زیر دوش حمام اشک از چشمهام سرازیر شد و میان قطرههای آب گم شد. با خودم گفتم باید پوست کلفتتر از این حرفها باشم. گیریم مجبورم کنند به خاطر کاری که برای دیگران حداکثر تا ۲۴ ساعت انجام میشود دو هفته منتظر بمانم و چند بار پلههای سازمان کوفتیشان را بالا و پایین بروم و چند بار صدایم را از حد معمولش بالاتر ببرم که کارم راه بیفتد و نیفتد و هیچی به هیچی.
دوست ندارم از این لغت استفاده کنم. دوست ندارم حتا به مفهوم این کلمه اعتقاد داشته باشم اما همهی اتفاقات این چند ماه اخیر، اینکه کارهای ساده و پیش پا افتادهام یک جوری گره کور میخورد و حل نمیشود، مرا به این باور رسانده که خیلی بدشانسم یا اینکه طبیعت و زمین و زمان و کائنات یا هر چیزی که هست با من یک جور پدرکشتگی دارد و میگوید برای هر چیز سادهای باید ده برابر دیگران تلاش کنی.
نتیجهاش فقط یک چیز است: فرسودگی. فرسودگی برای هیچ و پوچ.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دلم برای اینجا تنگ شده. برای حرکت انگشتهام روی دکمههای کیبرد و هی نوشتن و پاک کردن و از سر نوشتن و باز پاک کردن و پس و پیش کردن کلمهها و جملهها به امید اینکه تهش چیزی از توش دربیاید که ارزش خواندن داشته باشد ـ که معمولا هم ندارد! شاید برای دیگران راحتتر باشد. برای من اینطور نبوده. هیچ وقت اینقدر راحت نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از سالها بالاخره تسلیم شدهام و به قول مادرم از خر شیطان پایین آمدهام و دارم تعلیم رانندگی میبینم. رانندگی از آنچه تصورش را میکردم سختتر است و ارزشش را ندارد اما چارهی دیگری نیست انگار. این حواس پرتی ذاتیم یحتمل نگذارد رانندهی خوبی از من دربیاید. هنوز دلم پیش آن دوچرخهی سفید رنگ با رینگهای قرمز و سبد فلزی کوچک بالای چرخ جلوش است که توی یکی از سایتهای خرید آنلاین دیدم. بالاخره میخرمش.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند روزی است که توییترم را بستهام. زندگی کمی از سیاهیش ـ هرچند به توهم ـ کم شد: «ما هم رفتیم، نعشمان را هم بردیم.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیز دیگری هست که دوست دارم از آن هم برایتان بنویسم اما میترسم یا خجالت میکشم یا چی نمیدانم. ننگ بر من!