همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

گرم بُود گله‌ای رازدار خود باشم

دیشب از همان شب‌ها بود که صبح نمی‌شوند. همان‌ها که یک شب نیست. سی شب است. هزار شب است. همان شب‌ها که من بهشان می‌گویم شب‌های قرص خواب لازم. همان‌ها که اگر زولپیدم نخوری گریه‌ات هیچ جوره بند نمی‌آید و اگر بخوری خطر فرستادن تکست‌های نامربوط وجود دارد! سوال اما اینجاست که چه بلایی سر انسان می‌آید که ناگهان دلتنگ کسی می‌شود؟ اصلا آدم چه مرگش می‌شود که به دیگری نیاز پیدا می‌کند؟ به نظرم ماجرا چیزی پیچیده‌تر از اختلالات هورمونی و مسائل جسمی است. آدمیزاد نمی‌دانم چه عیبی دارد ولی حتما یک عیبی دارد.

(در ادامه سه چهار پاراگرافی نوشته بودم که به دلیل سیاه‌ بودن بیش از حد حذف شد. به عبارتی اینجا هم خودسانسوری کردم. نکته اینجاست که بعضی حرف‌ها را هیچ وقت نباید زد.)


ف. بنفشه
يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

:(

دلم برات تنگ شده...

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

شب یلدا؟ راستش را بخواهید این مناسبت‌ها خیلی وقت است که برای من مناسبتشان را از دست داده‌اند. اصلا جوری شده که وقتی تنها و تباه افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و فیلمم را می‌بینم و برایم عکس دسته جمعی دورهمی خانوادگیمان را می‌فرستند، اینکه دلم نمی‌خواهد آنجا باشم هیچ، اصلا دلم نمی‌خواهد آنجا باشم. حالا گیرم در یک جایی دور هم جمع شدیم و انار و هندوانه و آجیل و چه می‌دانم مشتی ژله و کوفتِ دیگر بلعیدیم و صداها در صداها با هم مخلوط شد و یحتمل یک تلوزیونی و ضبطی چیزی هم در گوشه‌ای در حال ونگ زدن بود و کمی از این و آن هم حرف شنیدیم و گیرم این وسط با حواس پرتی یک فال حافظی هم گرفته شد و خب که چی واقعا؟

به گمانم از نوشته‌هایم کاملا مشهود است که جای خالی یک چیزی توی زندگی من عمیقا احساس می‌شود.

بگذریم.

دیشب وقتی چراغ را خاموش کردم که بخوابم یک صدایی توی سرم گفت: حالا یه فال حافظ هم بگیر چی می‌شه مگه؟ این شد که چراغ کوچک کنار تختم را روشن کردم حافظم را برداشتم، تفألی زدم و آمد که:

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

که

تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت

و در آخر هم فرمودند که

یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کنم! که خب من چاکر حافظ پشمینه پوش هم هستم. شما بگو هزار بوسه.. شما اصلا جون بخواه ولی والله آقای حافظ حکایت ما و مستی حکایت دست کوتاه و خرمای بر نخیل است وگرنه که به قول سعدی: می‌کوشم و بخت یاورم نیست...


ف. بنفشه
شنبه, ۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

این روتختی پر از سلول‌های مرده‌ی بدن من است

بالاخره بعد از پنج روز مریضی احساس می‌کنم امروز کمی حال بهتری دارم. صبح جمعه است. من تازه از خواب بیدار شده‌ام و هنوز موفق نشده‌ام خودم را از تخت جدا کنم. با این وضع سرمای هوا و این تن هنوز کمی بیمار من و این تخت گرم و نرم و امروزی که جمعه است، فکر نکنم کورتانیدزه‌ی گرجی هم بتواند مرا از این تخت جدا بکند! هرچند دیگر تا اطلاع ثانوی جمعه و شنبه برای من یکسان است اما به هر حال یکسان هم که باشد باید جمعه و شنبه یک فرقی با هم داشته باشند دیگر.
اصلا بگذارید مختصری شرح وضعیت بدهم. چهارشنبه آخرین روز اکسترنی من بود و تا اول اردیبهشت که اولین روز اینترنی است دیگر مجبور به بیمارستان رفتن نیستم. البته این وسط تقریبا اواسط اسفند ماه امتحان پره دارم که خب باید بنشینم مثل سگ درس بخوانم که خب ملالی نیست.
و اگر می‌پرسید این چند وقت کجا می‌روم (نگارنده مدام توهم این را دارد که اینجا را کسی می‌خواند مثلا) باید بگویم هیچ جا. همین جا توی خانه‌ی خودم می‌مانم. اصلا می‌خواهم ببینم آدمیزاد (اگر بشود من را آدمیزاد نامید) چقدر می‌تواند تنهایی محض را تحمل کند. که یحتمل من می‌توانم. و اینکه جایی بهتر از خانه‌ی خودم برای درس خواندن سراغ ندارم. چرا اینقدر توضیح می‌دهم؟ نمیدانم!
باید بنشینم یک برنامه ریزی بکنم که خب بهتر که شدم بعدا. اصلا تا حالا کسی را دیده اید که اینقدر مراعات خودش را بکند؟ نه جدی؟!

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سلام آقای دیوید فینچر

سلام آقای دیوید فینچر عزیز
آدم واقعا گاهی اوقات از اینکه انسان‌هایی مثل شما و استنلی کوبریک و آرنوفسکی و کریستوفر نولان و استیون اسپیلبرگ و باقی دوستان(!) هنوز در روزگار معاصر ما وجود دارند، لذت می‌برد. درواقع از معدود لحظاتی است که آدم به آدم بودنش افتخار می‌کند. هرچند کاری که شما می‌کنید به من و امثال من هیچ دخلی ندارد اما هرچه که نباشد ما همه چهل و شش کروموزومی‌هایی با توالی دی ان ای مشابه هستیم. به هر حال. بگذریم.
آقای فینچر من تقریبا هروقت هر کدام از فیلم‌های شما را دیدم بعدش از شدت چیزی که نمی‌دانم اسمش چیست سرم را در متکا فرو برده و جیغ کشیدم. چه آن فیلمِ مریضِ گان گرل و چه فایت کلاب یا بنجامین باتن و زودیاک و... حالا هم که این فیلم سون!
آقای فینچر من امشب فیلم Se7en شما را دیدم و از این آش شلم شوربایی که از مخلوط سینما و ادبیات درست کردید لذت بردم. آشی که ثمره‌اش خلق کاراکتری می‌شود مثل اون یارو سادیسته جان دوو. اینکه کسی تحت تاثیر ادبیات به یک چنین جنونی برسد البته به نظر من اصلا دور از ذهن نیست. من گاهی اوقات به خودم به خاطر اینکه از ادبیات به چنین جنونی نمی‌رسم شک می‌کنم. آقای فینچر من بخش روانپزشکی را گذرانده‌ام و بله ذهن آدمیزاد خیلی عجیب‌تر و پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. این فیلم مرا یاد آن بحث کلاسیکی می‌اندازد که می‌گویند داستایوفسکی اگر رمان نمی‌نوشت قطعا آدم می‌کشت. این یعنی ادبیات می‌تواند یک سیکل معکوسی را هم طی کند. ادبیات حتا می‌تواند از وسط قطر آن سیکل عبور کند یا وترش مثلا. هرجاش!
آقای فینچر ساعت دوی بعد از نصفه شب است و من واقعا نمی‌دانم دارم چی می‌نویسم و چرا و خب که چی! آهان یادم آمد. می‌خواستم بگویم این فیلم خیلی خفن.. نه چیز.. خیلی فوق العاده بود. اصلا به قول خودتان اکستراوردینری، سو امیزینگ و الخ.

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

چند راهکار برای اینکه دل کسی را نشکنیم

چند راهکار را رها کنید. راهکار قطعی: ورود انسان‌ها به زندگیتان را در نطفه خفه کنید.
توضیح تنها راهکار به دور از گزافه‌گویی: همان ابتدا که طرف آمد گفت "سلام"، پا به فرار بگذارید.
توضیح اضافه‌ی کلی (قطعا همراه با گزافه‌گویی): به غیر از این روش هر روش دیگری را که برگزینید همراه با مقادیر اجتناب‌ناپذیری از دلشکستگی خواهد بود. چه برای خودتان و چه برای دیگری.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

One day closer to death

زندگی معمولا بر وفق مراد پیش نمی‌رود. نود و هفت درصد مواقع چنین است. اما باید زندگی کرد. بالاخره یک روز باید از خواب بیدار شوی و در حالی که تن بیمارت را لای پتو کادو پیچ کردی زل بزنی به رگه‌های ضعیفِ طلاییِ آفتابِ روزهای آخر پاییز که لم داده‌اند روی کتاب‌های کتابخانه‌ات و فکر کنی به اینکه بالاخره باید بیدار شد، باید شروع کرد. باید زد توی گوش بیماری‌ها و خستگی‌ها و دلشکستگی‌ها. باید دوباره جوان شد، جوانه زد.
متاسفانه زندگی خیلی زورش بیشتر از ماست اما نباید تسلیم شد.
پ ن: از مجموعه‌ی جملات انگیزشی و گول‌زنک زنی تنها در آستانه‌ی فصلی سرد. اوق!
یا
تن لشت رو از تخت بکن دیگه دختر! دیره!

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

آیا می‌دانستید اسپرسو روشنفکری را افزایش می‌دهد؟

این روزها دور دورِ کافه رفتن است و سیگار و قهوه و بوف کورِ کنار قهوه و شمع و شال گردن و الخ. اسپرسو، لاته، کاپوچینو، موکا، امریکانو.
حتا عکس‌هایی که از قهوه و میز کافه می‌گیرند بیشتر لایک می‌خورد. انگار باور کرده‌اند که اسپرسو راستی راستی روشنفکری را هم افزایش می‌دهد. اصلا این روزها روشنفکری مد است. هر روز یک چیزی مد تر. مثلا دیروز فروید، امروز هگل، فردا کانت، پس‌فردا شوپنهاور یا هرکی.
من اما همچنان نشسته‌ام این گوشه‌ی متروک دنیا و چسبیده‌ام به همان سعدی و مولانای خودم، بیژن الهی را در آغوش گرفته‌ام، قهوه که هیچ، چای هم که می‌خورم شب از شدت کافئین بی‌خواب می‌شوم و هنوز دکمه‌ام که در شجریان و فرهاد و فریدون فروغی و مرضیه و پری زنگنه گیر کرده بود در نیامده و مانده‌ام در سال‌ها و قرن‌ها پیش از اکنونِ خودم. این شد که آخر هم نفهمیدم اسپرسو روشنفکری می‌آورد یا روشنفکری اسپرسو می‌طلبد؟

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

آخرین روز اکسترنی

امروز اولین روز بیست و پنج سالگی و آخرین روز اکسترنی من بود. البته این آخرین روز با سایر روزها چندان تفاوتی نداشت. درواقع هیچ تفاوتی نداشت. آدم همیشه فکر می‌کند آخرین‌ها باید یک فرقی داشته باشند اما ندارند. زندگی همچنان همان ساده و معمولی همیشگی است. دوست داشتم می‌شد این روز را جشن بگیرم. موزیک بگذارم، برقصم، بهترین غذاها را برای خودم درست کنم، یا شاید دست خودم را بگیرم ببرم بیرون و این آخرین روز را با خودم جشن بگیرم. اما افسوس که سرماخورده، با سرگیجه و بدنی لرزان از ضعف و خستگی و پریود در حالی که گمان می‌کنم تقریبا هیچ خونی نمانده که در رگ هایم جریان پیدا کند افتاده‌ام گوشه‌ی تخت و درازکش این‌ها را می‌نویسم. اصلا نمی‌دانم چرا این چیزها را می‌خواهم منتشر کنم اما دیگر واقعا هیچ فرقی ندارد. مثل آخرین‌ها که معمولا هیچ فرقی ندارند.
شاید این جشنِ ویژه‌ی روز آخر را به روزی دیگر موکول کنم.
الان اما خسته‌ام و مغزم هیچ کار نمی‌کند و انگشتانم توان تایپ کردن ندارند و....
مطالب احتمالی آینده: بگذارید اکسترن بمانم.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هفت راه برای اینکه از تنهایی دق نکنیم

اول بهتر است تنهایی را تعریف کنیم. تنهایی صرفا به معنای تحت اللفظی بی‌کس بودن نیست. به هیچ عنوان. ممکن است آدم‌های زیادی اطرافتان باشند و اتفاقا دوستان و خانواده‌ی خیلی خوبی هم داشته باشید اما به سبب آنچه که اینجا به اختصار به آن "شخصیت" می‌گوییم تنها باشید. احساس تنهاییِ درونی‌ای که همیشه و همه جا همراهتان است. اگر درون انسان‌ها را دارای دوبعد درونگرا و برونگرا بدانیم و معتقد باشیم که شخصیت هر فرد بیشتر به یکی از این دو بعد متمایل است، تنهایی و درونگرایی می‌توانند هر دو، یک روی سکه باشند.

و اما راهکارهای به تعویق انداختن پروسه‌ی دق کردن:

۱- رها کنید.

۲- یک وبلاگ درست کنید و هر روز مغزتان را روی صفحه‌ی سفید مانیتور خالی کنید.

۳- نترسید و هرچه به ذهنتان آمد بنویسید هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد، اگر هم اتفاقی افتاد، خب، به درک.

۴- اگر افکار خودکشی ذهن شما را مدام درگیر می‌کند کمک بگیرید.

۵- اگر چیزی شما را آزار می‌دهد، اگر دلتان از چیزی شکسته است مدام درباره‌اش بنویسید. آنقدر ننه من غریبم بازی دربیاورید تا این ماجرا به کل از سرتان بیرون برود. (کاری که من در حال انجام آن هستم.)

توضیح اضافه‌ مورد پنج: به جای اینکه چیزی که باعث آزارتان می‌شود را مدام سرکوب کنید یا نادیده بگیرید، از آن حرف بزنید. بنویسید. منتظر تمام شدن ماجرا نباشید. این عمر شماست که دارد تمام می‌شود. دنبال مقصر نباشید. خودتان را سرزنش نکنید. مقصری وجود ندارد.

۶- ورزش کنید. (جدی)

۷- تنهایی را بپذیرید. تلاش اضافه برای رهایی از موقعیت فقط مانند دست و پا زدن در باتلاق، شما را بیشتر فرو می‌برد.


ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هزار جهد بکردم که سر عشق نپوشم

من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا منتظر، که یک نفر، فقط یک نفر برایم تبریک تولد بفرستد. آدم‌ها می‌آمدند و تبریک می‌گفتند و برایم تولد می‌گرفتند و هدیه می‌دادند و من اینجا نشسته بودم منتظرِ یک تولدت مبارکِ او.
راستش را بخواهید من، هزار جهد بکردم که سر عشق نپوشم ولی تهش هیچی به هیچی. آدم این جور مواقع به خاطر شک و تردیدی که به سعدی داشته خودش را سرزنش می‌کند. زمانی می‌گفتم چرا سعدی می‌گوید: هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم؟ برای چه باید سر عشق را پوشید؟ به عبارت بهتر، چرا باید "سعدی" بود و باز هم سر عشق را پوشید؟ می‌گفتم این با "سعدی" بودنِ سعدی در تضاد است. برایم سوال بود که چرا ونگوگ این قدر بی محابا گوش خودش را می‌برد و برای معشوق می‌فرستد اما سعدیِ ما که این همه داعیه‌ی عاشق بودن دارد هزار جهد می‌کند که سر عشقش را بپوشاند؟
بله آقای سعدی من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا و شما را نقد می‌کردم غافل از اینکه تمام آن مدت، کار درست همان پوشیدن سر عشق بود و من بیهوده گوش می‌بریدم و باطل عاشقی عیان می‌کردم و عبث "ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را" شده بود مانترای هر روز و هر شبم که کارم برسد به اینجا که "بنشینم و صبر پیش گیرم دنباله‌ی کار خویش گیرم".
حالا من همان شاگرد کلّه شق و یک دنده ای هستم که حرف شیخش به گوشش نرفته و راهِ غلط را تا انتها رفته و به بن‌بست خورده و نادم و دلشکسته بازگشته.
حالا هرچقدر زنجموره کنم و خاک سیاه بر سر بریزم، نه دل از دست رفته باز می‌گردد نه این گوش دیگر برایم گوش می‌شود. من مانده ام و عشقی که بی‌حاصل مانده روی دستم.
پ ن: «ما گدایانِ خیلِ سلطانیم»

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

بیست و پنج سالگی

امروز بیست و پنج ساله می‌شوم.
خب، به گمانم دیگر خیلی بزرگ شده ام.
نمی‌خواهم بگویم که ربع قرن زندگی کرده ام و از این دست خزعبلاتی که آدم‌ها در وصف بیست و پنج سالگی‌شان می‌گویند. حقیقت این است که من بیش از این‌ها سن دارم.
هنگام صحبت کردن با استاد "شین" (که چند پست قبل ذکرش رفت) مدام دلم می‌خواست بگویم: نگران نباشید استاد، من از شما مسن ترم.
تا بیست و دو سالگی می‌توانم بگویم فقط پانزده شانزده سال سن داشتم، توی این سه سال اما نمی‌گویم چقدر، ولی به اندازه‌ی چندین سال گذران عمر کردم. چندین بار مردم. چندین بار دوباره متولد شدم. چندین سال زندگی کردم. چندین سال مردگی کردم. چندین سال به راه بادیه رفتم. چندین سال نشستن باطل را تجربه کردم. نه اینکه طی طریق کرده باشم، همه و همه توی همین خانه‌ی کوچکم، توی همین اتاق دوازده متر مکعبی ام، در همین گوشه‌ی متروکِ کم‌عبورِ دنیا.
من همانم که می‌توانم سرگردان باشم، سال‌ها حوالی خانه‌ام.*
و اگر از من بپرسی، آنچه که آدم‌ها را بزرگ می‌کند فقط یک چیز است، "درد".
اما درد کشیدن هم اندازه‌ای دارد. ظرفیت انسان هم انتهایی دارد. از یک جایی به بعد عقل حکم می‌کند که رها کنید و برای کسی بمیرید که لااقل برایتان کمی تب کند، اصلا برای چه باید برای کسی مرد؟
بیست و پنج سالگی، سالِ کرم دور چشم است و انزوا و مطالعه. سال فرو رفتن بیشتر در خود. سالی که می‌فهمی چقدر خودت را دوست داری.
* اشاره به شعری از بیژن الهی.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

بازگشت همه به سوی اوست!

من تجربه‌ی وبلاگ‌نویسی دارم. ده سال پیش در بلاگفا وبلاگی داشتم با اسم مستعار و خزعبل می‌نوشتم، شعر کپی پیست می‌کردم، از طریق پیکوفایل موزیک آپلود می‌کردم و الخ. اینستاگرام آمد و پیج اینستاگرام ساختم. اوایل همه چیز خوب بود، خلوت و آرام بود کسی کسی را نمی‌شناخت از نزدیکان و آشنایان من تقریبا هیچ کس اینستاگرام نداشت. خلاصه حرف زدن راحت بود. برخلاف وبلاگ، مخاطبانت مشخص بودند و "عدد" توی مشتت بود. دارم از زمانی حرف می‌زنم که فقط می‌شد عکس‌های یک در یک در اینستاگرام منتشر کنی. اما گذشت و شلوغ شد. دوست و آشنا و فامیل دنبال کننده‌ام شدند، آب که می‌خوردم فرداش بیست نفر با لبخندِ کسی که "من خبر دارم که تو آب خوردی" نظاره گرم بودند. خبر رسید جمعی از کسانی که حتا آنها را نمی‌شناسم در دورهمی‌هاشان پست‌ها و کپشن‌های مرا تحلیل می‌کنند. کمی گذشت. به عکس بسنده کردم، بی نوشته‌ای، بی آنکه بتوانم از چیزی که دارد از درون مرا می‌پوساند حرف بزنم. باز گذشت و دیدم اصلا نوشتن یادم رفته. تو بگو یک جمله، نمی‌توانستم بنویسم. دوران فیس بوک سر آمده بود. با توجه به اتفاق قریب الوقوع "هر ایرانی یک کانال تلگرام"، از کانال داشتن هم بیزار بودم. رفتم توییتر. مخاطب نداشتم. اصلا دلم مخاطب نمی‌خواست. اسم مستعار دوست نداشتم. از اکانت‌های با اسم مستعار خوشم نمی‌آمد. حرف‌هایم در صد و چهل و حتا در دویست و هشتاد کاراکتر جا نمی‌شد. فحش دادن هم بلد نبودم. این شد که برگشتم به وبلاگ‌نویسی.
اینجا اما هنوز همان است که بود. همان آرامِ دوست داشتنیِ همیشه.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

رهاش کن بره رئیس

اگر بخواهیم طبق کلیشه‌ی معروفِ "همه ی مشکلات ریشه در کودکی و تربیت ما دارد" جریان را بررسی کنیم باید اعتراف کنم که من از کودکی آدم رقابت‌جویی نبودم. به عبارت ساده‌تر من هیچ وقت نتوانستم با کسی رقابت کنم یا سعی کنم از کسی بهتر باشم یا از کسی پیشی بگیرم. بلد نبوده‌ام. خلاصه بگویم، اقتضای طبیعتم این است. به این ترتیب همیشه راه خودم را رفته‌ام و کاری به دیگری یا دیگران نداشته‌ام. همین شد که تا پای دیگری در زندگی کسی که دوستش داشتم باز شد، پا پس کشیدم و مدام با خودم تکرار می‌کردم که: من آدمِ تنگ کردن جای دیگران نیستم. غافل از اینکه شاید این آن دیگری بود که جای مرا تنگ کرده بود. به هرحال من، ساده و خیلی بزرگ‌منشانه عرصه را ترک کردم. تا قبل از ترک کردن اما هرکار که می‌شد هرکار که توانستم، با توهم اینکه شاید من اشتباه می‌کنم و پای کس دیگری در میان نیست، کردم. همه ی تلاشم را کردم. تلاش بیهوده. اصلا این کرختی و بی‌حسی ای که در حال حاضر گرفتارش هستم ثمره‌ی همین تلاش بی‌نتیجه ایست که کرده‌ام.

در این مورد خاص شاید بشود خود را اینطور دلداری داد که: «کسی که می خواد بره رو ولش کن بره، اگه می خواست بمونه هیچ جوره نمی‌تونستی بیرونش کنی.» هرچند این جمله از نظر من کاملا درست است.

من به شخصه بارها و بارها همان آدمی بوده‌ام که "می‌خواسته برود" و دیر یا زود علی‌رغم تلاش‌ها و درخواست‌های دیگری رفته‌ام و البته بارها و بارها هم کسانی را دیده‌ام که واقعا "نمی‌خواستند بروند". متاسفانه داستان از این قرار است که ما انسان‌ها گرفتار یک سیکل معیوب هستیم. کسی ما را دوست دارد که ما آنقدر دوستش نداریم. کسی را دوست داریم که او آنقدر ما را دوست ندارد. بله، زندگی به همین مزخرفی است.

اگر درگیر رابطه‌ی یک‌طرفه‌ی عاشقانه‌ی بیهوده‌ای هستید که دارد از درون شما را می‌پوساند، نظر شخصی غیر قابل استناد من این است که: کسی که می خواد بره رو ولش کن بره.


ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

در ردّ و تمنای زندگی

صحنه‌ی اول:
آقایی سی و چند ساله با شرح حال سردردهای شدید و خنجری در بیمارستان بستری شده. بیمار سابقا تومور مغزی داشته و جراحی شده است. به علاوه‌ی چند جلسه‌ی مداوم شیمی درمانی و پرتو درمانی. بعد از یک ماه سردردها دوباره شروع شده است، بیمار مجددا سی تی اسکن گرفته. تومور مغزی او عود کرده است.
متخصص مغز و اعصاب بخش می‌گوید نهایتا تا یک ماه دیگر بیشتر زنده نمی‌ماند.
بیمار اما به شدت علاقه‌مند به زندگی است. حاضر است در جست و جوی درمان هرکاری بکند و به هرجایی از این کره‌ی خاکی برود.
در چند سانتی متری من، چهارزانو نشسته روی تخت بیمارستان و اشک در چشمانش حلقه زده و این‌ها را به من می‌گوید.
صحنه‌ی دوم (دو اتاق بعد از اتاق بیمار قبلی):
پیرزن نود و چند ساله‌ای با شکایت از احساس فلج‌شدگی دست‌ها و پاها بستری شده است. نتیجه‌ی آزمایشات و معاینات بیمار کاملا نرمال است، در سی تی اسکن و ام آر آی مورد مشکوکی یافت نمی‌شود. بیماری وی سایکولوژیک است و به جز "ترس از مرگ" مشکل دیگری ندارد. بیمار هنگام معاینه مچ دست مرا در دست لرزانش محکم گرفته‌ و رها نمی‌کند. با صدای پیر و لرزانش می‌پرسد: "نمیرم خانوم دکتر." من: نه نمی‌میری، نترس هیچیت نیست.
صحنه‌ی سوم‌ (چند خیابان دورتر، طبقه‌ی پنجم، سمت جنوبِ شرقیِ یک آپارتمان نه چندان نوساز):
دختری بیست و چند ساله، سرماخورده، بیمار و تب دار، با دل‌دردهای شدید و درد گوش و بدن درد و الخ، تنها، افتاده روی تخت پاهایش را گذاشته روی کیسه‌ی آب گرم و به پهلو مچاله ‌شده لای دو لایه پتو. به جز همه‌ی این‌ها، خسته از زندگی، خسته از آدم‌ها، دلتنگ کسی که رهاش کرده و رفته یا شاید خود دخترک او را ترک کرده و رفته (از یک جایی به بعد خیلی مرز بین اتفاق‌ها مشخص نیست، فقط می‌دانی که یک اتفاقی افتاده)، درحالی که پدر و مادر و خانواده‌اش در شهر دیگری هستند، تنها و بیمار مانده از همه‌جا به این فکر می‌کند که:
"چگونه می‌توان به لحظه‌ای که درد بیهوده می‌شود، پی برد؟ چگونه می‌شود آن لحظه‌ای را که زندگی دیگر ارزش ندارد، تشخیص داد؟"*
واقعا ارزش زندگی کردن تا کجاست؟ تا کی ارزش دارد که بمانیم و زندگی کنیم و تحمل کنیم و ببینیم و بشنویم و فکر کنیم و بار سنگین هستی یا سبکی تحمل‌ناپذیر حیات را تحمل کنیم؟
تا کجا و به چه قیمتی زندگی، ارزش زندگی کردن دارد؟
* قسمتی از کتاب "بار هستی" نوشته‌ی میلان کوندرا.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۷
۰ دیدگاه