«عزیزم، اگر تو ماهی یکی دو بار از این سلامها برای من بنویسی و روانه کنی، من آنقدر خواندنی خواهم داشت که تمام عمر نتوانم آنها را بخوانم.»
این جمله من را یاد کسی میاندازد...
کاش میشد از دنیای مردهها نامه گرفت. کاش میشد لااقل یک شب به جای آن خوابهای بیسر و ته همیشگیم یکبار خواب علی را میدیدم. علی از آن آدمهایی بود که میتوانست به درستی قهرمان یک رمان ششصد هفتصد صفحهای باشد. از همان قهرمانها که در عین لوزر بودن آدم تا آخر عمر یادشان میکند یا اینجا و آنجا یکی دو جمله از قولشان میگوید. علی، رفیق سی و چند سالهی سیزده چهارده سالگی من که یک روزی بیهوا غیبش زد و بعدتر معلوم شد یک جایی توی یک جادهای در راه یک ناکجاآبادی با یک ماشین سنگین شاخ به شاخ شده و... .
برای منی که آن روزها کاری جز درس خواندن و نقاشی کشیدن نمیکردم علی دریچهای بود به یک دنیای ـ برای من ـ هیجانانگیز و ناشناخته که پر بود از فیلم و کتاب و ساز و نقاشی و مهمانی و سیگار و دراگ و سکس و دفترچههای پاره و موهای وز شانه نکرده و ریش نتراشیده.
سی و سه چهار ساله بود. به گمانم همهی داراییاش یک جفت کتونی مشکی و یک شلوار مشکی و چند تا تیشرت مشکی بود. همیشه همینطور بود، سر تا پا مشکی. لاغر با قد متوسط، پوست سفید با موهای مشکی که فکر نمیکنم هیچ وقت شانهای تویشان رفته بود. کتابخانهای نداشت ولی چند برابر کتابهای کتابخانهی حالای من کتاب خوانده بود. در مورد هرچیزی میتوانست ساعتها بحث کند. گاهی حسودی میکنم که چرا من نمیتوانم یا نتوانستهام اینطور سبکبال زندگی کنم. فکر میکنم خودش از این خانه به دوشی راضی بود. دنیای ما براش خیلی کوچک بود. اگر مانده بود حالا حتما یکی از این کاروانها (RV) را خریده بود و توی جادهها به سوی مقصدی که نمیدانست دقیقا کجاست سرگردان بود و دنیا و آدمها به هیچ جایش نبودند. حیف شد.
یک بار از ناچاری و بیپولی رفته بود خانهی یکی از همان آدمهایی که همیشه دور و بر بچههای نگارخانه میپلکیدند و بعد از اینکه غذایی خورده بود و سیگاری کشیده بود و همهی اراجیف او و مهمانهایش را تحمل کرده بود، وقتی یکی از مهمانها تنها کشانده بودش توی اتاق خواب و میخواست به قول خودش حالی به او بدهد، بهش گفته بود نه. خوب یادم هست که میگفت طرف عصبانی شده که یک عالمه پسر اون بیرون آرزو دارن کاری که تو الان میتونی بکنی رو انجام بدن اونوقت تو میگی نه؟ و او گفته بود نه و طرف کفری شده بود. بعد از آنجا زده بود بیرون و آمده بود نگارخانه پیش من. پیش من که نه، پیش استاد ولی بعد که دید من هم آنجام آمد مثل همیشه یک صندلی گذاشت کنار من و دستهاش را تکیه داد به پشتی صندلی و شروع کرد به سر به سر من گذاشتن به عنوان هنرجوی کم سالِ چپ دستِ یک دندهی استاد که نمیگذارد کسی خطی روی بوم نقاشیاش بکشد. استاد بدش میآمد علی بهش بگوید استاد. همیشه گندکاریهای بچهها را درست میکرد اما من همیشه میگفتم فقط بگو کجاش مشکل داره خودم یه کاریش میکنم. احتمالا اگر اینقدر یک دنده نبودم حالا توی نقاشی یک گهی شده بودم... خوب علی یک همچین آدمی بود. آن موقع بهترین رفیقم بود. رفیق باهوشِ بیپولِ همیشهی خدا مشکی پوشِ شلختهی به دخترهای زیبای شهر نه بگوی خودم که حالیاش نبود نباید این چیزها را برای یک دختر سیزده چهارده ساله تعریف کند. فکر کنم همان شب را هم توی نگارخانه خوابید. مثل بیشتر شبهای دیگری که آنجا میخوابید. راستش را بخواهید من خیلی وقتها فقط به خاطر او میرفتم آنجا. و آن اواخر که سخت بود برایم تحمل آنجا، همه و همهاش فقط به خاطر نبودن علی بود. همهی آدمهای آنجا فقط آرتیستیک بودند، ولی علی آرتیست بود. آرتیستی که هیچ وقت هیچ کس قدرش را ندانست.
آیزایا برلین یک ضربالمثل قدیمی محبوب داشت که میگفت: «روباه هزار حقهی ریز و درشت میداند، خارپشت یک حقیقتِ گنده را بلد است.» علی خارپشت بود.
یادم هست یکبار پرسیده بود چه آرزویی دارم و من گفته بودم دوست دارم وقتی که مردم تا پنجاه، صد، دویست، سیصد سال بعدش همهی آدمها اسم من به خاطرشان بماند. که حتا پانصد سال بعد از مردنم هم هر وقت کسی اسمم را آورد همه بدانند ف. بنفشه که بود و چه کرد! و او خندید. بلند خندید. من هم خندیدم. قشنگ یادم هست ش. که همیشه بساط کارش را گوشهی نگارخانه نزدیک من پهن میکرد و همیشهی خدا چشمهاش قرمز بود هم خندید. جوان و احمق و خوش خیال بودم و همهی ما به خوبی این را میدانستیم.
با وجود همهی اینها قضا در کمین بود، کار خویش میکرد. او رفت و زندگی بعد از او دیگر مثل قبل نشد. من عوض شدم، کمحرفتر شدم. خانه نشین شدم، نقاشی را رها کردم و فقط درس خواندم، دانشجو شدم، از آن شهر رفتم، بزرگ شدم، و دیگر دلم نمیخواهد نه تنها بعد از مرگم که حتا در زمان زنده بودنم هم ماندگار باشم.
بعد از او حتما اتفاقهای خوبی هم افتاده اما من الان هیچ کدامشان یادم نیست. شاید اگر بود سرم غر میزد که این چه زندگی کثافتیه که برای خودت ساختی و آدم باش و خوب باش و... اما خوب که فکر میکنم میبینم هیچ کدام اینها را نمیگفت. آدمِ این جور حرفها نبود.
کاش میشد از دنیای مردهها برایم نامهای مینوشت و سلامی روانه میکرد. آنوقت من آنقدر خواندنی داشتم که همهی عمر بخوانم و از خواندنش خسته نشوم.