همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

همه‌ی من

نیمه شبی بعد از یک روز سخت، خسته و خراب کلید می‌اندازم و می‌آیم توی خانه. از تاریکی می‌گذرم، از پله‌ها بالا می‌روم، پیچ و خمی را طی می‌کنم. چراغی اتوماتیک جلوی راهم روشن می‌شود. یک بچه منتظرم است. دو ساله. کمتر شاید اما نه بیشتر. با دیدنش قند توی دلم آب می‌شود و با دیدنِ من قند توی دل او. دختر است. و آرام. درست مثل بچگی‌های خودم. این دختر، دخترِ من است. دخترِ خودِ خودم. از بوش می‌فهمم. از طوری که بی‌قراری می‌کند و دست و پا می‌زند که بغلش کنم می‌فهمم. بلندش می‌کنم. صورتش را نزدیک صورتم قرار می‌دهم. به چهره‌ی شیرین و کوچکش نگاه می‌کنم و گرم و آرام زمزمه می‌کنم: سلام مامان!

بعد پدر و مادرم را می‌بینم که توی همان اتاق خوابیده‌اند و بیدار نمی‌شوند. بچه را بغل می‌کنم و از اتاق و از خانه می‌زنم بیرون. و بعد طبقه‌ی بالا، طبقه‌ی بالای خانه‌ی پدری، خانه‌ی من است. خانه‌ی گرم و آرام و به نظر خالی اما بی‌اضافاتِ من و این بچه. یک آباژور بلند با نورِ محوِ آفتابی همه‌ی فضا را کمی روشن کرده. نور دقیقا به همان اندازه ایست که باید باشد، و نه بیشتر. همه چیز توی این رؤیا دقیقا همان قدری است که باید باشد، و نه بیشتر. هیچ اضافه‌ای در کار نیست.

بچه همانطوری که یک روزی توی شکمم بود حالا به بغلم چسبیده و جدا نمی‌شود. وزنش اذیتم نمی‌کند. وزنش را حتا احساس نمی‌کنم. دست‌های کوچکش را دور گردنم حلقه کرده و لمس سرش روی سینه‌ام دلنشین است. می‌نشینم روی کاناپه و کفش‌هایم را از پاهام جدا می‌کنم. تکیه می‌دهم به پشتی کاناپه و آهی از سر آسودگی می‌کشم. دخترکم را نوازش می‌کنم. دخترک در آغوشم به خواب می‌رود.

مردی در کار نیست. این بچه پدر ندارد. این بچه مخلوطی از من و یکی دیگر نیست. مخلوطی از من و تو هم نیست. این بچه فقط من است. همه‌ی من.

 

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

همخانه‌ی ملال

راوی رمانی که در حال خواندنش هستم داشت از تعداد دندان‌های پر کرده‌ی توی دهانش می‌گفت و بعد من ایستادم جلوی آینه و دندان‌های پر کرده‌ام را شمردم. هفت‌تا. یکی هم عصب‌کشی. آخری همین دو سه هفته پیش. دندانپزشک عصب دندانم را که بیرون کشید نشانم داد و گفت ببین چقدر متورمه واقعا درد نداشتی؟ با همان دهان نیمه باز و انگشت دندانپزشکم که توی دهانم بود خیلی نامفهوم گفتم نه اصلا. گفت از دندون خرابی که درد نداره بیشتر باید ترسید. بعد خودم را توی آینه نگاه کردم. هرچقدر که طولانی‌تر این کار را انجام دهید بیشتر برای خودتان غریبه می‌شوید. توی آن لحظه هیچ کاری مهم‌تر از شمردن دندان‌های پر کرده‌ی توی دهانم نداشتم اما بعد ناگهان مسئولیت شناختن خودم افتاده بود گردنم و اصلا حوصله‌اش را نداشتم. سرم را تکان دادم، از آن حالت ناآشنا بیرون آمدم، دوباره تبدیل شدم به خودم و از جلوی آینه، از خودم فرار کردم.

کار مهم بعدیم کنسل کردن قرار صبحانه‌ی فردا صبح بود. س. دو بار زنگ زده بود و جوابش را نداده بودم. فکر کردم که چه دروغی سر هم کنم اما بعد گوشی را برداشتم و خیلی صادقانه برایش نوشتم حوصله ندارم. پرسید چرا تماسش را جواب ندادم؟ گفتم ببخشید حوصله‌ی حرف زدن نداشتم. از کلاس فردا پرسید، گفتم حوصله‌ی آن را هم ندارم. بعد کمی غر زد که از یک هفته‌ی پیش با هم قرار گذاشتیم و من توی دلم گفتم هفته‌ی پیش حالم خوب بود الان حالم دیگه خوب نیست. اگر مثلا شش ماه پیش بود یک دروغی سر هم می‌کردم و می‌گفتم. مثلا می‌گفتم کاری برایم پیش آمده و حتا ممکن بود دقیقا بگویم چه کاری یا مریض شده‌ام یا هرچی ولی الان دیگر حوصله‌ی دروغ سر هم کردن ندارم. گفت این کلاسارو نمیای تهش بهت پروانه مطب نمی‌دن. گفتم قبر پدر پروانه مطب.

همانطور که قبر پدر کافه‌ها و قبر پدر صبحانه. گیریم رفتیم نشستیم یک جایی پشت یک میزی که کرور کرور خرج دک و پز مسخره‌ش کرده‌اند ولی چارتا صندلی راحت داخلش نگذاشته‌اند، روی صندلی‌های ناراحت نشستیم، چای یا آبمیوه یا وافل و پنکیک خوردیم با نوتلا و جفنگ گفتیم، بعد س. چندتا عکس در زوایای مختلف از خودش گرفت و لبخند مسخره‌ی من را هم توی چندتاییش جا داد. که چی؟‌ درواقع هیچ گهی نمی‌خوریم. یا همان گهی را می‌خوریم که همه می‌خورند. تازگی‌ها با م. یک کافه نزدیک خانه‌ی ما پیدا کرده‌ایم که گاهی اوقات بعد از کار می‌رویم آنجا، و آنجا هم البته همان گهی را می‌خوریم که همه می‌خورند. یک حیاط پشتی دارد که سقفش را یک پارچه‌ی ضخیم کشیده‌اند، پر از گل و گیاه است و صندلی‌هاش نرم و راحت‌اند. خوبیش این است که آن ساعتی که ما می‌رویم آنجا جز خودمان کسی توی کافه نیست. جای نسبتا آرامی است و موزیکش اذیتم نمی‌کند. اسپرسوش به درد نمی‌خورد و باریستاش برای طرح زدن روی لاته‌ها اصلا به خودش زحمت نمی‌دهد. اما بالاخره کافه است. خلاصه هر از گاهی می‌رویم آنجا و همین که کافه شروع می‌کند به شلوغ شدن می‌زنیم بیرون.

چند سال پیش در سایت ترجمان مطلبی خواندم با عنوان، به گمانم، کافه‌های سکوت که از کافه‌هایی در توکیو حرف می‌زد که مشتری‌هاش تنها و در سکوت می‌نشینند و حتا برای پرسیدن یک سوال یا دادن سفارش هم کلمه‌ای حرف نمی‌زنند و با نوشتن در نوت‌پدها با هم ارتباط برقرار می‌کنند. حقیقتا که توکیو مدینه‌ی فاضله است. البته ژاپن کم از هند و چین نباشد یک جورهایی سرزمین عجایب هم هست. همین چند روز پیش نمی‌دانم کجا خواندم که توی ژاپن یک جاهایی وجود دارد که می‌توانی بروی آنجا و یک یا چند نفر آدم به عنوان خانواده کرایه کنی. خانواده‌ی کرایه‌ای هم پدیده‌ی جالبی است. مثلا تصور کنید بروید یک جایی یک شوهرخاله کرایه کنید و باهاش بروید بنشینید توی یکی از این کافه‌های سکوت ولی طرف نتواند، چنان شوهرخاله‌ها، برایتان مزه بپراند. لذت‌بخش نیست. کاش من طنازی نکنم. بگذریم. به هر حال من اگر قرار بود یک کافه بزنم خوب بلد بودم چکار کنم. اول از همه با کافه نزدن شروع می‌کردم.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ دی ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

بزرگسالی یا فی‌الواقع میان‌سالی

مکالمه این‌طور آغاز شد: دلم برات تنگ شده.

و این‌طور ادامه یافت: منم همین‌طور.

و تمام. وقت بیشتر برای حرف‌های بیشتر نبود.

 

به قول آقای نویسنده‌ی وبلاگ سرندیپ، داستان خیلی کوتاه شماره‌ی فلان.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ دی ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

آن روی نامتداول آدم‌هایی شبیه من

من یک اخلاق بد دارم. یعنی اخلاق بد زیاد دارم اما بدترینشان این است که توی اعتراض کردن به کلی گند زده‌ام. به عبارت بهتر عنِ نایس بودگی و اعتراض نکردن و تا آنجا که بشود با هرچه که هست کنار آمدن را درآورده‌ام.

م. دوست دندانپزشکم، برایم تعریف می‌کرد که یک کارمندی توی شبکه بهداشت به خاطر اینکه مریض کم می‌بیند و آمارش به نسبت پایین است خیلی بد باهاش برخورد کرده و یک جوری رفتار کرده انگار آن درمانگاهی که م. تویش کار می‌کند پر از مریض با مشکل دندانپزشکی است و او از عمد یک کاری می‌کند مریض‌ها بروند یک جای دیگر. گفت طرف را شستم و انداختم روی بند. راست می‌گوید. م. از آن‌هاست که وقتی صدایش را بالا می‌برد دیوارها روی سرتان خراب می‌شود. گفتم برای من تا به حال چنین مشکلی پیش نیامده اما من اگر بودم نمی‌دانم چه واکنشی نشان می‌دادم. احتمالا اینطور نبود که سکوت کنم اما واکنش آرام‌تری نشان می‌دادم. م. گفت من یکبار هم ندیده‌ام تو عصبانی شوی. این را هم راست می‌گوید. من حتا با آدم‌های خیلی لج در آر و اعصاب خورد کن و کسانی که خودشان دنبال راه انداختن دعوا هستند هم کنار می‌آیم. عصبانی کردنِ من کار سختی است. اینکه عصبانی‌ام کنید و قضیه به دعوا بکشد سخت‌تر. اینکه مرا به فریاد کشیدن و بالا بردن صدام مجبور کنید تقریبا غیرممکن است. من توی رانندگی هم برای احمقی که آیین‌نامه به فلانش است حتا بوق نمی‌زنم. تعداد دفعاتی که بوق ماشینم به صدا درآمده کمتر از تعداد انگشتان یک دست است که آن هم بیشترش یحتمل برای سلام احوال‌پرسی بوده نه به عنوان دشنام به کسی که باید گواهی‌نامه‌اش باطل شود.

تازگی‌ها این رفتار را توی چانه زدن هم از خودم دیده‌ام. آخرین باری که مانتو خریدم سر آخر پای صندوق عوضِ چانه زدن از فروشنده عذر خواستم که اگر موقع پوشیدن مانتوها اذیتش کرده‌ام مرا ببخشد. خودم باورم نمی‌شود چرا بعضی کارها را می‌کنم.

دلیل عصبانی نشدنم این است که نود درصد مواقع اتفاقی که در حال وقوع است برایم هیچ اهمیتی ندارد. باقی مواقع هم احتمالا دلیلش این است که کشش بحث کردن ندارم.

آدم‌های شبیه من دلیل اعتراض نکردنشان را می‌اندازند گردن زودگذری و بی‌ارزشی و بی‌وفایی دنیا و خودشان را قانع می‌کنند. اما دلیلش فقط یک چیز است: ما نمی‌توانیم. و همین.

اما به گمانم همه‌ی آدم‌های شبیه به من خاطره‌ای توی ذهنشان هست که به عنوان مثالی از منتهای خشمگین شدن توی دلشان وول می‌خورد و مثلا وقتی کارمند فلان اداره به خاطر یک چیز مسخره نیم ساعت علافشان کرده و کارشان را راه نمی‌اندازد بهش فکر می‌کنند و توی دلشان به کارمند مذکور پوزخند می‌زنند که: من می‌تونم مثل فلان کس دهنتو صاف کنم اما نمی‌کنم. ارزششو نداری.

اولین و آخرین باری که در حد جمع شدن آدم‌ها با یک کسی توی خیابان دعوا کردم را هیچ وقت از یادم نمی‌برم. سال اول دانشگاه بودم و آنموقع‌ها برای رفتن و برگشتن از دانشگاه به خانه از اتوبوس‌های شهری استفاده می‌کردم. من به اندازه‌ی سهمیه‌ی سه چهار نفر توی زندگیم با اتوبوس طی طریق کرده‌ام. در ایستگاهی نزدیک دانشگاه سوار اتوبوس می‌شدم و هفت هشت ایستگاه آنسوتر در پایانه‌ی اتوبوس‌های خط واحد پیاده‌ می‌شدم. یادم نیست چه وقتی از سال بود اما یادم هست ساعت دو یا سه‌ی بعد از ظهر بود، یادم هست خسته و گرسنه بودم، یادم هست بیست دقیقه یا بیشتر توی آفتاب منتظر آن اتوبوس لعنتی ایستاده بودم. و دقیقا یادم هست وقتی رسید من را توی ایستگاه دید، به چشم‌هاش نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد، بعد کمی سرعتش را کم کرد و دوباره گاز داد و مرا نادیده گرفت و رفت. خون خونم را می‌خورد. در حدی عصبانی بودم که می‌توانستم به یک چیزی مشت و لگد بزنم. اتوبوس بعدی که رسید، پیاده که شدم دیدم اتوبوس مذکور دارد از پایانه خارج می‌شود. دویدم که بهش برسم. فی‌الواقع دویدم برای دعوا. برای اینکه... جدا! راننده گمان کرد مسافرم، ایستاد، و من شروع کردم به داد و فریاد که منو توی ایستگاه دیدی و وانسادی و رفتی؟ پدرتو درمیارم! و با صدایی لرزان در دفاع از چهل دقیقه وقتِ عزیزِ تلف شده‌ام ناسزا  گفتم. اینکه بیرون و درون آرامی دارم دلیل نمی‌شود فحش بلد نباشم. اتفاقا به دلیل نیمچه ادبیاتی که سرم می‌شود از قضا دشنام‌هایی می‌دانم که طرف نمی‌فهمد این چیزی که شنید فحش بود یا چی. من البته آنقدر عصبانی بودم و داد و بیداد می‌کردم که واقعا خاطرم نیست راننده اتوبوس چی گفت. راستش را بخواهید اصلا نشنیدم. در آن لحظه تمام ترحمی که به همه‌ی موجودات زنده‌ی جهان داشتم از یادم رفته بود و دلم می‌خواست راننده‌ی اتوبوس را بکشم. باور کنید اگر زن بود کتکش می‌زدم. تا جان داشتم فریاد زدم و بعد راهم را کشیدم و رفتم. ربع ساعت مسیر مانده به خانه‌ام را مثل یک سامورایی از جنگ برگشته، لت و پار پیاده گز کردم. درِ خانه‌ام را که باز کردم همان‌جا پشت در، درحالی که دست‌هام هنوز داشتند می‌لرزیدند نشستم به گریه کردن.

هنوز که هنوز است نمی‌دانم آن روز که دقیقا خاطرم نیست چه روزی بود آن همه خشم و نفرت از کجا آمد؟ فکر می‌کنم یک جایی توی نوزده بیست سالگی وسط خیابان همه‌ی سهمیه‌ی خشمی را که برای تمام عمر داشتم مصرف کرده‌ام و دیگر هیچ چیز آنطور که باید خشمگینم نخواهد کرد.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

It failed my little fire But it's bright the dying spark

I was always working steady
But I never called it art
It was just some old convention
Like the horse before the cart...

| Leonard Cohen |

 

I never called it art

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

بی‌وفا من!

 

بیژن الهی

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

چهل و پنج

دو جور حقیقت داریم: حقیقتی که پیشِ پا روشن می‌کند و حقیقتی که مایه‌ی دلگرمی‌ست؛ اولی همان علم، دومی همین هنر. هیچ‌یک نه مستقل ازآن یکی‌ست، نه اَهَمّ ازآن. بی هنر، علمْ یقین نقل اَنبُرکِ سَربُلندِ ماما می‌شد دستِ اوسْ اصغرِ لوله‌کش. بی علم هم هنر نقلِ کُلثوم ننه می‌شد عیناً، با تجویزِ ربّ‌ِ سوس و ماما جیمْ جیمْ عوضِ ماما. حقیقتِ هنر نمی‌گذارد علم خالی بیفتد از عاطفه‌ی بشری. حقیقتِ علم هم نمی‌گذارد که هنر مضحکه‌ی مثلاً بیژن و بهرام شود.

| ریموند چندلر / بیژن الهی |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

از آن درد کهنه و قدیمی و چیزهای دیگر

 

 

یک جایی از سریال Maid شخصیت اصلی را می‌بینیم که گرفتار افسردگی است، روی کاناپه خوابیده و درون کاناپه فرو می‌رود و انتهای چاه عمیق و سیاهی گیر می‌افتد. توان تکان خوردن ندارد. صداهای محیط بیرون را به شکلی مبهم می‌شنود اما برایش اهمیتی ندارد. افسردگی، همان حالی که به اصطلاح بهش می‌گویند down یا پایین به معنی کلمه.

امروز از شدت پایین بودن(!) مرخصی گرفته‌ام. خواب این روزها خیلی لذت‌بخش شده. به س. می‌گویم با اینکه بعضی اوقات افسرده باشم کنار آمده‌ام و دیگر با خودم نمی‌جنگم. افسردگی را به عنوان بخشی جدانشدنی از زندگی‌ام پذیرفته‌ام. س. بعد از چند سال کلنجار رفتن با زمین و زمان بالاخره با رسیدن کار به دادگاه و قانون و این‌ها مشکلش حل شده و احتمالا همین روزها با م. ازدواج می‌کند. باورتان می‌شود در قرن بیست و یکم وقتی که یحتمل چندسال بعد، که خیلی هم دور نیست، هوش مصنوعی جهان را درون خودش می‌بلعد، و حتا این احتمال وجود دارد که کنترل همه چیز را به دست بگیرد، یک آدم در عنفوان سی سالگی برای ازدواج با یک آدم دیگر در عنفوان چهل سالگی، فقط به خاطر اینکه رضایت پدر ندارد کارش به دادگاه بکشد؟ مسخره است. هر گرفتاری‌یی از این دست توی این جهان مسخره است. به هر حال مشکل حل شده و اوضاع بر وفق مرادشان است. آدم وقتی یک چیزی دارد که برایش مهم است، وقتی چیزی برای جنگیدن دارد، به خصوص چیزی برای جنگیدن که ارزش جنگیدن دارد، به خصوص چیزی برای جنگیدن که ارزش جنگیدن دارد و دستش را نیمه‌ی راه رها نمی‌کند تا با مخ به زمین گرم بخورد، باید هم حالش خوب باشد.

درهرحال من دیگر با افسردگی کنار آمده‌ام. راستش را بخواهید دیگر حتا نمی‌توانم اسمش را بگذارم افسردگی. چیزی است شبیه یک درد کهنه و قدیمی که فکر می‌کنم بالاخره یاد گرفته‌ام با آن زندگی کنم و کنار بیایم. همانطور که با آدم‌هایی کنار آمده‌ام که از نزدیک من را می‌شناسند و خوش‌رویی‌ام را دیده‌اند و شوخی‌هایم را شنیده‌اند و باورشان نمی‌شود افسرده ام، و باورشان نمی‌شود من اختلال اضطراب اجتماعی شدید دارم و به جز وقت‌هایی که توی اتاقم پنهان می‌شوم، فقط دارم ادای معاشرت در می‌آورم. با دکتر م. هم کنار آمده‌ام و دیگر برایم عجیب نیست که چرا فقط وقت‌هایی که ماتیک نمی‌زنم از من می‌پرسد فلانی امروز روبه‌راه نیستی؟ ولی من تقریبا هیچ وقت روبه‌راه نیستم. و با آدم‌های دیگر.

با این همه می‌گویم تا به یاد داشته باشم:

همه چیز خوب است.

همه چیز همین طور که هست درست است.

همه چیز دقیقا سر جای خودش است.

من فقط هر از چندگاهی که دیگر حقیقتا تحمل زندگی را ندارم درون الیاف تختم فرومی‌روم و بی‌مقاومت و بدون دردسر خودم را به آن چاه سیاه و عمیق تحویل می‌دهم، چند روزی درونش می‌مانم، اجازه می‌دهم دردهای کوچکم ذره‌بینی بشود جلوی دردهای بزرگم و به اندازه‌ی یک هیولا بزرگ‌ترشان کند و به جانم بیندازدشان و اشکم را دربیاورد و مثل خوره وجودم را بخورد. و بعد بیرون می‌آیم، می‌روم سر کار، با آدم‌ها خوش‌خلقی می‌کنم و می‌خندم و شوخی می‌کنم یا شاید هم ادایش را درمی‌آورم، تا اینکه یک هفته بعد، ده روز بعد، یا یک ماه بعد خودم را دوباره به آن چاه سیاه عمیق تحویل بدهم.

چنان که بودا گفت غمم را به عنوان غم پذیرفته‌ام و مادامی که گرفتارش هستم نمی‌خواهم تمام بشود.

قبلا اینطور نبود. فکر می‌کردم باید حتما یک کاری برای خودم بکنم. یک کتاب بخوانم یا یک ویدئوی انگیزشی نگاه کنم، یا قرص بخورم یا اینکه یک تغییری توی خودم ایجاد کنم، مثلا بروم موهایم را از ته بزنم یا یک لباس یا کفش جدید بخرم یا با یک کسی صحبت کنم یا اینکه بنشینم و با همه‌ی سختی به ریشه‌ی همه‌ی این فکرها و احساس بد فکر کنم و دنبال دلیل و بعد راه حل بگردم و حلش کنم یا دست کم فکر کنم که حل کرده‌ام و راه‌های بسیارِ دیگر که هیچ کدام هم باعث نشدند این حال بد برود و دیگر هیچ وقت برنگردد.

به این ترتیب تصمیم گرفته‌ام با افسردگی مثل یک سرماخوردگی ساده برخورد کنم که اگر هیچ کاری نکنی، و چند روزی علائمش را تحمل کنی خود به خود خوب می‌شود و بعد از چند روز از شرش خلاص می‌شوی. گیریم یک هفته بعد دوباره سرمابخوری.

به نظرم همه‌ی آدم‌ها دیر یا زود به این نکته‌ی باریک‌تر ز مو خواهند رسید که اساسی‌ترین مسائل بشرِ امروز نه مسائل سیاسی اقتصادی فرهنگی است نه بحران خاورمیانه نه قدرتمندی دیکتاتورها نه سوراخ شدن لایه‌ی اوزون نه گرم شدن کره‌ی زمین یا آب شدن یخ‌های قطبی یا از بین رفتن جنگل‌ها نه محیط زیست نه چین نه پیشرفت بیش از حد هوش مصنوعی و نه هیچ چیز دیگر. بلکه مهم‌ترین مسائل بشر امروز مسائل روانشناسی است. باور کنید بشر اصلا آن مشکلات دیگر را برای خودش ساخته که از زیر بار فکر کردن به مسائل روانش فرار کند. هرچند بیشترِ آن مشکلاتِ دیگرِ به ظاهر بزرگتر به خاطر مشکلات روانیِ انسان‌ها ایجاد شده است. باز هم فرقی نمی‌کند. سر و ته ماجرا به یک مشکل روانی برمی‌گردد:

یک آدم روانی که مشکل ساز است. یک آدم روانی که سرش را عوض حل کردن مشکلات روانی‌اش به مشکلات ایجاد شده توسط آدم‌های روانی دیگر گرم می‌کند. یک آدم روانی که برای اینکه فراموش کند روانی است آدم‌های روانی دیگر را آزار می‌دهد.

بهتان برنخورد. مشاهدات صددرصد علمی نشان می‌دهند حتا نرمال‌ترین آدم‌ها هم رگه‌هایی از مشکلات روان‌شناختی درون خودشان دارند. به عبارتی آدمِ صددرصد نرمال وجود ندارد. به عبارت بهتر گشتیم، نبود، نگرد، نیست. لذا تکرار می‌کنم بهتان برنخورد.

با این همه اگر یک چیزی پیدا کرده‌اید که سرتان را بهش گرم کنید، یک چیزی که به زندگی‌تان معنا می‌دهد و به آینده و زندگی امیدوارتان می‌کند خوش به حالتان. من با این قسمت ماجرا هم هیچ مشکلی ندارم. اگر باور دارید آدم فضایی‌ها بالاخره یک روزی می‌آیند و زمین را بهشت می‌کنند و زندگی‌مان را عوض می‌کنند از نظر من هیچ مشکلی ندارد. اگر به جهان ماوراء الطبیعه باور دارید، اگر به خیالتان با یک جن در ارتباط اید که آینده را برایتان پیش‌بینی می‌کند، اگر فکر می‌کنید زمین تو خالی است و موجوداتی بسیار متمدن درونش زندگی می‌کنند یا اگر باور دارید زیرِ زمین سرزمین عجایب آلیس در جریان است و جنگ‌های داخلی‌شان هر از گاهی باعث زلزله و سونامی روی زمین می‌شود، یا اگر باور دارید در اعماق اقیانوس‌ها جایی که هیچ بشری ازش خبر ندارد، یا توی مثلث برمودا شهر گمشده‌ی آتلانتیس قرار دارد و ساکنانش، همان‌ها که چهار هزار سال پیش آمده‌اند روی زمین و اهرام مصر را ساخته‌اند، یک روزی هم زمین را از تباهی نجات می‌دهند، و این به زندگی‌تان معنا می‌دهد یا زندگی را برایتان قابل تحمل می‌کند، باز هم از نظر من هیچ اشکالی ندارد. بالاخره آدم باید یک‌جوری سر خودش را گرم کند. بعضی‌ها در مقیاس جهانی این کار را می‌کنند، مثلا جنگ و خونریزی راه می‌اندازند یا هوس می‌کنند نسل یک نژاد را از روی زمین حذف کنند. بعضی‌ها هم در مقیاس شخصی‌تر، مثلا بچه‌دار می‌شوند. و آنقدر ناخودآگاه این کار را می‌کنند که اگر ازشان بپرسید چرا بچه‌دار شدی؟ یک جوری نگاهت می‌کنند انگار مثلا پرسیده باشی چرا می‌شاشی؟!

من خودم چند روز پیش سر کار داشتم Life path number ام را محاسبه می‌کردم و حیران بودم از اینکه چرا اعداد تاریخ تولدم را هر طوری که بالا و پایین می‌کنم و هر کدام را با هر کدام دیگر که جمع می‌کنم تهش به یک عدد ثابت می‌رسم؟ و باور کنید کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که در این‌ها اسراری است برای آن‌ها که می‌اندیشند که به خودم آمدم و دیدم دارم کاغذهای سرنسخه‌ی دولتی و خودکار بیت المال را حرام می‌کنم تا حواس خودم را از مسائل روانی‌ام پرت کنم.

احساس می‌کنم شبیه نهیلیست‌های فیلم لبوفسکی بزرگ شده‌ام.

 

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

از سیدارتا گوتاما تا قانون اساسی بودیسم

حدود ۵۰۰ سال قبل از میلاد، شاهزاده‌ای بود وارث یک پادشاهی کوچک در هیمالیا به نام سیدارتا گوتاما. این شاهزاده‌ی جوان از رنجی که انسان‌ها گرفتارش بودند عذاب می‌کشید. از اینکه می‌دید رنج بخشی جدا نشدنی از زندگی کوچک و بزرگ انسان‌هاست، از اینکه می‌دید انسان‌ها به دنبال ثروت هستند و به دنبال قدرت هستند و مال می‌اندوزند، قدرتمند می‌شوند، فرزند می‌آورند، خانه و کاخ و عمارت می‌سازند اما در نهایت هم خشنود نمی‌شوند و همیشه چیزی بیشتر از آنچه دارند می‌خواهند. ۵۰۰ سال قبل از میلاد اینطور بوده و هنوز هم همینطور است. بشر همواره در حال خواستن و خواستن و خواستن است.

گوتاما سرانجام در ۲۹ سالگی از همه چیز دل کند. نیمه شبی کاخ و خانواده و شاهی و هرچه بود و داشت را رها کرد و آنطور که می‌گویند سراسر شمال هند را به دنبال یافتن راه حلی برای فرار از رنج زیر پا گذاشت. آشرام‌هایی دید و پای صحبت یک سری مرشد و  شامن و فلان نشست و به جوابی نرسید و تصمیم گرفت خودش دست به کار شود. گوتاما شش سال در مکانی به نام بودیگا زیر درختی به نام بودی، به معنی بیداری، به مراقبه و مکاشفه نشست و در نهایت جواب را پیدا کرد و به روشنی رسید و "بودا" شد. بودا به معنای بیدار شده یا کسی که به روشنایی رسیده است. به این مقام و حس و حال هم در زبان خودشان می‌گویند نیروانا، که در لغت به معنای فرونشاندن آتش است، کسی که فارغ از هر رنجی است یا به قول حافظ رخت خویش را از این ورطه‌ی رنج دنیا بیرون کشیده است (خوش به حالش).

گوتاما در نهایت به این نتیجه رسید که رنج بشر نه به بی‌عدالتی‌های دنیا ربطی دارد، نه به شانس، نه به هوی و هوس خدایان و نه به هیچ چیز و هیچ کسِ بیرونی، بلکه رنج بشر در هر مقیاسی که هست، ناشی از الگوهای رفتاری ذهن انسان است. الگوی رفتاری بشر اینطور است که وقتی در رنج و اندوه و غم و ناراحتی است یا دارد درد می‌کشد، می‌خواهد این رنج و درد و اندوه زودتر تمام بشود، و رنج می‌کشد؛ وقتی هم که در خوشی و خوشحالی و آرامش است دوست دارد این شادی تا ابد پایدار بماند و چون می‌داند پایدار نخواهد ماند رنج می‌کشد. رنج همواره از هوس برمی‌خیزد. هوسِ تمام شدن درد، هوسِ پایدار ماندن شادی، هوسِ به دست آوردن چیزی بهتر از آنچه اکنون داریم یا چیزی که هیچ وقت نداشتیم.

این‌ها را می‌گویم که اگر می‌خواهید تارک دنیا شوید و به دنبال ریشه‌ی رنج بشر یا خودتان یا هرچی بگردید، که البته هیچ هم بد نیست، بدانید کسی ۵۰۰ سال قبل از میلاد جواب را پیدا کرده و راه حل را هم یافته است. ریشه‌ی رنجمان هوسمان است. و راه رهایی از رنج، رهایی از هوس است و راه رهایی از هوس، تمرین دادنِ مغز است برای پذیرش و تجربه‌ی واقعیت به همان شکلی که واقعا هست. یکی از راه‌های تمرین دادن مغز مراقبه است. اگر وقتی در رنج یا در حال تجربه‌ی چیزی ناخوشایند هستیم هوس تمام شدنش را نداشته باشیم، رنجی هم وجود نخواهد داشت. اگر غمگین باشیم و آرزوی تمام شدن غممان را نداشته باشیم، همچنان غمگین خواهیم بود اما این غم دیگر عذابمان نخواهد داد. اگر شاد باشیم بی‌آنکه آرزوی پایدار ماندن شادی‌مان را داشته باشیم همچنان شاد خواهیم ماند بی‌آنکه غم پایدار نماندنش عذابمان بدهد.

مراقبه به ما یاد می‌دهد که لحظه‌ی حال را، همان‌طور که هست تجربه کنیم نه در آرزوی طوری که دلمان می‌خواست تجربه کنیم.

 

فعلا این‌ها را لحاظ کنید تا در ادامه ببینیم چه فکری باید به حال خودمان بکنیم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

Losers Club _ Tolga Örnek

- I remembered my ex.

- Which one?

- I couldn't remember which one. Did you ever think someone posses you? Or something?

- Yes. Yes, I noticed that. Everytime I noticed, I wanted to leave. Some people care to create a family. They think it's worthy. Some others, care other things. An individual do not think why, when cares something. An individual melted in society. Society thinks that going to college is a value. Individual avoids his personality. He runs to go to college. He struggles to go to university. He challanges for good job. or marrying to nice person. Always a competiton and necessity to win.
- What is winning?! Think yourself as Antonius when you achieved your biggest glory. Think you came to Paris and you stand in the middle of city. and think all other people below you. And you are at the top of power. When you are alone at that moment... if you say "What the hell happened? What will happen now?" then you loose. you have lost. I mean you have lost at that moment in your biggest glory.
- And being aware of it... As an old native indian says: Does it offer us what life can not offer? or, as a radio listener said: art, as all other things, is only for sex?

How much an old native indian can be mistaken?

- sometimes he can.

- Sometimes he hush.

- sometimes wants to talk.

- sometimes wants to listen.

- sometimes wants to stay alone.

- sometimes wants a friend.

- sometimes wants to leave.

- sometimes leaves.

- sometimes he cannot leave.

- Sometimes he scares to not able to leave anymore.

- Some are born to sweet delight.

- Some are born to endless night.

- Sometimes you die.

- Sometimes you can not die. Sometimes even all conditions are ready, you can not die.

- Sometimes a man wants to go far.

- sometimes you go, only for able to come back.

- Sometimes you cry.

- Sometimes you can not cry. Sometimes you drink, and sometimes you want to drink a lot. and sometimes you are already leaving for drink.

Sometimes you catch a cab in Acibadem, and say: to Kadiköy. Sometimes he doesn't even look at your face.

- Sometimes a woman is coming... sitting in front of you... and crying.

- Women are always crying.

- Sometimes a woman says to you: "What I'm afraid the most is womens cry". "If I loved much" she says... "If I loved much..." But she doesn't know, loving is momentary.

- Everything starts with water.

- Philosophy too.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

کاروان وهم بود و ناقه گمان / بار ما هم به دوش ما افتاد

وسط یادداشت‌های درسی و کاری‌م نمی‌دانم چرا خیلی بی‌ربط برداشته‌ام نوشته‌ام: من جدای از کیفیت‌ها و ویژگی‌های اکتسابی و دستاوردهام در جریان زندگی، واقعا کی‌ام؟!

در اینکه آدمیزاد موجود تباه و مهملی است و اینکه کلا کاروان وهم است و ناقه گمان و این‌ها که شکی نیست اما اگر یک کسی، هر کسی، خود من مثلا، این سوال را از شما بپرسم جوابش را می‌دانید؟

نتیجه گیری بی‌ربطی است اگر بگویم آدمی که دقیقا نمی‌داند کیست هیچ وقت هم نمی‌فهمد دقیقا چه می‌خواهد؟

من غبطه می‌خورم به کسانی که یک تفریح خاص دارند. یک کار هرچند کوچکی هست که واقعا از انجامش لذت می‌برند. یک چیزی، یک کسی، یک جایی را دارند که وقتی هست حالشان هم خوب است. من خیلی وقت است این چیزها را گم کرده‌ام. تفریح‌هایم را از یاد برده‌ام و دیگر نمی‌دانم چه چیزی حالم را خوش می‌کند، چون تأثیر همه‌ی چیزهای قبلی از بین رفته. می‌دانم باید یک چیز جدید پیدا کنم اما نمی‌دانم چه می‌خواهم. شبیه یک بوم تازه‌ی سفیدم که مدت‌هاست جلوش نشسته‌ام اما نمی‌دانم باید کدام قلم را بردارم؟ از چه رنگی استفاده کنم؟ نمی‌دانم دوست دارم چه چیزی رویش بکشم؟ دیگر خبری از آنچه که شبیه یک استعداد مادرزادی بدون هیچ تلاشی می‌جوشید و بیرون می‌ریخت نیست. حالا باید برای افتادن همان اتفاقی که برایم پیش پا افتاده و معمولی بود زور بزنم. من تلاش کردم اتفاقی بیفتد، ته تلاشم فقط.. فقط هرچه بود رفت. قبل‌تر فکر می‌کردم همه‌ی آنچه می‌خواهم این است که سیاهی‌ها برود، نمی‌دانستم آخر سر یک سفیدِ خالیِ بزرگ روی دستم می‌ماند که نمی‌دانم باید باهاش چکار کنم. و بعد... بعدش دقیقا الان است و من دیگر تلاش هم نمی‌کنم. مثل همیشه. از زور زدن الکی بیزارم همانطور که از توضیح دادن خودم برای دیگران.

سیاهی‌ها رفته اما من طوری که انگار یک وزنه‌ی خالیِ صد کیلویی به دست و پام وصل کرده باشند زمین‌گیر شده‌ام. بزرگ‌ترین کاری که از دستم برمی‌آید هم پنداری همین است که وسط یادداشت‌های کاری از خودم بپرسم من کی‌ام؟‌ چی‌ام؟ و بعد به حماقت خودم بخندم. شاید درست‌تر این بود که دست‌کم یک چیزی را برای خودم نگه می‌داشتم تا گرفتار این خالیِ بزرگِ صد کیلویی نشوم و به این روز نیفتم. اما نگه نداشتم. همه‌اش را در سفری خاکستر کردم.

حالا بوم سفید مانده. همه چیز گنگ است. زندگی خالی است. من خسته‌ام. دلم می‌خواهد تمام بشود. همین حالا که همه چیز سفید و گنگ و خالی است تمام بشود.

بارِ ما هم به دوشِ ما افتاد.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

‌دنیا تیه بود و بی سر و ته

«ما در میان جفتک و قیقاج رفتیم زیر چرخ. ما در کنار گود تماشای توپ می‌کردیم وقتی که مشکمان از میخ آسیب دیده بود، دوغمان می‌رفت.» سال‌هاست که دوغمان می‌رود و ما تنها تماشای توپ می‌کنیم یا تماشای کوفت می‌کنیم یا هرچی، جناب گلستان.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۵ آذر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد

خاطرش خفته، شاهدش سفری.

 

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

بلوغ عاطفی؟!

آدمی که زیاد حرف می‌زنه محال ممکنه حرفی بزنه که کسی رو ناراحت نکنه. چون حرف زدنِ زیاد مجالی برای فکر کردن بهش نمی‌ده. اگه فکر می‌کرد، اگه فقط دو دقیقه به حرفی که می‌خواد بزنه فکر می‌کرد، دیگه نمی‌گفتش.

این جمله را دیشب خطاب به جمعی گفتم که کسی داخلش بود که هر بار، بدون استثنا هر بار از چیزی حرف می‌زند و سوالی می‌پرسد که به شدت ناراحتم می‌کند. همه‌ی ما احتمالا توی زندگی‌مان اگر خیلی خوش شانس باشیم اقلا یک بار و اگر نه بارها چنین جمله‌هایی شنیده‌ایم. حرفی که به گذشته‌ات برمی‌گردد و اتفاق تلخی که در گذشته برایت افتاده، حرفی که به زندگی شخصی‌ات مربوط است و به کسی ربطی ندارد، حرفی که درونش دارند بی‌رحمانه قضاوتت می‌کنند و هزار نکته‌ی جامانده را نادیده می‌گیرند، حرف در مورد چیزی که مطلقا تحت کنترل تو نبوده و نیست، حرف در مورد اشتباهی که ناخواسته مرتکب شده‌ای، حرفی که توش به وضوح دارند بهت بی‌احترامی یا توهین می‌کنند. حرف‌هایی از این جنس.

مثلا تصور کنید به آدمی که بچه‌دار نمی‌شود، یک مشکل جسمی یا هرمونی یا هرچی دارد که نمی‌گذارد بچه‌دار شود، با اینکه آرزوی بچه‌دار شدن دارد، مدام بگویند چرا بچه‌دار نمی‌شی؟! آن‌ها احتمالا از مشکلات جسمی آن فرد و اینکه او خودش عمیقا خواهان بچه‌دار شدن است خبر ندارند، اگر خبر داشته باشند و باز هم بپرسند ـ چه بسا چنین اشخاصی هم وجود دارند ـ باید خودشان را به یک بیمارستان اعصاب و روان معرفی کنند. اما می‌توانید درک کنید هر بار شنیدن این جمله می‌تواند آن آدم را تا مرز فروپاشی به هم بریزد؟ با هر بار پرسیدن چنین سوالی از چنین کسی یک بار دلش را می‌شکنید. به شرطی که آن فرد این سوال را در خلوت هم با خودش تکرار نکند و ده بار دیگر دلش بشکند.

آدم‌ها اینطور برای من می‌میرند. اینکه حرفی از این جنس به من یا جلوی من به کسی دیگر بگویند. بالاخره هرکس خط قرمزهایی توی ذهنش دارد و آدم‌ها را یک جوری برای خودش طبقه‌بندی می‌کند. و آدم‌ها را طبق یک قضاوت‌های درونی‌یی توی قلبش در درجه‌های مختلفِ محبوبیت قرار می‌دهد.

این مسئله‌ی اول بود.

مسئله‌ی دوم این است که هر کدام از ما ممکن است در یک لحظه، وقتی بی‌فکر حرفی را به زبان می‌آوریم تبدیل به چنین آدمی شویم. بنابراین شما را و خودم را به هر آنچه برایمان مقدس است قسم می‌دهم حواسمان به کلمه‌هایی که از دهانمان بیرون می‌آید باشد. شاید با یک کلمه‌اش زندگی کسی را برای یک هفته فلج کنیم. یکی از راهکارهایش را اگر بلد نیستید من بهتان می‌گویم: کم‌حرفی.

مسئله‌ی سوم اما مسئله‌ ای است که من با خودم در این باره دارم. من هر بار از چنین حرف‌هایی ناراحت می‌شوم، گاهی کمتر و گاهی بیشتر، و هر بار ناراحت می‌شوم که چرا ناراحت شده‌ام.

بهش می‌گویند بلوغ عاطفی. طبق تعریف انگار من هنوز به این بلوغ نرسیده‌ام. اینکه شما درک کنید کسی که جایی حرفی از این جنس به شما زده، از شما بیچاره‌تر است و این حرف را از سر بیچارگی یا بدبختی یا بی‌فکریِ خودش زده، و شاید اصلا منظوری نداشته، و شاید اگر منظوری هم داشته کمی بعد حرفی که شما ساعت‌ها نشخوارش خواهید کرد را فراموش می‌کند و گرفتار خودش می‌شود، آن آدم هم بدبختی‌های بزرگ‌ترِ شخصیِ خودش را دارد و ذهنِ شلوغ و آشفته‌ی خودش را، و شاید اصلا این حرف را از روی ترس یا نگرانی به شما زده باشد نه از روی دشمنی یا حماقت یا فرومایگی یا هرچی. بنابراین ارزش ناراحت شدن ندارد.

اما من ناراحت می‌شوم. و بعد ناراحت می‌شوم که ناراحت شده‌ام. چون فکر می‌کنم به این درجه از کمال یا بلوغ عاطفی نرسیده‌ام.

الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حتا ناراحت شده‌ام از اینکه ناراحت شده‌ام که ناراحت شده‌ام. چون به خودم حق ناراحت شدن نداده‌ام. قضیه خیلی در هم گره خورد.

گاهی اوقات فکر می‌کنم کارِ درست و اصلا شاید بلوغِ عاطفی این است که رودربایستی‌ها را کنار بگذاریم و بزرگواری را کنار بگذاریم و احترام به طرف مقابل را کنار بگذاریم و خیلی روشن و واضح به رویش بیاوریم و برایش توضیح بدهیم اشتباه می‌کند. کمترین فایده‌اش، جدای از خنک شدنِ دلِ سوخته‌ی شما، این است که شاید آن شخص یاد بگیرد حرف مشابهی را به شخصی دیگر در موقعیتی مشابه نزند و دل دیگری را نشکند و این چرخه همان‌جا قطع شود. یک جورهایی مانند سکوت نکردن در مقابل متجاوز است. مثلا شاید کار درست این بود که من دیشب به جای آن جمله‌ی به در می‌گویم تا دیوار بشنودِ اول، خیلی واضح توی چشم‌های طرف نگاه می‌کردم و جمله‌هایی که هزار بار در خلوت خودم خطاب به آن شخص گفته‌ام را بالاخره به زبان می‌آوردم: «تو این حرف رو هر دفعه که منو می‌بینی به من می‌گی و من هر دفعه بزرگواری می‌کنم و جلوی خودم رو می‌گیرم و با اینکه خیلی ناراحت می‌شم کظم غیظ می‌کنم و بهت نمی‌گم:‌ به تو چه؟!» ناراحت می‌شود؟ خوب بشود!

نمی‌دانم.

به نظرم یک آدم باید خیلی روی خودش کار کرده باشد تا به این بلوغ برسد و از چنین حرف‌هایی خم به ابرو نیاورد.

شاید راه حلش این است که به وقت شنیدن این حرف‌ها، ضمن اینکه گوری عمیق در قلبمان حفر می‌کنیم و فرد را با احترام درونش قرار می‌دهیم و آرام با بیل رویش خاک می‌ریزیم، لبخند گرمی به طرف مقابل بزنیم و مدام مانترا وار در ذهن تکرار کنیم: این از من بدبخت‌تره، این از نفهمیشه که داره این حرفو می‌زنه، این احمق و بی‌فکره، پس گور باباش، ناراحت نشو ناراحت نشو ناراحت نشو ناراحت نشو... .

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۸ آبان ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

نفس عمیق ـ پرویز شهبازی

ـ ببین من یه سیستمی دارم تو زندگی‌م به اسم راهپیمایی‌های طولانی مدت. بعد توی این راهپیمایی‌های طولانی مدت من همین جوری شروع می‌کنم راه می‌رم،‌ راه می‌رم، راه می‌رم، اصلا حرکتم رو قطع نمی‌کنم، ماشینا بوق می‌زنن، مردم بهم متلک می‌گن، ماشین میاد از روم رد می‌شه، برف میاد، بارون میاد، ولی من همچنان به راه رفتن ادامه می‌دم. الانم اگه سوار شدم به خاطر این بود که خیلی خیس شده بودم یعنی حوصله‌ی راه رفتن دیگه نداشتم، خسته شده بودم. بعد به خاطر اینم هیچی نمی‌شنوم، برای اینکه تو گوشم موسیقیه. یعنی تمام مدت دارم به موسیقی گوش می‌دم. تو چی؟ تو به موسیقی گوش می‌دی؟ اون وقت چی گوش می‌دی اگه گوش بدی؟ چون می‌دونی، من آدما رو از موزیکی که گوش می‌دن طبقه‌بندی می‌کنم. یعنی اینکه واسم مهمه که بدونم کسی بلوز گوش بده یا جاز گوش بده یا موسیقی آلترنتیو گوش بده یا مثل من فکرش باز باشه اول باخ گوش بده بعد موسیقی آلترنتیو گوش بده، بعد همه رو پشت سر هم گوش بده و دچار هیچ مشکلی هم نشه. حالا چی گوش می‌دی؟

ـ من داریوش گوش می‌دم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۷ آبان ۱۴۰۰
۰ دیدگاه