتدهندهای نخواهد اومد؛ نه از راست، نه از چپ، نه از کُرات دیگه، نه از هیچجا. نجاتدهندهی ما کسی غیر از خود ما نیست و ما تا وقتی خودمون رو فریب میدیم، نجاتدهندهی خودمون نیستیم. [مگر وقتی که] شروع کنیم به فهمیدن وضعمون و در اون نگریستن و راهحل پیدا کردن. در داستانهای کهن یه نفر این کار رو کرده؛ شهرزاد در هزارویک شب این کار رو کرده، فهمیده چهجوری میشه قدرت رو تسخیر کرد، قدرت رو تغییر داد. من هیچ راهحل دیگهای بعد از اون یادم نمیاد [که] مشخصاً نوشته شده باشه و روی کاغذ اومده باشه. این نسخهایه که در طول هزاران سال قرار بوده عمل شه. هر بار اگر قدرتی تغییر کرده، شکل عوض کرده و بهتر شده فقط براساس اینه که یه آگاهی اون قدرت رو تغییر داده.
| بهرام بیضایی _ جلسه پرسش و پاسخ نمایش چهارراه |
میگویند فراموشی دفاع طبیعیِ بدن است در برابر رنج. میگویند دردی که نوزاد، هنگامِ عبور از آن دریچهی تنگ، متحمل میشود چنان شدید است که کودک ترجیح میدهد رنجِ زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد. و من که آمده بودم تا سرانجام خود را از شرِ رنجی خلاص کنم که با ورودِ پروفت به من تحمیل شده بود حالا که باید همهی حواسم را جمع میکردم تا وقتی اریک فرانسوا اشمیت میآید مبادا چشمم به بینیِ عجیبش بیفتد و فراموش کنم برای چه آمدهام، داشتم به روزی فکر میکردم که بدنِ ماتیلد تصمیم گرفته بود هرچه را به قسمتِ خاکستریِ مغزش میرسد فوراً پاک کند. نه آینده وهم شود، نه گذشته خاطره شود. فقط اقتدارِ لحظه بماند و بس. چه خوش و چه ناخوش. فرق نکند این سگ گابیک است یا بوبی. فرق نکند من اجارهام را دادهام یا بارِ دوم است میدهم. اینقدر میان اتفاقات دور از هم رابطه نزدیک پیدا نکنم. اینقدر میان روابطِ نزدیک مقاصد دور کشف نکنم. فراموش کنم بندیکت دیروز هم ارّه میکرد. فراموش کنم حتا همین یک دقیقه پیش هم ارّه میکرد. فکر کنم همین حالا ارّه را برداشته. همین حالا. و لحظهای دیگر باز همین حالاست.
هیچ شکنجهای برای یک لحظه تحملناپذیر نیست. اگر فقط اقتدار لحظه میبود و بس، اگر «همین حالا» بود، اگر فقط «همین حالا» چه رازها که در دل خاک مدفون نمیشد. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد، هیچکس جلادِ دیگری نبود. اگر فقط «همین حالا» بود و نه بعد بندیکت، که حالا تمام روز یکسره ارّه میکشید، دیگر بندیکت نبود. حتا اگر خودش میگفت من بندیکتم. لحظهای دیگر بندیکت نبود.
این «گذشته» است که شب میخزد زیرِ شمدت. پشت میکنی میبینی روبهروی توست. سر در بالش فرو میکنی میبینی میانِ بالشِ توست. مثل سایه است و از آن بدتر. سایه، نور که نباشد دیگر نیست. اما «گذشته» در خموشی و ظلمت با توست. و من که نمیتوانم نبودنِ خودم را رقم بزنم، و من که چهارمیخِ اقتدارِ سوزانِ گذشتهام حق ندارم برای ماتیلد دل بسوزانم. و من که ریشههایم در باد میلرزد به این زن حق میدهم به یاد نیاورد که در آن روزِ مه گرفته و بارانیِ آوریلِ هزار و نهصد و چهل و سه، وقتی شوهرِ اولش را همراه عدهی دیگری جدا میکردهاند ببرند، شوهر برگشته باشد بگوید: «ماتیلد، باد که میآید پنجره را ببند. من سردم خواهد شد.» و زن که صورت خیسش را با دست پوشانده، همین که سر بالا کند، ببیند تکهای گوشت زنده روی برف بالا و پایین میپرد. بعد که حیرتزده به شوهرش نگاه کند ببیند افسر تپانچه را روی شقیقهاش نهاده است: تکرار کن! و مرد دهانش را باز کند و مثل نهنگ زوزه بکشد و خون از دهانش کمانه کند و تا پیشِ پای ماتیلد فواره بزند. من حق میدهم. من حق میدهم.
| همنوایی شبانهی ارکستر چوبها ـ رضا قاسمی |
پدرم هر روز اول صبح میرفت، آخر شب برمیگشت، و این وسط، کار بود و کار، نه هیچ چیز دیگر. کار اسم کشوری بود که او در آن زندگی میکرد، و او یکی از میهنپرستترین ساکنانش بود. ولی این معنایش آن نیست که کار برایش تفریح هم بود. او سخت کار میکرد چون میخواست تا حد ممکن پول بیشتری به دست بیاورد. کار ابزاری بود برای رسیدن به یک هدف: پول. اما این هدف هم نمیتوانست به او لذت بدهد. همانطور که مارکس جوان نوشته: «اگر پول من را ملزم میکند به پیوند برقرار کردن با "زندگی آدمی"، پیوند برقرار کردن جامعه با من، پیوند برقرار کردن من و طبیعت و انسان، آیا پول پیونددهندهی همهی پیوندها نیست؟ آیا نمیتواند همهی اتصالها را به هم بزند و پیوند دهد؟ پس آیا پول، عامل جهانی جدایی نیست؟»
او تمام عمرش رؤیای میلیونر شدن داشت. آرزویش این بود که ثروتمندترین مرد جهان شود. آن چیزی که میخواست بیش از خود پول، چیزی بود که پول نمایندهاش بود: نه فقط موفقیت در چشم همهی دنیا، بلکه راهی برای از دسترس خارج کردن خودش. پول داشتن معنایی بیشتر از داشتن قدرت خرید دارد: یعنی آنکه دنیا لزوماً هرگز نمیتواند تأثیری رویتان داشته باشد. پس پول یعنی حفاظت، نه لذت. برای اویی که در کودکیاش پولی نداشت و درنتیجه در برابر هوا و هوسهای دنیا آسیبپذیر بود، مفهوم رفاه برابر بود با تصور فرار: از صدمه، از رنج، از قربانی بودن. آنچه او میخواست بخرد نه خوشبختی، بلکه صرفاً نبودِ بدبختی بود. پول دوای همهی دردها بود، عینیتبخشِ عمیقترین و توصیفناپذیرترین امیال او به عنوان یک انسان بود. او میخواست بداند که آن را دارد. پس پول اکسیر نبود، پادزهر بود: شیشهی کوچک دارویی بود که وقتی میخواهید به جنگ بروید توی جیبتان میگذارید، فقط محض امکان گزیده شدنتان به نیشِ ماری سمی.
گاهی اکراهش از پول خرج کردن آنقدر شدید میشد که تقریباً شکل مریضی به خودش میگرفت. هیچ وقت کار به جایی نکشید که احتیاجات خودش را هم انکار کند (چون احتیاجات او حداقل بود)، ولی به طرزی نامحسوس هربار که مجبور بود چیزی بخرد، ارزانترین راهحل را ترجیح میداد. برای همین هم چانه زدن شیوهی زندگیاش بود.
در این نگرش نوعی بدویت ادراکی نهفته بود. تمام تمایزات حذف میشد و همه چیز به کمترین وجه مشترک تقلیل مییافت. گوشت، گوشت بود؛ کفش، کفش بود؛ قلم، قلم بود. مهم نبود که میشد بین گوشت سردست و راسته انتخاب کرد، که خودکارهای سی و نه سنتی یکبار مصرف بودند و خودنویسهای پنجاه دلاری بیست سال دوام داشتند. جنسهای درجه یک تقریباً منفور بودند: خریدشان ولخرجی محسوب میشد و این به لحاظ اخلاقی اشتباه بود. در سطحی عامتر، این قضیه تبدیل میشد به حالتی دائمی از محرومیت حسی: او با بیش از حد بستن چشمانش، تماس نزدیک با شکلها و بافتهای دنیا را رد میکرد، و خودش را از امکان تجربه کردن لذت زیباشناختی محروم میساخت. دنیایی که او میدید، جایی تجربی بود. هرچیزی در آن ارزش و قیمتی داشت، و مهم این بود که چیزهایی که لازم است با قیمتی به دست آورد که تا حد امکان به ارزششان نزدیک باشد. هرچیزی تنها به لحاظ کارکردش درک میشد و از روی قیمتش قضاوت میشد، و هیچ چیزی به خودی خود و به خاطر ویژگیهای خاصش برای او اهمیت نداشت. تصورم این است که به این ترتیب، دنیا باید جای کسلکنندهای برای او بوده باشد؛ یکنواخت، بیرنگ، بدون عمق. اگر دنیا را تنها به لحاظ پول نگاه کنی، دست آخر اصلا دنیا را نمیبینی.
| اختراع انزوا / پرترهی مردی نامرئی _ پل استر، ترجمهی بابک تبرایی |
حین اینکه دستهی کوچکِ زنها و مردها دارند میخوانند، نردبان را گرفتهاند تا کل محمود ازش برود بالا. نمیدانم چرا دارد میرود؟ سنش و استخوانهای خشک و لاغرش نمیخورد به این کار. پلهای را بیست ثانیه مکث میکند، نفس میگیرد، بعد میرود بعدیاش. متوجهِ آسمان که دارد بازتر میشود میشوم. کل محمود که میرسد بالا، نفس نفسهاش را که میزند، حالش که جا میآید، مشداحمدِ صاحبخانه از توی حیاط اشاره میکند بهش، عین داورهای والیبال دستش را ضربدری میکند و چیزی بهش میگوید. زیرِ صدای زنها نمیشنوم. به نظرم آش جا افتاده. باید درش را بگذارند و چهل دقیقه هم در بسته روی شعلهی نیمکِش بماند.
کل محمود دست میبرد کنار بناگوشاش. میگردد رویش را میکند به کربلا و داد میزند: «الله اکبر، الله اکبر» که زنها نمیدانم یکهو چهشان میشود؟ صف و دایره و نظام و خواندنشان میپکد و صدایشان میپرد توی هوا. جیغ جیغ! لیک لیک! ضجه! خیلی بیمقدمه شده و نمیدانم چرا؟ وقتی کل محمود بگوید: «اشهد ان لا اله الا الله» میفهمم الله اکبرها مال اذان بوده. میایستم. نگاهشان میکنم. حالا هر زنی یک گوشهای برای خودش خزیده و کاری به کار باقی ندارد و گریه میکند. زن غلامِ نی زن که صداش صدای مردهاست داد میزند: «نخون کل محمود!» کل محمود میخواند مگر؟ کل محمود دارد اذان میگوید زن غلامِ نی زن، در هم چرا میگویی؟! که صغری پشتش ضجه میزند: «ارواح خاک ممرضا قطعش کن کل محمود.»
صغری که زن کل محمود باشد، اسم ممرضا را که میآورد، بغض میآید در ادامهی اذانِ کل محمود. حالا قضیه را با ریزترین جزئیاتاش گرفتهام. حالیم است که محرم همین الان داخلِ روز دهم اش شد. همین الان. آخرین چکههای شب که مانده بود رفت و هرچه زنها و پیرمردهای محلهی شکری چرخیدند و زدند به سر و سینهشان و التماسِ صبح کردند که یک دم مدمد، گوش نداد. کل محمود با بغض چهار بار یاد خدا آورد که تو خیلی بزرگی، و به نظرم یادش آورد که متناسب با بزرگیات رفتار نمیکنی، حضرتِ حق!
من مثل چوبِ توی دستم بیحرکتام. صد بار شعر صبحدم را شنیدهام. هزار بار از بچگی تا این ساعت اسمش را آوردهاند. ولی نمیدانستم کِی؟ کجا؟ توی چه ثانیه و لحظهای از گردش زمین و عوالم دیگر به چه قصدی میخوانندش؟ یکباره و به قطع و یقین و به جان و نفس ایستادهام دمِ ثانیههای اول صبحِ عاشورایی که تمام ماجرا قرار است تویش اتفاق بیفتد. این همان خورشیدی است که ای کاش برنمیآمد. فکر میکنم ممکن بود التماسها کارگر بیفتد، برنیاید، و دم دمای ظهر، روی خاک، توی بیابان، خون ریخته نشود. خونها، اندامها، رگها، جویها.
کی دیدهام کسی لای «حی علی خیر العمل» هق هق بزند؟ کی کسی با اذان روضه گفته است؟ اذانِ صبحِ چه روزی خودش خالی خالی روضه است؟
تنم دارد میلرزد. من گریه و این کارها برای حسین علی بن ابی طالب گاهی نکردهام...
| استرالیا _ احسان عبدیپور |
دو جور حقیقت داریم: حقیقتی که پیشِ پا روشن میکند و حقیقتی که مایهی دلگرمیست؛ اولی همان علم، دومی همین هنر. هیچیک نه مستقل ازآن یکیست، نه اَهَمّ ازآن. بی هنر، علمْ یقین نقل اَنبُرکِ سَربُلندِ ماما میشد دستِ اوسْ اصغرِ لولهکش. بی علم هم هنر نقلِ کُلثوم ننه میشد عیناً، با تجویزِ ربِّ سوس و ماما جیمْ جیمْ عوضِ ماما. حقیقتِ هنر نمیگذارد علم خالی بیفتد از عاطفهی بشری. حقیقتِ علم هم نمیگذارد که هنر مضحکهی مثلاً بیژن و بهرام شود.
| ریموند چندلر / بیژن الهی |
بیست و یک ساله بودم که رفتم و لوزههایم را برداشتم. من جزو آن آدمهایی بودم که هرچند دقیقه گلودرد داشتم، و دکترم سرانجام به این نتیجه رسید که لازم است لوزههایم برداشته شود. یک هفتهی کامل پس از برداشتن لوزههایم، قورت دادنْ برایم آنقدر دردناک بود که به سختی میتوانستم دهانم را برای گرفتن یک نی باز کنم. درعینحال، برایم یک دوره مسکّن تجویز شده بود، و وقتی مسکّنها تمام شد اما درد تمام نشد، پرستار را صدا کردم و به او گفتم که باید کاری بکند و برایم یک دوره مسکّن دیگر، و شاید هم چند قلم داروی دیگر بگیرد چون من علاوهبر درد احساس اضطراب هم داشتم. اما او نکرد. از او خواستم که با ارشدش صحبت کنم. گفت که ارشدش ناهار میخورد و کاری که باید بکنم آن است که، در بین همهی چیزهای ممکن، کمی آدامس بخرم و آن را با شدت و حدت بجوم _ چیزی که حتا فکر آن هم باعث میشد گلویم را چنگ بزنم. او برایم توضیح داد که وقتی زخمی در بدنمان داریم، ماهیچههای اطراف زخم دورش منقبض میشوند تا آن را از هرگونه آسیب بیشتر و از هرگونه عفونت محافظت کنند، و اینکه اگر میخواهم آن ماهیچهها از حالت انقباض درآیند و دوباره راحت شوند باید از آنها استفاده کنم. اینطور بود که دوست جانیام، پَمی، بیرون رفت و برایم کمی آدامس آورد، و من شروع کردم به جویدن آدامس، آنهم با خصومت و شک و تردید تمام. جویدنهای اول حسی از پارگی را در پشت گلویم ایجاد کرد، اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همهی درد، برای همیشه، از بین رفت.
فکر میکنم چیزی شبیه این درمورد ماهیچههای روانی ما نیز اتفاق میافتد. آنها در اطراف زخمهای ما به اصطلاح میگیرند و منقبض میشوند _ منظورم از این «زخمها» دردهای دوران کودکیمان است، یا خسرانها و سرخوردگیهای دوران بزرگسالی، و تحقیرهایی که در هر دو دوره متحمل میشویم. برای چه؟ برای آنکه ما را از اینکه دوباره از همانجا آسیب ببینیم محافظت کنند، برای آنکه محتویات بیگانه را بیرون نگه داشته، مانع از ورود دوبارهی آنها شوند. اینچنین، آن زخمها هیچگاه فرصتی برای درمان شدن ندارند. کمالگرایی یکی از شیوههایی است که ماهیچههای ما به اصطلاح میگیرند. در برخی موارد، حتا نمیدانیم که زخمها و گرفتنها وجود دارند، اما این دو درهرصورت ما را محدود میکنند. آنها باعث میشوند که منقبض و مضطرب حرکت کنیم و بنویسیم. آنها باعث میشوند که از زندگی عقب بنشینیم یا کناره بگیریم، باعث میشوند که از تجربه کردنِ زندگی به نحوی عریان و بیواسطه حذر کنیم.
| پرنده به پرنده _ آن لاموت، ترجمهی مهدی نصرالهزاده، نشر بیدگل |
نوشتن از خود یک جور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی کردن نفس است، تمنای پیش انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدانِ دید یا خواستِ فراهم آمدنِ پیشاپیشِ طومار اعمالیست برای روز مبادا.
چنانکه روسو در نخستین سطرهای اعترافش مینویسد: «در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»
| احمد اخوت در مقدمهی کتاب "نقشهایی به یاد" نوشته است. |