همهی من
نیمه شبی بعد از یک روز سخت، خسته و خراب کلید میاندازم و میآیم توی خانه. از تاریکی میگذرم، از پلهها بالا میروم، پیچ و خمی را طی میکنم. چراغی اتوماتیک جلوی راهم روشن میشود. یک بچه منتظرم است. دو ساله. کمتر شاید اما نه بیشتر. با دیدنش قند توی دلم آب میشود و با دیدنِ من قند توی دل او. دختر است. و آرام. درست مثل بچگیهای خودم. این دختر، دخترِ من است. دخترِ خودِ خودم. از بوش میفهمم. از طوری که بیقراری میکند و دست و پا میزند که بغلش کنم میفهمم. بلندش میکنم. صورتش را نزدیک صورتم قرار میدهم. به چهرهی شیرین و کوچکش نگاه میکنم و گرم و آرام زمزمه میکنم: سلام مامان!
بعد پدر و مادرم را میبینم که توی همان اتاق خوابیدهاند و بیدار نمیشوند. بچه را بغل میکنم و از اتاق و از خانه میزنم بیرون. و بعد طبقهی بالا، طبقهی بالای خانهی پدری، خانهی من است. خانهی گرم و آرام و به نظر خالی اما بیاضافاتِ من و این بچه. یک آباژور بلند با نورِ محوِ آفتابی همهی فضا را کمی روشن کرده. نور دقیقا به همان اندازه ایست که باید باشد، و نه بیشتر. همه چیز توی این رؤیا دقیقا همان قدری است که باید باشد، و نه بیشتر. هیچ اضافهای در کار نیست.
بچه همانطوری که یک روزی توی شکمم بود حالا به بغلم چسبیده و جدا نمیشود. وزنش اذیتم نمیکند. وزنش را حتا احساس نمیکنم. دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه کرده و لمس سرش روی سینهام دلنشین است. مینشینم روی کاناپه و کفشهایم را از پاهام جدا میکنم. تکیه میدهم به پشتی کاناپه و آهی از سر آسودگی میکشم. دخترکم را نوازش میکنم. دخترک در آغوشم به خواب میرود.
مردی در کار نیست. این بچه پدر ندارد. این بچه مخلوطی از من و یکی دیگر نیست. مخلوطی از من و تو هم نیست. این بچه فقط من است. همهی من.