همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

زندگی بر فراز پرتگاه

ویرجینیا وولف می‌گوید زندگی شبیه به تکه‌ای از پیاده‌رو بر فراز پرتگاه است. و واقعا هست. می‌گوید من به پایین نگاه می‌کنم؛ سرم گیج می‌رود. من هم سرم گیج می‌رود. می‌گوید نمی‌دانم چگونه می‌توانم این راه را تا به آخر طی کنم. من هم نمی‌دانم. البته ویرجینیا وولف نتوانست آن راه را تا آخر طی کند. یک روز با جیب‌های پر از سنگ به رودخانه‌ی اوز در رادمال رفت و خود را غرق کرد. امیدوارم من چنین سرانجامی نداشته باشم. امیدوارم یک روز خسته از این پرتگاه ذهنی خودم را از فراز یک پرتگاه عینی به پایین پرتاب نکنم.
درس‌ها خوب پیش می‌رود. امروز جمعه است. هوا بدجوری سرد شده و من مچاله در تخت و کادوپیچ شده لای پتو به رگه‌های نور آفتاب که از درزهای عمودی پرده‌ی اتاق روی زمین و روی قالی کوچک دستباف اتاقم افتاده نگاه می‌کنم و به رنگ‌ها، به درهم آمیختگی رنگ‌ها و نورها؛ و کمی دچار ملالم.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

تنهاییِ پرهیاهو

از شروع فرجه‌ی امتحان ده روز می‌گذرد و من می‌توانم بگویم که تقریبا هیچ غلطی نکرده‌ام. امروز برای بار دوم برنامه‌ریزی کردم و نمی‌دانم که این بار می‌توانم به آن عمل کنم یا اینکه مثل همیشه باز هم از برنامه‌ام عقب می‌مانم. از اینکه خانه‌ی خودم مانده‌ام که درس بخوانم و نرفته‌ام خانه‌ی پدر و مادرم و باز هم هیچی به هیچی کمی از دست خودم عصبانی‌ام. راستش در این چند روز خیلی لی‌لی به لالای خودم گذاشته‌ام و خیلی مراعات حال خودم را کرده‌ام. دلیلش را هم اگر بخواهید بدانید برای این است که هیچ کس مرا به اندازه‌ی خودم دوست ندارد. اما این دوست داشتن از خودخواهی و خودبرتربینی نمی‌آید، بیشتر به خاطر بی‌کسی است.
این چند روز غرق شده‌ام در ادبیات و شعر و کمی فلسفه و کمی سینما و نقاشی. گاهی از خودم می‌پرسم که چرا پزشکی را رها نمی‌کنم و بروم مثلا ادبیات بخوانم؟! اما حقیقت این است که من پزشکی را به همان اندازه دوست دارم. با کمک ادبیات و فلسفه به این نتیجه رسیده‌ام که "انسان" چقدر موجود ضعیف و ترحم برانگیزی است و چقدر می‌تواند پوچ و خالی و گاهی اوقات پر و عمیق باشد و چقدر شکننده است. با کمک پزشکی می‌توانم دست کم کاری برای این موجود ضعیف بکنم. کمی از دردهایش را تسکین دهم. باری از دوشش بردارم. به خاطر این است که پزشکی را عاشقانه دوست دارم.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

نمایی از زباله‌های فکری

آقای برتراند راسل یک جایی از یادداشتی با عنوان "نمایی از زباله‌های فکری" می‌نویسد: «تنها راهی که برای برخورد با خودستایی انسانی سراغ دارم، این است که به خاطر داشته باشیم بشر جز ناچیزی از حیات سیاره‌ی کوچکی در گوشه‌ی کوچکی از این جهان است و همانطور که می‌دانیم در دیگر بخش‌های کیهان هم ممکن است موجوداتی باشند که نسبت بزرگیشان به ما مثل نسبت بزرگی ما به یک ستاره‌ی دریایی است.»
به نظرم همین یک پاراگراف و به یاد داشتن همیشگی آن، همان راه حلی است که مارا از شر همه‌ی غرورها و خودبزرگ‌بینی‌ها و تعصبات و ناامیدی‌ها و ترس‌ها و مقایسه‌ها و حتا همه‌ی جنگ‌ها و خشونت‌ها و دیکتاتوری‌ها نجات می‌دهد. و این به هیچ عنوان یک مسئله‌ی اجتماعی نیست که اتفاقا کاملا شخصی است.
دیروز با دوستی درباره‌ی این یادداشت صحبت می‌کردم و بخش‌هایی از آن را برایش خواندم. او می‌گفت وقتی به سن سی و اندی برسی دیگر این چیزها برایت مهم نخواهد بود و دیگر دغدغه‌ی اجتماع نخواهی داشت. گفتم من هیچ وقت دغدغه‌ی اجتماع ندارم وقتی خودم سرشار از مشکلم. این‌ها را گفتم که بدانید این حرف‌ها اصلا حرف‌های اجتماعی نیستند. این تفکر باید در درون ما شکل بگیرد. تا جنسیتمان را از جنسیت مخالف برتر ندانیم. نژادمان را از سایر نژادها بالاتر نبینیم. به ملیتمان بیش از حد افتخار نکنیم و الخ.

پ ن: اگر می‌خواهید یادداشت کامل را بخوانید: An Outlet of Intellectual Rubbish را گوگل کنید.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

اگر ناگهان مردم به مرگ شک کنید

خبر این دفعه واقعا کوتاه بود: فلانی خودکشی کرده. می‌شناختمش. بارها و بارها با او حرف زده بودم. بارها از کنارش رد شده بودم و سلامی کرده بودم. یکبار نظر کوچکی در مورد عکس‌هایم داده بود. نزدیک‌تر از این؟ نه هرگز. برای همین شاید راحت‌تر بتوانم تحمل کنم. من با مرگ آدم‌ها خیلی جور نیستم. بعد از شنیدن خبر مرگ کسی تا مدت‌ها به مرگ فکر می‌کنم. مرگ برایم مسئله‌ای گنگ، حل‌نشده، ترسناک و غریب است. گمان می‌کنم اگر هر روز هزار نفر جلوی چشمانم بمیرند باز هم مرگ برایم ناشناخته و غریب و وحشتناک خواهد بود.
وقتی پرسیدم چرا فوت کرده تا زمانی که منتظر شنیدن جواب سوالم بودم، نمی‌گویم مستقیم به این فکر کردم اما فکر اینکه خودکشی کرده باشد جایی از ذهنم بود. بعد که همین را شنیدم فکر کردم اگر توی تصادفی یا در اثر بیماری ای چیزی مرده بود چقدر غم‌انگیزتر بود برایم. فکر اینکه کسی زندگی را دوست داشته و بعد مثلا در حادثه ای مرده برایم غیرقابل تحمل است. فکر اینکه خودکشی کرده یعنی قبلش از زندگی سیر شده بوده یا دیگر توان زندگی کردن نداشته یا هرچه شاید قابل تحمل‌تر باشد... شاید هم کمی بیشتر که به عمق ماجرا فکر کنیم بار فاجعه‌آمیز قضیه بیشتر باشد... نمی‌دانم. راستش فقط دارم می‌نویسم که از این افکار خلاص شوم.
ولی اجازه بدهید به عنوان کسی که یک زمانی دست کم به خودکشی فکر کرده و چند باری با این قضیه مواجه شده و حتا خودکشی کسی را از نزدیک دیده بگویم وقتی می‌شنوید کسی خودش را کشته اینطور فکر نکنید که طرف واقعا ته خط بوده و هیچ امیدی نداشته و الخ. خودکشی یک تصمیم واقعا لحظه ایست حتا اگر کسی از مدت‌ها قبل به آن فکر کرده باشد، باز هم در یک لحظه باید آن  تصمیم قطعی برای انجام دادنش را بگیرد. یک لحظه‌ای که می‌تواند به انجام دادن یا ندادنش ختم شود. تصمیمی لحظه‌ای که خیلی وقت‌ها علی‌رغم انجام دادنش ناموفق می‌ماند و خیلی وقت‌ها موفق. قضیه ظاهرا خیلی ساده است اما باور کنید به پیچیدگی مردن یا زنده ماندن و یک عمر زندگی کردنِ یک انسان است. باور کنید اکثر اوقات همین است.
چند دقیقه پیش وقتی از خودم پرسیدم که اگر تو بودی این کار را می‌کردی یا نه به خودم جواب دادم:
اگر من بمیرم چه کسی به گلدان‌هایم آب بدهد و با آن‌ها حرف بزند؟ چه کسی به ماهی کوچکم غذا بدهد؟ چه کسی نقاشیِ نیمه تمامم را تمام کند؟ چه کسی این همه کتاب نخوانده را بخواند؟ این همه فیلم زیبای ندیده را ببیند؟ چه کسی امتحان پره بدهد؟ چه کسی ازدواج کند، بچه‌دار شود؟ چه کسی بارها و بارها بخندد و گریه کند و زندگی کند؟ باور کنید به همه‌ی این‌ها فکر کردم.
زندگی علی‌رغم مسخره بودن و پوچ بودن و خالی بودن و هیچ بودنش، چیزهای کوچک بسیاری دارد که ارزش زندگی کردن و زنده ماندن دارند. شده یک گلدان کوچک برای آب دادن باشد یا یک کتاب ساده برای خواندن.
* عنوان بخشی از یکی از شعرهای مرحوم بروسان

ف. بنفشه
شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

خویشتن داریم تمام شد!

 بعد از نمی‌دانم... شاید سه ماه. خسته و درمانده گفت: می‌شه باهام حرف بزنی؟ دارم از کسی می‌نویسم که بعد از چند بار حرف زدن دیگر نخواستم با او صحبت کنم. یک روز ناگهان (ناگهانی که شروع تدریجی‌اش از مدتی قبل بود)، مثل همه‌ی رفتن‌های قبلم به او گفتم: دیگه نمی‌خوام باهات حرف بزنم. و تمام شد. به همین سادگی؛ و دیگر جواب هیچ کدام از پیام هایش را ندادم. تمام کردن به همین سادگی است. وای به حال روزی که چیزی ناتمام بماند. روزی که نه بروی و نه بمانی و نه باشی و نه نباشی. بدبختیِ بزرگ، از آنجاست که شروع می‌شود. البته این معنی‌اش این نیست که من تمام کردن بلد نیستم. اتفاقا خیلی خوب هم بلدم. رفتن، ناگهان رفتن، از آسان‌ترین کارهاست.

دیشب اما داستان فرق می‌کرد. فکر کردم به عنوان آخرین نفر قبل از خودکشی انتخاب کرده با من حرف بزند. باور کنید همچین فکری کردم. از لحنش چنین چیزی برمی‌آمد.

نکته‌ی جالب اینجاست که مچ خودم را ناگهان وسط حرف زدنمان گرفتم، دقیقا آنجا که دیدم دارم چه بی‌وقفه و چه هیجان‌زده از هر دری برایش حرف می‌زنم. از روزهایم، از درس، از برنامه‌ام برای امتحان، از مولانا، از آخرین کتابی که خوانده‌ام، از نقاشی‌ای که دارم می‌کشم، از اینکه توی این سه ماه انگار سه سال پیرتر شده‌ام، از همه‌ی این‌ها حرف زدم. نمی‌دانم چقدر شنید و نشنید و چقدر می‌خواست که بشنود، برایم حتا مهم نیست اما باور کنید از خودم تعجب کرده بودم. این را به خودش هم گفتم. که چقدر حرف دارم برای زدن. گفت بعدا به موقع اش همه‌ی حرف‌هایم را برایش می‌زنم ولی بعدا ای در کار نیست. گفتم امشب استثناست. گفتم من هنوز بر سر تصمیمم هستم. ولی چرا؟ مگر مجبورم؟ یا مازوخیستم؟ یا نذر کرده‌ام حرف‌هایم را توی گودال وجودم دفن کنم؟ یا چی؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم در حال حاضر دلم نمی‌خواهد با هیچ کسی هیچ حرفی بزنم. حتا اگر میلیون‌ها جمله حرف برای زدن داشته باشم.

ای کاش تو بودی... ای کاش می‌شد همه‌ی این حرف‌ها را مستقیم به خودت بگویم بدون اینکه مجبور باشم در عکس و شعر و جمله بچپانمشان و قطره قطره و غیرمستقیم به چشمت برسانم. ای کاش دوست داشتی بشنوی. ای کاش بودی.

ای کاش لااقل اینجا را می‌خواندی.


ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

من گورِ خویش می‌کَنَم اندر خویش

تا حالا برایتان پیش آمده که توی آینه به خودتان نگاه کنید، زل بزنید توی چشم‌های خودتان و فکر کنید چقدر این موجودی که دارید تماشایش می‌کنید برایتان غریب است؟ شده از فاصله‌ی چند سانتی‌متری میخکوبِ چشم‌های خودتان شوید، سپس نگاهتان را روی صورتتان بلغزانید، به ابروها، پیشانی، بینی، لب‌ها و گونه‌ها و جمله‌ای بگویید؟ یا شاید مثل امروز صبحِ من شاعر شوید:
من!
غریق
غریقِ این خالیِ خاکستریِ محدود
و الخ...
شده فکر کنید رنگ چشم‌هایی که در آینه می‌بینید چقدر غریبه اند؟ خطوط صورتی که تماشایش می‌کنید چقدر ناآشنا هستند و چقدر آن صدا را نمی‌شناسید؟
شده از خودتان بترسید؟
آدمی که از همگان به خودش پناه آورده، حالا از خودش به کجا باید بگریزد؟
چقدر غریب است این انسان!

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

مکالمات درونیِ یک وبلاگ‌نویس بی‌اعصاب

_ چه حرف تازه‌ای برای گفتن داری؟ همه‌ی حرف‌ها قبلا زده شده است.

_ خب زده شده باشد. به درک که زده شده است!

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

مختصری درباره‌ی ناتورِ دشت

هولدن کالفیلد...

مخلوق سلینجر، یک راویِ غیرقابل اعتماد است. سلینجر نوجوانی را خلق کرده که ظاهرا از همه چیز بیزار است. به هر چیزی یک ایرادی می‌گیرد و در جای جای داستان به مرور زمان حتا از کسانی که دوستشان دارد هم بیزار می‌شود. هولدن یک افسرده‌ی به تمام معناست. در وصف این نفرت و بیزاری هولدن همین بس که وقتی الیا کازان، کارگردان معروف سینما قصد داشت فیلمی از رمان ناتور دشت بسازد و می‌خواست از سلینجر برای این کار رضایت بگیرد، سلینجر به او پاسخ داد: نمی‌توانم چنین اجازه‌ای بدهم زیرا می‌ترسم هولدن این کار را دوست نداشته باشد. (اگر از من بپرسی، هولدن قطعا از این کار خوشش نمی‌آمد!)
چیزی که مرا درباره‌ی این کتاب اذیت می‌کند این است که هر جا اسم سلینجر را سرچ کنید حتما چند جمله‌ای از زبان هولدن را می‌بینید که به عنوان جملات قصار نویسنده نوشته شده‌اند. به نظر من نسبت دادن جملات ذهنِ خام یک نوجوان به سلینجر کار چندان معقولی نیست. سلینجر خالق این شخصیت است اما این به آن معنا نیست که هر حرفی که این پسر می‌زند همان حرف‌ها و همان جهان‌بینی سلینجر باشد. هنر سلینجر در ناتور دشت نوشتن جملات قصار نیست بلکه خلق یک نانویسنده است، یک نوجوان با کیفیت و ادبیات هولدن کالفیلد.
این رمان برخلاف ظاهر ساده و نثر روانش بسیار پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.
 
ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

امروز روز تولد شماست آقای سلینجر

تولدتان مبارک آقای سلینجر.. من از شما خیلی چیزها یاد گرفتم.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

می‌توانید بخوانید، خصوصی نیست.

میلان کوندرا در یکی از کتاب‌هایش نوشته بود: "هیچ در بند خویشتن نبودن، ما را به سهولت قربانی جسم می‌کند."
این بدبختیِ جدیدِ هر روزه‌ی من است. همین قربانیِ جسم بودن. همین بدنی که آنقدر ضعیف شده که هر روز یک مرگش می‌شود.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

لطفا نخوانید، خصوصی است.

من چیز زیادی نمی‌خواستم.
من یکی را کم داشتم که بفهمد حرف من چیست. یکی که بشود با او از همه چیز حرف زد. از کتابی که خوانده‌‌ام یا دارم می‌خوانم. از فیلمی که دیده‌ام. از موزیکی که خیلی دوست دارم. از سوالاتی که مثل خوره مغزم را می‌خورند. از چیزهایی که اذیتم می‌کنند. از شب و روزم. از خودم. از خودم فارغ از جسم و بدنم. از خودم... همه‌ی خودم. یکی را کم داشتم که هروقت بخواهم، باشد. حرف زدن با من برایش خسته کننده نباشد. فرار نکند از من. فرار نکنم از او.
من یکی را کم داشتم که بفهمد وقتی کسی در بازی چکرز مهره‌های شاهش را همیشه در ردیف عقب نگه می‌دارد یعنی چه؟
تو آخرین امید من بودی میان همه‌ی این هفت میلیارد آدمی که روی زمین زندگی می‌کنند. آخرین کسی که فکر می‌کردم شاید بفهمد حرف من چیست. شاید بشود با او از این چیزها حرف زد. شاید بشود برای او همه‌ی خودم باشم.
تو اما همه‌ی "من" را نمی‌خواستی تو فقط می‌خواستی...
حالا من مانده‌ام مثل همیشه تنها، ناامید از همه‌ی آدم‌ها، ناامید از آخرین امیدم، از تو.
درد اینجاست که من دوستان خیلی خوبی دارم. خانواده‌ی خیلی خوبی دارم. یک دنیا آدم هست که دوست داشته باشند با آن‌ها حرف بزنم، ولی هیچ کدام آن که من می‌خواهم نیست. برای هیچ کدام آن چیزی که برای من مهم است، مهم نیست. تو آخرین امید من بودی. تو باختی. من هم باختم. ما همه باختیم.
تو، همان که داعیه‌ی فهمیدن داشتی... تو بیشتر از همه‌ی آن هفت میلیارد نفر مرا نفهمیدی.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هیچِ بنتِ هیچ

با تمام وجود دلم می‌خواست می‌توانستم محکم بزنم توی گوشت و بگویم عزیزم! من خدا نیستم که بگویم: صد بار اگر توبه شکستی باز آی.
بگویم این دوست داشتنِ یک طرفه فقط به درد خودم می‌خورد و بس.
بگویم حاضر نیستم از این بیشتر فرو بروم. از این بیشتر دست و پا بزنم.
بگویم "عاشق اگر معشوق نباشد هیچ است" و من به این هیچ بودن راضی ام.
من می‌خواهم هیچ بمانم.
هیچ... "هیچِ بنتِ هیچ.*"

*عنوان برگرفته شده از یکی از شعرهای بیژن الهی

ف. بنفشه
شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

داستان نبرد نهایی بهرام

داستان از این قرار است که کیخسرو به سپاهی به فرماندهی توس دستور حمله به توران را می‌دهد. کیخسرو به توس می‌گوید دو مسیر برای رفتن وجود دارد که یکی بیابان خشک و دیگری مسیری پر آب و گیاه است اما از محل زندگی فرود (برادر ناتنی کیخسرو و فرزند سیاوش) می‌گذرد و به توس فرمان می‌دهد که از مسیر دوم برود چون احتمال این وجود دارد که فرود آن‌ها را نشناسد و جنگی سر بگیرد. توس نافرمانی می‌کند. از مسیر اول می‌رود. و در جنگی سرشار از سوءتفاهم، فرود به دست ایرانیان کشته می‌شود. در این داستان اولین کسی که فرود را می‌بیند بهرام است. بهرام است که به فرود می‌گوید اگر خودم به سمتت بازگشتم خود را نشان بده و اگر دیگری آمد بدان که باید احساس خطر کنی و بهرام هیچ وقت نمی‌تواند بازگردد.
بهرام (پسر گودرز و برادر گیو) در جریان پس گرفتن تاج ریونیز از تورانیان، تازیانه‌اش را که بر چرم آن نامش نوشته شده بود، در میدان نبرد گم می‌کند و حالا تصمیم نه چندان عاقلانه‌ای برای برگشت دارد. برگشت به میدان نبردی که در آن شکست خورده‌اند و مجبور به عقب نشینی شده‌اند و حتا همه‌ی کشتگان خود را آنجا رها کرده‌اند.
بهرام باز می‌گردد. شاهنامه میدان نبردی پر از اجسادِ کشته شدگان را توصیف می‌کند و فرد نیمه جانی که بین کشتگان زنده مانده و سه روز است که بی آب و غذا و زخمی و خسته آنجاست. بهرام بر اجساد مردگان گریه می‌کند. با لباس خود زخم‌های فرد نیمه جان را می‌بندد و درست زمان برگشت، اسبش قدم از قدم برنمی‌دارد. بهرام به گفته‌ی فردوسی "دلتنگ" می‌شود و با شمشیر پای اسبش را قطع می‌کند و پیاده راه برگشت می‌گیرد. اما در آخر در نبردی ناجوانمردانه دستش توسط تُژاو نامی قطع می‌شود. تژاو که تن زخمی و دم مرگ بهرام را می‌بیند فرار می‌کند... گیو به قصد انتقام تژاو را دستگیر می‌کند و بهرام می‌خواهد که او را ببخشد و خون این یک نفر را دیگر نریزد. می‌خواهد که این فرد یادگاری از بخشایش بهرامِ دمِ مرگ باشد اما گیو تصمیم دیگری دارد: خروشید و بگرفت ریش تژاو سر از تن بریدش به سان چکاو.
جمله‌های آخر بهرام پیش از مرگ اما این چنین است:
کاندر جهان که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود کشته گر خویش من
این داستان خلاصه ایست از چیزی که من چند وقت است مدام به آن فکر می‌کنم. اندوهِ بهرام برمی‌گردد به زمان کشته شدن فرود. بهرام خسته است. از جنگ و جنگاوری. از کشتن و کشته شدن. از کسب افتخار به واسطه‌ی خون ریختن. و فردوسی در این داستان برخلاف شیوه‌ی معمول شاهنامه می‌خواهد بگوید که ای انسان! جنگ آنچه که من تا کنون به تو نشان داده‌ام نیست. جنگ آن رشادت‌های پهلوانی، آن فنون شمشیرزنی و تیراندازی و الخ نیست. جنگ این جنازه‌های مانده روی زمین است. جنگ این تنِ نیمه‌جانی است که هیچ کس به دادش نمی‌رسد. و بهرام این را نتوانست تحمل کند. شاید به خاطر همین بود که صبر و تحملش تمام شد و پای اسب سرکش‌ اش را قطع کرد که پیاده بازگردد و آن‌طور مظلوم‌وار کشته شود. شاید اسبش هم نتوانسته بود این همه رنج را تحمل کند و اصلا برای همین بود که قدم از قدم برنمی‌داشت.
بهرام در شاهنامه برای من مانند آن دختربچه‌ی قرمزپوشِ "فهرست شیندلر" است. قرمزی‌ای میان همه‌ی آن سیاهی‌ها و خاکستری‌ها. زیبایی‌ای میان همه‌ی آن زشتی‌ها. متفاوتی میان همه‌ی آن همرنگِ جماعت‌ها.

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

همیشه‌ی متروک

بله! من نشسته بودم این گوشه‌ی متروک دنیا و یک چیزهایی را یک جایی می‌نوشتم که هیچ کس نمی‌خواند.
اصلا چون هیچ کس نمی‌خواند می‌نوشتم. چون همگان می‌توانستند بخوانند و نمی‌خواندند می‌نوشتم. در واقع می‌نوشتم که کسی نخوانَد.

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دچار یعنی...

وضعیت؟
دچار آدمی هستم که یک چاقویی را در جایی از بدنم فرو کرده، رفته، هر از گاهی برمی‌گردد و چاقو را در زخمِ هنوز خون‌چکانم می‌چرخاند. دوباره برمی‌گردد، چاقو را از جای قبلی بیرون می‌کشد و در جایی دیگر فرو می‌برد. گاهی درست زمانی که گمان می‌کنم زخم‌های قبلی کمی در حال التیام است، دوباره برمی‌گردد چاقویی دیگر در تنم فرو می‌کند. گاهی به یک سیلی اکتفا می‌کند. گاهی تا سر حد مرگ عذابم می‌دهد. گاهی می‌آید، می‌ماند، ولی نه که فکر کنید ماندنش مرهمی بر زخم‌های تنم باشد، می‌ماند که فقط چاقویی را که در قلبم فرو کرده بیشتر فرو ببرد. بیشتر عذابم دهد. در هر بار از این رفتن‌ها و برگشتن‌ها و چاقو در زخم چرخاندن‌هایش من بیشتر و بیشتر در خودم فرو می‌روم. هر بار تا عمق وجودم فرو می‌روم و دیگر بار، در عین ناباوری، درست زمانی که فکر می‌کنم از این عمیق‌تر ممکن نیست، چاله‌ای، چاهی دیگر می‌کَنم و باز هم بیشتر فرو می‌روم.
تکلیف من با عزیزی که عذاب می‌دهد و نه می‌آید که بماند و نه می‌رود که برود چیست؟
تکلیف من با خودم که نه فرار می‌کنم از دستش و نه سعی می‌کنم به سمتش بدوم و خودم را در وجودش غرق کنم چیست؟ و من این کار را کردم. حداقل تلاش کردم که بکنم. شاید مثلِ منِ خامِ خوش‌خیال گمان کنید که اگر به کسی خیلی نزدیک شوید، خیلی نزدیک انگار که او را در آغوشتان گرفتید، دیگر نمی‌تواند آسیبی به شما بزند ولی با این کار به او فرصت می‌دهید که چاقویش را این‌بار، محکم‌تر از همیشه در پشتتان فرو کند و من از پشت هم چاقو خورده‌ام، چاقویی زهرآگین که زهرش با هربار دیدن رد پای دیگری در زندگی‌اش، در خونم غلیظ‌تر می‌شود.
تکلیف من با خودم چیست؟
در عجبم از اینکه چرا یک‌بار برای همیشه نمی‌میرم؟ مگر آدمی چند بار می‌تواند بمیرد؟

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه