همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

همه‌ی من

نیمه شبی بعد از یک روز سخت، خسته و خراب کلید می‌اندازم و می‌آیم توی خانه. از تاریکی می‌گذرم، از پله‌ها بالا می‌روم، پیچ و خمی را طی می‌کنم. چراغی اتوماتیک جلوی راهم روشن می‌شود. یک بچه منتظرم است. دو ساله. کمتر شاید اما نه بیشتر. با دیدنش قند توی دلم آب می‌شود و با دیدنِ من قند توی دل او. دختر است. و آرام. درست مثل بچگی‌های خودم. این دختر، دخترِ من است. دخترِ خودِ خودم. از بوش می‌فهمم. از طوری که بی‌قراری می‌کند و دست و پا می‌زند که بغلش کنم می‌فهمم. بلندش می‌کنم. صورتش را نزدیک صورتم قرار می‌دهم. به چهره‌ی شیرین و کوچکش نگاه می‌کنم و گرم و آرام زمزمه می‌کنم: سلام مامان!

بعد پدر و مادرم را می‌بینم که توی همان اتاق خوابیده‌اند و بیدار نمی‌شوند. بچه را بغل می‌کنم و از اتاق و از خانه می‌زنم بیرون. و بعد طبقه‌ی بالا، طبقه‌ی بالای خانه‌ی پدری، خانه‌ی من است. خانه‌ی گرم و آرام و به نظر خالی اما بی‌اضافاتِ من و این بچه. یک آباژور بلند با نورِ محوِ آفتابی همه‌ی فضا را کمی روشن کرده. نور دقیقا به همان اندازه ایست که باید باشد، و نه بیشتر. همه چیز توی این رؤیا دقیقا همان قدری است که باید باشد، و نه بیشتر. هیچ اضافه‌ای در کار نیست.

بچه همانطوری که یک روزی توی شکمم بود حالا به بغلم چسبیده و جدا نمی‌شود. وزنش اذیتم نمی‌کند. وزنش را حتا احساس نمی‌کنم. دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه کرده و لمس سرش روی سینه‌ام دلنشین است. می‌نشینم روی کاناپه و کفش‌هایم را از پاهام جدا می‌کنم. تکیه می‌دهم به پشتی کاناپه و آهی از سر آسودگی می‌کشم. دخترکم را نوازش می‌کنم. دخترک در آغوشم به خواب می‌رود.

مردی در کار نیست. این بچه پدر ندارد. این بچه مخلوطی از من و یکی دیگر نیست. مخلوطی از من و تو هم نیست. این بچه فقط من است. همه‌ی من.

 

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

به شکل خلوت خود بود

یک نیمه شب خنک خرداد ماه است. از خواب پریده‌ام. از یکی از همان خواب‌های عجیبی که آدم‌ها معمولا نمی‌بینند. خواب دیدم توی یک تصادف مهیب مرده‌ام؛ اما نه تمام و کمال. روحم سرگردان است. مرده‌ای هستم که نه ویژگی‌های یک روح تمام عیار را دارد نه شبیه یک فرد زنده‌ی معمولی است. توی خواب به این نتیجه می‌رسم که شاید کامل نمرده‌ام! با هزار بدبختی مادرم را راضی می‌کنم که با هم به سردخانه برویم. با درماندگی روح سرگردانی که دلش نمی‌خواهد مرده باشد می‌گویم شاید هنوز زنده باشم. کارمند بیمارستان در سردخانه را که باز می‌کند، آن محفظه‌ی کشویی مخوف آخرالزمانی را که می‌کشد بیرون، زیپ کیسه‌ی حمل جسد را که باز می‌کند، یک سر می‌بینم که وصل است به دو تا جسم باریک دراز که نمی‌دانم دقیقا چیست؟ سر، سرِ من است، چشم‌هام باز است، دهانم تکان می‌خورد. سرم را بالا می‌آورم. کارمند بیمارستان منم. مادرم که همراهم بود منم... از خواب می‌پرم. نمی‌ترسم. به دیدن این جور خواب‌ها عادت دارم.

یک جایی از سهروردی خوانده بودم که وقتی کسی طی طریق می‌کند به شهری می‌رسد به اسم ناکجاآباد که توی آن شهر اولین کسی که می‌بیند خودش است. ناکجاآباد سهروردی یک جایی شبیه خواب‌های من است.

می‌دانم که تا صبح دیگر از خواب خبری نیست.

حالا ایستاده‌ام توی تراس خانه‌ام که طبقه‌ی چندم یک آپارتمان است. باد می‌وزد. تمام چیزی که به تن دارم یک پیراهن نازک کهنه است. به پشت تکیه داده‌ام به نرده‌های تراس. خنکی نرده‌ها را در عمق پوستم احساس می‌کنم. سرم را خم کرده‌ام سوی آسمان. ماه درست بالای سرم جلوی چشم‌هام می‌درخشد. آسمان روشن است، روشن‌تر از تمام روزهای تاریک. تاریکی نام دیگر من است. شهر خواب است. آدم‌ها دور اند. باد می‌پیچد میان موهام، می‌پیچد لای پیراهن نازک و گشادم و پوست برهنه‌ام را لمس می‌کند. سبک و آرامم. آزادم.

 

پ ن:‌ یک وقت‌هایی از اینکه سیگاری نیستم لجم می‌گیرد.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

دنیا تَیه بود و بی‌سروته

توی خواب یک دختر بی‌دفاع بودم که از ترس چند سرباز تفنگ به دست توی یک کلبه‌ی قدیمی مخروبه قایم شده بود.

 

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

درِ اتاق چرا بسته نمی‌شد؟

بیرون پنجره باران می‌بارید. توی خانه باران می‌بارید. زیر سقف اتاقم باران می‌بارید. خودم داشتم یک جای دیگری که نمی‌دانستم کجاست با پدرم بحث می‌کردم. داشتم برای چیزی که نمی‌دانستم چیست از خودم دفاع می‌کردم.

همه چیز خیس شده بود. کتاب‌ها، جزوه‌ها، دفترها، دست نوشته‌ها، بوم‌های گوشه‌ی اتاق، لباس‌ها، جعبه‌های زیر تخت. آب تا مچ پاهام بالا آمده بود. من داشتم یک جای دیگری که نمی‌دانستم کجاست با کسی که نمی‌دانستم کیست سر چیزی که نمی‌دانستم چیست بحث می‌کردم. اشک می‌ریختم و از خودم دفاع می‌کردم.

اتاق از نور رعد و برق روشن و خاموش می‌شد. زمین تکان می‌خورد. پنجره می‌لرزید و صدا می‌کرد. در محکم به هم می‌خورد اما بسته نمی‌شد. آب تا زانوهام بالا آمده بود. من داشتم به کسی که نمی‌دانستم کیست ثابت می‌کردم رفیق خوبی نیستم. به درد کسی نمی‌خورم.

سر تا پام خیس شده بود. اشک‌هام بین قطره‌های باران گم شده بود. موهام از خیسی چسبیده بود به صورتم. آب تا کمرم بالا آمده بود. او یک جایی که نمی‌دانستم کجاست لبخند می‌زد. نه! قشنگ می‌خندید. خوشحال بود.

سایه‌های پنجره روی دیوارِ خیسِ اتاق تکان می‌خورد. بالا و پایین می‌رفت. آب تا گردنم بالا آمده بود. من داشتم سعی می‌کردم کسی را که نمی‌دانستم کیست به یاد بیاورم.

سیم‌ها و پریزهای برق از خیسی دیوار جرقه می‌زدند و دود خاکستری ازشان بلند می‌شد. من دور خودم، دور اتاق می‌چرخیدم. می‌دویدم. سقف کش می‌آمد. دیوارها تمام نمی‌شدند. چراغ سقف ترکیده بود. ساعت دیواری تا نیمه پر از آب شده بود. مدادرنگی‌ها روی آب شناور بود. درناها را باد برده بود. او هنوز می‌خندید. پدرم هنوز ناراضی بود. ناشناس هنوز گله داشت.

