سی و پنج
... گفتم من فقط به این دلیل دوستش داشتم که یک آدمی بود که فقط دوست داشت کتاب بخونه و هیچچی نمینوشت.
| سرزمین عجایب _ جعفر مدرس صادقی |
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
... گفتم من فقط به این دلیل دوستش داشتم که یک آدمی بود که فقط دوست داشت کتاب بخونه و هیچچی نمینوشت.
| سرزمین عجایب _ جعفر مدرس صادقی |
گفتم: نیم سال دوم نود و هفت، اورژانس و بهداشت و اطفال توی سوابق تحصیلیم نیست. بعد چک کرد و گفت نمرهی اورژانست ثبت نشده و چرا سر وقت امتحان نمیدین و چرا همهتون اینقدر بینظمین و چرا چرا چرا... [صدای گوش خراش مخاطب رفته رفته توی هوا محو میشود، انگار کسی از داخل آکواریوم سرت جیغ جیغ کند.] یک ویژگیای در رفتار این جماعتِ کارمند، غالب است: طلبکار بودن. اینکه به خاطر وظیفهی انجام ندادهی خودشان طلبکارت هستند. من اما از یک جایی به بعد یاوههایش را گوش نمیکردم. نمیتوانم برایت بنویسم دیگر چه گفت. از یک جایی به بعد فقط ساکت توی چشمهاش نگاه میکردم. نگاهِ "خوبه که خودت لااقل حالیته چه گهی خوردی" و آن لحظه صورتش پشت آن ماسک لعنتی، لاکهای صورتی که روی ناخنهاش زار میزد، موهاش که با شلختگی از زیر مقنعهاش بیرون آمده بود، پشت چشم نازک کردنش که حالا ببینم چیکار میتونم بکنم برات، گلدان حسن یوسف پلاسیدهی پشت پنجره، حتا یخ توی پارچ آب روی میز کناری و صندلیای که گذاشته بودند جلوی در تا نتوانی از یک جایی بیشتر بهشان نزدیک شوی، همه و همهاش به نظرم زشت ترین چیزهای دنیا بودند که توی بدن آن زن و توی آن اتاق دور هم جمع شده بودند. این حرفها گفتن ندارد. کرونا که گند زده به همه چیز. خیلی همه چیز خوب بود، حالا دیگر گندش مضاعف درآمده. خیلی همه چیز سر جای خودش بود، حالا یک فاصلهی دو متری هم بین تو و او که سر جای خودش نیست برقرار کردهاند. ولی باور کن هیچ کدام اینها برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. چیزی که برای خودم عجیب بود شمایل اصحاب کهف وارِ از غار بیرون آمدهی خودم بود. توی سرم مانده بودم که الان خرداد است یا تیر است یا چی؟ مانده بودم بعد از تیر شهریور میآید یا مرداد یا چی؟ مانده بودم امروز چندم است؟ شنبه است، یک شنبه است یا چی؟ امتحان صلاحیتم دوم مرداد است یا سوم یا بیستم یا چی؟ اگر ساعت روی مچ دستم نبسته بودم میماندم که ساعت نه صبح است یا دو بعد از ظهر یا ده شب یا چی؟ عین آدمهای چِتِ ماریجوانا زده منگ بودم. بعد چند ثانیه ذهنم از همه چیز خالی شد و بعد پر شد از هزارتا فکری که نمیتوانستم کنترلشان کنم. فکر اینکه یعنی میآید یک روزی که صبح که از خواب بیدار میشوم هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم؟ روزی که کسی جایی منتظر نباشد کاری برایش انجام دهم؟ به کسی بدهی نداشته باشم، مدیون کسی نباشم و فقط کاری را انجام بدهم که در آن لحظه دلم میخواهد انجام بدهم؟ یا اگر دلم نمیخواهد کاری انجام بدهم آبلوموف وار توی تخت بمانم و بیرون آمدنم از تخت پنجاه صفحه طول بکشد؟ میشود فقط کتابی را بخوانم که دلم میخواهد بخوانم، فیلمی را ببینم که دلم میخواهد ببینم و لزومی نداشته باشد برای چیزی به احدی جواب پس بدهم؟ همهی این فکرها و یک عالمه فکرهای دیگر مثل اینکه هیچ وقت فکر متخصص شدن به سرم نزند و تا آخر عمر پزشک عمومی بمانم و به جای خواندن کتابهای تخصصی چند هزار صفحهای و تلف کردن هفت هشت سال دیگر از عمرم یک عالمه کتاب دیگر بخوانم از هزارتا موضوع دیگر، داشت مغزم را منفجر میکرد. میان همهی اینها میخواستم یک سوالی از آن کراهت منظر بپرسم ولی آنقدر لکنت داشتم که خودم از خودم خندهام گرفت و سوالم یادم رفت و هنوز هم یادم نیامده.
بعد رفتم یک جای دیگر برای یک کار دیگر و بعدش دوباره رفتم یک جای دیگر برای یک کار دیگر و تنها کاریم که راه افتاد بدهیای بود که باید صاف میکردم و باور کن چیزی نزده کل روز را چت بودم. آدمیزاد یک وقتهایی چه مرگش میشود؟
سرعت کلماتی که توی سرم پشت هم قطار میشوند از سرعت دستهام برای تایپ کردن بیشتر است. باور کن هنوز چتم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن ۱: توی همهی وبلاگهایی که میخوانم کسی را ندیدهام که به اندازهی خودم فحش بدهد. چرا اینقدر مؤدب اید؟
پ ن ۲: یادم بیاورید یک وقت دیگری از لزوم وجود فحش در ادبیات فارسی برایتان بنویسم. امروز خیلی عقلم سر جاش نیست.
عـادت دارم وقتـی کتابی میخـوانم با مداد زیر بعضی از جملههایش خط بکشم. در سرتاسر بیگانهی کامو فقط زیر یک جملهی کتاب خط کشیدهام. البته اینبار با رواننویس قرمز. کامو در یکی از صفحات ابتدایی کتاب نوشته:
«فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبههای دیگر گذشت و مادرم اکنون به خاک سپرده شده است و فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و از همهی اینها گذشته، هیچ تغییری حاصل نشده است.»
به نظرم همهی کتاب، همهی وجوه شخصیت مرسو، و شاید بشود گفت همهی جهانبینی نویسنده، در همین یک جمله خلاصه میشود.
مرسو سه روز پیش مادرش را از دست داده ـ شاید هم چهار روز پیش، نمیداند ـ دو روز پیش او را به خاک سپرده، و امروز برایش یکشنبهایست مثل همهی یکشنبههای دیگر. و در کل "هیچ تغییری حاصل نشده." هر کلمهای که به این جمله اضافه کنم ایجازش را زیر سوال میبرد.
مرسو به گمان من بهتر از هر فیلسوفی دنیا را شناخته. او پوچیِ محتوم آدمی را درک کرده و حتا با آن کنار آمده. دیگر نه مرگ مادرش، نه مرگ ماری، رفیقهاش، نه مرگ مرد عربی که با پنج گلوله کشته، و نه حتا مرگ خودش ناراحتش نمیکند. شاید در نهایت تنها کمی احساس گریه یا تعجب به او دست بدهد اما ناراحتی؟ هرگز. همانطور که از هیچ چیز آنقدر که باید خوشحال نمیشود یا احساس لذت نمیکند، "برای هر مطلب بیاهمیتی حرف نمیزند." به جز یک مرتبه در قسمتهای پایانی کتاب که کشیشی را از سلول خود بیرون میکند، صدایش را بالا نمیبرد. همهی احساساتش روی یک خط صاف پیش میرود. و همین است که او را با دیگران، با همهی جهان بیگانه ساخته. مرسو در تمام رمان ذرهای احساس ندامت نمیکند. او به گفتهی خودش حق داشته، باز هم حق دارد و همیشه حق خواهد داشت.
بیگانه به خوبی میداند که فردای مرگش فراموش خواهد شد و زندگی همان طور که قبلا بوده ادامه خواهد داشت. لازم نیست زحمتی بکشیم و خودمان را به آب و آتش بزنیم و هزار جور فلسفه ببافیم و نظریه بسازیم و توضیح و تفصیل بدهیم. در نهایت همهاش همین است: هیچ تغییری حاصل نخواهد شد.
از دیروز کارم شده مدام زنگ زدن به دفتر پژوهشی دانشکده برای پیگیری یک کد کوفتی که مدارکش را آبان ماه تحویل دادهام و هنوز کدم نیامده. به این ترتیب که چهل بار مدام تماس میگیری که یا مشغول است یا زنگ میخورد اما کسی جواب نمیدهد و اگر شانست گل کند، مسئول نسبتا محترمی جواب میدهد و میگوید مثلا "نیم ساعت دیگه دوباره تماس بگیر" و دوباره از اول باید پروسهی تماس گرفتن و جواب ندادن و مشغول بودن و "عه! یادم رفت که باز چک کنم حالا ده دقیقه دیگه دوباره زنگ بزن." تکرار میشود. شاید باورتان نشود اما بار سومی که تماس گرفتم و توانستم مسئول مربوطه را پشت خط نگه دارم تا همزمان فایلهای کوفتیاش را برایم چک کند به گفتهی خودش دقیقا زمانی که سایت اسمم را بالا آورد برق رفت. و در حالی که من داشتم جلوی خودم را میگرفتم که سرش فریاد نکشم که ".... تو اون حقوقی که سر هر ماه میریزن به حسابت و مسئولیت نداشتهت و اون ادارهی برق و هر چی که هست همهش با هم" گفت: "حالا فردا چک میکنیم خودمون باهاتون تماس میگیریم." فرداش ـ که امروز باشد ـ دیدم زنگ که طبیعتا صد سال سیاه قرار نیست بزنند، خودم دوباره همان پروسهی چهل بار تماس گرفتن تا شاید یک بارش کارگر بیفتد را انجام دادم و بعد با کمال وقاحت گفت:
- کدتون نیومده، نمیدونیم چرا؟! حالا تو جلسهی بعدی پیگیری میکنیم.
- جلسهی بعدی کی هست حالا؟
- معلوم نیست.
- من یک ماه دیگه میخوام دفاع کنم برام مشکلی پیش نمیاد؟
- قطعا یک ماه دیگه نمیتونی دفاع کنی.
الان که دارم اینها را مینویسم هم عصبیام، هم کمی گریهام گرفته، هم دارم خودم را آرام میکنم که به درک هرچه پیش آید خوش آید.
حالا که زندگی من افتاده روی یک دور کند باطل و هیچ چیز سر جای خودش نیست و یک جای کار هر چیزیم که دست روش بگذاری میلنگد و من هم دیگر هیچ کدام اینها به هیچ جایم نیست، این هم روش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن: یک جایی از یک فیلمی یک کاراکتری میگفت: «توی ۲۲ سالگی، گاندی سه تا بچه داشت، موتسارت سی تا سمفونی داشت، و بادی هالی مرده بود.» و حالا من توی بیست و شش سالگی گمان میکنم هیچ گهی نشدهام. نه که مطلقا نشده باشم اما یک گهِ درخوری که ارزش حرف زدن داشته باشد، نه. توی برزخی هستم که فرداش هیچ معلوم نیست. فقط مشخص است که از امروزش بدتر است. خیلی بدتر. فردای کدام چیز توی جغرافیایی که ما در آن زندگی میکنیم از دیروزش بهتر بوده که فردای من باشد؟
- خب، حالا که چی مثلا؟
- هیچی. دیگه هیچی.
بیشتر آدمها در بیستوپنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد، مانند رای دادن به کاندیدای ریاست جمهوریای که آنها را یاد خودشان میاندازد. من دلبستگی نداشتم. به هیچچیز دلبستگی نداشتم. حتی نمیدانستم چطور باید فرار کنم. بقیه دستکم حساب کار دستشان آمده بود که چطور زندگی کنند. آنها ظاهراً چیزی را فهمیده بودند که من نفهمیده بودم. شاید چیزی در من کم بود.
| ساندویچ ژامبون _ چارلز بوکوفسکی |
امروز اینجا جهنم است. بادهای گرم سوزانی میوزد از همانها که توی جهنم وقتی آدمها حس میکنند کمی اوضاع آرام شده خدا بر سرشان نازل میکند. از همان بادها که عوض خنک کردن میسوزاند و خشک میکند. امروز صبح در تراس را که باز کردم دیدم ریحانهایی که کاشتهام از گرما و بیآبی خشک شدهاند. خشک که میگویم منظورم خشک واقعی است. به قول آنوریها لیترالی خشک. با ناامیدی آبشان دادم و برگشتم داخل. یک ساعت بعد که دوباره رفتم توی تراس که چکش بکوبم توی دیوار و میخ پردهی افتادهی پشت در را بکوبم به دیوار دیدم ریحانها شدهاند مثل روز اولشان. تازه و شاداب. به خودم گفتم خاک بر سرت. به اندازهی یک شاخه ریحان خشک شده هم جنم نداری تو. آدم بعضی وقتها از خودش لجش میگیرد.
دیشب دوباره آن خواب لعنتی را دیدم. بار چهارم است که تکرار میشود. خودم میدانم چه مرگم است. قشنگ میدانم. همهاش به خاطر یک ترس و وحشت مسخره است از اتفاقی که هنوز نیفتاده. اتفاقی که شاید بیفتد شاید نه. همهی ترسم از چیزی است که وجود ندارد. چیزی که اگر وجود داشت واقعا ترسناک بود (شاید هم نبود، نمیدانم) ولی فعلا که وجود ندارد. چرا باید از اتفاقی که نیفتاده بترسم؟ از خودم لجم میگیرد.
یک وقتی وسط یک بحثی به یک کسی گفتم من چند ساله دارم تنها زندگی میکنم. من اگه خودمو دوست نداشته باشم کارم تمومه. یه هفته هم دووم نمیارم. و این روزها واقعا احساس میکنم دیگر خودم را دوست ندارد. برای همین هم هست که کارم تمام است یا تمام شده و نمیدانم. چرا خودم را دیگر دوست ندارم؟ مگر چه شده که ارزش داشته باشد به خاطرش خودم را مثل همیشه دوست نداشته باشم؟ چرا از صورتم، از پوستم، از موهام، از دستها و پاهام، از فکری که از سرم میگذرد، از حرفی که میزنم، از کاری که میکنم خوشم نمیآید دیگر؟
شاید احتیاج دارم به یک کسی مثل رابین ویلیامزِ فیلم Good Will Hunting که بایستد جلویم و پشت سر هم تکرار کند: "تقصیر تو نیست." تقصیر تو نیست. هیچ کدوم از این اتفاقهایی که افتاده تقصیر تو نبوده.
"It's not your fault"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن: میدانم دیگر شما را هم از این حرفها خسته کردهام ولی به خودم قول دادهام اینقدر از این حال خراب حرف بزنم تا شاید بتوانم بالاخره توی خودم تمامش کنم. حلش کنم. شاید بالاخره بشود که خودم را مثل قبل دوست داشته باشم. که بپذیرم تقصیر من نبوده.
شاید بعدتر بتوانم از چیزهای دیگری هم بنویسم.
شکایتی اگر هست توضیحم را در همین حد بپذیرید که من از روز اول گفته بودم دلم مخاطب نمیخواهد. من اینجا بیشتر از هرکس برای خودم مینویسم. و فکر میکنم درستش هم همین است.
تولستوی یک جایی از آناکارنینا نوشته "در خانهی آبلونسکی، همه چیز آشفته بود"؛ ذهن من این روزها به مثابه خانهی آبلونسکی است. آشفته و پریشان. همه جا و هیچ جا. خوابهام آشفتهتر از ذهنم ـ اگر بتوانم بخوابم ـ که البته میتوانم اما به زور زولپیدم و صبحها. همانطوری که این چند روز صبحها را خوابیدهام و بیخیال کلاس و بیمارستان و همه چیز شدهام. کلاسهایم را نمیروم و دیگر مثل سابق برایم مهم نیست. باور کن دیگر هیچ چیز برایم هیچ اهمیتی ندارد. و این بد است. بد است که هیچ چیز برای آدم هیچ اهمیتی نداشته باشد. مثلا دیروز کتری برقیام سوخت ولی برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. یا مثلا دو روز پیش یکی از ظرفهای محبوبم از دستم افتاد و شکست ولی این هم برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. چند روز قبلش سیم زرد سهتارم ترکید و همچنان هیچ اهمیتی نداشت. یا مثلا همین هفتهی پیش مبل بادی عزیزم نمیدانم برای چی پنچر شد و باز هم برایم کوچکترین اهمیتی نداشت. هنوز یک ریال از پول متنهایی که ترجمه کردم و تحویل دادم را به حسابم نریختهاند ولی این هم دیگر مهم نیست. موهایم این روزها خیلی میریزد اما این هم برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. چند روز پیش انگشت چهارم دست چپم خورد به لبهی داغ فر و سوخت و صدای سوختنش را شنیدم اما باور کن آنقدری که باید درد نداشت. راستش اصلا درد نداشت. حتا درد شانهام هم این روزها دیگر مثل قبل آزارم نمیدهد. هست ولی مهم نیست. به گمانم از دست دادن هیچ چیز دیگر برایم هیچ دردی نداشته باشد. این بد است نه؟
احساس میکنم بدنم احتیاج دارد به یک چیز اضافهای یک قرص یا یک مادهی اضافهای چیزی، که خب البته گفتن ندارد.
سرگردانم. امروز وسط این آشفتهبازار هردمبیل نشستم و همهی کارهایی که باید توی این یکی دو ماه انجام بدهم را لیست کردم. کی همه چیز اینقدر سخت و پیچیده شد؟ چرا این همه کار مهم دارم برای انجام دادن ولی هیچ غلطی نمیکنم؟ چرا این حال بد لعنتیام تمام نمیشود؟ چرا دیگر هیچ چیزی مهم نیست؟
بیرون پنجره باران میبارید. توی خانه باران میبارید. زیر سقف اتاقم باران میبارید. خودم داشتم یک جای دیگری که نمیدانستم کجاست با پدرم بحث میکردم. داشتم برای چیزی که نمیدانستم چیست از خودم دفاع میکردم.
همه چیز خیس شده بود. کتابها، جزوهها، دفترها، دست نوشتهها، بومهای گوشهی اتاق، لباسها، جعبههای زیر تخت. آب تا مچ پاهام بالا آمده بود. من داشتم یک جای دیگری که نمیدانستم کجاست با کسی که نمیدانستم کیست سر چیزی که نمیدانستم چیست بحث میکردم. اشک میریختم و از خودم دفاع میکردم.
اتاق از نور رعد و برق روشن و خاموش میشد. زمین تکان میخورد. پنجره میلرزید و صدا میکرد. در محکم به هم میخورد اما بسته نمیشد. آب تا زانوهام بالا آمده بود. من داشتم به کسی که نمیدانستم کیست ثابت میکردم رفیق خوبی نیستم. به درد کسی نمیخورم.
سر تا پام خیس شده بود. اشکهام بین قطرههای باران گم شده بود. موهام از خیسی چسبیده بود به صورتم. آب تا کمرم بالا آمده بود. او یک جایی که نمیدانستم کجاست لبخند میزد. نه! قشنگ میخندید. خوشحال بود.
سایههای پنجره روی دیوارِ خیسِ اتاق تکان میخورد. بالا و پایین میرفت. آب تا گردنم بالا آمده بود. من داشتم سعی میکردم کسی را که نمیدانستم کیست به یاد بیاورم.
سیمها و پریزهای برق از خیسی دیوار جرقه میزدند و دود خاکستری ازشان بلند میشد. من دور خودم، دور اتاق میچرخیدم. میدویدم. سقف کش میآمد. دیوارها تمام نمیشدند. چراغ سقف ترکیده بود. ساعت دیواری تا نیمه پر از آب شده بود. مدادرنگیها روی آب شناور بود. درناها را باد برده بود. او هنوز میخندید. پدرم هنوز ناراضی بود. ناشناس هنوز گله داشت.
آب از سرم گذشته بود.
درِ اتاق چرا بسته نمیشد؟
نوشتهاند چرا این همه غمگینید؟
ننوشته بود. حالا غمگین بود، انگار جایی خاکی از روی نعشی پس رفته بود و میدید که انگشت اشاره یا طرهی مویی آشناست و چیزی مثل یک تکه سنگ میان سینهاش آویخته است. گفت: بله، ما غمگینیم، یا من غمگینم، میدانم، ولی همین است که هست. شاید نسل بعد بتوانند از چیزهای شاد هم بگویند، از علف هم بگویند، از خود علف که مابازای هیچ چیز نباشد، از یک جویبار، از دریاچهای که بیهیچ نسیمی خود به خود در یک روز آفتابی تا دورهای دور سطح آبیِ آرامش را موجهای ریز پوشانده باشد.
[...] بر این پهنهی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه میدهد، نفسِ بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوههای بودن را به غم و شادی ما نبستهاند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.
| آینههای دردار ـ هوشنگ گلشیری |
توی نوت گوشیام نوشته بودم آدم با دلتنگی کسی که مال خودش نیست باید چیکار کنه؟ و بعد فکر کردم چه کسی تعیین میکند که کی مال کیست؟ اصلا مگر آدم میتواند مال کسی باشد؟ فکر کردم حداقلش این است که تو برای من همیشه همان آدمی که رهاش کردم میمانی. همانی که مدتها بود برایش تمام شده بودم و اصرار داشت که نه نه نه! لحظهی آخر هم تکلیفت با خودت، با من معلوم نبود؟ مهم نیست. دیگر هیچ اهمیتی ندارد. این روزها فکر میکنم هرچه شده و نشده دقیقا همانی است که باید میشده و نمیشده. حالا هرچه مانده تنها خاطرهی ناقصِ عزیزی است که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. حس و حالی که دیگر هیچ وقت در وجودم شکل نخواهد گرفت. تپش قلبی که دیگر هیچ وقت درون سینهام احساس نخواهم کرد. منتظر چیزی ماندن بدترین احساس دنیاست، همین بدترین حسی که دیگر هیچ وقت نخواهم داشت. کسی میگفت عشق مثل مردن است؛ مرگ تا وقتی نمردی مرگ است وقتی که بمیری دیگر مرگ معنایی ندارد. میگفت عشق هم تا وقتی به وصالش نرسیدی عشق است وقتی برسی دیگر عشق نیست یک چیز دیگر است، بهتر، یا بدتر، هرچه هست دیگر اسمش عشق نیست، عوض میشود. بگذار من هم دلم را خوش کنم به اینکه اگر اینطور نمیشد یا یک طور دیگری میشد همه چیز عوض میشد فرق میکرد. شاید خراب میشد. بگذار دلم را خوش کنم به اینکه همه چیز باید همینطور میشد که شد. درستش همین بود. درستش همین بود که من اینطور تنها بنشینم گوشهی خانهی خالیام و دیگر خودم هم خودم را نشناسم. و گم شوم. و ندانم کجام؟ چرا هستم؟ چکار باید بکنم؟ درستش همین بود که... این حرفها گفتن ندارد.
خستهام. از نشستن و انتظار کشیدن "تا که شب چه زاید باز؟" خستهام. از اینکه هی "بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالهی کار خویش گیرم" خستهام. از اینکه هی سعدی بخوانم "که بیمشاهدهات فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است" و هی اشک توی چشمهام جمع شود خستهام. از اینکه هی بگویم خستهام، خستهام. دیگر نه دلگیرم نه خشمگینم نه پشیمان و نه حتا تلخییی مانده، فقط خستهام. زندگی هنوز همان سیالِ همیشه است، گیرم این روزها کمی غلیظتر برای من و احتمالا روان مثل آب زلال برای تو. کاش میشد دوباره بنشینیم ـ دیگر بدون هیچ احساسی ـ و فقط حرف بزنیم. حرفهای سادهی معمولی. فقط حرف بزنیم. خستهتر از آنم که بتوانم یا بخواهم تو را از کسی پس بگیرم.
کلمهها توی هوا شناورند ولی هیچ کدامشان دیگر به درد من نمیخورد.
... و من رفتم توی خودم و دنیام فرو ریخت و اشکهام فرو ریخت و بعد دلم برای خودم سوخت. (همیشه همه چیز از همین جا شروع میشود. از همینجایی که دلم برای خودم میسوزد. دلسوزی یک آدمی که میداند "با صد هزار مردم تنهاست و بیصدهزار مردم هم تنهاست" برای خودش، که میداند کسی را جز خودش برای خودش ندارد. همیشه همین است. اینها را قبلا هم نوشتهام؟ حتما نوشتهام. مطمئنم که نوشتهام.) بعد دو روزِ تمام توی تخت ماندم (این را هم قبلا نوشتهام نه؟ حتما نوشتهام. مطمئنم که نوشتهام.) اما حالم را خوب نکرد. ریحانهایی که توی گلدان کاشتهام سبز شدند و شاداب و خوشحال به نظر میرسند، با دیدنشان کمی دلم خوش شد، اما حالم را خوب نکرد. آقای اسنپ که در بدو ورود بنفشه خانوم خطابم کرد(!) یکی از آهنگهای شادِ معین را گذاشته بود، مرا یاد پدرم انداخت، اما حالم را خوب نکرد. کیهان کلهر حدود یک ساعت لایو گذاشته بود و با زیباترین دستهای دنیا سهتار میزد، نمیدانم چطور بود که حتا موقع کوک کردن ساز و جابهجا کردن پردهها هم از ریتم نمیافتاد، کیف کردم، اما حالم را خوب نکرد. روتختی و روبالشتیها و پتویم را شستم و کل خانه را جاروکشیدم و همه جا را برق انداختم اما حالم را خوب نکرد. یک سینک پر از ظرف کثیف شستم و هایده گوش دادم، کمی رقصیدم، اما حالم را خوب نکرد. نشستم یک ساعت با صدای بلند موسیقی گوش کردم و نقاشی کشیدم اما حالم را خوب نکرد. رفتم بچهها را دیدم، ش. پرید توی بغلم و خودش را برایم لوس کرد، خندیدم، اما حالم را خوب نکرد. رفتم بیرون قدم زدم و پادکست گوش کردم، کمی گرم بود، خوش گذشت، اما حالم را خوب نکرد. یک کارهای دیگری هم کردم که گفتن ندارد اما حالم را خوب نکرد. آمدم اینجا یک چیزهایی بنویسم اما می دانم چسناله کردن هم حالم را خوب نمیکند. دلم میخواهد دکمهی بک اسپیس را فشار بدهم و همهی اینها را پاک کنم اما میدانم این هم حالم را خوب نخواهد کرد. یعنی راستش را بخواهید دیگر کلا هیچ فرقی برایم نمیکند.
با این همه یک راهی را کشف کردهام که میشود از همهی اینها رها شد:
به این ترتیب که دو تا قرص ..... میخوری. (اسمش را نمیگویم چون دلم نمیخواهد بدآموزی داشته باشم. یا ببینم کسی بلایی سر خودش بیاورد.) بعد دراز میکشی روی تخت. طاقباز، به سقف نگاه میکنی. سعی میکنی چشمانت را باز نگه داری. سعی میکنی نخوابی چون اگر تسلیم خواب شوی همهی لذتش از بین میرود. فاصلهای هست، حداکثر پنج دقیقه، درست قبل از اینکه خوابت ببرد. قبل از شروع این پنج دقیقه میتوانی تصور کنی کنار دریایی، روز است، هوا ابریست. گرم نیست، سرد هم نیست. موجها یکی یکی پشت سر هم میآیند سمتت. حتا میتوانی تصور کنی حالت خوب است. گاهی کسی هست. گاهی کسی نیست. گاهی میدوی کنار ساحل، گاهی فقط قدم میزنی. و صدای دریا. میتوانی صدای دریا را هم تصور کنی. میتوانی اصلا وسط جنگل باشی یا توی یک کلبهی گلی کنار شومینه وسط زمستان و بیرون پشت پنجره برف ببارد و تو چای بنوشی. بعد آن پنج دقیقهی طلایی شروع میشود. (مثلا میگویم پنج دقیقه. خب من ساعت نگرفتهام. اصلا مگر میشود ساعت گرفت؟ شاید کمتر باشد. شاید خیلی کمتر. به هیچ وجه مطمئن نیستم.) توی این پنج دقیقه، اگر تسلیم خواب نشوی خواهی دید که چطور همه چیز مقابل چشمانت دگرگون میشود. چطور همه چیز میچرخد و میچرخد و میچرخد و در هم فرو میرود و بیشکل میشود. خواهی دید که چطور ذهنت از همه چیز خالی میشود. و بعد درون تخت فرو میروی، شاید هم از تخت کنده میشوی و به سمت سقف میروی، نمیدانی. همه چیز برایت بیمعنی شده. دیگر وزنت را احساس نمیکنی. بیوزنی. میشود گفت حتا وجود نداری. حسی شبیه قبل از خواب رفتن دست و پاها، وقتی برای مدتی طولانی بیحرکت میمانند، توی مغزت شکل میگیرد. یک احساسی شبیه حس قبل از سوزن سوزن شدن دست و پا، یک جور کرختی و بیحسی با کیفیتی عجیب همهی تنت را توی خودش غرق میکند. و بعد دیگر نمیفهمی چه میشود. به خواب میروی. از آن خوابهای بدون کابوس و بدون دم به دم بیدار شدنی که خستگیات را از تنت دور میکند.
اما بگویم، باز هم حالت را خوب نمیکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن۱: چطور میشود همه چیز را از سیر تا پیاز برای همه تعریف کرد و کمی فریاد زد و خود را خالی کرد؟ چطور میشود رها بود؟ چطور میشود همانطوری که بعضیها مینویسند، راحت از همه چیز نوشت و از هیچ چیز نترسید؟ اصلا این ترس من از کجا میآید؟ به قول هامون "از پدرم؟ از مادرم؟ از وطنم؟ از مهشید؟!" یا هر کوفت دیگری؟ شاید همهی اینها، شاید هیچ کدامشان.
پ ن۲: عنوان هم یکی از دیالوگهای علی عابدینی است در هامون.
«ای علی عابدینی، بچه محل صمیمی، استاد من، آقای من، چرا باز غیبت زد؟»
کفتری یک غروب، بیهوا، بال و پر زنان افتاده بود توی تراس خانهی مینا. از صدای پرپر زدنش فهمیده بود توی تراس یک خبری هست. رفته بود در تراس را باز کرده بود، قایمکی از پشت پردهی نازک پشت در دیده بودش که افتاده کف تراس و هرچه پرپر میزند نمیتواند بپرد. پرده را کنار زده بود و نشسته بود چند سانتیمتری کفتر بینوا و پرنده از ترس بیشتر پرپر زد و بیشتر نتوانست بپرد. میگفت کمی کف تراس راه رفت و کمی بالا و پایین رفت و کمی نگاهش کرد و کمی سر خم کرد و کمی گردن چرخاند و خلاصه با همین کارها انگار یک چیزی توی دل مینا آب شده بود. اینها را خودش میگفت. میگفت فکر کردم خدا روح فلانی را فرستاده توی بدن این پرنده و فرستاده سمت خانهی من یا یک همچین چیزهایی. (یادم بیاورید یک زمانی از این فلانی هم برایتان بنویسم.) مینا استاد این بود که برداشتهای عجیب و غریب از همه چیز داشته باشد. استاد ربط دادن فلان به شقیقه بود. حالا پرندهی حیوانکی یک اتفاقی برای بالهایش افتاده و اتفاقی افتاده توی خانهی تو، این آسمان و ریسمان بافتنها دیگر برای چیست؟ اینها را به خودش نگفتم. نمیخواستم بزنم توی ذوقش یا یکی از آن هزاران آدمی باشم که نمیفهمند او چه میگوید. بعد بیخیال کفتر شده بود و فردا صبحش که رفته بوده توی تراس دیده که پرنده نشسته کنار گلدانها و زل زده توی چشمهاش. میگفت نشستم و کمی نگاهش کردم او هم سرش را خم کرد و نگاه نگاهش کرده بود. شبیه کسی که بخواهد سر تا پایت را ورانداز کند نگاهش کرده بود. خلاصهی روزهای بعد از این را اگر بخواهم برایت بگویم، برایش غذا و آب میگذاشت، هر چند دقیقه یک بار میرفت توی تراس و بهش سری میزد، گاهی اوقات یک قالیچه پهن میکرد توی تراس و مینشست ساعتها با حیوان بیچاره حرف میزد. مینا قسم میخورد که مطمئن است او هم حرفش را میفهمیده. اسمش را گذاشته بود طوسی. گویا کفتر بیچاره طوسی رنگ بوده. گفتم خب بیشتر کفترا طوسی رنگن خب! میگفت نه این طوسیش خیلی طوسی بود. خلاصه طوسیِ قصهی ما با رنگِ خیلی طوسیاش دل مینا را برده بود. شاید هم مینا دل او را برده بود. کسی چه میداند؟ بعدها درِ تراس را هم برایش باز میگذاشت و طوسی دیگر کم کم میآمده تا توی آشپزخانه. میگفت یک بار هم ریده بود روی پادری پشت در تراس. مینا میگفت فدای سرش. یک بار هم بازی بازی به بهانهی آب بازی ورداشته بود کفتر بیچاره را شسته بود. خوب با هم اخت شده بودند. گویا طوسی هم با نگاهش همهی حرفهای بیپایان مینا را پاسخ میداده. میگفت نگاههای مختلفی داشت: نگاهِ الان حوصلهی این حرفا رو ندارم. نگاهِ برو بابا پیاش رو نگیر. نگاهِ اوه چه خفن، بقیهش چی شد؟ نگاهِ چه گیری کردم از دست این دختره؟ و انبوهی نگاههای معنیدار دیگر.
مینا آدم جالبی بود. یک بار به مردی که بهش گفته بود دوستت دارم گفته بود: "ما رو کی دوست نداره مرد؟ حرف جوندارتری بزن." از آن آدمهایی بود که به قول نویسندهی کتاب انسان خردمند خوشبختی را نهایتا تا نمرهی پنج میتوانند تجربه کنند. متن اصلی را خاطرم نیست همینقدر به یاد دارم که میگفت بعضیها اگر به همهی آرزوهاشان هم برسند یا همهی اتفاقهای خوب جهان هم که براشان بیفتد نهایت حس خوشبختیای که میتوانند احساس کنند یک چیزی در حد متوسط است. دست خودشان نیست، خلقتشان یا طبیعتشان این طوریست. هرمونهایشان در همین حد پاسخ میدهد. آدمهایی مثل مینا یا من یا تویی که داری اینها را میخوانی. همهی آنهایی که به قول کسی درکشان از جهان درکِ تلخیست. تا قبل از طوسی دنیا برای مینا "تیه بود و بیسر و ته". اما میتوانم با اطمینان بگویم با طوسی حداقل لحظههایی توانست خوشبختی را حتا تا نمرهی هشت هم تجربه کند.
حالا جدای از اینکه مینا زده بود به سرش یا چی، یک روز صبح که میرود به طوسی صبح بخیر بگوید میبیند پرنده افتاده کنار گلدانها و تکان نمیخورد. صدایش میزند، تکانش میدهد ولی طوسی تکان نمیخورد. لباس میپوشد و پرنده را برمیدارد میبرد توی یکی از باغچههای ساختمان خاکش میکند. حالا هر بار یک جایی کفتری میبیند توی هوا، یا روی سیم چراغ برق، یا لبهی پنجرهای، پشت بامی، جایی، میرود توی فکر. شاید به حرفهایی فکر میکند که فقط یک کفتر از پس فهمیدنشان برمیآید. یا برمیآمد. شاید فقط طوسی از پس حرفهای مینا برمیآمد. دنیا برایش بعد از طوسی دوباره تیه بود و بی سر و ته.
[کیرکگور] در نامهای که هیچگاه برای رگینه نفرستاد به او نوشت: «ممنونم که هیچگاه مرا نفهمیدی، زیرا همه چیز را همین به من آموخت. ممنونم که با چنین شوری به من جفا کردی، زیرا زندگیام را همین رقم زد.»
| جان و صورت _ جورج لوکاچ |
میگفت من همیشه تنها بودم، تنها خواهم موند و تنها هم میمیرم. گفتم تنها بودن یک چیز است، تنها مردن یک چیز دیگر. تنها مردن یک حکایت غریب غم انگیز است؛ تنها بودن یک تجربهی جذابِ گاهی لازم ـ به شرطی که خیلی طولانی نشود. تنها بودن چیزیست که بعضیها تجربهاش میکنند، تنها مردن چیزیست که همه. هم آن پسر بیست و چند سالهای که ساعت سه و بیست دقیقه ی صبح یکی از روزهای تابستان پارسال با آمبولانس آوردندش اورژانس ـ تنها ـ و گفتند این مادرمرده خودشو از پنجرهی اتاقش پرت کرده پایین تنها مرد؛ هم نیما که یک شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم دیگر نبود و کسی نمیداند چه ساعتی و چرا قلبش ایستاد؛ هم شایسته که با هفتاد تا قرص متادون خودش را خلاص کرد؛ هم مادربزرگم که یک صبح بهاری جلوی چشممان و توی آغوشمان چشمهاش را بست و دیگر هیچ وقت باز نکرد؛ هم همهی آنها که تا امروز مردهاند؛ هم همهی ما که خواهیم مرد. تنها مردن یک حقیقت اجتناب ناپذیر است. و گمان نمیکنم حتا تجربهی تنها بودن به اندازهی تمام عمر هم چیزی از غربتش کم کند.
تنها بودن اما حکایت دیگری دارد. از من بپرس که همه جورهاش را تجربه کردهام. از اتاق خوابم توی طبقهی دوم خانهی پدری که عملا قلمرو من بود بگیر تا گوشهی دنج اتاق رنگ روغن نگارخانه پشت سهپایهها، تا آن خانهی کنار پارک ته شهر، تا آپارتمان طبقه هفتم بلوک چهارده و بعد بلوک سیو چهار و بعد بلوکی دیگر، تا پشت بام مسجد دانشگاه، تا تراس فراخ بخش جراحی یک و هر پشت بام و کافه و گوشه و کوچه و پس کوچهای توی این شهر لعنتی که آدمهای در جست و جوی خلوت را مثل آهنربا به خودشان میکشانند. به قول احسان عبدیپور "از هرچی فقیر بودیم از خلوت اعیان بودیم." هستیم. و اگر عمر و زندگی امان بدهد خواهیم بود چون زندگی بدون خلوت برایمان مثل جان کندن است کف آسفالت یک اتوبان شلوغ.
از تنهایی که میگویم منظورم فقط آن جنبهی ذهنی و درونیاش نیست. آن که همیشه هست. منظورم تنهایی به معنی واقعی کلمه است. از همان تنهاییها که اگر نیمه شبی خودت را از پنجرهی اتاقت پرت کنی پایین کسی نباشد که جلویت را بگیرد، کسی نباشد که ببردت بیمارستان یا قبرستان یا هر جهنم دیگری. از همان تنهاییها که مینا توی کنعان دلش میخواست. از همانها که مرتضی میگفت بیکس میشی مینا.. بیکسی کم دردی نیست. اما مسئله درد نیست، مسئله وجود چیزی است که دیگر شده عضوی از تو. شبیه دستی که نمیتوانی بکنی و بندازیاش جلوی سگ یا شب با آشغالها بگذاری دم در یا ببری توی یک دخمهای، بیابان درهای، جایی رهایش کنی و بی او برگردی خانه. از بدیهای تنها زندگی کردن این است که بعد از چند سال به خودت میآیی و میبینی دیگر نمیتوانی تنها زندگی نکنی. تبدیل به آدمی میشوی که یک قسمت از مغزش که مربوط به خود و خویشتن و خلوت و اینهاست رشد کرده و باقی قسمتهاش نه تنها به تکامل نرسیده که حتا کوچکتر هم شده. اصلا دچار آتروفی شده. شبیه آدمی که سالها روی ویلچر نشسته و عضلات پاهاش تحلیل رفته. خلاصه کنم. تبدیل شده به چیز ناقصالخلقهای که به آدمیزاد نمیماند دیگر.
کم کم به این نتیجه میرسی که شاید اصلا به خاطر همین است که نمیتوانی آدمهای اطرافت را برای خودت نگه داری. چون طی همهی این سالها، بارها به این نتیجه رسیدهای که بدون آنها هم میتوانی دوام بیاوری. و بعد میترسی. از خودت، از تنهاییات، از خلوتت، از خوابهایت که آدمهایش همه شبیه خودت هستند یا بعد از مدتی شبیه خودت میشوند، خوابهایی که خودت هستی و یک عالمهی دیگر از خودت میان خودت. و بعد گم میشوی، بیدار میشوی، و هنوز تنهایی.
* عنوان قسمتی از یکی از شعرهای سهراب سپهری است:
کنار مشتی خاک
در دوردست خودم، تنها، نشستهام.
نوسانها خاک شد
و خاکها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شدهای!
چهرهات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کردهام.
میترسم...
ساعت دوازده و نمیدانم چندِ نیمه شب بود. حس کردم یکی دیگر از آن حملههای گریهای که وقتی شروع میشود دیگر هیچ جوره نمیتوانم جلویش را بگیرم و خودم را آرام کنم دارد شروع میشود. حسم اشتباه نبود. همینطور که خودم را از تخت میکشیدم پایین و اشکهام میریخت از اتاق رفتم بیرون و نشستم توی تاریکی آشپزخانه، شانهام را تکیه دادم به در کابینت، زانوهایم را بغل کردم و گریهام رها شد. چیز بدی نبود. گریه کردن چیز بدی نیست. یاد گرفتهام که رهایش کنم. نمیدانم چقدر طول کشید تا توانستم خودم را ـ که دیگر ترسیده بودم ـ از جا بلند کنم و تا دستشویی بکشانم و به صورتم آبی بزنم و برگردم به اتاق خواب.
بعد خواب عجیبی دیدم. دیدن خوابهای عجیب البته برای من تازگی ندارد. جزئیاتش خاطرم نیست، شاید اگر همان موقع مینوشتم بهتر میتوانستم تعریفش کنم. همین قدر یادم هست که در یک کوهستان برفی بودم، تنها، بعد فکر کردم میتوانم تا بالای کوه پرواز کنم، یا یک همچین چیزی. خوب من توی خوابهام فکر میکنم. آینده را، گاهی گذشته را تغییر میدهم، تصمیم میگیرم از کجا، کی، شروع شود و کجا تمام شود و کی از خواب بیدار شوم و الخ. شاید به این خاطر است که کاملا خواب نیستم یا یک درصدی هوشیاری دارم یا هرچی. بعد تصمیم گرفتم از کوه بروم بالا، بعد مثل حرکت روی یک سرسره در جهت عکس بی هیچ لرزشی، آرام و یکنواخت حرکت کردم به بالا، بعد سرعت گرفتم، بعد سرعتم زیاد شد، بعد سرعتم آنقدر زیاد شد که کم کم همه چیز را دو بعدی میدیدم، بعد درختهای کاج را سر و ته و دو بعدی میدیدم، بعد آنقدر سرعتم زیادتر شد که سفیدی برف و سیاهی کاجهای برعکس در هم مخلوط شدند و همه چیز را خاکستری میدیدم و بعد تصمیم گرفتم از خواب بیدار شوم. ساعت ـ همانطور که گوشی موبایلم نشان میدهد ـ پنج و سی و هشت دقیقهی صبح بود، چون همان لحظه توی نوت موبایلم نوشتم: «درختا اونجا سر و ته درمیان و میتونی در عرض چند ثانیه هزاران متر رو طی کنی.» کجا؟! هرجا! هرجا که بود من دیگر من نبودم. این منی که دست دارد و اینها را تایپ میکند نبودم. این منی که چشم دارد و از چشمهاش اشکهای غیر قابل کنترل میریزد نبودم. من بودم بدون تن، بدون درد، بدون هیچ چیزی که دست و پایم را بگیرد.
چند ساعت بعد، از خواب که بیدار شدم، با دو تا قیچی و یک شانه رفتم توی دستشویی و یک ساعت بعد با موهایی که دست کم بیست سانتیمتر از جلوش کوتاه شده بود آمدم بیرون. دوش گرفتم. موهایم را با سشوار خشک کردم و همان شب توییت کردم که: «چارتا ویدئو یوتیوب نگاه کردم و بعد رفتم ریدم تو چتریام.» چون واقعا ریده بودم توی چتریام. البته شانس آوردم که فقط ریدم توی چتریام، چون معمولا میرینم تو کل موهام. و این خودش یعنی پیشرفت. یا هرچی. اصلا به درک!
الان حالم بهتر است. به خودم گفتهام: «ببین این روزا رو میرم جلو تا ببینم چی پیش میاد. تهِ تهش اگه دیدم نمیتونم ادامه بدم یا هرچی کار خودمو تموم میکنم. الان نه.» از وقتی اینها را با خودم میگویم حالم بهتر است. اگر بخواهم یک نمودار رسم کنم (کار مزخرفی که همیشه میکنم) که مثلا محور عرضیاش زمان و محور طولیاش درد باشد، یک حالت سینوسی طور پیدا میکند که به مرور دارد تبدیل به یک خط صاف میشود هرچند هیچوقت آن خط صاف به صفر نمیرسد و همیشه یک مقداری از درد زیر خط نمودار کوفتیام وجود دارد. که خب به درک .
یک جایی از انیمیشن inside out هست که کل سیستمشان خاموش میشود و هیچ کدام حسها دیگر کار نمیکنند و رایلی دیگر هیچ چیزی را حس نمیکند. گاهی فکر میکنم شاید کم کم دارم دچار یک چنین وضعیتی میشوم. که خب باز به درک!