همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

شماره ۱۴۷ _ باز هم برای تو

روزی چند بار تصمیم می‌گیرم آن صفحه‌ی کپک زده‌ی متروک مانده‌ی بی‌مصرف را برای همیشه ببندم و تمامش کنم اما یک چیزی مرا به آن‌جا وصل کرده است. یک چیزی به جز تو. گفته بودم اگر مانده‌ام فقط به خاطر تو مانده‌ام، دروغ نگفتم؛ اما چیزی که نمی‌گذارد آن صفحه را ببندم، حتا اگر تو هم دیگر آن‌جا نباشی آن عدد مزخرف بالای صفحه است. ۶۵۵ پست ناقابل. ۶۵۵ عکس در شش سال که خدا می‌داند هر کدامشان چقدر وقتم را گرفته. امروز رفته بودم آن قدیمی‌ها را نگاه می‌کردم. منِ این روزها هیچ ربطی به غریبه‌ی آن سال‌ها ندارد. راستش اصلا از خودِ آن وقت‌هایم بدم می‌آید. از آن همه سطحی بودن و سادگی و حماقت و بی‌سوادی و بی‌هنری؛ اما چیز دیگری هم هست که خیلی به چشم می‌آید: شادی. من آن وقت‌ها خیلی آدم شادی بودم. الکی خوش یا واقعا خوش یا هرچی فرقی نمی‌کند. شاد بودم. و حالا نیستم. خیلی وقت است که دیگر شاد نیستم. اصلا یادم رفته شاد بودن چه شکلی ست. آن همه ذوق از کجا می‌آمد؟ از حماقتم؟ توی باغ نبودن تو را الکی خوش بار می‌آورد؟ بی‌سوادی باعث می‌شود خیال کنی همه چیز درست است؟ شاید. آن شادی بی‌ارزش بود؟ می‌دانم اما نمی‌دانم از این شاد نبودن راضی هستم یا نه؟ ناراضی نیستم اما این ناراضی نبودن معنی‌اش این نیست که راضی‌ام.
چه بلایی سر آن آدم آمد؟ چرا این روزها به آینه که نگاه می‌کنم، چهره‌ای که می‌بینم، خطوط تازه‌ی صورتم، نگاهِ توی چشم‌هام برایم غریبه است؟
من کی‌ام عزیزم؟ من کی‌ام؟ تو من را می‌شناسی هنوز؟
 
ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

حرف بزن

گفتم می‌ترسم. گفتی نترس. گفتم هرچقدر که بگویی نترس چیزی از ترسم کم نمی‌شود. می‌ترسم. گفتی من هم مثل تو ام، من هم می‌ترسم. و همین. من دلم می‌خواست از ترس‌هایت برایم بگویی. من دلم می‌خواست برایم حرف بزنی. چند جمله... نه! اصلا یک جمله از خودت برایم بگویی. نمی‌گفتی. من غریبه بودم؟ بودم. هستم. هر روز. همیشه. می‌خواستم بگویم زندگی همین طور برایم به اندازه‌ی کافی سخت است تو دیگر با حرف نزدن‌هایت سخت‌ترش نکن. نگفتم. گفتم حرف بزن. و تو حرف نمی‌زدی. حرفی نداشتی که بزنی؟ بعید می‌دانم.
من اما یک دنیا حرف داشتم برای زدن. می‌توانستم از میگرنت حرف بزنم که وقتی عود می‌کند من هم چقدر درد می‌کشم. از این‌که وقتی گفتم دردت به جونم حرفم تعارف و دروغ و این چیزها نبود، با همه‌ی وجود آرزو می‌کردم می‌شد آن میگرن لعنتی را از تو بگیرند و بدهند به من، تا هروقت آن سردردهای لعنتی سراغم می‌آید به تو فکر کنم، به آسودگی‌هایت، به آرامشت، به تحملت، حتا به حرف نزدن‌هایت. من حرف زیاد داشتم. می‌توانستم از بیماران درمانگاه صبح برایت حرف بزنم، از مریضی که موقع شرح حال گرفتن هروقت می‌خواست از جواب دادن به سوالی طفره برود سرش را کمی می‌چرخاند به سمت چپ و بعد کمی به صندلی گوشه‌ی اتاق نگاه می‌کرد و کمی با روسری‌اش ور می‌رفت و در همین حال مثلا می‌گفت: نه، فلان مشکل رو ندارم! می‌توانستم از آخرین رسپی من درآوردی ای حرف بزنم که اختراع کرده‌ام، از آخرین غذایی که پخته‌ام. یا از آخرین کتابی که دارم می‌خوانم. می‌توانستم از دستگیره‌ی در تراس بگویم که خراب شده و کار نمی‌کند و برای هر بار باز کردنش باید کلیدش را خلاف جهت قفل شدن بچرخانم تا به آن بیزغولکی که در فرورفتگی چارچوب فرو می‌رود و در بسته می‌شود فشار بیاید و چفتش باز شود. می‌توانستم از دکمه‌ی حرف "ب" روی کیبورد لپ‌تاپم حرف بزنم که نمی‌دانم چه مرگش شده و هر بار که فشارش می‌دهم به محض این‌که انگشتم را از روی دکمه‌ی مذکور برمی‌دارم یک تقی می‌کند و برمی‌گردد به حالت اول و راه می‌رود روی اعصاب من. از این که چقدر خوشحالم که اسم تو حرف "ب" ندارد. می‌توانستم از هزارتا مسئله‌ی کوچک و بزرگ دیگر حرف بزنم. از هر چیز کوچک و مسخره‌ای. که فقط حرف بزنم. با تو. با تویی که خوب می‌دانی من هم آدم این جور حرف زدن‌ها نیستم.
به قول هدایت در زندگی دردهایی هست که آدم را مثل خوره می‌خورد. باید از دردها حرف زد. باید یک جایی نوشتشان. خوره من را خورده است. از بس که نگفته‌ام و کسی نشنیده. از بس که ننوشته‌ام و کسی نخوانده. دوست ندارم خوره تو را هم بخورد.
می‌فهمی؟

ف. بنفشه
دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

برای تو می‌خندم

می‌بینی چگونه برهنه‌ام؟
حتا ناف مرا هنوز نبریده‌اند:
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونی‌ست.
برای تو می‌خندم.

| بیژن الهی ـ جوانی‌ها |

ف. بنفشه
جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

پناه تو

اگر کسی تمام روز دمخور آدم‌هایی بوده باشد که هیچ او را نمی‌فهمند، آدم‌هایی که گویی در دنیای دیگری سیر می‌کنند. اگر بقیه‌ی روز سرش را گرم کرده باشد با کامپیوتر و کتاب‌های درسی. اگر کسی آخر شب را با بیات اصفهان لطفی گذرانده باشد و رقص پرده‌ی حریر تراس را در باد آخر شب اردیبهشت تماشا کرده باشد. اگر کسی تنهایی آمده باشد بالای بالای بالا تا بن مویرگ‌های مغزش. اگر کسی آخرین کلماتی که خوانده است اشعار مولانا باشد در وصف شمس‌اش. اگر کسی یک ساعت تمام، با ذهنی خالی زل زده باشد به دیوار روبه‌رو و به دست و پای بسته‌اش فکر کرده باشد...
معلوم است که تهش پناه می‌آورد به تو. معلوم است که چیزهایی می‌گوید، کارهایی می‌کند که نباید. ولی دیگر چه فرقی می‌کند؟ ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ده

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
| حافظ |

ف. بنفشه
دوشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

تنها چیزی که مهم بود دریچه‌ی نگاه تو بود

گاهی اوقات فکر کردن به این‌که دیگران تو را توی ذهنشان چطور می‌بینند می‌شود آزاردهنده‌ترین بلایی که آدم می‌تواند خودش بر سر خودش بیاورد. شاید بگویی مگر قرار نبود برایمان مهم نباشد قضاوت دیگران؟ قرار بود و هنوز هم هست اما تو داستانت فرق می‌کند. شاید نباید این‌طور باشد اما تو برایم مهمی. همیشه مهم بودی. این‌که تو مرا چطور می‌بینی، چه کسی می‌دانی و تصورت از من چیست همیشه برایم سوال بوده. من بارها و بارها و بارها خودم را گذاشته‌ام جای تو و خودم را قضاوت کرده‌ام و خودم را شماتت کرده‌ام و خودم را عذاب داده‌ام و خودم را... من از دریچه‌ی نگاه تو به خودم خیلی سخت می‌گیرم. شاید دارم بدترین حالت‌ها را تصور می‌کنم. اما این بدترین حالت‌ها آنی نیستند که منم. همه‌ی ترسم از این است که تو من را آن‌طوری نبینی که واقعا هستم.
چکار می‌شود کرد؟
تو چرا این‌قدر ناشناخته‌ای برای من؟ چرا این‌قدر غریبی؟ چرا در عین نزدیکی این‌قدر دوری؟
کلمات مثل آبی که از ظرف سرریز می‌شود از انگشتانم روی کیبرد رها می‌شوند. بی‌فکر. فقط برای کمی آرام گرفتن مغزم. همه‌ی این‌ها شده یک مشت جمله که آن‌قدر توی ذهنم تکرار شده‌اند که موقع نوشتنشان کسی مدام در سرم می‌گوید: این‌ها را که هزار بار دیگر نوشته‌ای! همه‌ی حرف‌هایم برای تو یک مشت جمله‌ی تکراریِ هزار بار گفته شده‌اند. یک مشت مفهوم از زیر کاغذ کاربن درآمده. یک مشت گلایه. یک مشت توهم. یک مشت یاوه. می‌دانم. حوصله‌ات را سربرده‌ام.
می‌بینی؟ من حتا در همین نوشته هم دارم خودم را از نگاه تو قضاوت می‌کنم.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

آخرین سنگر تویی

روزهای خوبی ندارم. حال و روز خوبی هم. مثل یک بیگانه میان جمع کثیری از آدم‌های آ‌شنا گیر افتاده‌ام. بیگانه با همه‌چیز. با مکان، زمان، آدم‌ها، اشیا. این‌جا یا هرکجای دیگری از این دنیا، برایم هیچ فرقی با هم ندارند. آدم‌های هرجا همین‌قدر برایم غریبه‌اند. تنها جایی که کمی به آن احساس تعلق دارم خانه‌ام است؛ تنها کس، تو؛ تنها چیز، همین کامپیوتر و گوشی موبایلم. بد دورانی است. همیشه توی روزهای بد مدام با خودم تکرار می‌کردم: تمام می‌شود. تمام می‌شود. بالاخره یک روز تمام می‌شود. اما این روزها؟ حتا امیدی به تمام شدنشان هم ندارم. آخرین سنگرم تویی. آخرین چیزی که فکر می‌کردم بشود موقع فرو رفتن به آن چنگ زد. این روزها اما فقط از تو می‌ترسم. کاری کرده‌ای که بترسم. من... من رفیق می‌خواستم. من از این عشق هیچ وقت چیز دیگری نخواسته‌ام.
فکر می‌کنم بشود یک کاری کرد. موقعیت را بهتر کرد. با وضعیت کنار آمد. یک کاری کرد. اما مثل آدم افسرده‌ای که حتا توان بلند شدن ندارد نمی‌توانم از جایم جم بخورم. کاش بلند شوم، لیستی درست کنم از چند کار و خودم را مجبور کنم بهشان عمل کنم. کاش بلند شوم. بس نیست زمین خوردن؟
این روزها انرژی منفی بیشترین چیز حاضر در حوالی من است. از آدم‌ها. از اشیا. از در و دیوار. از تو. از خودم. انرژی منفی موج می‌زند میان کلمه‌ها و جمله‌هایم. باور کن دوست ندارم این‌طوری بنویسم. از این چیزها بنویسم. اما اینجا هم اگر ننویسم پس کجا می‌شود نوشت؟ به تو هم اگر نگویم پس به چه کسی می‌شود گفت؟
کاش بیاید روزی که برایت بنویسم: آن روزهای بد که می‌گفتم؟ یادت هست؟ تمام شد. همه‌اش گذشت.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

برای همه‌ی لحظه‌ها، روزها

صبح شده و منم و ناباوری اتفاق‌های دیشب. نمی‌دانم آدمی را تصور کنم که دلتنگ شده و ترجیح داده بیاید حرف دلش را بزند یا کسی که آمده واکنشت را سبک سنگین کند یا سر به سرت بگذارد یا کمی وقت بگذراند یا... نمی‌دانم. من هیچ‌وقت سر از کارهای تو در نیاوردم.
_______________
گفتم زندگی واقعی با این مسخره بازی‌ها زمین تا آسمان توفیر دارد.
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی همان آدمی‌ست که رو به رویت است، همانی که نزدیک است، همانی که من نمی‌خواهم جایش را تنگ کنم. منِ دورِ این سرِ دنیا چه دردی را قرار است از کداممان دوا کنم؟
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی آن خانه‌های مدفون شده زیر گل و لای جا مانده از سیل است. زندگی واقعی آن‌جایی‌ست که آدم‌ها تا کمر توی آب اند. زندگی واقعی آن بچه‌ای است که غذایش را توی سطل آشغال جستجو می‌کند، آن عزیزی است که روی تخت بیمارستان است، آن عزیزی که زیر خروارها خاک است، آن بچه‌ای که تازه به دنیا آمده.
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی آن‌جاست که تو مرا رها می‌کنی. آن‌جاست که من سکوت می‌کنم.
یک وقت‌هایی باید عطای یک چیزهایی را به لقایش بخشید. مثل همه‌ی حرف‌هایی که باید بزنم و نمی‌زنم.
...
من اما تو را برای آن چیزها نمی‌خواستم. من تو را می‌خواستم برای هوای این روزهای شیراز، برای آسمان آبی این حوالی، برای بوییدن عطر بهارنارنج‌های درخت‌های حیاط خانه‌ی پدری، برای شنیدن صدای پرنده‌ها، برای قدم زدن توی خیابان ارم، کوچه پس کوچه‌های قصرالدشت، برای خیس شدن زیر باران‌های دیوانه‌ی بهار، برای سر به سر فرش‌فروش‌های بازار وکیل گذاشتن، حتا برای کلافگی ماندن توی ترافیک، برای بستنی نارنج و ترنج. من تو را می‌خواستم برای گم شدن میان هجمه‌ی آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها، پرنده‌ها.
آخرین باری که این موقع سال‌ شیراز بودم شش سال پیش بود. تجربه‌ی این روزها توفیقِ اجباریِ حاصل از بی‌وفایی دوستانم (دوستان سابقم) است. یک هفته‌ی دیگر برمی‌گردم یزد. خانه ام. آن‌جا بیشتر شبیه انتظارم برای توست.
من تو را می‌خواستم برای گم شدن توی کوچه‌پس کوچه‌های هزارتو وار محله‌ی فهادان، برای چهار زانو نشستن توی محراب مسجد جامع، برای زل زدن به چشم‌های آرام محلی‌ها، برای خوردن قهوه‌ی حسینیِ آقای یعقوبی توی رستوران شازده.
من تو را می‌خواستم برای این‌که توی پاییز، بنشینیم و افتادن برگ‌ها از درخت‌ها را ببینیم، جوانه زدنشان را ببینیم، شکوفه کردنشان را ببینیم، میوه دادنشان را، پیر شدنشان را ببینیم. من تو را می‌خواستم برای روز، برای شب، برای همه‌ی لحظه‌ها، روزها، روزهایی که اینقدر کند و خالی و تکراری نمی‌گذرند.
تو اما....
 
ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

تنهایی مقدس، عزلت شریف

بهمن محصص یک جایی از مستند "فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد" می‌گوید: «الآن برای من، نقاشی کردن، یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن، برای راحت شدن!» الآن اما برای من تنها بودن یک چنین احتیاجی است.
هر روز پدر و مادرم مرا به دندان می‌کشند و می‌برند این‌جا و آن‌جا. دیدن آدم‌های حوصله‌سربرِ تکراری. باور کن کار به جایی رسیده که از صدای حرف‌زدن آدم‌ها تهوع می‌گیرم. از شنیدن این‌که فلان‌جا دعوتیم دچار شوک آنافیلاکسی می‌شوم. پدر و مادرم گمان می‌کنند توی خانه ماندن افسردگی‌ام را بدتر می‌کند نمی‌دانند که به قول رولان بارت درون‌بودگی، آرامش و انزوا احساس بدبختی‌ام را کاهش می‌دهد. فکر می‌کنم اگر تا چند روز دیگر به تنهایی و انزوایم برنگردم می‌میرم. همیشه همین است. تنهایی یک درد است و هزار درمان، تنها نبودن هزار درد و... درمان؟ نمی‌دانم. تا حالا نشده تنها نبودن به معنی واقعی کلمه را تجربه کنم، به جز چند باری که با تو حرف می‌زدم، که آن هم تعدادش از انگشتان دست بیشتر نبوده. شاید من همیشه تو را از خودم دریغ کرده‌ام. شاید تو همیشه خودت را از من دریغ کرده‌ای. فرقی نمی‌کند. وقتی نتیجه یک چیز است، دیگر چه اهمیتی دارد؟ اما این‌که تنها نباشم و احساس تنهایی کنم را به کرات تجربه کرده‌ام.
بگذریم. این حرف‌ها گفتن ندارد.
 
خاطرات سوگواری
 
* از خاطرات سوگواری، رولان بارت، ترجمه محمدحسین واقف
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

که دیدار تو ممکن نیست حتا بر مزار من

می‌خواستم برایت بگویم که چرا رفتم. دوست داشتم برایت تعریف کنم که چطور همه چیز به هم ریخت. که چطور همه‌ی دنیایم فرو ریخت. می‌خواستم بگویم که درست است که از بیرون همه چیز به نظر عادی می‌رسد اما از درون نابودم می‌خواستم بگویم که تو بدانی، که تو مثل دیگران فکر نکنی خوشی زده زیر دلم. می‌خواستم برایت بگویم که حالم خوش نیست. که فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت حالم خوب نمی‌شود. می‌خواستم برایت بگویم که فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها کفاره‌ی گناهم بوده. یا چه می‌دانم، عقوبت یا هرچی. تو خوب می‌دانی که از چه حرف می‌زنم. نگفتم. گفتنم چه فایده داشت؟ اگر می‌گفتم، می‌شنیدی؟ اصلا دوست داشتی بشنوی؟
اگر می‌گفتم دلم برایت بیشتر از همیشه تنگ است جواب بعدی ات قابل پیش‌بینی بود... چرا نمی‌توانم برایت بگویم که چقدر دلتنگت هستم؟
نه عزیز من... همه‌ی آن‌چه که من تجربه کرده‌ام چیزی جز درد و انتظار و دلتنگی نبوده است. من و تو هیچ وقت هیچ چیزی را قرار نیست تجربه کنیم. و این بزرگ‌ترین حسرت زندگی من است. اگر از همه‌ی این دنیا یک چیز بخواهم آن تویی. تویی که هیچ وقت نداشتمت و نخواهم داشت.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

چهار

لا تُغرِّب أحداً راک وطناً...
غربتِ کسی نباش که تو را وطن دیده است...
| محمود درویش |

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

کابوس‌هایم دوباره برگشته‌اند

چند روز است که هر شب کابوس می‌بینم. کابوس‌های عجیب و غریب و شلوغ و درهم‌ام دوباره برگشته‌اند. از آدمی شبیه من که توی مغزش مدام میان نیم‌کر‌ه‌ی چپ و راست دعواست بعید نیست که این به هم ریختگی از جایی مثل ناخودآگاه بیرون بزند. چند شب پیش آدم‌بده‌ی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناک‌تر از این نیست که آدم‌بده‌ی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبه‌ای ضربه خورده‌ام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب تو را می‌دیدم. می‌پرسی چطور ممکن است خواب آدم نادیده را دید؟ نمی‌دانم. اما مکانیزم دیدن خواب آدم نادیده _اگر برایت سؤال است_ این طوری است که یک کسی را توی خواب می‌بینی، او را با اسم شخص نادیده صدا می‌کنی، با او حرف می‌زنی، صدایش را می‌شنوی، همه چیز خیلی عادی است اما به محض این‌که از خواب بیدار می‌شوی می‌فهمی هیچ چیز از چهره‌اش به یادت نمانده. خاطرت نیست که چه شکلی بود. هر چقدر که فکر کنی و به مغزت فشار بیاوری به یاد نمی‌آوری. به جایی می‌رسی که گمان می‌کنی شاید اصلا یک آدم بی‌چهره دیده باشی. آدمی که همه‌ی کیفیت‌های یک آدم عادی را دارد به جز صورت. شبیه چیزهایی که در کتاب‌های موراکامی یافت می‌شوند. این روزها خواب‌هایم دوباره شده شبیه داستان‌های موراکامی. عجیب نیست که در خواب‌هایم گربه‌ها حرف بزنند و از آسمان زالو یا ماهی ماکرل و ساردین ببارد و آدم‌ها سایه نداشته باشند، چهره نداشته باشند. بد است. بد است که حتا توی خواب هم نتوانم چشم‌هایت را ببینم. نگاهت را بفهمم.
دلم یک خواب آرام می‌خواهد، یک خواب خوب، با اتفاق‌های خوب، از آن خواب‌ها که دلت نمی‌خواهد کسی بیدارت کند. از آن خواب‌ها که تا حالا هیچ وقت ندیده‌ام.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

کنترل زِدِ زندگی کار نمی‌کند

نوشته بودم هر وقت مرا گم کردی بالای یک بلندی دنبالم بگرد. طبقه‌ی آخر یک ساختمان بلند، روی پشت بام بیمارستان، بالای پل هوایی نزدیک خانه‌ام، بالای پله‌های پارک کوهستان. نوشته بودم هر وقت مرا گم کردی یک جای بلند... چه می‌دانستم؟ چه می‌دانستم گم شدن من، اصلا بودن یا نبودنم برایت هیچ اهمیتی ندارد؟ از کجا می‌دانستم که اگر نباشم فراموش می‌شوم طوری که انگار نبوده‌ام هیچ وقت. که حتا وقتی بودم هم فراموش شده‌ بودم؟
داشتم فکر می‌کردم کاش بعضی حرف‌ها را می‌شد پس گرفت، مثل پیام تلگرام سین نشده‌ای که پاکش می‌کنی. کاش زندگی کنترل زد داشت مثلا. اما بعد فکر کردم چه خوب است که نمی‌شود برگشت. چه خوب است که نمی‌شود حرفی را پس گرفت. بگذار هرچه دل می‌گوید و فرمان می‌دهد بگوییم و بکنیم و در پایان هرچه شد، بشود. مگر خودت نبودی که آن شب لعنتی به من گفتی: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید؟ من آن شب عشق چه می‌دانستم چیست؟ عاشقی چه می‌دانستم چگونه است؟ غربت چه می‌دانستم یعنی چه؟ من آن شب دلتنگی چه می‌دانستم چیست؟ حالا چرا باید برگشت به گذشته؟ درست است که «روزهایی که رفت مثل حباب ترکید» گویی که انگار نبوده هیچ وقت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده هیچ وقت، انگار هیچ صدایی شنیده نشده هیچ وقت اما ما که می‌دانیم چه گذشت. چه خوب است که کنترل زدِ زندگی کار نمی‌کند.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

به دل هوای تو کردم

به دل هوای تو کردم نه در هوای ثوابی
به دل هوای تو کردم بل از برای عِقابی
هزار شُکر که آتش نه لاله شد، نه شقایق:
چو من چه کس رسد آیا به لذَّتی ز عذابی؟

| بیژن الهی _ حلاج‌ُالأسرار |

ف. بنفشه
شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم

خب ما هیچ‌وقت برای حرف زدن نیازی به کلمات نداشتیم/نداریم. ما از کلمات گذشته‌ایم. ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم. چیزهایی هست که تنها تو می‌فهمی. چیزهایی هست که فقط من می‌دانم. بین ما چیزهایی هست که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
امیدوارم ته همه‌ی این‌ها و آن‌چه که رفت و نرفت، پشیمانی نباشد برایمان.
من این روزها از همیشه تنهاترم. از همیشه خسته‌تر. از همیشه ناامیدتر. از یک جایی به بعد هیچ چیزی توی زندگی من درست پیش نرفت. از یک جایی به بعد همه چیز کم‌کم فروریخت و نابود شد و از دست رفت. این‌ها را فقط به تو می‌توانم بگویم، فقط به تو دوست دارم بگویم. نمی‌گویم کاش بودی و کاش می‌خواندی و کاش... من از این‌ها هم گذشته‌ام. من از خیلی چیزها گذشته‌ام.
حالا تنها چیزی که می‌خواهم این است که تمام شود. این‌که این دریای طوفانی یک لحظه آرام بگیرد. این‌که آن آرامش درونی همیشگی که داشتم به من برگردد.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه