همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟

کیست که با همه‌ی دل و جان باور داشته باشد که شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟ آن زمانی که عشق بی‌معنی می‌شود، هنر بی‌معنی می‌شود، مرگ بی‌معنی می‌شود، زندگی بی‌معنی می‌شود، آن زمانی که می‌گردی دنبال دلیلی برای زیستن ـ گشتن کدام است؟ آن زمانی که سگ‌دو می‌زنی برای یافتن دلیلی برای زنده ماندن ـ و نمی‌یابی،‌ آن زمانی که می‌بینی میلیون‌ها آدم دیگر و چه بسا میلیاردها آدم دیگر از ابتدای روی دو پا ایستادن بشر، از همان زمانی که انسان‌های با مغز بزرگتر از سایر موجودات پا به عرصه‌ی وجود یا ظهور یا حضور یا هر کوفت دیگری گذاشتند، گشته‌اند دنبال دلیلی برای زیستن و نیافته‌اند، همان زمانی که همه چیز بی‌معنا می‌شود، شب شراب که چه عرض کنم، لحظه‌ای راحتِ نفسی، لحظه‌ای فراموشی، لحظه‌ای رهایی از هرآنچه که هستی هم می‌ارزد به بامداد خمار. شما دنیادیده بوده‌اید جناب سعدی. ما سگ کی باشیم که بخواهیم جسارت کنیم و روی حرف شما حرفی بزنیم ولی قبول کنید که شما هم نیافتید آنچه را که چه بسا اصلا وجود نداشته باشد. وقتی چیزی اصلا نیست چطور می‌شود یافتش؟ انگار هزاران سال رفته باشیم پی نخود سیاه. هنر اما شاید این است که آدمی خودش را بفرستد دنبال نخود سیاه و عاقبت هم بیابد. که اگر نیابی پس چطور زندگی کنی؟ اگر پیدا نکنی آن ریسمانِ از برای چنگ زدن را پس چطور سقوط نکنی؟ اگر نیافته بودید خود شما آن نخود سیاه لعنتی را پس کی ما را نصیحت می‌کرد که: کسی که از غم و تیمار من نیندیشد / چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ که گرد عشق نگردند مردم هشیار؟ اصلا همین عشق. آن زمانی که عشق هم بی‌معنی می‌شود. نشسته بودم کنار رفیقی در یک متری معشوق سابقش. امروزی‌ها می‌گویند اکس جناب سعدی! سر گذاشت کنار گوشم و نجوا کنان گفت ازش متنفرم! چه بی‌معنی است اینکه در یک آن متنفر شوی از همه‌ی آنچه که عاشقش بودی. این است عشق. همان عشقی که زمانی فکر می‌کردیم معنای زیستن است. هشیار نبودیم جناب سعدی.

ما نشسته بودیم این گوشه‌ی دنیا و لکه‌های رنگ را روی بوم می‌گذاشتیم کنار هم به امید شکل گرفتن اثری هنری و گمان می‌کردیم دنیا را نجات می‌دهیم. گمان می‌کردیم هنر قرار است دنیا را نجات دهد. گمان می‌کردیم هنر است همان معنای زیستن. اما حالیمان بود که خیلی هنر کنیم شاید بتوانیم تنها خودمان را نجات بدهیم. حالیمان بود که دنیا با این انتکلتوئل بازی‌ها نجات نمی‌یابد. حالیمان بود آدمی که وسط فقر و بدبختی‌ست تف هم روی بوم نقاشی‌مان نمی‌اندازد. که آدمی که توی کوهستان‌ها برای تکه‌ای نان از سرما جان می‌دهد هنر ما به هیچ جایش نیست. حالی‌مان بود که ما که هیچ پیکاسو و ونگوگ و موتسارت و بتهوونش هم نمی‌توانند شکم خالی گرسنه‌ای را با هنرشان پر کنند. نمی‌توانند گلوله‌ای را با سرانگشتان هنرمندشان از تن مرده‌ای بیرون بکشند. آن زمانی که هنر هم بی‌معنی می‌شود جناب سعدی.

سرم خورده بود به سنگ، به سرامیک، به کف حمام، رفته بودم تا چند قدمی نیست شدن، بعد آنقدر به مرگ فکر کردم که نفسم بند آمد، تنم از ترس گر گرفت، ضربان قلبم را روی سفیدی سینه‌ام می‌توانستم ببینم جناب سعدی. از ترس! فکر کرده بودم اگر دروغ باشد همه‌ی آنچه که کرده‌اند توی سرمان درباره‌ی زندگی پس از مرگ و بهشت و جهنم و جاودانگی و الخ چقدر ترسناک می‌شود مردن و اگر راست باشد همه‌ی آنچه که باورمان شده چقدر ترسناک‌تر. بعد به چرایی ترسم فکر کردم. آنقدر فکر کردم که دیگر نترسیدم. ترسیدن که چه؟ مگر فقط من و تو ایم که قرار است یک روزی، فردا روزی، هر روزی بمیریم؟ مگر شما نمردید جناب سعدی؟ وقتی حتا مرگ هم بی‌معنی می‌شود. تافته‌ی جدا بافته نبودیم جناب سعدی. اصلا همه‌ی بدبختی‌مان همین است که فکر می‌کنیم مرکز جهانیم. همین ما به قول شما مردمانِ سفری که گفته بودید مثال اسب و الاغیم. گمان می‌کردیم کون آسمان پاره شده و ما ـ دردانه‌ی جهان هستی ـ افتاده‌ایم صاف روی مرکز جهان. هرچند کره‌ی زمین گرد است و جهان هستی گویا گرد است و هرجور که حساب کنی هر کداممان به نوعی در مرکز جهانیم ولی بلانسبتِ اسب و الاغ، احمق بودیم جناب سعدی. دلبسته کردیم، دل شکستیم، دلمان شکست، از استخوان آدم‌ها نردبان ساختیم، از اجسادشان پله‌های ترقی، رشوه دادیم، به قدرت رسیدیم، گلوله ساختیم، آدم کشتیم، جنگیدیم، از فرش به عرش رفتیم،‌ از عرش به زمین به زیرِ زمین، گه زدیم به دنیا و زمین و آسمان و همه و خودمان که بیابیم، نیافتیم. نبود که بیابیم. نبوده است حتما.

