همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

هیچِ بنتِ هیچ

با تمام وجود دلم می‌خواست می‌توانستم محکم بزنم توی گوشت و بگویم عزیزم! من خدا نیستم که بگویم: صد بار اگر توبه شکستی باز آی.
بگویم این دوست داشتنِ یک طرفه فقط به درد خودم می‌خورد و بس.
بگویم حاضر نیستم از این بیشتر فرو بروم. از این بیشتر دست و پا بزنم.
بگویم "عاشق اگر معشوق نباشد هیچ است" و من به این هیچ بودن راضی ام.
من می‌خواهم هیچ بمانم.
هیچ... "هیچِ بنتِ هیچ.*"

*عنوان برگرفته شده از یکی از شعرهای بیژن الهی

ف. بنفشه
شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

داستان نبرد نهایی بهرام

داستان از این قرار است که کیخسرو به سپاهی به فرماندهی توس دستور حمله به توران را می‌دهد. کیخسرو به توس می‌گوید دو مسیر برای رفتن وجود دارد که یکی بیابان خشک و دیگری مسیری پر آب و گیاه است اما از محل زندگی فرود (برادر ناتنی کیخسرو و فرزند سیاوش) می‌گذرد و به توس فرمان می‌دهد که از مسیر دوم برود چون احتمال این وجود دارد که فرود آن‌ها را نشناسد و جنگی سر بگیرد. توس نافرمانی می‌کند. از مسیر اول می‌رود. و در جنگی سرشار از سوءتفاهم، فرود به دست ایرانیان کشته می‌شود. در این داستان اولین کسی که فرود را می‌بیند بهرام است. بهرام است که به فرود می‌گوید اگر خودم به سمتت بازگشتم خود را نشان بده و اگر دیگری آمد بدان که باید احساس خطر کنی و بهرام هیچ وقت نمی‌تواند بازگردد.
بهرام (پسر گودرز و برادر گیو) در جریان پس گرفتن تاج ریونیز از تورانیان، تازیانه‌اش را که بر چرم آن نامش نوشته شده بود، در میدان نبرد گم می‌کند و حالا تصمیم نه چندان عاقلانه‌ای برای برگشت دارد. برگشت به میدان نبردی که در آن شکست خورده‌اند و مجبور به عقب نشینی شده‌اند و حتا همه‌ی کشتگان خود را آنجا رها کرده‌اند.
بهرام باز می‌گردد. شاهنامه میدان نبردی پر از اجسادِ کشته شدگان را توصیف می‌کند و فرد نیمه جانی که بین کشتگان زنده مانده و سه روز است که بی آب و غذا و زخمی و خسته آنجاست. بهرام بر اجساد مردگان گریه می‌کند. با لباس خود زخم‌های فرد نیمه جان را می‌بندد و درست زمان برگشت، اسبش قدم از قدم برنمی‌دارد. بهرام به گفته‌ی فردوسی "دلتنگ" می‌شود و با شمشیر پای اسبش را قطع می‌کند و پیاده راه برگشت می‌گیرد. اما در آخر در نبردی ناجوانمردانه دستش توسط تُژاو نامی قطع می‌شود. تژاو که تن زخمی و دم مرگ بهرام را می‌بیند فرار می‌کند... گیو به قصد انتقام تژاو را دستگیر می‌کند و بهرام می‌خواهد که او را ببخشد و خون این یک نفر را دیگر نریزد. می‌خواهد که این فرد یادگاری از بخشایش بهرامِ دمِ مرگ باشد اما گیو تصمیم دیگری دارد: خروشید و بگرفت ریش تژاو سر از تن بریدش به سان چکاو.
جمله‌های آخر بهرام پیش از مرگ اما این چنین است:
کاندر جهان که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود کشته گر خویش من
این داستان خلاصه ایست از چیزی که من چند وقت است مدام به آن فکر می‌کنم. اندوهِ بهرام برمی‌گردد به زمان کشته شدن فرود. بهرام خسته است. از جنگ و جنگاوری. از کشتن و کشته شدن. از کسب افتخار به واسطه‌ی خون ریختن. و فردوسی در این داستان برخلاف شیوه‌ی معمول شاهنامه می‌خواهد بگوید که ای انسان! جنگ آنچه که من تا کنون به تو نشان داده‌ام نیست. جنگ آن رشادت‌های پهلوانی، آن فنون شمشیرزنی و تیراندازی و الخ نیست. جنگ این جنازه‌های مانده روی زمین است. جنگ این تنِ نیمه‌جانی است که هیچ کس به دادش نمی‌رسد. و بهرام این را نتوانست تحمل کند. شاید به خاطر همین بود که صبر و تحملش تمام شد و پای اسب سرکش‌ اش را قطع کرد که پیاده بازگردد و آن‌طور مظلوم‌وار کشته شود. شاید اسبش هم نتوانسته بود این همه رنج را تحمل کند و اصلا برای همین بود که قدم از قدم برنمی‌داشت.
بهرام در شاهنامه برای من مانند آن دختربچه‌ی قرمزپوشِ "فهرست شیندلر" است. قرمزی‌ای میان همه‌ی آن سیاهی‌ها و خاکستری‌ها. زیبایی‌ای میان همه‌ی آن زشتی‌ها. متفاوتی میان همه‌ی آن همرنگِ جماعت‌ها.

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

همیشه‌ی متروک

بله! من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا و یک چیزهایی را یک جایی می‌نوشتم که هیچ کس نمی‌خواند.
اصلا چون هیچ کس نمی‌خواند می‌نوشتم. چون همگان می‌توانستند بخوانند و نمی‌خواندند می‌نوشتم. در واقع می‌نوشتم که کسی نخوانَد.

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دچار یعنی...

وضعیت؟
دچار آدمی هستم که یک چاقویی را در جایی از بدنم فرو کرده، رفته، هر از گاهی برمی‌گردد و چاقو را در زخمِ هنوز خون‌چکانم می‌چرخاند. دوباره برمی‌گردد، چاقو را از جای قبلی بیرون می‌کشد و در جایی دیگر فرو می‌برد. گاهی درست زمانی که گمان می‌کنم زخم‌های قبلی کمی در حال التیام است، دوباره برمی‌گردد چاقویی دیگر در تنم فرو می‌کند. گاهی به یک سیلی اکتفا می‌کند. گاهی تا سر حد مرگ عذابم می‌دهد. گاهی می‌آید، می‌ماند، ولی نه که فکر کنید ماندنش مرهمی بر زخم‌های تنم باشد، می‌ماند که فقط چاقویی را که در قلبم فرو کرده بیشتر فرو ببرد. بیشتر عذابم دهد. در هر بار از این رفتن‌ها و برگشتن‌ها و چاقو در زخم چرخاندن‌هایش من بیشتر و بیشتر در خودم فرو می‌روم. هر بار تا عمق وجودم فرو می‌روم و دیگر بار، در عین ناباوری، درست زمانی که فکر می‌کنم از این عمیق‌تر ممکن نیست، چاله‌ای، چاهی دیگر می‌کَنم و باز هم بیشتر فرو می‌روم.
تکلیف من با عزیزی که عذاب می‌دهد و نه می‌آید که بماند و نه می‌رود که برود چیست؟
تکلیف من با خودم که نه فرار می‌کنم از دستش و نه سعی می‌کنم به سمتش بدوم و خودم را در وجودش غرق کنم چیست؟ و من این کار را کردم. حداقل تلاش کردم که بکنم. شاید مثلِ منِ خامِ خوش‌خیال گمان کنید که اگر به کسی خیلی نزدیک شوید، خیلی نزدیک انگار که او را در آغوشتان گرفتید، دیگر نمی‌تواند آسیبی به شما بزند ولی با این کار به او فرصت می‌دهید که چاقویش را این‌بار، محکم‌تر از همیشه در پشتتان فرو کند و من از پشت هم چاقو خورده‌ام، چاقویی زهرآگین که زهرش با هربار دیدن رد پای دیگری در زندگی‌اش، در خونم غلیظ‌تر می‌شود.
تکلیف من با خودم چیست؟
در عجبم از اینکه چرا یک‌بار برای همیشه نمی‌میرم؟ مگر آدمی چند بار می‌تواند بمیرد؟

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

گرم بُود گله‌ای رازدار خود باشم

دیشب از همان شب‌ها بود که صبح نمی‌شوند. همان‌ها که یک شب نیست. سی شب است. هزار شب است. همان شب‌ها که من بهشان می‌گویم شب‌های قرص خواب لازم. همان‌ها که اگر زولپیدم نخوری گریه‌ات هیچ جوره بند نمی‌آید و اگر بخوری خطر فرستادن تکست‌های نامربوط وجود دارد! سوال اما اینجاست که چه بلایی سر انسان می‌آید که ناگهان دلتنگ کسی می‌شود؟ اصلا آدم چه مرگش می‌شود که به دیگری نیاز پیدا می‌کند؟ به نظرم ماجرا چیزی پیچیده‌تر از اختلالات هورمونی و مسائل جسمی است. آدمیزاد نمی‌دانم چه عیبی دارد ولی حتما یک عیبی دارد.

(در ادامه سه چهار پاراگرافی نوشته بودم که به دلیل سیاه‌ بودن بیش از حد حذف شد. به عبارتی اینجا هم خودسانسوری کردم. نکته اینجاست که بعضی حرف‌ها را هیچ وقت نباید زد.)


ف. بنفشه
يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

:(

دلم برات تنگ شده...

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

شب یلدا؟ راستش را بخواهید این مناسبت‌ها خیلی وقت است که برای من مناسبتشان را از دست داده‌اند. اصلا جوری شده که وقتی تنها و تباه افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و فیلمم را می‌بینم و برایم عکس دسته جمعی دورهمی خانوادگیمان را می‌فرستند، اینکه دلم نمی‌خواهد آنجا باشم هیچ، اصلا دلم نمی‌خواهد آنجا باشم. حالا گیرم در یک جایی دور هم جمع شدیم و انار و هندوانه و آجیل و چه می‌دانم مشتی ژله و کوفتِ دیگر بلعیدیم و صداها در صداها با هم مخلوط شد و یحتمل یک تلوزیونی و ضبطی چیزی هم در گوشه‌ای در حال ونگ زدن بود و کمی از این و آن هم حرف شنیدیم و گیرم این وسط با حواس پرتی یک فال حافظی هم گرفته شد و خب که چی واقعا؟

به گمانم از نوشته‌هایم کاملا مشهود است که جای خالی یک چیزی توی زندگی من عمیقا احساس می‌شود.

بگذریم.

دیشب وقتی چراغ را خاموش کردم که بخوابم یک صدایی توی سرم گفت: حالا یه فال حافظ هم بگیر چی می‌شه مگه؟ این شد که چراغ کوچک کنار تختم را روشن کردم حافظم را برداشتم، تفألی زدم و آمد که:

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

که

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت

و در آخر هم فرمودند که

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کنم! که خب من چاکر حافظ پشمینه پوش هم هستم. شما بگو هزار بوسه.. شما اصلا جون بخواه ولی والله آقای حافظ حکایت ما و مستی حکایت دست کوتاه و خرمای بر نخیل است وگرنه که به قول سعدی: می‌کوشم و بخت یاورم نیست...


ف. بنفشه
شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

این روتختی پر از سلول‌های مرده‌ی بدن من است

بالاخره بعد از پنج روز مریضی احساس می‌کنم امروز کمی حال بهتری دارم. صبح جمعه است. من تازه از خواب بیدار شده‌ام و هنوز موفق نشده‌ام خودم را از تخت جدا کنم. با این وضع سرمای هوا و این تن هنوز کمی بیمار من و این تخت گرم و نرم و امروزی که جمعه است، فکر نکنم کورتانیدزه‌ی گرجی هم بتواند مرا از این تخت جدا بکند! هرچند دیگر تا اطلاع ثانوی جمعه و شنبه برای من یکسان است اما به هر حال یکسان هم که باشد باید جمعه و شنبه یک فرقی با هم داشته باشند دیگر.
اصلا بگذارید مختصری شرح وضعیت بدهم. چهارشنبه آخرین روز اکسترنی من بود و تا اول اردیبهشت که اولین روز اینترنی است دیگر مجبور به بیمارستان رفتن نیستم. البته این وسط تقریبا اواسط اسفند ماه امتحان پره دارم که خب باید بنشینم مثل سگ درس بخوانم که خب ملالی نیست.
و اگر می‌پرسید این چند وقت کجا می‌روم (نگارنده مدام توهم این را دارد که اینجا را کسی می‌خواند مثلا) باید بگویم هیچ جا. همین جا توی خانه‌ی خودم می‌مانم. اصلا می‌خواهم ببینم آدمیزاد (اگر بشود من را آدمیزاد نامید) چقدر می‌تواند تنهایی محض را تحمل کند. که یحتمل من می‌توانم. و اینکه جایی بهتر از خانه‌ی خودم برای درس خواندن سراغ ندارم. چرا اینقدر توضیح می‌دهم؟ نمیدانم!
باید بنشینم یک برنامه ریزی بکنم که خب بهتر که شدم بعدا. اصلا تا حالا کسی را دیده اید که اینقدر مراعات خودش را بکند؟ نه جدی؟!

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سلام آقای دیوید فینچر

سلام آقای دیوید فینچر عزیز
آدم واقعا گاهی اوقات از اینکه انسان‌هایی مثل شما و استنلی کوبریک و آرنوفسکی و کریستوفر نولان و استیون اسپیلبرگ و باقی دوستان(!) هنوز در روزگار معاصر ما وجود دارند، لذت می‌برد. درواقع از معدود لحظاتی است که آدم به آدم بودنش افتخار می‌کند. هرچند کاری که شما می‌کنید به من و امثال من هیچ دخلی ندارد اما هرچه که نباشد ما همه چهل و شش کروموزومی‌هایی با توالی دی ان ای مشابه هستیم. به هر حال. بگذریم.
آقای فینچر من تقریبا هروقت هر کدام از فیلم‌های شما را دیدم بعدش از شدت چیزی که نمی‌دانم اسمش چیست سرم را در متکا فرو برده و جیغ کشیدم. چه آن فیلمِ مریضِ گان گرل و چه فایت کلاب یا بنجامین باتن و زودیاک و... حالا هم که این فیلم سون!
آقای فینچر من امشب فیلم Se7en شما را دیدم و از این آش شلم شوربایی که از مخلوط سینما و ادبیات درست کردید لذت بردم. آشی که ثمره‌اش خلق کاراکتری می‌شود مثل اون یارو سادیسته جان دوو. اینکه کسی تحت تاثیر ادبیات به یک چنین جنونی برسد البته به نظر من اصلا دور از ذهن نیست. من گاهی اوقات به خودم به خاطر اینکه از ادبیات به چنین جنونی نمی‌رسم شک می‌کنم. آقای فینچر من بخش روانپزشکی را گذرانده‌ام و بله ذهن آدمیزاد خیلی عجیب‌تر و پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. این فیلم مرا یاد آن بحث کلاسیکی می‌اندازد که می‌گویند داستایوفسکی اگر رمان نمی‌نوشت قطعا آدم می‌کشت. این یعنی ادبیات می‌تواند یک سیکل معکوسی را هم طی کند. ادبیات حتا می‌تواند از وسط قطر آن سیکل عبور کند یا وترش مثلا. هرجاش!
آقای فینچر ساعت دوی بعد از نصفه شب است و من واقعا نمی‌دانم دارم چی می‌نویسم و چرا و خب که چی! آهان یادم آمد. می‌خواستم بگویم این فیلم خیلی خفن.. نه چیز.. خیلی فوق العاده بود. اصلا به قول خودتان اکستراوردینری، سو امیزینگ و الخ.

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

چند راهکار برای اینکه دل کسی را نشکنیم

چند راهکار را رها کنید. راهکار قطعی: ورود انسان‌ها به زندگیتان را در نطفه خفه کنید.
توضیح تنها راهکار به دور از گزافه‌گویی: همان ابتدا که طرف آمد گفت "سلام"، پا به فرار بگذارید.
توضیح اضافه‌ی کلی (قطعا همراه با گزافه‌گویی): به غیر از این روش هر روش دیگری را که برگزینید همراه با مقادیر اجتناب‌ناپذیری از دلشکستگی خواهد بود. چه برای خودتان و چه برای دیگری.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

One day closer to death

زندگی معمولا بر وفق مراد پیش نمی‌رود. نود و هفت درصد مواقع چنین است. اما باید زندگی کرد. بالاخره یک روز باید از خواب بیدار شوی و در حالی که تن بیمارت را لای پتو کادو پیچ کردی زل بزنی به رگه‌های ضعیفِ طلاییِ آفتابِ روزهای آخر پاییز که لم داده‌اند روی کتاب‌های کتابخانه‌ات و فکر کنی به اینکه بالاخره باید بیدار شد، باید شروع کرد. باید زد توی گوش بیماری‌ها و خستگی‌ها و دلشکستگی‌ها. باید دوباره جوان شد، جوانه زد.
متاسفانه زندگی خیلی زورش بیشتر از ماست اما نباید تسلیم شد.
پ ن: از مجموعه‌ی جملات انگیزشی و گول‌زنک زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد. اوق!
یا
تن لشت رو از تخت بکن دیگه دختر! دیره!

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

آیا می‌دانستید اسپرسو روشنفکری را افزایش می‌دهد؟

این روزها دور دورِ کافه رفتن است و سیگار و قهوه و بوف کورِ کنار قهوه و شمع و شال گردن و الخ. اسپرسو، لاته، کاپوچینو، موکا، امریکانو.
حتا عکس‌هایی که از قهوه و میز کافه می‌گیرند بیشتر لایک می‌خورد. انگار باور کرده‌اند که اسپرسو راستی راستی روشنفکری را هم افزایش می‌دهد. اصلا این روزها روشنفکری مد است. هر روز یک چیزی مد تر. مثلا دیروز فروید، امروز هگل، فردا کانت، پس‌فردا شوپنهاور یا هرکی.
من اما همچنان نشسته‌ام این گوشه‌ی متروک دنیا و چسبیده‌ام به همان سعدی و مولانای خودم، بیژن الهی را در آغوش گرفته‌ام، قهوه که هیچ، چای هم که می‌خورم شب از شدت کافئین بی‌خواب می‌شوم و هنوز دکمه‌ام که در شجریان و فرهاد و فریدون فروغی و مرضیه و پری زنگنه گیر کرده بود در نیامده و مانده‌ام در سال‌ها و قرن‌ها پیش از اکنونِ خودم. این شد که آخر هم نفهمیدم اسپرسو روشنفکری می‌آورد یا روشنفکری اسپرسو می‌طلبد؟

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

آخرین روز اکسترنی

امروز اولین روز بیست و پنج سالگی و آخرین روز اکسترنی من بود. البته این آخرین روز با سایر روزها چندان تفاوتی نداشت. درواقع هیچ تفاوتی نداشت. آدم همیشه فکر می‌کند آخرین‌ها باید یک فرقی داشته باشند اما ندارند. زندگی همچنان همان ساده و معمولی همیشگی است. دوست داشتم می‌شد این روز را جشن بگیرم. موزیک بگذارم، برقصم، بهترین غذاها را برای خودم درست کنم، یا شاید دست خودم را بگیرم ببرم بیرون و این آخرین روز را با خودم جشن بگیرم. اما افسوس که سرماخورده، با سرگیجه و بدنی لرزان از ضعف و خستگی و پریود در حالی که گمان می‌کنم تقریبا هیچ خونی نمانده که در رگ هایم جریان پیدا کند افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و درازکش این‌ها را می‌نویسم. اصلا نمی‌دانم چرا این چیزها را می‌خواهم منتشر کنم اما دیگر واقعا هیچ فرقی ندارد. مثل آخرین‌ها که معمولا هیچ فرقی ندارند.
شاید این جشنِ ویژه‌ی روز آخر را به روزی دیگر موکول کنم.
الان اما خسته‌ام و مغزم هیچ کار نمی‌کند و انگشتانم توان تایپ کردن ندارند و....
مطالب احتمالی آینده: بگذارید اکسترن بمانم.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هفت راه برای اینکه از تنهایی دق نکنیم

اول بهتر است تنهایی را تعریف کنیم. تنهایی صرفا به معنای تحت اللفظی بی‌کس بودن نیست. به هیچ عنوان. ممکن است آدم‌های زیادی اطرافتان باشند و اتفاقا دوستان و خانواده‌ی خیلی خوبی هم داشته باشید اما به سبب آنچه که اینجا به اختصار به آن "شخصیت" می‌گوییم تنها باشید. احساس تنهاییِ درونی‌ای که همیشه و همه جا همراهتان است. اگر درون انسان‌ها را دارای دوبعد درونگرا و برونگرا بدانیم و معتقد باشیم که شخصیت هر فرد بیشتر به یکی از این دو بعد متمایل است، تنهایی و درونگرایی می‌توانند هر دو، یک روی سکه باشند.

و اما راهکارهای به تعویق انداختن پروسه‌ی دق کردن:

۱- رها کنید.

۲- یک وبلاگ درست کنید و هر روز مغزتان را روی صفحه‌ی سفید مانیتور خالی کنید.

۳- نترسید و هرچه به ذهنتان آمد بنویسید هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد، اگر هم اتفاقی افتاد، خب، به درک.

۴- اگر افکار خودکشی ذهن شما را مدام درگیر می‌کند کمک بگیرید.

۵- اگر چیزی شما را آزار می‌دهد، اگر دلتان از چیزی شکسته است مدام درباره‌اش بنویسید. آنقدر ننه من غریبم بازی دربیاورید تا این ماجرا به کل از سرتان بیرون برود. (کاری که من در حال انجام آن هستم.)

توضیح اضافه‌ مورد پنج: به جای اینکه چیزی که باعث آزارتان می‌شود را مدام سرکوب کنید یا نادیده بگیرید، از آن حرف بزنید. بنویسید. منتظر تمام شدن ماجرا نباشید. این عمر شماست که دارد تمام می‌شود. دنبال مقصر نباشید. خودتان را سرزنش نکنید. مقصری وجود ندارد.

۶- ورزش کنید. (جدی)

۷- تنهایی را بپذیرید. تلاش اضافه برای رهایی از موقعیت فقط مانند دست و پا زدن در باتلاق، شما را بیشتر فرو می‌برد.


ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هزار جهد بکردم که سر عشق نپوشم

من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا منتظر، که یک نفر، فقط یک نفر برایم تبریک تولد بفرستد. آدم‌ها می‌آمدند و تبریک می‌گفتند و برایم تولد می‌گرفتند و هدیه می‌دادند و من اینجا نشسته بودم منتظرِ یک تولدت مبارکِ او.
راستش را بخواهید من، هزار جهد بکردم که سر عشق نپوشم ولی تهش هیچی به هیچی. آدم این جور مواقع به خاطر شک و تردیدی که به سعدی داشته خودش را سرزنش می‌کند. زمانی می‌گفتم چرا سعدی می‌گوید: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم؟ برای چه باید سر عشق را پوشید؟ به عبارت بهتر، چرا باید "سعدی" بود و باز هم سر عشق را پوشید؟ می‌گفتم این با "سعدی" بودنِ سعدی در تضاد است. برایم سوال بود که چرا ونگوگ این قدر بی محابا گوش خودش را می‌برد و برای معشوق می‌فرستد اما سعدیِ ما که این همه داعیه‌ی عاشق بودن دارد هزار جهد می‌کند که سر عشقش را بپوشاند؟
بله آقای سعدی من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا و شما را نقد می‌کردم غافل از اینکه تمام آن مدت، کار درست همان پوشیدن سر عشق بود و من بیهوده گوش می‌بریدم و باطل عاشقی عیان می‌کردم و عبث "ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را" شده بود مانترای هر روز و هر شبم که کارم برسد به اینجا که "بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم".
حالا من همان شاگرد کلّه شق و یک دنده ای هستم که حرف شیخش به گوشش نرفته و راهِ غلط را تا انتها رفته و به بن‌بست خورده و نادم و دلشکسته بازگشته.
حالا هرچقدر زنجموره کنم و خاک سیاه بر سر بریزم، نه دل از دست رفته باز می‌گردد نه این گوش دیگر برایم گوش می‌شود. من مانده ام و عشقی که بی‌حاصل مانده روی دستم.
پ ن: «ما گدایانِ خیلِ سلطانیم»

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه