همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

دیگر نمی‌خواهم خودم را به جایی سنجاق کنم

وابسته شدن می‌دانی چیست؟ من به تو، به حرف‌هایت، به نوشته‌هایت، به عکس‌هایت، حتا به سکوت‌هایت وابسته شده بودم. اعتیاد به همه‌ی آن محیط لعنتی و امکاناتش برای من تنها و تنها خلاصه می‌شد در تو. اگر مانده بودم، به خاطر تو مانده بودم. اگر حرفی می‌زدم، برای تو می‌زدم. انگار که مرا به تو سنجاق کرده بودند. مثل ناستنکا، دختر هفده ساله‌ی تنهای داستان عالیجناب داستایفسکی که با یک سنجاق قفلی بزرگ به مادربزرگ کورش وصل بود. اصلا همین "عالیجناب" گفتن را هم از خود تو یاد گرفته‌ام، وگرنه که من هیچ‌وقت آدمِ چسباندن این القاب به اسم آدم‌ها نبوده‌ام و نیستم. من به تو سنجاق شده بودم و تمام مدت مانند ناستنکا زجر می‌کشیدم. به وقت رفتن‌هایت، سکوت کردن‌هایت، در وقت‌هایی که مرا رها می‌کردی با این که می‌گفتی نکردم در همه‌ی این لحظه‌ها من ساکت و آرام چشم انتظار حرکت بعدی‌ات بودم. درست مثل وقت‌هایی که مادربزرگ خوابش می‌برد و ناستنکا می‌بایست بی سروصدا کنارش بنشیند تا وقت بیدار شدنش شود.
حالا اما من... من دیگر خسته شده‌ام. از همه‌ی این وابستگی‌ها و دلتنگی‌ها و انتظارها خسته شده‌ام. ظرفیت آدم‌ها عزیز من بی‌نهایت نیست. انتهایی دارد. بالاخره یک روزی، یک جایی تمام می‌شود. ذره ذره.. ناگهانی.. نمی‌دانم اما تمام می‌شود.
دیگر نمی‌خواهم خودم را به جایی سنجاق کنم.

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

همه‌ی پرنده‌های جهان خیال تو اند

گفته بودم هر پرنده‌ای که می‌بینم، به یاد تو می‌افتم؟
گفته بودم هر پرنده‌ای که توی هر نقاشی‌‌ای می‌کشم، به یاد تو می‌کِشم؟
گفته بودم از هر پرنده‌ای که عکس می‌گیرم، به یاد تو می‌گیرم؟
من همان دختر سربه‌هوای توی کوچه و خیابان‌ها هستم به امید دیدن پرنده‌ای در پرواز، پرنده‌ای روی شاخه‌ی یک درخت، پرنده‌ای روی یک تیر چراغ برق. نگاه من به پرنده‌ها شبیه نگاهم به خیال تو است و نگاه آن‌ها به من مانند نگاه انسان‌هاست به پرنده‌ی توی قفس.
گفته بودم همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که ساخته‌ام _همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که هرجایی از خانه‌زندگی‌ام که سر برگردانی دست کم یکی‌شان را می‌بینی_ گفته بودم همه‌شان را به یاد تو ساخته‌ام؟ 
گفته بودم یک‌بار که دلتنگی‌ات داشت مثل پرنده‌ی توی قفس مرا دق می‌داد رفتم نشستم روی یکی از سکوهای مسجد امیر چخماق و درنای کاغذی ساختم؟ زمستان بود، باد می‌آمد، من درناها را توی هوا رها می‌کردم، درناها توی باد پرواز می‌کردند و می‌افتادند دست یک آدمی آن طرف‌تر. یکی شان را یک سرباز گرفت و من خیال کردم که شاید او هم با آن درنای کوچک سفید کاغذی به یاد کسی بیفتد، شاید اصلا ببرد بدهدش به کسی. من تخیل می‌کردم و داشتم دوست داشتن را توی هوا پرواز می‌دادم. پخش می‌کردم. من عاشق بودم، دوست داشتم همه‌ی آدم‌ها هم عاشق باشند. من احمق بودم؟ شاید!
گاهی به سرم می‌زند مثل "ساداکو" هزار درنای کاغذی بسازم اما بعد فکر می‌کنم برای رسیدن به کدام آرزو؟ برای رسیدن به کی؟ به یک خیال؟
گفته بودم که وقت آرزو کردن که می‌رسد من دیگر هیچ آرزویی به ذهنم نمی‌رسد؟
با این همه هنوز هم که هنوز است من هروقت، هرجا، هر پرنده‌ای که می‌بینم به یاد تو می‌افتم و این جمله مانترا وار توی مغزم تکرار می‌شود که: «چرا آن‌چه که هست مرا به یاد آن‌چه که نیست می‌اندازد؟»

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

ما در یک سالن نمایش بزرگ بودیم، من تنها فردِ روی صحنه. آن حلقه‌ی نورِ تک و زرد رنگ، من را نشانه گرفته بود و پابه‌پایم حرکت می‌کرد. تماشاگران میخکوبِ صحنه بودند، میخکوبِ من. تو اما همان ناظرِ کج‌خلقِ بداخلاقی بودی که هیچ چیز برایش جالب نبود. به هیچ حرف خنده‌داری نمی‌خندید. از هیچ داستان عجیبی تعجب نمی‌کرد. هیچ حرف ظریفی احساساتش را جریحه‌دار نمی‌کرد. هیچ تصویری برقی در چشمانش نمی‌انداخت. هیچ جوره اقناع نمی‌شد.

من اما بیخیالِ همه‌ی آدم‌ها تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همان یک تماشاگرِ ماسکه. تلاش کردم که به وجدش بیاورم ولی بی‌فایده بود. تماشاگرِ بی‌حس‌وحالِ داستانِ ما زُل زده بود به صحنه، به من، به کوچک‌ترین حرکاتم، به حرف‌هایم و هیچ تلاشی خوشنودش نمی‌کرد. من داشتم خودم را روی صحنه هلاک می‌کردم، او هیچ جوره راضی نمی‌شد.

حقیقت اینجاست که آدمِ روی صحنه تا یک جایی طاقت می‌آورد. یا بهتر بگویم، تا یک جایی حاضر است پیش برود. از یک جایی جلوتر رفتن؟ نه! ممکن نیست.

از کجا معلوم که تا ته داستان برویم و من همه‌ی خودم را برایت بگذارم در طبق اخلاص و به قول خودت "تا تهش" بروم و تو باز هم همان تماشاگرِ راضی‌نشونده نمانی؟

تماشاگر داستان ما تصمیم گرفته نقش آدم بده‌ی ماجرا را بازی کند و این دیگر تقصیر من نیست.


ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

برای تو که سعی می‌کردی بدترین باشی

داشتم فکر می‌کردم ممکن است تو هم یک روزی، یک لحظه‌ای، یک جایی دلت برای من تنگ شود؟ اصلا تا به حال دلت برای من تنگ شده؟ آن دوستت دارم‌هایی که از یک جایی به بعد دیگر تکرار نشد، واقعیت داشت؟ راست بود؟ تو به من کم دروغ نگفته‌ای. ولی من هیچ وقت هیچ دروغی به تو نگفتم. من با تو همیشه روراست بودم. همیشه خودم بودم. خودِ خودم. ولی این انصاف نیست. انصاف نیست که تو همیشه سعی می‌کردی بدترین باشی. هیچ چیزِ این زندگی منصفانه نیست. درستش این بود که تو باشی اما تو هم نبودی. من اما این بدترین بودنت را هیچ وقت باور نکردم. باور کنی یا نه من قسمتی از وجودت را دیدم که هیچ کس ندیده. من تو را جوری شناختم که هیچ کس نشناخته. قبول کنی یا نه هیچ وقت هیچ کسی را نمی‌توانی پیدا کنی که آن‌طور که من دوستت دارم، دوستت داشته باشد. همان‌طور که من هم دیگر چنین دوست داشتنی را تجربه نخواهم کرد.

ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

من روز به روز بیشتر شبیه به تو می‌شوم

به هرجا نگاه می‌کنم، به هر گوشه و کناری از زندگی‌ام، از ذهنم، از روح و روانم، رد پایی از تو می‌بینم. واقعا من پیش از تو چی بودم؟ کی بودم؟ منِ پیش از تو با منِ الانم زمین تا آسمان توفیر دارد. تو بدون اینکه کاری بکنی، بدون اینکه تلاشی بکنی، بدون اینکه حتا قدمی برایم برداری، اصلا بدون اینکه باشی، من را دگرگون کردی. زیر و رو کردی. خراب کردی و از نو ساختی. نمی‌گویم بدون اینکه بخواهی، چون فکر می‌کنم می‌خواستی. و می‌دانستی. تو قدم به قدم و لحظه به لحظه می‌دانستی داری چکار می‌کنی. این من را بیشتر می‌ترسانَد، از تو، از بودنت، از نبودنت، از حرف‌هایت، از سکوت‌هایت.

کاش می‌توانستم بیایم از تو بپرسم خب حالا که به اینجا رسیدیم، حالا که من به این روز افتادم، حالا که همه‌ی کاری که می‌توانم بکنم بوسیدن عکس‌هایت است و حرف زدن با تو در خواب و خیال و فکر کردن به دیالوگ‌های خیالی و نوشتن برایت توی این ناکجاآباد، حالا که به اینجا رسیدم، حالا چی؟ حالا چه می‌شود؟

تو که همیشه چند قدم از من جلوتر بودی، تو که همیشه من را دنبال خودت می‌کشیدی حالا کجا ایستادی؟ مقصد بعدی کجاست؟

نکند قرار باشد از تو هم رد بشوم؟ نکند از تو هم رد شده باشم و حالی ام نباشد؟

من با تو به اندازه‌ی همه‌ی انسان‌ها حرف دارم ولی باز اگر قرار باشد واقعا حرفی بزنم هیچ حرفی برای گفتن ندارم.

من روز به روز بیشتر شبیه به تو می‌شوم.

من می‌ترسم.

من خیلی می‌ترسم.

من از نبودنِ تو می‌ترسم.

من از فرداهای بدون تو می‌ترسم.


ف. بنفشه
سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

می‌خواستم از تو برای تو بنویسم

می‌خواستم از تو بنویسم. از تو برای تو بنویسم. باز دیدم بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو می‌فهمیم. حتا اگر مرا رها کنی و بروی. حتا اگر دیگر نباشی. هرچند همیشه هستی. دلتنگیِ تو جزء لاینفک زندگی من شده، آنقدر که یادم رفته زندگی بدون دلتنگِ تو بودن چه شکلی است.

بله! بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو می‌دانیم. چیزهای مگو. چیزهایی که حتا اگر بخواهیم بگوییم قابل گفتن نیست.

کاش می‌توانستم کاری بکنم. کاش می‌شد کاری کرد.

امروز طاقتم طاق است. کاسه‌ی صبرم لبریز شده و بی‌وقفه از چشم‌هام بیرون می‌ریزد و باز کاری نمی‌توانم بکنم. کاری نیست که بکنم. هیچ چاره‌ای برایم نمانده. هیچ چاره‌ای برایم نگذاشتی.

نه حتا در همین حد که این حرف‌ها را به جای نوشتن در این ناکجاآباد، بیایم و برای خودت بگویم.


ف. بنفشه
شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

متناقضِ ابدی

دنیای ما پر از تناقض است. در این دنیا هیچ چیز با هیچ چیز نمی‌خواند. از سیاست گذاری‌های کشوری و حقوق بشری و جنگ‌ها و ظلم‌ها و صلح‌ها بگیر تا کوچک‌ترین اجزا و افراد.
آمریکا نگران حقوق بشر در ایران است درحالی‌که بزرگترین متحدش اسرائیل، کثیف‌ترین آپارتاید جهان است. و مردم فلسطین همچنان در حال ظلم دیدن اند و حقوقشان _که گویی جزء حقوق بشر محسوب نمی‌شود_ مدام پایمال می‌شود. آمریکایی که نگران حقوق انسان‌هاست در هر لحظه نقشی بزرگ در ریختن خون چند انسان دارد.
تمامی ادیان که داعیه‌ی انسان دوستی و به اوج رساندن اشرف مخلوقات و نفس مطمئنه و الخ داشته اند و پیام آور همه‌ی چیزهای ظاهرا خوب بوده اند در طول تاریخ مسبب خون ریختن‌ها و جنگ‌ها و جنایات بزرگی شده‌اند.
و هزاران هزار مثال کوچک و بزرگ دیگری که می‌شود نوشت.
بله جهان ما پر از تناقض است و ما آدم‌ها نمونه‌های کوچک شده‌‌ای از همین تناقض‌ها هستیم. ما آدم‌ها اصلا زاییده‌ی این تناقض‌هاییم.
من و تو هم هستیم.
من تشنه‌ی حرف زدن با تو ام. تشنه‌ی یک کلمه نوشتنت. اما وقتی پیامی می‌دهی جواب نمی‌دهم. به هزاران دلیل موجه و غیرموجه‌ای که برای خودم ساخته‌ام و نساخته‌ام. تو دلبسته‌ی کس دیگری هستی اما باز هم نمی‌توانی از من دست بکشی. من گاهی اوقات سرزنش‌کننده‌ی تنهایی‌ام هستم اما به محض اینکه کسی تلاش می‌کند کمی به من نزدیک‌تر شود فرار می‌کنم‌. تو می‌خواهی هزاران نفر تو را بخواهند اما در عین حال تنها باشی. می‌بینی؟ من و تو حتا در تناقضاتمان هم به نوعی شبیه به همیم.
و جهان کماکان جای کثافتی است.
من و تو هم هستیم. تو برای من همه چیزی، اما من و تو هیچ چیز نیستیم.

ف. بنفشه
شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

خویشتن داریم تمام شد!

 بعد از نمی‌دانم... شاید سه ماه. خسته و درمانده گفت: می‌شه باهام حرف بزنی؟ دارم از کسی می‌نویسم که بعد از چند بار حرف زدن دیگر نخواستم با او صحبت کنم. یک روز ناگهان (ناگهانی که شروع تدریجی‌اش از مدتی قبل بود)، مثل همه‌ی رفتن‌های قبلم به او گفتم: دیگه نمی‌خوام باهات حرف بزنم. و تمام شد. به همین سادگی؛ و دیگر جواب هیچ کدام از پیام هایش را ندادم. تمام کردن به همین سادگی است. وای به حال روزی که چیزی ناتمام بماند. روزی که نه بروی و نه بمانی و نه باشی و نه نباشی. بدبختیِ بزرگ، از آنجاست که شروع می‌شود. البته این معنی‌اش این نیست که من تمام کردن بلد نیستم. اتفاقا خیلی خوب هم بلدم. رفتن، ناگهان رفتن، از آسان‌ترین کارهاست.

دیشب اما داستان فرق می‌کرد. فکر کردم به عنوان آخرین نفر قبل از خودکشی انتخاب کرده با من حرف بزند. باور کنید همچین فکری کردم. از لحنش چنین چیزی برمی‌آمد.

نکته‌ی جالب اینجاست که مچ خودم را ناگهان وسط حرف زدنمان گرفتم، دقیقا آنجا که دیدم دارم چه بی‌وقفه و چه هیجان‌زده از هر دری برایش حرف می‌زنم. از روزهایم، از درس، از برنامه‌ام برای امتحان، از مولانا، از آخرین کتابی که خوانده‌ام، از نقاشی‌ای که دارم می‌کشم، از اینکه توی این سه ماه انگار سه سال پیرتر شده‌ام، از همه‌ی این‌ها حرف زدم. نمی‌دانم چقدر شنید و نشنید و چقدر می‌خواست که بشنود، برایم حتا مهم نیست اما باور کنید از خودم تعجب کرده بودم. این را به خودش هم گفتم. که چقدر حرف دارم برای زدن. گفت بعدا به موقع اش همه‌ی حرف‌هایم را برایش می‌زنم ولی بعدا ای در کار نیست. گفتم امشب استثناست. گفتم من هنوز بر سر تصمیمم هستم. ولی چرا؟ مگر مجبورم؟ یا مازوخیستم؟ یا نذر کرده‌ام حرف‌هایم را توی گودال وجودم دفن کنم؟ یا چی؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم در حال حاضر دلم نمی‌خواهد با هیچ کسی هیچ حرفی بزنم. حتا اگر میلیون‌ها جمله حرف برای زدن داشته باشم.

ای کاش تو بودی... ای کاش می‌شد همه‌ی این حرف‌ها را مستقیم به خودت بگویم بدون اینکه مجبور باشم در عکس و شعر و جمله بچپانمشان و قطره قطره و غیرمستقیم به چشمت برسانم. ای کاش دوست داشتی بشنوی. ای کاش بودی.

ای کاش لااقل اینجا را می‌خواندی.


ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

لطفا نخوانید، خصوصی است.

من چیز زیادی نمی‌خواستم.
من یکی را کم داشتم که بفهمد حرف من چیست. یکی که بشود با او از همه چیز حرف زد. از کتابی که خوانده‌‌ام یا دارم می‌خوانم. از فیلمی که دیده‌ام. از موزیکی که خیلی دوست دارم. از سوالاتی که مثل خوره مغزم را می‌خورند. از چیزهایی که اذیتم می‌کنند. از شب و روزم. از خودم. از خودم فارغ از جسم و بدنم. از خودم... همه‌ی خودم. یکی را کم داشتم که هروقت بخواهم، باشد. حرف زدن با من برایش خسته کننده نباشد. فرار نکند از من. فرار نکنم از او.
من یکی را کم داشتم که بفهمد وقتی کسی در بازی چکرز مهره‌های شاهش را همیشه در ردیف عقب نگه می‌دارد یعنی چه؟
تو آخرین امید من بودی میان همه‌ی این هفت میلیارد آدمی که روی زمین زندگی می‌کنند. آخرین کسی که فکر می‌کردم شاید بفهمد حرف من چیست. شاید بشود با او از این چیزها حرف زد. شاید بشود برای او همه‌ی خودم باشم.
تو اما همه‌ی "من" را نمی‌خواستی تو فقط می‌خواستی...
حالا من مانده‌ام مثل همیشه تنها، ناامید از همه‌ی آدم‌ها، ناامید از آخرین امیدم، از تو.
درد اینجاست که من دوستان خیلی خوبی دارم. خانواده‌ی خیلی خوبی دارم. یک دنیا آدم هست که دوست داشته باشند با آن‌ها حرف بزنم، ولی هیچ کدام آن که من می‌خواهم نیست. برای هیچ کدام آن چیزی که برای من مهم است، مهم نیست. تو آخرین امید من بودی. تو باختی. من هم باختم. ما همه باختیم.
تو، همان که داعیه‌ی فهمیدن داشتی... تو بیشتر از همه‌ی آن هفت میلیارد نفر مرا نفهمیدی.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هیچِ بنتِ هیچ

با تمام وجود دلم می‌خواست می‌توانستم محکم بزنم توی گوشت و بگویم عزیزم! من خدا نیستم که بگویم: صد بار اگر توبه شکستی باز آی.
بگویم این دوست داشتنِ یک طرفه فقط به درد خودم می‌خورد و بس.
بگویم حاضر نیستم از این بیشتر فرو بروم. از این بیشتر دست و پا بزنم.
بگویم "عاشق اگر معشوق نباشد هیچ است" و من به این هیچ بودن راضی ام.
من می‌خواهم هیچ بمانم.
هیچ... "هیچِ بنتِ هیچ.*"

*عنوان برگرفته شده از یکی از شعرهای بیژن الهی

ف. بنفشه
شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

:(

دلم برات تنگ شده...

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه