زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
ما در یک سالن نمایش بزرگ بودیم، من تنها فردِ روی صحنه. آن حلقهی نورِ تک و زرد رنگ، من را نشانه گرفته بود و پابهپایم حرکت میکرد. تماشاگران میخکوبِ صحنه بودند، میخکوبِ من. تو اما همان ناظرِ کجخلقِ بداخلاقی بودی که هیچ چیز برایش جالب نبود. به هیچ حرف خندهداری نمیخندید. از هیچ داستان عجیبی تعجب نمیکرد. هیچ حرف ظریفی احساساتش را جریحهدار نمیکرد. هیچ تصویری برقی در چشمانش نمیانداخت. هیچ جوره اقناع نمیشد.
من اما بیخیالِ همهی آدمها تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همان یک تماشاگرِ ماسکه. تلاش کردم که به وجدش بیاورم ولی بیفایده بود. تماشاگرِ بیحسوحالِ داستانِ ما زُل زده بود به صحنه، به من، به کوچکترین حرکاتم، به حرفهایم و هیچ تلاشی خوشنودش نمیکرد. من داشتم خودم را روی صحنه هلاک میکردم، او هیچ جوره راضی نمیشد.
حقیقت اینجاست که آدمِ روی صحنه تا یک جایی طاقت میآورد. یا بهتر بگویم، تا یک جایی حاضر است پیش برود. از یک جایی جلوتر رفتن؟ نه! ممکن نیست.
از کجا معلوم که تا ته داستان برویم و من همهی خودم را برایت بگذارم در طبق اخلاص و به قول خودت "تا تهش" بروم و تو باز هم همان تماشاگرِ راضینشونده نمانی؟
تماشاگر داستان ما تصمیم گرفته نقش آدم بدهی ماجرا را بازی کند و این دیگر تقصیر من نیست.
به هرجا نگاه میکنم، به هر گوشه و کناری از زندگیام، از ذهنم، از روح و روانم، رد پایی از تو میبینم. واقعا من پیش از تو چی بودم؟ کی بودم؟ منِ پیش از تو با منِ الانم زمین تا آسمان توفیر دارد. تو بدون اینکه کاری بکنی، بدون اینکه تلاشی بکنی، بدون اینکه حتا قدمی برایم برداری، اصلا بدون اینکه باشی، من را دگرگون کردی. زیر و رو کردی. خراب کردی و از نو ساختی. نمیگویم بدون اینکه بخواهی، چون فکر میکنم میخواستی. و میدانستی. تو قدم به قدم و لحظه به لحظه میدانستی داری چکار میکنی. این من را بیشتر میترسانَد، از تو، از بودنت، از نبودنت، از حرفهایت، از سکوتهایت.
کاش میتوانستم بیایم از تو بپرسم خب حالا که به اینجا رسیدیم، حالا که من به این روز افتادم، حالا که همهی کاری که میتوانم بکنم بوسیدن عکسهایت است و حرف زدن با تو در خواب و خیال و فکر کردن به دیالوگهای خیالی و نوشتن برایت توی این ناکجاآباد، حالا که به اینجا رسیدم، حالا چی؟ حالا چه میشود؟
تو که همیشه چند قدم از من جلوتر بودی، تو که همیشه من را دنبال خودت میکشیدی حالا کجا ایستادی؟ مقصد بعدی کجاست؟
نکند قرار باشد از تو هم رد بشوم؟ نکند از تو هم رد شده باشم و حالی ام نباشد؟
من با تو به اندازهی همهی انسانها حرف دارم ولی باز اگر قرار باشد واقعا حرفی بزنم هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
من روز به روز بیشتر شبیه به تو میشوم.
من میترسم.
من خیلی میترسم.
من از نبودنِ تو میترسم.
من از فرداهای بدون تو میترسم.
میخواستم از تو بنویسم. از تو برای تو بنویسم. باز دیدم بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو میفهمیم. حتا اگر مرا رها کنی و بروی. حتا اگر دیگر نباشی. هرچند همیشه هستی. دلتنگیِ تو جزء لاینفک زندگی من شده، آنقدر که یادم رفته زندگی بدون دلتنگِ تو بودن چه شکلی است.
بله! بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو میدانیم. چیزهای مگو. چیزهایی که حتا اگر بخواهیم بگوییم قابل گفتن نیست.
کاش میتوانستم کاری بکنم. کاش میشد کاری کرد.
امروز طاقتم طاق است. کاسهی صبرم لبریز شده و بیوقفه از چشمهام بیرون میریزد و باز کاری نمیتوانم بکنم. کاری نیست که بکنم. هیچ چارهای برایم نمانده. هیچ چارهای برایم نگذاشتی.
نه حتا در همین حد که این حرفها را به جای نوشتن در این ناکجاآباد، بیایم و برای خودت بگویم.
بعد از نمیدانم... شاید سه ماه. خسته و درمانده گفت: میشه باهام حرف بزنی؟ دارم از کسی مینویسم که بعد از چند بار حرف زدن دیگر نخواستم با او صحبت کنم. یک روز ناگهان (ناگهانی که شروع تدریجیاش از مدتی قبل بود)، مثل همهی رفتنهای قبلم به او گفتم: دیگه نمیخوام باهات حرف بزنم. و تمام شد. به همین سادگی؛ و دیگر جواب هیچ کدام از پیام هایش را ندادم. تمام کردن به همین سادگی است. وای به حال روزی که چیزی ناتمام بماند. روزی که نه بروی و نه بمانی و نه باشی و نه نباشی. بدبختیِ بزرگ، از آنجاست که شروع میشود. البته این معنیاش این نیست که من تمام کردن بلد نیستم. اتفاقا خیلی خوب هم بلدم. رفتن، ناگهان رفتن، از آسانترین کارهاست.
دیشب اما داستان فرق میکرد. فکر کردم به عنوان آخرین نفر قبل از خودکشی انتخاب کرده با من حرف بزند. باور کنید همچین فکری کردم. از لحنش چنین چیزی برمیآمد.
نکتهی جالب اینجاست که مچ خودم را ناگهان وسط حرف زدنمان گرفتم، دقیقا آنجا که دیدم دارم چه بیوقفه و چه هیجانزده از هر دری برایش حرف میزنم. از روزهایم، از درس، از برنامهام برای امتحان، از مولانا، از آخرین کتابی که خواندهام، از نقاشیای که دارم میکشم، از اینکه توی این سه ماه انگار سه سال پیرتر شدهام، از همهی اینها حرف زدم. نمیدانم چقدر شنید و نشنید و چقدر میخواست که بشنود، برایم حتا مهم نیست اما باور کنید از خودم تعجب کرده بودم. این را به خودش هم گفتم. که چقدر حرف دارم برای زدن. گفت بعدا به موقع اش همهی حرفهایم را برایش میزنم ولی بعدا ای در کار نیست. گفتم امشب استثناست. گفتم من هنوز بر سر تصمیمم هستم. ولی چرا؟ مگر مجبورم؟ یا مازوخیستم؟ یا نذر کردهام حرفهایم را توی گودال وجودم دفن کنم؟ یا چی؟ نمیدانم. فقط میدانم در حال حاضر دلم نمیخواهد با هیچ کسی هیچ حرفی بزنم. حتا اگر میلیونها جمله حرف برای زدن داشته باشم.
ای کاش تو بودی... ای کاش میشد همهی این حرفها را مستقیم به خودت بگویم بدون اینکه مجبور باشم در عکس و شعر و جمله بچپانمشان و قطره قطره و غیرمستقیم به چشمت برسانم. ای کاش دوست داشتی بشنوی. ای کاش بودی.
ای کاش لااقل اینجا را میخواندی.
دلم برات تنگ شده...