زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
اول بهتر است تنهایی را تعریف کنیم. تنهایی صرفا به معنای تحت اللفظی بیکس بودن نیست. به هیچ عنوان. ممکن است آدمهای زیادی اطرافتان باشند و اتفاقا دوستان و خانوادهی خیلی خوبی هم داشته باشید اما به سبب آنچه که اینجا به اختصار به آن "شخصیت" میگوییم تنها باشید. احساس تنهاییِ درونیای که همیشه و همه جا همراهتان است. اگر درون انسانها را دارای دوبعد درونگرا و برونگرا بدانیم و معتقد باشیم که شخصیت هر فرد بیشتر به یکی از این دو بعد متمایل است، تنهایی و درونگرایی میتوانند هر دو، یک روی سکه باشند.
و اما راهکارهای به تعویق انداختن پروسهی دق کردن:
۱- رها کنید.
۲- یک وبلاگ درست کنید و هر روز مغزتان را روی صفحهی سفید مانیتور خالی کنید.
۳- نترسید و هرچه به ذهنتان آمد بنویسید هیچ اتفاقی قرار نیست بیفتد، اگر هم اتفاقی افتاد، خب، به درک.
۴- اگر افکار خودکشی ذهن شما را مدام درگیر میکند کمک بگیرید.
۵- اگر چیزی شما را آزار میدهد، اگر دلتان از چیزی شکسته است مدام دربارهاش بنویسید. آنقدر ننه من غریبم بازی دربیاورید تا این ماجرا به کل از سرتان بیرون برود. (کاری که من در حال انجام آن هستم.)
توضیح اضافه مورد پنج: به جای اینکه چیزی که باعث آزارتان میشود را مدام سرکوب کنید یا نادیده بگیرید، از آن حرف بزنید. بنویسید. منتظر تمام شدن ماجرا نباشید. این عمر شماست که دارد تمام میشود. دنبال مقصر نباشید. خودتان را سرزنش نکنید. مقصری وجود ندارد.
۶- ورزش کنید. (جدی)
۷- تنهایی را بپذیرید. تلاش اضافه برای رهایی از موقعیت فقط مانند دست و پا زدن در باتلاق، شما را بیشتر فرو میبرد.
در این مورد خاص شاید بشود خود را اینطور دلداری داد که: «کسی که می خواد بره رو ولش کن بره، اگه می خواست بمونه هیچ جوره نمیتونستی بیرونش کنی.» هرچند این جمله از نظر من کاملا درست است.
من به شخصه بارها و بارها همان آدمی بودهام که "میخواسته برود" و دیر یا زود علیرغم تلاشها و درخواستهای دیگری رفتهام و البته بارها و بارها هم کسانی را دیدهام که واقعا "نمیخواستند بروند". متاسفانه داستان از این قرار است که ما انسانها گرفتار یک سیکل معیوب هستیم. کسی ما را دوست دارد که ما آنقدر دوستش نداریم. کسی را دوست داریم که او آنقدر ما را دوست ندارد. بله، زندگی به همین مزخرفی است.
اگر درگیر رابطهی یکطرفهی عاشقانهی بیهودهای هستید که دارد از درون شما را میپوساند، نظر شخصی غیر قابل استناد من این است که: کسی که می خواد بره رو ولش کن بره.
من، آدمِ پاره کردن دفترهای خاطرات ام. آدمِ نوشتن و بعد پشیمان شدن و پاک کردن و خط زدن و سوزاندن و هرچی.
اینجا شاید برای من شبیه یک زبالهدان بزرگ باشد که نوشتههایم را بعد از نوشتن درونش میاندازم. زبالهدانِ نوشتههای بی سر و ته و با سر و ته کسی که دلش نمیخواهد مخاطب داشته باشد.