آب از سرم گذشته بود.

درِ اتاق چرا بسته نمی‌شد؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

از دوران بی‌خویشی

ساعت دوازده و نمی‌دانم چندِ نیمه شب بود. حس کردم یکی دیگر از آن حمله‌های گریه‌ای که وقتی شروع می‌شود دیگر هیچ جوره نمی‌توانم جلویش را بگیرم و خودم را‌ آرام کنم دارد شروع می‌شود. حسم اشتباه نبود. همینطور که خودم را از تخت می‌کشیدم پایین و اشک‌هام می‌ریخت از اتاق رفتم بیرون و نشستم توی تاریکی آشپزخانه، شانه‌ام را تکیه دادم به در کابینت، زانوهایم را بغل کردم و گریه‌ام رها شد. چیز بدی نبود. گریه کردن چیز بدی نیست. یاد گرفته‌ام که رهایش کنم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا توانستم خودم را ـ که دیگر ترسیده بودم ـ از جا بلند کنم و تا دستشویی بکشانم و به صورتم آبی بزنم و برگردم به اتاق خواب.

بعد خواب عجیبی دیدم. دیدن خواب‌های عجیب البته برای من تازگی ندارد. جزئیاتش خاطرم نیست، شاید اگر همان موقع می‌نوشتم بهتر می‌توانستم تعریفش کنم. همین قدر یادم هست که در یک کوهستان برفی بودم، تنها، بعد فکر کردم می‌توانم تا بالای کوه پرواز کنم، یا یک همچین چیزی. خوب من توی خواب‌هام فکر می‌کنم. آینده را، گاهی گذشته را تغییر می‌دهم، تصمیم می‌گیرم از کجا، کی، شروع شود و کجا تمام شود و کی از خواب بیدار شوم و الخ. شاید به این خاطر است که کاملا خواب نیستم یا یک درصدی هوشیاری دارم یا هرچی. بعد تصمیم گرفتم از کوه بروم بالا، بعد مثل حرکت روی یک سرسره در جهت عکس بی هیچ لرزشی، آرام و یکنواخت حرکت کردم به بالا، بعد سرعت گرفتم، بعد سرعتم زیاد شد، بعد سرعتم آنقدر زیاد شد که کم کم همه چیز را دو بعدی می‌دیدم، بعد درخت‌های کاج را سر و ته و دو بعدی می‌دیدم، بعد آنقدر سرعتم زیادتر شد که سفیدی برف و سیاهی کاج‌های برعکس در هم مخلوط شدند و همه چیز را خاکستری می‌دیدم و بعد تصمیم گرفتم از خواب بیدار شوم. ساعت ـ همانطور که گوشی موبایلم نشان می‌دهد ـ پنج و سی و هشت دقیقه‌ی صبح بود، چون همان لحظه توی نوت موبایلم نوشتم: «درختا اونجا سر و ته درمیان و می‌تونی در عرض چند ثانیه هزاران متر رو طی کنی.» کجا؟! هرجا! هرجا که بود من دیگر من نبودم. این منی که دست دارد و این‌ها را تایپ می‌کند نبودم. این منی که چشم دارد و از چشم‌هاش اشک‌های غیر قابل کنترل می‌ریزد نبودم. من بودم بدون تن، بدون درد، بدون هیچ چیزی که دست و پایم را بگیرد.

چند ساعت بعد، از خواب که بیدار شدم، با دو تا قیچی و یک شانه رفتم توی دستشویی و یک ساعت بعد با موهایی که دست کم بیست سانتی‌متر از جلوش کوتاه شده بود آمدم بیرون. دوش گرفتم. موهایم را با سشوار خشک کردم و همان شب توییت کردم که: «چارتا ویدئو یوتیوب نگاه کردم و بعد رفتم ریدم تو چتریام.» چون واقعا ریده بودم توی چتریام. البته شانس آوردم که فقط ریدم توی چتریام، چون معمولا می‌رینم تو کل موهام. و این خودش یعنی پیشرفت. یا هرچی. اصلا به درک!

الان حالم بهتر است. به خودم گفته‌ام: «ببین این روزا رو میرم جلو تا ببینم چی پیش میاد. تهِ تهش اگه دیدم نمی‌تونم ادامه بدم یا هرچی کار خودمو تموم می‌کنم. الان نه.» از وقتی این‌ها را با خودم می‌گویم حالم بهتر است. اگر بخواهم یک نمودار رسم کنم (کار مزخرفی که همیشه می‌کنم) که مثلا محور عرضی‌اش زمان و محور طولی‌اش درد باشد، یک حالت سینوسی طور پیدا می‌کند که به مرور دارد تبدیل به یک خط صاف می‌شود هرچند هیچ‌وقت آن خط صاف به صفر نمی‌رسد و همیشه یک مقداری از درد زیر خط نمودار کوفتی‌ام وجود دارد. که خب به درک .

یک جایی از انیمیشن inside out هست که کل سیستمشان خاموش می‌شود و هیچ کدام حس‌ها دیگر کار نمی‌کنند و رایلی دیگر هیچ چیزی را حس نمی‌کند. گاهی فکر می‌کنم شاید کم کم دارم دچار یک چنین وضعیتی می‌شوم. که خب باز به درک!

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

این می‌توانست سکانس آخر یک فیلم کسل‌کننده باشد

پاییز است. دختر در پایان یک روز شلوغ کلید را توی قفل در می‌چرخاند و وارد خانه می‌شود. کفش‌هایش را درمی‌آورد و توی جاکفشی می‌گذارد. پالتواش را روی جالباسی کنار در آویز می‌کند. لباس‌هایش را یکی یکی از تن بیرون می‌آورد و توی سبد رخت‌چرک‌های حمامش می‌اندازد. دست و صورتش را می‌شوید. غذایش را در حالی که دارد به یک موسیقی کلاسیک گوش می‌دهد از یخچال بیرون می‌آورد و روی اجاق گاز می‌گذارد. شوپن،‌ پرلود شماره شش در سی مینور، اُپوس بیست و هشت می‌تواند گزینه‌ی مناسبی برای این صحنه باشد. گاز را روشن می‌کند. بعد یک ظرف کوچک را از یخچال برمی‌دارد و به دستشویی می‌رود. ظرف حاوی ماسک عسل است. جلوی آینه‌ی دستشویی می‌ایستد و آن را با پشت یک قاشق مرباخوری روی صورتش می‌مالد. سعی می‌کند همه را از ظرف به صورتش منتقل کند. شوپن در حال نواختن است. دختر چند ثانیه‌ای با دهان بسته همراه قطعه زمزمه می‌کند. بعد از دستشویی بیرون می‌آید و به حمام می‌رود. آب گرم را باز می‌کند. به سمت سبد رخت‌چرک‌ها می‌رود و جوراب‌هایش را از سبد بیرون می‌آورد و زیر آب در حال گرم شدن حمام می‌شوید. آب و صابون کم کم کف حمام را خیس می‌کند. جوراب‌ها را روی حوله خشک کن حمام می‌گذارد و به سمت دوش می‌رود. پای راستش لیز می‌خورد. اول پای راست و سپس پای چپش از کف حمام جدا می‌شود. لحظه‌ای در هوا معلق می‌ماند. با سمت راست بدن به کف حمام سقوط می‌کند. دست راستش را روی زمین به صورت تکیه‌گاه قرار می‌دهد اما سرش از ناحیه‌ی گیجگاه سمت راست محکم به کف حمام برخورد می‌کند، سپس مثل توپ پر بادی که محکم به زمین پرتابش کنی، چند سانتی‌متری از زمین جدا شده به بالا برمی‌گردد و دوباره از همان ناحیه به کف حمام برخورد می‌کند. همه‌ی این‌ها در یک ثانیه اتفاق می‌افتد. ـ این صحنه اسلوموشن نمایش داده می‌شود ـ. تن دختر افتاده به پهلوی راست کف حمام و دیگر حرکتی نمی‌کند. آب حمام گرم شده و در حال بخار کردن است. آب از دوش حمام روی پاهای دختر می‌ریزد. موهایش چسبیده به ماسک عسل روی صورتش و قسمتی از صورتش را پوشانده. خون سرخ کم کم کف حمام را می‌پوشاند. رگه‌های خون با آب مخلوط می‌شود و کم رنگ‌تر به سمت چاهک حمام حرکت می‌کند. غذا روی اجاق در حال سوختن و شوپن در حال نواختن است.

پ ن۱: این می‌توانست سکانس آخر یک فیلم کسل کننده باشد با بازی یک بازیگر نسبتا خوب و البته با کمک یک بدل‌کار کاملا خوب.

پ ن۲: گیجگاه راستم درد می‌کند و سرم سنگین است.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

حالا که چاره‌ای جز خیال برایمان نگذاشته‌اند

خواب دیدم داریم می‌رویم کنسرت استاد شجریان. من و تو. تمام لب ساحل را روبه دریا صندلی چیده بودند. انگار رفته بودیم کنسرت دریا. انگار شجریان دریا بود. انگار اینجا دریا داشت. عجیب‌تر اینکه هرچه راه می‌رفتیم به صندلی‌مان نمی‌رسیدیم.

من که به شروع کنسرت نرسیده از خواب پریدم اما تو خیال کن یک سن درست کرده باشند درست وسط دریا رو به ساحل. خیال کن شجریان باشد با ارکستر سمفونیک مثلا. خیال کن شجریان جان عشاق بخواند برایمان با صدایی رساتر و قوی‌تر از همیشه. خیال کن صدای شجریان بپیچد میان صدای امواج. خیال کن بوی دریا بپیچد میان بوی محبوبه‌های شب. خیال است دیگر، تو فقط خیال کن. خواب من شب بود، تو اما خیال کن روز. اصلا خیال کن وقت غروب. بیا فقط خیال کنیم و رویا بسازیم حالا که چاره‌ای جز خیال برایمان نگذاشته‌اند.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

هیچ

پرسیدم دوستم داری یا فقط...؟ هیچی نگفت. جواب این سوال برای من همه چیز بود. به اندازه‌ی همه‌ی سال‌هایی که گذشته. گفتم تو چی؟ جواب این سوال برای من همه چیز بود. هیچ چیز نگفت. گفته بودم بلدم یک گوشه بنشینم و آرام و بی‌سر و صدا عاشق باشم. چه غلطا! گفته بودم مرا چه به این حرف‌ها؟ چه به این کارها؟ خوشبختی به ما نیامده. چه غلطا! می‌گفت زندگی که این‌جوری نمی‌شود دختر. گرگ اند! گرگ! می‌درند! من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا منتظر یک دوستت دارم او. نگفت. مرا چه به این حرف‌ها. مادرم می‌گفت من هر جا باشم تو هم باید همان‌جا باشی. و من داشتم به موقعیت جغرافیایی او فکر می‌کردم. فکر می‌کردم به این‌که جغرافیا اصلا چه معنی دارد؟ می‌گفتم وقتی تو اینجایی، همیشه اینجا، دقیقا همینجا، دیگر جغرافیا چه معنی دارد؟ چه غلطا! جواب این سوال برای من همه چیز بود. من تب کردم. دو روز تمام شب و روز همه‌اش خواب بودم. دست و پاهام مورمور می‌شد. راه می‌رفتم سرم سنگین بود. دست و پام سنگین بود. مغزم سنگین بود. گفتم بنشینم کنار این خیابان کمی از سنگینی‌ها را بالا بیاورم. ننشستم. هیچ وقت نمی‌شود. می‌گفت گوشت بخور دختر. گوشت. من به گوسفندها فکر می‌کردم و توی مغزم همه‌ی سنگینی‌ها را می‌ریختم توی جوی آب. گفت همه‌ات. چه غلطا. همه‌ی من چه بود؟ گفتن ندارد. پیش خودم فکر می‌کردم چرا می‌پرسد؟ مگر کم گفته‌ام تا به حال؟ نشنیده بود؟ نشنیده بود انگار. نبود. من تب کردم. بلد بودم بروم و دیگر هیچ وقت پشت سرم را نگاه نکنم. بلد بودم یک گوشه بنشینم و فقط فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و هیچ اتفاقی نیفتد. همین برایم کافی بود. نگذاشت. نگذاشتند. عصیان؟ گور پدر من و تو و عصیان. مادربزرگم توی خواب به مادرم گفته بود این یکی را نگه دار. هیچ کس نگه‌ام نداشت مادربزرگ. می‌گویند مرده‌ها هر جایی دوست داشته باشند می‌روند. از این‌جا تا دنیای مرده‌ها چقدر راه است مادربزرگ؟ مادربزرگ هم نبود. مرد. کی؟ یادم نمی‌آید. ولی مرد. می‌دانم که مرد. جلوی چشم‌هام مرد. بعد از تو خیلی چیزها جلوی چشم‌هام مردند، مادربزرگ. پیشانی‌ام را که روی مُهر می‌گذارم یخ می‌زنم. همه‌ی نمازهام قضا شد مادربزرگ. استاد می‌گفت اوتیت مدیا خط اول آموکسی‌سیلین بعد کواموکسی بعد سفیکسیم. سر کلاس فکر می‌کردم که من تا خط آخر درمان رفتم اما به درمان جواب ندادم. پس تکلیف ما لاعلاج‌ها چه می‌شود خانم دکتر؟ بستری. مادرم گفت امسال حتما واکسن آنفلوآنزا بزن. از الان تا آخر زمستان می‌خواهی همه‌اش مریض باشی؟ پس تکلیف ما لاعلاج‌ها چه می‌شود مادر؟ من تب کردم. مغزم سنگین بود. گفتم بنشینم کنار این چاه توالت کمی از سنگینی‌ها را بالا بیاورم. نشستم. هیچی به هیچی. پاسخ این سوال برای من همه چیز بود. هیچی به هیچی. من تب کردم. می‌گفت: «دیگر باید بار و بنه را بست. خرابی از حد گذشته.» بستم. خرابی از حد گذشته مادربزرگ.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ضیافت مرغ‌ها

توی یکی از کوچه پس کوچه‌های فهادان گم شده بودم، صدایی نمی‌آمد، همه چیز صامت بود،‌ شاید هم صداها را فراموش کرده‌ام. این جور موقع‌ها همه چیز یادم نمی‌ماند. یادم هست که ایستاده بودم زیر سایه‌ی آخرین قسمت سقف انتهای کوچه، نمی‌دانم می‌دانید از چه حرف می‌زنم یا نه، تا به حال کوچه پس کوچه‌های یزد را دیده‌اید؟ یادم هست که سرم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم. میان هُرم گرمای هوا و آسمان آبی کم‌رنگ مرغ‌ها داشتند پرواز می‌کردند. باور کنید ده بیست تا مرغ دیدم با آن هیکل‌های درشتشان که داشتند توی هوا پرواز می‌کردند و از دیوار کاهگلی سمت چپم که نمی‌دانم دیوار خانه بود یا باغ یا خرابه یا کجا در هوای پشت دیوار سمت راستم از دیدرس خارج می‌شدند. بعضی‌هاشان یک ماهی بین نوک‌هایشان بود و یکی دوتاشان یک کنده‌ی کلفت درخت همراه داشتند. از دیوار سمت چپم پرواز می‌کردند به دیوار سمت راست. مرغ‌ها. قهوه‌ای، سیاه، سفید، خاکستری. با یک ماهی میان نوک‌هاشان. آخرین چیزی که دیدم یک خروس بود، پرواز کنان، با یک مرغ نارنجی رنگ بزرگ مرده لای نوک‌هایش. یک گرگ یا شغال یا شیر طعمه‌اش را چطور به نیش می‌کشد؟ همانطور. بعد با جیغی بلند و با لرزشی در تمام تنم خیس از عرق از خواب پریدم.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸
۰ دیدگاه