اجارهنشینی یک داستان غمانگیز است
چند سال پیش در یکی از دفترهای قدیمم نوشته بودم: «اجارهنشینی یک داستان غمانگیز است. غمانگیزتر از آن دل بستن به چیزی است که مال تو نیست و عادت کردن به شرایطی که هر لحظه ممکن است تغییر کند.» اینها را وقتی نوشتم که صاحبخانهی قبلیام مرا از آن خانهی زیبای غمانگیزِ جنوبیِ طبقهی هفتمِ بلوکِ سی و یکِ مجتمعِ فلان بلند کرد.
من یک اجارهنشینم و احتمالا هر اجارهنشینی مثل من در رویاها و تخیلاتش صاحبخانهای را تصور میکند که مثل صاحبخانههای فیلمفارسیهای قدیمی یک پیرزن خوش مشرب و خوش صدا و خوش اخلاق و مهربان است با لباسی پر از گلهای ریز بهاری که او را مثل دختر یا پسر خودش میداند و دوستش دارد و هر از گاهی برایش غذا میپزد و نگران آیندهاش است و هیچ وقت بلندش نمیکند. اما افسوس که در دنیای واقعی و دور از تصورات و تخیلات ما اجارهنشینها، صاحبخانهها اغلب مردان یا زنانی هستند که ما را شبیه اسکناسهای جاندارِ متحرکی میبینند که قرار است به شکل رهن و اجاره به دستشان برسیم و زخمی از زخمهای زندگیشان را درمان کنیم و روزنهای از لباس زندگیشان را وصله بزنیم.
من یک اجاره نشینم. شش سال است اجاره نشینم. از این شش سال سه سالش را توی این خانه بودهام. اینجا خانهی من است. درست است که از نظر قانونی مالکش کسی دیگر است اما "خانه"ی من است.
ماه پیش در یک چنین روزی صاحبخانهام - که از قضا اصلا شبیه صاحبخانههای فیلمفارسیهای قدیمی نیست - زنگ زد و گفت باید از جایم بلند شوم، و دنیا روی سرم خراب شد. تا به حال اجارهنشین بودهاید؟ بگذارید با مثالی عمق درد و فاجعه را برایتان توصیف کنم: مثل این است که بیایند بگویند بچهای که زاییدهای و مثلا دو سال، سه سال، ده سال بزرگش کردهای را دو دستی تقدیم به ما کن و برو یک فکری به حال خودت بکن. من اینجا را مثل یک مادر که بچهای را میزاید و بزرگ میکند زاییدهام و بزرگ کردهام. من به اینجا جان دادهام. امید دادهام. نور دادهام. زندگی دادهام. درست سه سال و یک ماه پیش وقتی کلید اینجا را دادند به من و من برای اولین بار کلید را در قفل چرخاندم و پا به این خانه گذاشتم هیچ شباهتی به الانش نداشت. خانهای بود کثیف و خاک گرفته با دیوارهای ضرب خورده و ترک برداشته و سرامیکهای جرم گرفته و آشپزخانهی درب و داغان و تراسی که چند سانتیمتر خاک و سیاهی کفش را فرش کرده بود، به علاوهی تنها یک لامپ صد وات زرد رنگ توی راهروی منتهی به اتاق خواب. این خانه را یک بار کسی ساخت که آجرهایش را روی هم میگذاشت و یک بار من. من بودم که به اینجا نور دادم، هوا دادم، موسیقی دادم، زندگی دادم. من بودم که با درناهای کاغذیام به پنجرههای این خانه طعم پرواز را چشاندم. من بودم که با نقاشیهایم به این خانه مفهوم رنگ را فهماندم. من بودم که با گلدانهایم به درها و دیوارها و آجرها و سرامیکها و مولکول به مولکول این خانه طعم سبزیِ زندگی را چشاندم. من بودم که هر بار که دلتنگی مانند زردیِ نوزاد از سرم شروع میشد و میآمد پایین و پخش میشد در تمام تنم، میرفتم یک گلدان دیگر میخریدم و یک زندگی کوچک دیگر به این خانه و یک دلخوشی کوچک دیگر برای خودم میخریدم.
اگر قاضی منصفی باشید تصدیق میکنید که آن کسی که استحقاق این را دارد که به اینجا بگوید "خانهام" منم نه صاحبخانهای که فقط برای اینکه با پول بیکار ماندهاش یک سرمایهگذاریای کرده باشد و از رهن و اجاره یک کمک خرجی برای خودش دست و پا کند اینجا را خریده و حتا یک شبانه روز هم اینجا زندگی نکرده است. اما افسوس که طبق قانون و قضا و الخ من هیچ سهمی از این خانه ندارم.
حالا نگاه میکنم به کتابهام، به گلدانهام، به یادداشتهای کوچک چسبیده به دیوار اتاقم، به درناهای کاغذی آویزان به اینجا و آنجا، به آشپزخانهام، به چراغهایی که خودم ایستادم روی نردبان و پیچاندمشان توی آن بیلبیلکِ سیاهِ استوانهایِ آویزان از سقف، به پنجرهها و به همهی آن زندگیای که پشت پنجرهها در جریان است و خیال میکنم اگر کارم با صاحبخانهام بیخ پیدا میکرد و مجبور میشدم تخلیه کنم و اگر کارمان مثلا به پلیسی دادگاهی جایی میکشید احتمالا یک چنین نتیجهای دستگیرم میشد:
«خانم بنفشه، احتراما به استحضار میرساند که خانهی مذکور، طبق مادهی فلان و تبصرهی بهمان قانون مدنی متعلق به آقای فلان است و میزان علاقهی شما به این خانه هیچ اهمیتی ندارد. به جهنم که شما به این خانه نور و موسیقی و زندگی دادهاید. به درک که سه سال تمام ذره ذره اینجا را از یک بیغولهی چند میلیونی تبدیل به یک "خانه" کردهاید. همچنین آن شبهای کذایی که تا صبح توی این خانه راه رفتید و زمین خوردید و گریه کردید و احساس بدبختی کردید، و آن شبهایی که آنجا خندیدید و رقصیدید و مهمانی گرفتید و احساس خوشبختی کردید از نظر قانونی برای ما - برای هیچ کس - کوچکترین ارزشی ندارد. علی ای حال حتا یک آجر از این خانه هم به شما تعلق ندارد.»
علی ای حال گور پدر ما و اشکها و لبخندها و گلدانها و چراغها و کتابها و درناهای کاغذیمان.