ما گدایان خیل سلطانیم، از تمامی آدم‌ها اگر یک نفر باشد که با دل و جان قبولش داشته باشیم شمایید جناب سعدی ولی قبول کنید که شب شراب می‌ارزد به بامداد خمار. ولله می‌ارزد.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

حقیقت بالاخره داخل گیومه قرار گرفته

جلسه‌ی ظهر رئیس بیمارستان با اینترن‌ها را بهانه می‌کنم و به دکتر می‌گویم درمانگاه نمی‌روم. از بیمارستان می‌زنم بیرون. صدایی توی گوشم جستار می‌خواند. ترسان از اینکه دکتر در خیابان یا پیاده‌رو یا روی پل عابر پیاده ببینتم مثل کسانی که از چیزی فراری اند به اطرا‌فم نگاه می‌کنم. به ایستگاه اتوبوس می‌رسم. چهار زن با گردن‌هایی کج به سمت چپ چشم به راه آمدن اتوبوس هستند. چشم‌هاشان ماشین‌ها را دنبال می‌کند و توی سرشان چه خبر است خدا می‌داند. صدای توی گوشم دارد از تهی بودن هستی شناسانه‌ی میل به سکونِ حقیقت می‌گوید: «کافکا فهمیده بود هیچ دلیلی ندارد حقیقتی که ما می‌دانیم و به آن اعتماد داریم بی‌هوا و بی‌دلیل عوض نشود. فهمیده بود تصور ما از پیوستگی حقیقت صرفا بر پایه‌ی میل ما به سکون حقیقت است، بر پایه‌ی اینکه همه چیز همانطور که هست خواهد ماند چون تا بوده همین بوده.» صدای توی گوشم معتقد است «در دنیای حقیقت‌های تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده.» اتوبوس به ایستگاه می‌رسد. من به معنای تایید نشده‌ی حقیقت آدم‌ها فکر می‌کنم، حقیقت پول، حقیقت فقر، حقیقت گلوله، حقیقت جنگ، حقیقت خون‌های ریخته، حقیقت آلودگی، حقیقت بیماری، حقیقت آنفلوآنزا. به مادرم گفته بودم با این همه گیری آنفلوآنزا هر روزی که پایمان را توی آن بیمارستان کوفتی می‌گذاریم انگار داریم با جانمان بازی می‌کنیم. من به حقیقت ترس فکر می‌کنم. به حقیقت جهان این روزها. «اگر آنطور که ویتگنشتاین می‌گفت من جهان خودم باشم، آن وقت هر تَرَکی در استحکام جهان، من را خلاف اراده و قصدم تغییر می‌دهد.» من تغییر کرده‌ام، درست، اما آنچه اتفاق افتاده بود تَرَک نبود، استحکام جهانِ ما بالکل فرو ریخته بود و ما را همراه خود آوار کرده بود. «برایم واضح بود که نه تنها هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود، بلکه هیچ چیز هیچ وقت آنطوری نبوده که قبلا بود.» میدان اطلسی از اتوبوس پیاده می‌شوم. به کتابسرایی همان حوالی می‌روم که هرچند بسیار درهم و به هم ریخته است اما می‌شود میان شلوغی و بی‌سروسامانی‌اش کتابی چاپ قدیم با قیمتی کمی به قیمت معقول نزدیک پیدا کرد. تیرم اما به خطا می‌رود. پشت جلد همان کتاب‌های چاپ قدیم روی قیمت‌های قدیمی برچسب زده‌اند و قیمت‌ها را به روز کرده‌اند. یک کتاب از همین برچسب خورده‌ها و دو تا از کتاب‌های بیژن الهی را از قفسه‌ی کتاب‌های سی درصد تخفیف خورده برمی‌دارم. جلد یکیش پاره شده. مدت‌ها دنبال همین کتاب توی کتابفروشی‌های مختلف شهر گشته‌ام و کی باورش می‌شود که عاقبت آن را با جلدی پاره توی کتاب‌های تخفیف خورده پیدا کنم؟ به حقیقت بیژن الهی فکر می‌کنم. خودش در وصف خودش در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود:‌ بیژن الهی، غریب این دنیای بی‌وفا... زیر لب می‌گویم من معنی غربت، معنی بی‌وفایی، معنی کتاب‌های کم طرفدار، معنی جلدهای پاره را خوب می‌فهمم آقای الهی. از کتابسرا بیرون می‌زنم. گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌آورم. فیلترشکن را روشن می‌کنم. توییتر را باز می‌کنم و می‌نویسم:‌ کتاب اینقدر گرونه که آدم هوس دزدی به سرش می‌زنه. روی برگ‌های زرد و نارنجی و قهوه‌ای افتاده کف پیاده رو پا می‌گذارم. صدای توی گوشم همچنان دارد استحکام و پیوستگی حقیقت را دست می‌اندازد. «ناگهان می‌فهمیم هیچ چیز آنطوری نبوده که فکر می‌کردیم، آدم‌ها آن‌طوری نیستند که فکر می‌کردیم، برگ‌های توی خیابان همانی نیستند که به جا می‌آوردیم، همسایه‌هایمان شاید قاتلان یا حداقل جاسوسانی باشند که به ترامپ رای داده‌اند. حقیقت دیگر هیچ توقع منطقی‌ای را برآورده نمی‌کند. دیگر با دانسته‌های من نمی‌خواند.» شانه‌ام از سنگینی کوله‌ام درد گرفته. به تو فکر می‌کنم. به جمله‌هایی که بی‌رحمانه اما نه از ته دل برایت نوشته بودم: برو پی کسی که بودنش بند قدرتی که زورت بهش نمی‌رسه نباشه. عقلم رسما گفته بود برو بدون آنکه دلم خواسته باشد بروی. به حقیقت تو فکر می‌کنم. به حقیقتی که ممکن است بی‌هوا و بی‌دلیل عوض شود. کافکا درست فهمیده بود؟

صدای توی گوشم داشت می‌گفت: «کسانی که از آینده‌ای که نمی‌شناسند جان سالم به در می‌برند در پاداش تجربه‌ای تصور نشدنی به دست می‌آورند.»*

 

* قسمت‌های داخل گیومه بخش‌هایی بود از جستار "با عقل جور در نیایید یا چطور در زمانه ترامپ بنویسید" نوشته‌ی الکساندر همُن با ترجمه‌ی معین فرخی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸
۴ دیدگاه

چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان

به این عکس نگاه کنید. به نگاه آدم‌ها. نگاه بی‌تفاوت، نگاه غرق در افکار ساده‌ی خود، نگاه منتظر، نگاه خالی آدم‌ها، کراوات‌ها، یونیفورم‌ها و کت و شلوارها، موهای چرب و آب‌شانه شده. عکس بوی سیگار می‌دهد، بوی افکار پریشان و ناامیدی مصدق، بوی خستگی. هانس شنیر می‌توانست بوها را از پشت تلفن تشخیص دهد، گیریم من هم بتوانم بوی فضای توی عکس‌ها را بفهمم! به مصدق نگاه کنید. به آن سرِ بلندش که گذاشته روی دست‌های بی‌رمقش نگاه کنید. به دست‌هاش نگاه کنید. به آدمی که انتخاب کرد برای منافع جمعی از خودش بگذرد. ولی در این عکس بوی خستگی می‌دهد. خستگی آدمی که شاید آن لحظه با خودش فکر می‌کرده ای کاش رفته بودم پی خودم و زندگی خودم و رها می‌کردم این مردم بی‌وفاتر از مردم کوفه را. راستش را اما اگر بخواهید این عکس فقط یک بو می‌دهد: بوی تنهایی.

تهش همین است. اینجا ته هر تلاشی برای بهبود اوضاع، ته هر سگ دو زدنی برای ایجاد یک تفاوت همین است. تنهایی. هر آن می‌توانند ارتباطمان با همه‌ی جهان را ازمان بگیرند. هر لحظه که اراده کنند می‌توانند تنها دلخوشی‌هایمان را نابود کنند. هر وقت که بخواهند می‌توانند کورسوی امیدمان را به تاریکی مطلق بدل کنند. لعنت به آن جور ارتباط. گور پدر این چنین دلخوشی‌ها. خاموش شود آن نور امیدی که به هیچی بند نیست. حالم به هم می‌خورد از این زندگی و آرامشی که هیچ تضمینی به بقایش نیست.

ایراد کارمان کجاست؟ بی‌غیرتی؟ بی‌تفاوتی؟ بی‌سوادی؟ فراموشی؟ نمی‌دانم. شاید هم اینقدر دروغ تحویلمان داده‌اند که اصل وجود حقیقت را فراموش کرده‌ایم. شاید هم همه‌مان دسته‌جمعی در مرحله‌ی انکاریم.

کمی به اتفاقات اخیر فکر کنید، یک مشت عمروعاص در رأس قدرت این مملکت‌اند که ته همه‌ی بی‌کفایتی‌هایشان قرآنی برای بر سر نیزه زدن پیدا می‌کنند و مردم را در مقابل مردم قرار می‌دهند و خود را تبرئه می‌کنند. اینجور وقت‌هاست که می‌شود فهمید چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان.

 

دکتر مصدق

 

«روز ۳۰ آذر ۱۳۳۲ دادگاه نظامی تهران بعد از تشکیل ۳۵ جلسه که از ۱۷ آبان تا اواخر آذرماه به طول انجامید، دکتر محمد مصدق، نخست‌وزیر دولت ملی را به اتهام ضدیت با سلطنت و قصد برکنار کردن شاه و نیز به عنوان مسبب وقایع ۲۵ تا ۲۸ مرداد، به سه سال حبس مجرد (زندان انفرادی) محکوم کرد. وی پس از پایان دوران زندان به روستای احمدآباد تبعید شد و بعد از سال‌ها حصر خانگی در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در همانجا درگذشت و دفن شد.»

 

_ سایت لایف (LIFE) عکس‌های کارل میدنس از دادگاه مصدق را منتشر کرده که تصویر بالا برگرفته از آن است.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

سرم بازار مسگرهاست

نگفته‌های مغز شبیه رخت چرک‌های سبد حمام و ظرف‌های نشسته‌ی سینک ظرفشویی است. همان طور که چند دقیقه بعد از شستن لباس‌ها و ظرف‌ها سینک و سبد حمامت پر از کثیفی است، درست چند دقیقه بعد از اینکه حرف‌هایت را یک جایی تخلیه می‌کنی باز مغزت پر از نگفته‌هاست. یکی با دیگری حرف می‌زند، یکی با خودش، یکی برای دیگری می‌نویسد، یکی برای خودش. بالاخره این حجم از نگفته‌های مغز آدم باید یک جایی تخلیه شود. من اما نگفته‌هایی دارم که تا به حال نه هیچ وقت برای کسی گفته‌ام و نه هیچ وقت جایی نوشته‌ام. شاید هر کسی داشته باشد. نگفته‌هایی هست که روز به روز حجمشان بیشتر می‌شود و مغز را بیشتر پر می‌کنند. نگفته‌ها توی مغز آدمیزاد بخشی از سوخت مغز را مصرف می‌کنند، حتا اگر مشخصا بهشان فکر نکنی ناخودآگاه قسمتی از آگاهی‌ات را تصرف می‌کنند، نمی‌گذارند هیچ وقت صددرصدِ حواست جمع چیزی شود و درست مثل توده‌ی سلول‌های سرطانی که بخشی از انرژی بدن را می‌گیرند و برای تغذیه‌ی خودشان عروق جدیدی می‌سازند، از شیره‌ی جانت می‌مکند. نگفته‌ها بالاخره یک روزی یک جایی از پا درت می‌آورند.

چیزهایی هست که اگر بخواهی بگویی‌شان هم کلمه نمی‌شوند تا راحتت کنند.

«تو سرم بازار مسگرهاست. انگار تو دلم رخت می‌شورند. انگار تو پاهام سیم می‌کشند.» این‌ها به خاطر مسمومیت نیست، این‌ها از عوارض سرماخوردگی نیست، این‌ها حتا به خاطر نبودن او نیست، این‌ها به خاطر نگفتن نگفته‌هاست. می‌ترسم دنبال خودم بگردم و مثل آیدینِ سمفونی مردگان دیوانگی را پیدا کنم. اورهان می‌گفت: «حالش خیلی خراب بود. خراب‌تر از این‌ها که یک آدم مسموم می‌شود.»

پ ن: این‌ها را می‌نویسم و به قطعه‌ی پرواز عشق لطفی گوش می‌دهم. به گمانم لطفی نگفته‌های مغزش را می‌آورد به سرانگشتانش و تخلیه‌شان می‌کرد توی تار و سه‌تار. به گمانم لطفی با نگفته‌هایش نت می‌نوشت. آهنگ می‌ساخت. چه نگفته‌های قشنگی.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

امیدهایی از جنس آب مقطر

بیمار پسربچه‌ی دوازده ساله‌ای بود با بدن درد. از شدت فریادها و ناله‌ها و بی‌قراری‌هایش همه‌ی پرسنل بخش را کلافه کرده بود. صدای فریادهایش از چند متری بخش اطفال شنیده می‌شد. توی اورژانس آپوتل گرفته بود. بعد از بستری برایش دیکلوفناک گذاشتیم. نیم ساعت بعد پیج شدم به بخش که بیمار بی‌تابی می‌کند. بروفن گرفت. استامینوفن گرفت. بی‌فایده بود. گفتیم آنتی‌هیستامین بدهیم به امید اینکه بخوابد. هیدروکسیزین دادیم، افاقه نکرد. پرومتازین خورد، بی‌فایده بود. حتا دیازپام هم نتوانست کمی آرامش کند. هر نیم ساعت از بخش تلفن می‌زدند به پاویون که بیا مریض تخت بیست را ببین. با آنکال اطفال تماس گرفتم، استادم گفت من واقعا دیگه نمی‌دونم باید چیکارش کنیم، گفت تا حالا همچین کیسی نداشتیم! به متخصص اعصاب زنگ بزن. زنگ زدم. گفت تنها راه این است که سِدِیت‌اش کنید. یعنی یک چیز خواب آوری بدهیم که خوابش ببرد یا بی‌هوش شود یا بالاخره یک طوری ناله‌هایش تمام شود. گفتم همه‌ی این راه‌ها را رفته‌ایم، فایده ندارد. کلافه شده بودم. گفتم این طور پیش برود شب تا صبح پنج دقیقه هم از دستش آسایش نداریم. رفتم توی بخش، به پرستار گفتم پنج سی‌سی آب مقطر بکشد. آب مقطر را ریختیم توی سرمش. به خودش و مادرش گفتم این قوی‌ترین داروییه که داریم. گفتم پنج دقیقه‌ی دیگه دردت کاملِ کامل خوب میشه. گفتم مطمئن باش، این دارو ردخور نداره، فوق‌العاده‌س... شاید باور نکنید اما پنج دقیقه بعد بیمارِ بی‌تاب و بی‌قرار ما خوابش برد و تا صبح یک بار هم بیدار نشد. در پزشکی به این حالت می‌گوییم اثر پلاسیبو. صبح که شد اول رفتم سر تخت بیست و حالش را پرسیدم. مادرش می‌گفت اون آمپول آخریه که ریختین تو سرمش خیلی داروی خوبی بود کامل دردش خوب شده!

داشتم فکر می‌کردم آدم توی زندگی هم گاهی اوقات به اثر پلاسیبو احتیاج دارد. داشتم فکر می‌کردم کاش یک نفر می‌آمد پنج سی‌سی آب مقطر می‌ریخت توی سرم زندگی من و می‌گفت این دارو ردخور نداره، به زودی همه‌ی دردات آروم می‌گیره. داشتم فکر می‌کردم کاش آب‌مقطرطور هم که شده می‌آمدی و می‌گفتی چقدر دوستم داری، چقدر زندگی بدون من برایت سخت می‌گذرد. کاش آب‌مقطرطور هم که شده می‌آمدی و می‌گفتی به زودی میام پیشت و دیگه هیچ وقت ترکت نمی‌کنم. همین چند کلمه کافی بود برای این‌که کمی مرا به این زندگی امیدوارتر کنی.

کاش آب‌مقطرطور هم که شده...

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

در ستایش فراغت

«در دنیای امروز مقدار زیادی از ناراحتی‌ها و زیان‌هایی که عاید می‌شود حاصل عقیده به فضیلت کار است، حال آن‌که خوشبختی و رفاه آدمی را باید در کاهش سازمان یافته‌ی کار جستجو نمود...
ما کاری به عدالت اقتصادی نداریم، بنابراین قسمت عمده‌ی تولید نصیب اقلیتی معدود می‌گردد که اغلب اصلا کار نمی‌کنند. به علاوه به علت فقدان یک دستگاه نظارت مرکزی بر امر تولید، چیزهای بسیاری را تهیه و تولید می‌کنیم که مصرفی ندارند. درصد عظیمی از نیروی کار را بیکار نگه می‌داریم چون کار زیادی که از سایرین می‌کشیم امکان می‌دهد از کار این عده چشم بپوشیم. و اگر مجموع این شیوه‌ها گرهی از کار نگشود به جنگ متوسل می‌شویم: تعدادی را وادار می‌کنیم مواد منفجره بسازند، و تعدادی دیگر را به منفجر ساختن این مواد می‌گماریم، تو گویی کودکانی هستیم که تازه آتش‌بازی را کشف کرده‌ایم. و سرانجام موفق می‌شویم این عقیده را که نصیب یک انسان عادی از زندگی باید مقدار زیادی کار یدی شاق و توان فرسا باشد همچنان ثابت و پابرجا نگه داریم.»
این‌ها را آقای برتراند راسل، سال ۱۹۳۲، در مقاله‌ای به نام "In Praise Of Idleness" یا "در ستایش فراغت" نوشته است.
آقای راسل معتقد است که "فراغت" لازمه‌ی تمدن است. معتقد است این عقیده که کار چیز خوب و پسندیده‌ای است، باعث زیان و خسرانی عظیم شده و می‌شود.
می‌گوید: «در جهانی که مردم مجبور نباشند بیش از چهار ساعت در شبانه روز کار کنند هر کس که صاحب ذوق و کنجکاوی علمی باشد خواهد توانست ذوق و کنجکاوی خود را ارضا کند. هر نقاشی خواهد توانست‌، بی‌آن‌که در عین ارزشمندی کارش، با گرسنگی دست به گریبان باشد نقاشی کند. نویسندگان جوان مجبور نخواهند بود با نوشتن‌ مطالب‌ شورانگیز و نان و آب دار توجه‌ عامه‌ را به خود جلب کنند و نگارش آثار جدی خویش را به هنگامی موکول کنند که از لحاظ مادی بی‌نیاز شده‌ باشند و وقتی به این کار بپردازند که یا ذوق یا توانایی انجام آن را از دست داده‌اند. پزشکان وقت‌ و فرصت کافی خواهند داشت که درباره‌ی پیشرفت‌های علم طب مطالعه کنند و معلمان ناچار نخواهند بود با بی‌میلی و ناراحتی‌ با به کار بردن شیوه‌های مبتذل و پیش‌پاافتاده چیزهایی را تعلیم دهند که خود در جوانی آموخته‌اند...
مهم‌تر از همه این‌که در چنین جهانی خستگی و فرسودگیِ اعصاب و ملالت و سوءهاضمه جای خود را به شادمانی و لذت زندگی خواهد داد. مردان‌ و زنان‌ وقتی مجال بهره‌مندی از زندگی شاد و سعادتمند را بیابند مهربان‌تر خواهند شد و کمتر درصدد اذیت و آزار دیگران برخواهند آمد و دیگران را کمتر بـا دیده‌ی سوءظن و بدبینی خواهند نگریست، و سودای جنگ، قسمتی به این دلیل و قسمتی به این علت که اقدام به آن مستلزم کار سخت‌ و ممتد خواهد بود خواهد افسرد.»
هشتاد و هفت سال از نوشتن این مقاله می‌گذرد. هشتاد و هفت سال پیش کسی راه‌حلی برای پایان دادن به ملال زندگی ارائه داده بود. هشتاد و هفت سال است که ما این مسیر را به جای این‌که برگردیم، با سرعتی بیشتر و سیری سعودی‌تر پیموده‌ایم. هشتاد و هفت سال است که هنوز، هر روز در گوشه‌ای از این کره‌ی خاکی جنگی در می‌گیرد. مواد منفجره همچنان ساخته می‌شوند و همچنان منفجر می‌شوند. انسان‌هایی همچنان در جنگ می‌میرند. ساعات کاری روز به روز بیشتر می‌شوند. بیشتر از نیازمان کار می‌کنیم. بیشتر از مصرفمان تولید می‌کنیم. بیشتر از احتیاجمان از منابع برداشت می‌کنیم. بیشتر از تحمل طبیعت از آن استفاده می‌کنیم. و با سرعتی سرسام آور گند می‌زنیم به هرآنچه که هست. به زمین و طبیعت و حتا به خودمان و آینده‌ی محتوم پیش رویمان.
در حالی که سال‌ها پیش، کسی سعی داشت راه را نشانمان بدهد.
در حالی که تنها کاری که باید می‌کردیم این بود که کاری نکنیم.
 
ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

یک سوال...

مادربزرگم آلزایمر داشت. هیچ کسی را نمی‌شناخت. حتا خودش را هم نمی‌شناخت. همه چیز از یادش رفته بود. حتا راه رفتن هم از یادش رفته بود. مثل بچه‌ای تازه متولد شده احتیاج به مراقبت داشت. مادربزرگم وقتی که مرد سنی نداشت. هفتاد و پنج سالش بود. بدون هیچ گونه بیماری دیگری، نه دیابت، نه فشار خون، نه مشکل قلبی عروقی و نه هیچ مشکل دیگری به جز فراموشی. مادربزرگم نمی‌دانست کیست؟ کجاست؟ اطرافیانش آشنا هستند؟ غریبه اند؟ مادربزرگم عذاب می‌کشید و عذاب می‌داد. مادربزرگم جلوی چشم‌های خودم رفت. افت فشار و بعد ایست قلبی.
من آن زمان سال اول پزشکی بودم. سی پی آر و احیای قلبی عروقی بلد نبودم. هیچی بلد نبود. زنگ زدیم اورژانس. آمد. اما مادربزرگم دیگر مرده بود. این‌ها را گفتم که از شما یک سوال بپرسم.
پنج سال از آن روز گذشته اما هنوز که هنوز است من فکر می‌کنم شاید می‌شد مادربزرگم را با سی پی آر برگرداند. هنوز که هنوز است گاهی فکر می‌کنم اگر آن اتفاق امروز می‌افتاد من باید چکار می‌کردم؟ باید ماساژ قلبی می‌دادم؟ سی پی آرش می‌کردم؟
در نظر بگیرید که بعد از سی پی آر، به خصوص در یک آدم مسن حتما دنده‌ها می‌شکنند. ممکن است آن فرد برگردد. ممکن است در سی سی یوی یک بیمارستانی بستری‌اش کنند و بعد چند روز دیگر، بعد از تحمل یک عالمه درد و سختی فوت کند. ممکن است زنده بماند. ممکن است دنده‌های شکسته توی قلب و ریه‌های فرد فرو برود و پارگی ایجاد کند. ممکن است هر اتفاقی بیفتد. این را در نظر بگیرید که اگر برگردد چند صباحی به عمرش اضافه شده به علاوه‌ی دردی که ممکن است تحملش را نداشته باشد.
بگذارید سوالم را این‌طور بپرسم:‌ آدم مسنی هست که در حال زجر کشیدن است. با پیری و همه‌ی مشکلاتش. آدم مسنی هست که در حال زجر کشیدن نیست اما از کِبَر سن حالا وقت مردنش شده. جلوی شما دچار ایست قلبی می‌شود. شما پزشکید. آن مریض را سی پی آر می‌کنید؟
شاید الان اگر در چنین وضعیتی قرار بگیرم در لحظه تصمیمم این نباشد که فقط بنشینم و نگاه کنم. اما واقعا چکار باید کرد؟
 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱۴ دیدگاه

برای همه‌ی لحظه‌ها، روزها

صبح شده و منم و ناباوری اتفاق‌های دیشب. نمی‌دانم آدمی را تصور کنم که دلتنگ شده و ترجیح داده بیاید حرف دلش را بزند یا کسی که آمده واکنشت را سبک سنگین کند یا سر به سرت بگذارد یا کمی وقت بگذراند یا... نمی‌دانم. من هیچ‌وقت سر از کارهای تو در نیاوردم.
_______________
گفتم زندگی واقعی با این مسخره بازی‌ها زمین تا آسمان توفیر دارد.
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی همان آدمی‌ست که رو به رویت است، همانی که نزدیک است، همانی که من نمی‌خواهم جایش را تنگ کنم. منِ دورِ این سرِ دنیا چه دردی را قرار است از کداممان دوا کنم؟
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی آن خانه‌های مدفون شده زیر گل و لای جا مانده از سیل است. زندگی واقعی آن‌جایی‌ست که آدم‌ها تا کمر توی آب اند. زندگی واقعی آن بچه‌ای است که غذایش را توی سطل آشغال جستجو می‌کند، آن عزیزی است که روی تخت بیمارستان است، آن عزیزی که زیر خروارها خاک است، آن بچه‌ای که تازه به دنیا آمده.
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی آن‌جاست که تو مرا رها می‌کنی. آن‌جاست که من سکوت می‌کنم.
یک وقت‌هایی باید عطای یک چیزهایی را به لقایش بخشید. مثل همه‌ی حرف‌هایی که باید بزنم و نمی‌زنم.
...
من اما تو را برای آن چیزها نمی‌خواستم. من تو را می‌خواستم برای هوای این روزهای شیراز، برای آسمان آبی این حوالی، برای بوییدن عطر بهارنارنج‌های درخت‌های حیاط خانه‌ی پدری، برای شنیدن صدای پرنده‌ها، برای قدم زدن توی خیابان ارم، کوچه پس کوچه‌های قصرالدشت، برای خیس شدن زیر باران‌های دیوانه‌ی بهار، برای سر به سر فرش‌فروش‌های بازار وکیل گذاشتن، حتا برای کلافگی ماندن توی ترافیک، برای بستنی نارنج و ترنج. من تو را می‌خواستم برای گم شدن میان هجمه‌ی آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها، پرنده‌ها.
آخرین باری که این موقع سال‌ شیراز بودم شش سال پیش بود. تجربه‌ی این روزها توفیقِ اجباریِ حاصل از بی‌وفایی دوستانم (دوستان سابقم) است. یک هفته‌ی دیگر برمی‌گردم یزد. خانه ام. آن‌جا بیشتر شبیه انتظارم برای توست.
من تو را می‌خواستم برای گم شدن توی کوچه‌پس کوچه‌های هزارتو وار محله‌ی فهادان، برای چهار زانو نشستن توی محراب مسجد جامع، برای زل زدن به چشم‌های آرام محلی‌ها، برای خوردن قهوه‌ی حسینیِ آقای یعقوبی توی رستوران شازده.
من تو را می‌خواستم برای این‌که توی پاییز، بنشینیم و افتادن برگ‌ها از درخت‌ها را ببینیم، جوانه زدنشان را ببینیم، شکوفه کردنشان را ببینیم، میوه دادنشان را، پیر شدنشان را ببینیم. من تو را می‌خواستم برای روز، برای شب، برای همه‌ی لحظه‌ها، روزها، روزهایی که اینقدر کند و خالی و تکراری نمی‌گذرند.
تو اما....
 
ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

تنهایی مقدس، عزلت شریف

بهمن محصص یک جایی از مستند "فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد" می‌گوید: «الآن برای من، نقاشی کردن، یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن، برای راحت شدن!» الآن اما برای من تنها بودن یک چنین احتیاجی است.
هر روز پدر و مادرم مرا به دندان می‌کشند و می‌برند این‌جا و آن‌جا. دیدن آدم‌های حوصله‌سربرِ تکراری. باور کن کار به جایی رسیده که از صدای حرف‌زدن آدم‌ها تهوع می‌گیرم. از شنیدن این‌که فلان‌جا دعوتیم دچار شوک آنافیلاکسی می‌شوم. پدر و مادرم گمان می‌کنند توی خانه ماندن افسردگی‌ام را بدتر می‌کند نمی‌دانند که به قول رولان بارت درون‌بودگی، آرامش و انزوا احساس بدبختی‌ام را کاهش می‌دهد. فکر می‌کنم اگر تا چند روز دیگر به تنهایی و انزوایم برنگردم می‌میرم. همیشه همین است. تنهایی یک درد است و هزار درمان، تنها نبودن هزار درد و... درمان؟ نمی‌دانم. تا حالا نشده تنها نبودن به معنی واقعی کلمه را تجربه کنم، به جز چند باری که با تو حرف می‌زدم، که آن هم تعدادش از انگشتان دست بیشتر نبوده. شاید من همیشه تو را از خودم دریغ کرده‌ام. شاید تو همیشه خودت را از من دریغ کرده‌ای. فرقی نمی‌کند. وقتی نتیجه یک چیز است، دیگر چه اهمیتی دارد؟ اما این‌که تنها نباشم و احساس تنهایی کنم را به کرات تجربه کرده‌ام.
بگذریم. این حرف‌ها گفتن ندارد.
 
خاطرات سوگواری
 
* از خاطرات سوگواری، رولان بارت، ترجمه محمدحسین واقف
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

سختیِ گفتن "نمی‌دانم"

یک چیزی که در مورد اکثر آدم‌ها صدق می‌کند این است که "نمی‌دانم" گفتن نمی‌توانند.
بارها و بارها پیش آمده که در جمعی کسی از بیماری‌اش گفته یا از فلان مشکل جسمی که دارد و بعد شما در کمال ناباوری (یا شاید هم خیلی عادی!) می‌بینید که همه‌‌ی آن جمع متخصص آن بیماری و آن مشکل اند. هرکسی یک تشخیصی دارد و یک درمانی را پیشنهاد می‌دهد. هرکس. اصلا فرقی نمی‌کند که شخص مذکور چقدر از بدن انسان و مکانیزمش آگاه است یا اصلا چقدر سواد دارد یا تحصیلاتش در چه حیطه‌ای است یا حرفه‌اش چیست. آن شخص به بیماری مورد نظر اشراف کامل دارد چون گمان می‌کند مشابه آن مشکل را پیش از این در کسی دیگر یا در خودش دیده است. شاید هم فقط توهم دانستن دارد یا فکر می‌کند اگر بگوید نمی‌دانم یا دست کم سکوت کند هویت‌اش زیر سؤال می‌رود. غافل از این‌که در پزشکی هر بیماری با هر بیمار دیگر فرق می‌کند، همان طور که هر انسانی با انسان دیگر متفاوت است و در مورد همه کس نمی‌شود به یک شکل نسخه پیچید. دیگر بحث گرفتن شرح حال کامل و معاینه بالینی و سایر اقدامات تشخیصی واقعا در این مقال نمی‌گنجد.
واکنش من در این شرایط چیست؟ این اتفاق آن‌قدر تکرار شده و می‌شود که من اصلا به حرف‌های آن افراد گوش نمی‌دهم. سرم را به چیزی دیگر گرم می‌کنم که این همه جهل، عصبانی‌ام نکند. حتا تلاش برای گفتن هزارباره‌ی این‌که سلامتِ آدم‌ها شوخی بردار نیست هم دیگر افاقه نمی‌کند. آدم‌ها همیشه کار خودشان را می‌کنند. فایده‌‌ای ندارد.
همیشه برایم سوال است که گفتن یک جمله‌ی: این مشکل در تخصص من نیست. یا اطلاعاتم در این مورد کافی نیست. یا بهتر است به یک متخصص مراجعه کنی. یا اصلا یک "نمی‌دانم" ساده چقدر سخت است که نمی‌گویید؟ باور کنید اصلا احتیاجی نیست چیزی بگویید. چرا سکوت نمی‌کنید؟
در پزشکی یا هر حیطه‌ی دیگری، هیچ فرقی نمی‌کند. چرا انسان‌ها گمان می‌کنند که رسالت دارند علامه‌ی دهر باشند؟
 
ف. بنفشه
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است

حتا تصور این‌که کسانی هستند که این‌جا را می‌خوانند هم برایم هیجان‌انگیز است. من این‌جا دارم از تنهایی می‌نویسم. در تنهایی از تنهایی می‌نویسم. و برای شما آقای شاملو، برای شما می‌گویم که من نه از تنهایی می‌گریزم و نه به تنهایی می‌گریزم. تنهایی آن‌قدر در تار و پود وجودم تنیده شده که گریز از آن ممکن نیست. گریز به آن هم ممکن نیست. چگونه می‌شود فرار کرد به جایی که جزئی جدا نشدنی از وجود خودت است؟ به جایی که همواره و هرجا همراهت است؟ اما حالا احساس می‌کنم دارم تنهایی‌ام را اینجا با شما با همین شمایی که حالا در حال خواندن این کلمات هستید، قسمت می‌کنم و می‌دانید که "تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است". تنهایی به خودی خود بد نیست اما جنبه‌های آزاردهنده‌ای هم دارد که می‌شود آن‌ها را با تقسیم کردن کوچک‌تر کرد.

 
ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

از عصیان تا خریت

راستش را بخواهید من آدمِ شور و هیاهو نیستم. هیچ وقت نبوده‌ام. زندگی ساده‌ای دارم که می‌توانم در یک خط برای هر کسی تعریفش کنم. تمامِ من را اگر بخواهی روی یک نمودار بیاوری، همه‌اش یک خطِ تقریبا صاف است. نمی‌گویم یک خط کاملا صاف شبیه نوار قلب یک فرد مرده، اما اگر بخواهم مثالم از نوار قلب را کمی بسط بدهم شبیه یک نوار قلب فیبریلیشن بطنی یا یک همچین چیزی می‌شود. (به قول غلامحسین ساعدی طبیب را جان به جانش بکنی آخر سر طبیب است.) اما وسط این بالا و پایین های کوچک زندگی و میان همه‌ی زندگی بی‌حاشیه و امن و امانی که داشته‌ام، در یک قسمتی از نمودار زندگی ام یک پیکِ بلند دیده می‌شود. نمی‌گویم نقطه‌ی عطف چون قبل و بعد آن پیک تقریبا شبیه هم است. راستش نوشتن از آن برایم خیلی سخت است. چون اصلا نمی‌دانم که چه چیزی باید بنویسم. اما بگذارید در یک حرکت کاملا غیر حرفه‌ای قسمت کلیدیِ داستان را توضیح ندهم و خلاصه اش کنم به یک کلمه‌ی کلیدی: "عصیان" (بخوانید یک کار غیرمعمول. کاری که هیچ آدم عاقلی نمی‌کند.)

بله! من عصیان کرده بودم... عصیان. و خب لازم نیست که بگویم روی زمین بند نبودم. فکر می‌کردم ابراهیم خلیل هستم آنجا که بت‌ها را شکسته بود یا از میان آتش گذشته بود یا تیغ روی گلوی جگرگوشه اش گذاشته بود. فکر می‌کردم رسیده‌ام به این‌که چرا می‌گویند ابراهیم پدر ایمان است، اما نه طوری که بتوانم برای همه توضیح بدهم. یک طوری که انگار گفتنی نیست. طوری که انگار باید عصیان کرده باشی که بفهمی. طوری که انگار باید در نهان‌ترین قسمت‌های وجودت لمسش کنی. فقط همین مانده بود که بروم روی سکوی اول و مدال طلای شجاعت توسط خود ابراهیم خلیل به گردنم آویخته شود.

اما خبری از این حرف‌ها نبود. "عصیان" نبود آن کاری که من کرده بودم، "خریت" بود. خریتی که با هربار فکر کردن به آن چشم‌هایت را محکم روی هم فشار می‌دهی و سرت را به چپ و راست می‌چرخانی که از ذهنت پاک شود. ولی پاک نمی‌شود. خریتی که ردپایش تا ته زندگی، تا آنجایی که حتا فکرش را نمی‌کنی دنبالت خواهد آمد. خریتی که با آن شمایلِ مضحکش، در همه‌ی لحظه‌ها و لحظه‌ها و لحظه‌ها ایستاده یک گوشه‌ای، تکیه داده به یک دیواری، درست وسط میدان دیدت و دست به سینه با لبخندی کج و یک ابروی بالا آمده زل زده است توی چشم‌هات. همان شمایلی که در اوج شادی هم می‌تواند خنده را از روی لب‌هایت خشک کند. و همه‌ی این دردها آنجایی بیشتر تیر می‌کشید که می‌دیدم رها شده‌ام. تنهای تنها افتاده بودم به جان خودم. مثل راویِ بی‌نامِ فیلمِ فایت کلاب مدام و مدام مشت بود که خودم نثار روح و روان خودم می‌کردم. فکر می‌کنید چه برایم مانده بود؟ عزت و شجاعتی ابراهیم وار؟ خیر! روح و روانی پر از کبودی و خون و لخته، و مثل یک کریستالِ پر از تَرَک هر لحظه در شرف شکستن، پودر شدن.

اولش تنها احساس شجاعت بود، حس نترس بودن حداقل برای یک‌بار در زندگی‌ام. می‌درخشیدم. اما این درخشش خیلی طول نکشید. مثل کبریتی که شعله ورش کرده باشی و بعد از چند ثانیه سرش را ناگهان توی یک ظرف پر از آب فرو کرده باشی، خاموش شده بودم. بی‌آنکه کمی دود کنم یا صدایی بدهم یا جز و ولزی کنم. بی آنکه حتا کمی از گرمای زمانِ شعله وری، میانِ بافتِ زغال‌شده‌ی وجودم باقی بماند.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

زندگی لابه‌لای کتاب‌ها

به من می‌گفت اینقدر کتاب خواندن هم دیگر کار درستی نیست. تو خودت را در دنیای کتاب‌ها غرق کردی و از دنیای بیرون غافلی. دیگر نمی‌شود فهمید توی سرت چه می‌گذرد. من به شوخی می‌گفتم عجب دوستی که می‌گوید کتاب نخوان!

می‌گفت زندگی را نمی‌شود از روی کتاب‌ها یاد گرفت. من می‌گفتم پس کتابی که می‌خوانی را عوض کن. شاید داری کتابِ اشتباهی می‌خوانی.
البته او کتاب نمی‌خواند. سفر می‌کرد. می‌کند. مدام در سفر است. به خاطر شغلش. بگذریم. یادم بیاورید یک زمانی از این دوستمان هم بنویسم. او منطقی‌ترین آدمِ زندگی من بود. البته بعد از پدرم.
ولی آیا واقعا زندگی را نمی‌شود از روی کتاب‌ها یاد گرفت؟
اصلا گیرم که زندگی را نشود از کتاب‌ها یاد گرفت ولی آیا واقعا ایراد از این زندگی نیست که نمی‌شود آن‌ را لابه‌لای اشعار و جملات سعدی و داستان‌های مثنوی معنوی و شاهنامه‌ی فردوسی و هفت پیکر آموخت؟
آنچه که لابه‌لای خط به خطِ داستان‌های بورخس و کتاب‌های ماکرز و سلینجر و هانریش‌بل و غیره و غیره در جریان است، اگر زندگی نیست، پس چیست؟ اگر گلشیری و ساعدی و مسکوب و هدایت و نیمای خودمان از زندگی نمی‌نوشتند پس چه کار می‌کردند؟
شاید هم ایراد از ماست که نمی‌آموزیم.
 
ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۲ دیدگاه

ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم

حکایت عشق من، حکایت عشقی نادیده است. من عاشق کسی شدم که حتا یکبار هم از نزدیک ندیدمش. من، آدمِ عاشق شدن از نزدیک نیستم. اگر قرار بود از کسی توی نظر خوشم بیاید حتما توی این بیست و پنج سال اتفاق افتاده بود. حالا اینکه این مشکل از من است یا دیگران، اصلا مهم نیست. برای چه باید دنبال علتِ مشکل گشت؟ اصلا مگر مشکلی هست که دنبال علتش بگردیم؟

من همینم.
من. آدمی که بدون عاشق بودن یک دقیقه هم دوام نمی‌آورد و از قضا از هیچ آدمی هم خوشش نمی‌آید باید چطور دوام بیاورد؟
تنها راه چاره این است که عا‌شق تصویر ذهنی خودت از یک آدمی بشوی که شاید وجود خارجی داشته باشد اما یحتمل خیلی شبیه تصویر ذهنی تو نیست. هیچ چیز در واقع شبیه به تصویر ذهنی ما نیست. همیشه تفاوت‌هایی وجود دارد.
چه اهمیتی دارد؟ واقعیت... حقیقت... آنچه در واقع "وجود" دارد... چه اهمیتی دارد؟
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

مصیبت هوموساپینس‌هایی که ما باشیم

بدترین پیامدی که بیشتر خواندن برای من داشته این بوده که فهمیده‌ام هرچه بگویم، هرچه بنویسم، و اصلا به هر چیزی که فکر کنم، قبل‌تر از من، کسی دیگر بوده که همان یا مشابه‌اش را گفته، آن را نوشته و به آن فکر کرده. هر چیزی! مطلقا هر چیز. (حتا همین نوشته‌ای که الان در حال خواندن آن هستی! شک ندارم که کسانی پیش از من بارها و بارها به این نتیجه رسیده‌اند.)

با این همه دنیای درونی آدم‌ها منحصر به فرد است. (یا لااقل امیدوارم که این طور باشد!)

تنها کاری که می‌شود کرد به کار بردن تخیل است و بازی با کلمات و ساختن ترکیبات متنوع از آن‌ها و سرهم کردن جمله‌های جدید و داستان‌سازی‌هایی دیگر با شخصیت‌هایی دیگر و الخ.

مفهوممان اما همه‌اش کپی پیست است.

به عنوان مثال در نوشته‌های بورخس چند باری به این مضمون اشاره شده که: «چه بنویسم که پیش از من شاعران پارسی نسروده باشند؟»

برای خود من به کرات پیش آمده که جمله‌ای را نوشته‌ام و بعد شک کرده‌ام به این‌که آیا نوشته‌ی خودم بود یا توی فلان کتاب و از زبان بهمان نویسنده خوانده بودمش.

فکرش را که بکنی، کپی رایت در "مفهوم" خیلی وقت است که دیگر موضوعیتی ندارد.

شاید این یک جور مصیبت باشد که گریبان‌گیرِ ما هوموساپینس‌هایی شده که دویست هزار سال بعد از پا به جهان گذاشتن اولین هوموساپینس‌ها زندگی می‌کنیم. هرچه که باشد، به نظر من، تنها چیزی که در جریانِ این تکاملِ دویست هزار ساله برایمان مانده "تخیلمان" است.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه