زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
بدترین پیامدی که بیشتر خواندن برای من داشته این بوده که فهمیدهام هرچه بگویم، هرچه بنویسم، و اصلا به هر چیزی که فکر کنم، قبلتر از من، کسی دیگر بوده که همان یا مشابهاش را گفته، آن را نوشته و به آن فکر کرده. هر چیزی! مطلقا هر چیز. (حتا همین نوشتهای که الان در حال خواندن آن هستی! شک ندارم که کسانی پیش از من بارها و بارها به این نتیجه رسیدهاند.)
با این همه دنیای درونی آدمها منحصر به فرد است. (یا لااقل امیدوارم که این طور باشد!)
تنها کاری که میشود کرد به کار بردن تخیل است و بازی با کلمات و ساختن ترکیبات متنوع از آنها و سرهم کردن جملههای جدید و داستانسازیهایی دیگر با شخصیتهایی دیگر و الخ.
مفهوممان اما همهاش کپی پیست است.
به عنوان مثال در نوشتههای بورخس چند باری به این مضمون اشاره شده که: «چه بنویسم که پیش از من شاعران پارسی نسروده باشند؟»
برای خود من به کرات پیش آمده که جملهای را نوشتهام و بعد شک کردهام به اینکه آیا نوشتهی خودم بود یا توی فلان کتاب و از زبان بهمان نویسنده خوانده بودمش.
فکرش را که بکنی، کپی رایت در "مفهوم" خیلی وقت است که دیگر موضوعیتی ندارد.
شاید این یک جور مصیبت باشد که گریبانگیرِ ما هوموساپینسهایی شده که دویست هزار سال بعد از پا به جهان گذاشتن اولین هوموساپینسها زندگی میکنیم. هرچه که باشد، به نظر من، تنها چیزی که در جریانِ این تکاملِ دویست هزار ساله برایمان مانده "تخیلمان" است.
بعد از نمیدانم... شاید سه ماه. خسته و درمانده گفت: میشه باهام حرف بزنی؟ دارم از کسی مینویسم که بعد از چند بار حرف زدن دیگر نخواستم با او صحبت کنم. یک روز ناگهان (ناگهانی که شروع تدریجیاش از مدتی قبل بود)، مثل همهی رفتنهای قبلم به او گفتم: دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. و تمام شد. به همین سادگی؛ و دیگر جواب هیچ کدام از پیام هایش را ندادم. تمام کردن به همین سادگی است. وای به حال روزی که چیزی ناتمام بماند. روزی که نه بروی و نه بمانی و نه باشی و نه نباشی. بدبختیِ بزرگ، از آنجاست که شروع میشود. البته این معنیاش این نیست که من تمام کردن بلد نیستم. اتفاقا خیلی خوب هم بلدم. رفتن، ناگهان رفتن، از آسانترین کارهاست.
دیشب اما داستان فرق میکرد. فکر کردم به عنوان آخرین نفر قبل از خودکشی انتخاب کرده با من حرف بزند. باور کنید همچین فکری کردم. از لحنش چنین چیزی برمیآمد.
نکتهی جالب اینجاست که مچ خودم را ناگهان وسط حرف زدنمان گرفتم، دقیقا آنجا که دیدم دارم چه بیوقفه و چه هیجانزده از هر دری برایش حرف میزنم. از روزهایم، از درس، از برنامهام برای امتحان، از مولانا، از آخرین کتابی که خواندهام، از نقاشیای که دارم میکشم، از اینکه توی این سه ماه انگار سه سال پیرتر شدهام، از همهی اینها حرف زدم. نمیدانم چقدر شنید و نشنید و چقدر میخواست که بشنود، برایم حتا مهم نیست اما باور کنید از خودم تعجب کرده بودم. این را به خودش هم گفتم. که چقدر حرف دارم برای زدن. گفت بعدا به موقع اش همهی حرفهایم را برایش میزنم ولی بعدا ای در کار نیست. گفتم امشب استثناست. گفتم من هنوز بر سر تصمیمم هستم. ولی چرا؟ مگر مجبورم؟ یا مازوخیستم؟ یا نذر کردهام حرفهایم را توی گودال وجودم دفن کنم؟ یا چی؟ نمیدانم. فقط میدانم در حال حاضر دلم نمیخواهد با هیچ کسی هیچ حرفی بزنم. حتا اگر میلیونها جمله حرف برای زدن داشته باشم.
ای کاش تو بودی... ای کاش میشد همهی این حرفها را مستقیم به خودت بگویم بدون اینکه مجبور باشم در عکس و شعر و جمله بچپانمشان و قطره قطره و غیرمستقیم به چشمت برسانم. ای کاش دوست داشتی بشنوی. ای کاش بودی.
ای کاش لااقل اینجا را میخواندی.
_ خب زده شده باشد. به درک که زده شده است!
هولدن کالفیلد...