زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
بعد از نمیدانم... شاید سه ماه. خسته و درمانده گفت: میشه باهام حرف بزنی؟ دارم از کسی مینویسم که بعد از چند بار حرف زدن دیگر نخواستم با او صحبت کنم. یک روز ناگهان (ناگهانی که شروع تدریجیاش از مدتی قبل بود)، مثل همهی رفتنهای قبلم به او گفتم: دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. و تمام شد. به همین سادگی؛ و دیگر جواب هیچ کدام از پیام هایش را ندادم. تمام کردن به همین سادگی است. وای به حال روزی که چیزی ناتمام بماند. روزی که نه بروی و نه بمانی و نه باشی و نه نباشی. بدبختیِ بزرگ، از آنجاست که شروع میشود. البته این معنیاش این نیست که من تمام کردن بلد نیستم. اتفاقا خیلی خوب هم بلدم. رفتن، ناگهان رفتن، از آسانترین کارهاست.
دیشب اما داستان فرق میکرد. فکر کردم به عنوان آخرین نفر قبل از خودکشی انتخاب کرده با من حرف بزند. باور کنید همچین فکری کردم. از لحنش چنین چیزی برمیآمد.
نکتهی جالب اینجاست که مچ خودم را ناگهان وسط حرف زدنمان گرفتم، دقیقا آنجا که دیدم دارم چه بیوقفه و چه هیجانزده از هر دری برایش حرف میزنم. از روزهایم، از درس، از برنامهام برای امتحان، از مولانا، از آخرین کتابی که خواندهام، از نقاشیای که دارم میکشم، از اینکه توی این سه ماه انگار سه سال پیرتر شدهام، از همهی اینها حرف زدم. نمیدانم چقدر شنید و نشنید و چقدر میخواست که بشنود، برایم حتا مهم نیست اما باور کنید از خودم تعجب کرده بودم. این را به خودش هم گفتم. که چقدر حرف دارم برای زدن. گفت بعدا به موقع اش همهی حرفهایم را برایش میزنم ولی بعدا ای در کار نیست. گفتم امشب استثناست. گفتم من هنوز بر سر تصمیمم هستم. ولی چرا؟ مگر مجبورم؟ یا مازوخیستم؟ یا نذر کردهام حرفهایم را توی گودال وجودم دفن کنم؟ یا چی؟ نمیدانم. فقط میدانم در حال حاضر دلم نمیخواهد با هیچ کسی هیچ حرفی بزنم. حتا اگر میلیونها جمله حرف برای زدن داشته باشم.
ای کاش تو بودی... ای کاش میشد همهی این حرفها را مستقیم به خودت بگویم بدون اینکه مجبور باشم در عکس و شعر و جمله بچپانمشان و قطره قطره و غیرمستقیم به چشمت برسانم. ای کاش دوست داشتی بشنوی. ای کاش بودی.
ای کاش لااقل اینجا را میخواندی.
شب یلدا؟ راستش را بخواهید این مناسبتها خیلی وقت است که برای من مناسبتشان را از دست دادهاند. اصلا جوری شده که وقتی تنها و تباه افتادهام گوشهی تخت و فیلمم را میبینم و برایم عکس دسته جمعی دورهمی خانوادگیمان را میفرستند، اینکه دلم نمیخواهد آنجا باشم هیچ، اصلا دلم نمیخواهد آنجا باشم. حالا گیرم در یک جایی دور هم جمع شدیم و انار و هندوانه و آجیل و چه میدانم مشتی ژله و کوفتِ دیگر بلعیدیم و صداها در صداها با هم مخلوط شد و یحتمل یک تلوزیونی و ضبطی چیزی هم در گوشهای در حال ونگ زدن بود و کمی از این و آن هم حرف شنیدیم و گیرم این وسط با حواس پرتی یک فال حافظی هم گرفته شد و خب که چی واقعا؟
به گمانم از نوشتههایم کاملا مشهود است که جای خالی یک چیزی توی زندگی من عمیقا احساس میشود.
بگذریم.
دیشب وقتی چراغ را خاموش کردم که بخوابم یک صدایی توی سرم گفت: حالا یه فال حافظ هم بگیر چی میشه مگه؟ این شد که چراغ کوچک کنار تختم را روشن کردم حافظم را برداشتم، تفألی زدم و آمد که:
ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
که
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
و در آخر هم فرمودند که
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کنم! که خب من چاکر حافظ پشمینه پوش هم هستم. شما بگو هزار بوسه.. شما اصلا جون بخواه ولی والله آقای حافظ حکایت ما و مستی حکایت دست کوتاه و خرمای بر نخیل است وگرنه که به قول سعدی: میکوشم و بخت یاورم نیست...