همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

چنان زندگی کن که گویی در حال مردنی؛ عمیقا بر این باورم که این قسم زندگیِ هماره محتضرِ خیالی می‌تواند برایمان رهایی‌بخش باشد. آدم‌های در حال مرگ به شما یاد می‌دهند که توجه نشان دهید، ببخشید، و نگذارید مسائل کوچک و بی‌اهمیت نگرانتان کنند.

| پرنده به پرنده ـ آن لاموت، نشر بیدگل صفحه‌ی ۱۷۸ |

 

بودایی‌ها معتقداند انسان باید همواره در حال مرگ باشد. آدم، به عنوان یک موجود کوچک و ناچیز، باید پیوسته بمیرد و فنا شود تا بتواند رشد کند و موجود بهتری بشود.

جمله‌ی معروفی هم هست منسوب به پیامبر که گفته:‌ «موتوا قبل ان تموتوا»؛ یعنی بمیرید پیش از آن‌که بمیرید.

در لغت‌نامه‌ی دهخدا، یک بخشی از معنای مرگ آمده:‌ فنای حیات و نیست شدن زندگانی. زندگانی تا به حال چند بار برای شما نیست شده؟ من اقلا ده بارش را همین الان می‌توانم با جزئیات برایتان بنویسم. ولی نمی‌نویسم. از آدم مرده که آوازی بر نمی‌آید، می‌آید؟ آدمِ محتضر هم حال و حوصله‌ی این شهین مهین بافی‌ها را ندارد. برایش حتا اینکه مثلا همین هفته‌ی پیش یک دفعه مرده فرقی نمی‌کند. تعداد دفعات مردن‌های قبلی هم به هیچ جای آدم محتضر نیست.

فرق هست بین زندگی به علاوه‌ی بارها و بارها مردن و زنده شدن با زندگی در حال احتضار. اولی قوی‌ترتان می‌کند و باعث رشدتان می‌شود. دومی تحمل زندگی را برایتان راحت‌تر می‌کند. زندگی به مثابه «تنها چیزی که داریم.»

چیزی که آن لاموت سعی دارد بگوید ساده و قابل فهم است. بودایی‌ها اما کمی سختش کرده‌اند. لائوتسه تائو ت چینگ را از عمد یک جوری نوشته که آدم نفهمد. اشعار مولانا و حکایات گلستان را ده بار هم که بخوانی هر بار یک معنای متفاوتی ازشان برداشت می‌کنی. دین هم که افیون توده‌هاست! اما آن لاموت کار را برایمان راحت کرده. این نویسنده‌های آمریکایی بهترین معلم‌های تاریخ اند: این قسم زندگیِ هماره محتضرِ خیالی می‌تواند برایمان رهایی‌بخش باشد. کم‌ترین نفعش این است که سر هیچ و پوچ عذاب نمی‌کشیم.

چند ماه پیش در یک تاکسی نشسته بودم که دقیقا جلوی چشممان یک تصادف اتفاق افتاد. من خاطره‌ی تصادف مشابهی که مدتی پیش داشتم را برای راننده تاکسی که مردی شصت و اندی ساله بود تعریف کردم. تعریف کردم که ماشین، ماشینِ من نبود و صاحبش ماشین را تازه از نمایندگی تحویل گرفته بود و من از احساسی که بهم دست داده بود برایش گفتم، که خیلی ناراحت شده بودم و اضطراب گرفته بودم و... راننده تاکسی که لهجه‌ی شیرین کرمانی هم داشت برگشت و بهم گفت تو چند سالته؟ گفتم. گفت ببین من سی چهل سال از تو بیشتر زندگی کردم، یک نصیحت از من همیشه توی ذهنت باشه. نمونه‌ی تمام و کمال راننده‌ی تاکسی که مترصد است نصیحتتان کند و تجربیات زیسته‌اش را توی گوش‌هاتان فرو کند. ولی این یکی انصافا جالب بود. گفت توی زندگیت فقط و فقط و فقط غصه‌ی یک چیز رو بخور: اینکه امروزت بشه فردا و تو امروز نخندیده باشی!

من آن روز نخندیدم. فرداش هم نخندیدم. یک هفته‌ی بعدش یک اتفاقی توی زندگیم افتاد که ده روز تمام غمگین و خانه نشینم کرد. توی ماه‌های بعدی هم خیلی روزها نخندیدم. یعنی شاد نبودم. غمگین هم نبودم. البته منظور او هم تنها خندیدن نبود. منظورش شاد بودن بود. یا شاید الکی خوش بودن. هر چه بود نصیحتش به نظرم یک مهمل به تمام معناست. اصلا آدمی که هرگز غمگین نباشد، چه می‌فهمد شادی چیست؟ به نظرم غم داشتن هم شجاعت می‌خواهد. اگر نه هر کسی می‌تواند نصیحت کند که بخندید و خوش باشید.

اما این هماره محتضر بودن نصیحت نیست. یک سبک زندگی ست. الکی خوش‌ها هم به چشم آدم محتضر مضحک اند.

ولی هنوز یک چیزهایی هست که آدم محتضر را هم ناراحت می‌کند. از این چیزها واقعا گریزی نیست. حل کردنش هیچ فرمولی ندارد باید بمانی و ـ در حال احتضار ـ رنج ببری.

 

با این حال، همان جملات و عبارات برایم بدل به آغاز یک راه حل مؤثر شد. آن‌ها نخستین تَرک کوچک را در دیوار زندان ایجاد کردند. من منتظر آن نوع راه حلی بودم که در آن خداوند پایین بیاید و با عصای جادوییش به من بزند و به یک‌باره، مثل یک آون‌توستر خراب، درست بشوم. اما درست شدن من به این صورت اتفاق نیفتاد. به جایش، من روز به روز، هربار به اندازه‌ی چند نانومتر بهتر شدم.

 

به جایش، من روز به روز، هر بار به اندازه‌ی چند نانومتر بهتر شدم.

 

| عباس کیارستمی |

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

Nah man! I'm pretty fucking far from OK

راستش را بخواهید تا همین چند دقیقه پیش می‌خواستم برای همیشه بی‌سر و صدا از اینجا بروم و جای دیگری بنویسم. حتا آن جای دیگر را ساختم و قالبش را طراحی کردم، و یک پست هم داخلش گذاشتم اما بعد پشیمان شدم. این پشیمانی، پشیمانیِ خوبی است. پشیمانی وقتی هنوز کاری را انجام ندادی پشیمانیِ خوبی است، بعد از انجام آن کار، پشیمانی می‌شود یک لغت مهمل بی‌مصرف که دیگر موضوعیت ندارد. این را بعد از کوتاه کردن موهام فهمیدم. دقیقا وقتی آرایشگر موزر را کشید پشت موهام و ریختشان کف زمین بود که فهمیدم باید واژه‌ی پشیمانی را از فرهنگ لغت حذف کنند و مفهومش را هم از ذهن همه‌ی ما پاک کنند تا دیگر غصه‌ی کارِ کرده، آبِ ریخته، موی تراشیده و هیچ چیز غیر قابل برگشت دیگری را نخوریم.

پشیمان شدم چون رها کردن اینجا برایم مثل رها کردن فرزندم، توی یخبندان، پشت در خانه‌ایست که نمی‌دانم چه کسانی داخل‌اش زندگی می‌کنند.

آدم توی وبلاگ نویسی اگر می‌خواهد پایدار بماند نباید به وبلاگ‌نویس‌های دیگر نزدیک شود. این را هم وقتی یکی از وبلاگ‌نویس‌ها توی تلگرام بلاکم کرد فهمیدم. اما مهم‌تر از آن، برای پایداری در نوشتن اصلی‌ترین چیز نترسیدن است. و من می‌خواهم نترسم دیگر. یا درست‌تر:‌ من دیگر نمی‌خواهم بترسم. (حقیقتا چرا وبلاگِ این بی‌سواد رو می‌خونید؟ نخونید بگذارید منم راحت بنویسم دیگه! دو سه روز پیش باز یک کسی یک جایی ما رو لینک کرد و این خراب‌شده ۵۸۱ نفر بازدید کننده داشت و من ترسیدم. از اینکه دیگر نتوانم اینجا بنویسم ترسیدم. نباید بترسم. و دیگر نمی‌خواهم بترسم.)

من توی این ده روز چیزهای زیادی فهمیدم. یکیش این است که می‌خواهم خیلی جدی شروع کنم به درس خواندن برای امتحان دستیاری. و دیروز هم یک فصل نفرولوژی خواندم. (چقدر زیاد!) یک سال بعد این موقع احتمالا همه‌ی درس‌ها را دو دور خوانده‌ام و موهام آن‌طور که توی گوگل سرچ کرده‌ام پانزده سانتی‌متر یا شاید هم بیشتر بلند شده‌ است.

ـ نویسنده همین الان خط کش را برداشت و به این نتیجه رسید که: ۱۵ سانتی‌متر که خیلی خوبه! اگر با مکمل‌ها بشود کردش بیست که دیگر عالی می‌شود. سالی بیست‌تا می‌شود به عبارتی دو سالی ‌چهل‌تا و سه سالی شصت‌تا که خیلی هم عالی‌تر. حالا تا سه سال دیگر کی زنده‌ است و کی مرده؟ بفرما! مجبورم تا سه سال دیگر زنده بمانم تا موهام به بلندی اولش برسد.

اگر فکر کردید که من برمی‌گردم و این نوشته را مثل همیشه از اول ویرایش می‌کنم کور خوانده‌اید. دیگر از این کارها خبری نیست. زین پس نوشته‌ها همه شلخته،‌ در هم و بر هم، زشت و بی‌سر و ته خواهند بود. مثل موهام صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم. باور کنید صبح‌ها باید مثل جودی ابوت یک تکه اسفنج خیس بگذارم روی موهام تا کمی از پریشانی بیرون بیاید.

می‌خواهم بنشینم و خوب شدن حالم را مثل بلند شدن موهام تماشا کنم.

 

وضعیت فعلی: سه سانتی‌متر! یک فصل، و حال خودم هم بد.. بد..

 

/ با به روز رسانی‌های بعدی با ما همراه باشید. من فعلا قصد رها کردن اینجا را ندارم. /

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۱ آبان ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

در دنیای حقیقت‌های تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده

... حقیقت مثل یک فیل در خانه‌ی تاریک باشد یا مثل یک جسم خمیری که مدام تغییر شکل می‌دهد، فرقی نمی‌کند. در هر صورت باز هم گاهی تصویری متفاوت برای غافلگیر کردن بهت نشان می‌دهد. در هر صورت می‌آید آن لحظه‌ای که ناگهان می‌فهمیم هیچ چیز آن‌طوری نبوده که فکر می‌کردیم.

چرا دوست داریم حقیقت را فیلی بدانیم در خانه‌ی تاریک؟ شاید چون تحمل شرایط در این حالت برایمان آسان‌تر می‌شود. تحمل اینکه بدانیم چیزی هست اما ما درکش نمی‌کنیم آسان‌تر از نبودن هیچ چیز مشخصی است.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

چهل و چهار

بیست و یک ساله بودم که رفتم و لوزه‌هایم را برداشتم. من جزو آن آدم‌هایی بودم که هرچند دقیقه گلودرد داشتم، و دکترم سرانجام به این نتیجه رسید که لازم است لوزه‌هایم برداشته شود. یک هفته‌ی کامل پس از برداشتن لوزه‌هایم، قورت دادنْ برایم آن‌قدر دردناک بود که به سختی می‌توانستم دهانم را برای گرفتن یک نی باز کنم. درعین‌حال، برایم یک دوره مسکّن تجویز شده بود، و وقتی مسکّن‌ها تمام شد اما درد تمام نشد، پرستار را صدا کردم و به او گفتم که باید کاری بکند و برایم یک دوره مسکّن دیگر، و شاید هم چند قلم داروی دیگر بگیرد چون من علاوه‌بر درد احساس اضطراب هم داشتم. اما او نکرد. از او خواستم که با ارشدش صحبت کنم. گفت که ارشدش ناهار می‌خورد و کاری که باید بکنم آن است که، در بین همه‌ی چیزهای ممکن، کمی آدامس بخرم و آن را با شدت و حدت بجوم _ چیزی که حتا فکر آن هم باعث می‌شد گلویم را چنگ بزنم. او برایم توضیح داد که وقتی زخمی در بدنمان داریم، ماهیچه‌های اطراف زخم دورش منقبض می‌شوند تا آن را از هرگونه آسیب بیشتر و از هرگونه عفونت محافظت کنند، و اینکه اگر می‌خواهم آن ماهیچه‌ها از حالت انقباض درآیند و دوباره راحت شوند باید از آن‌ها استفاده کنم. این‌طور بود که دوست جانی‌ام، پَمی، بیرون رفت و برایم کمی آدامس آورد، و من شروع کردم به جویدن آدامس، آن‌هم با خصومت و شک و تردید تمام. جویدن‌های اول حسی از پارگی را در پشت گلویم ایجاد کرد، اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که همه‌ی درد، برای همیشه، از بین رفت.

فکر می‌کنم چیزی شبیه این درمورد ماهیچه‌های روانی ما نیز اتفاق می‌افتد. آن‌ها در اطراف زخم‌های ما به اصطلاح می‌گیرند و منقبض می‌شوند _ منظورم از این «زخم‌ها» دردهای دوران کودکی‌مان است، یا خسران‌ها و سرخوردگی‌های دوران بزرگسالی، و تحقیرهایی که در هر دو دوره متحمل می‌شویم. برای چه؟ برای آنکه ما را از اینکه دوباره از همان‌جا آسیب ببینیم محافظت کنند، برای آنکه محتویات بیگانه را بیرون نگه داشته، مانع از ورود دوباره‌ی آنها شوند. این‌چنین، آن زخم‌ها هیچ‌گاه فرصتی برای درمان شدن ندارند. کمال‌گرایی یکی از شیوه‌هایی است که ماهیچه‌های ما به اصطلاح می‌گیرند. در برخی موارد، حتا نمی‌دانیم که زخم‌ها و گرفتن‌ها وجود دارند، اما این دو درهرصورت ما را محدود می‌کنند. آن‌ها باعث می‌شوند که منقبض و مضطرب حرکت کنیم و بنویسیم. آنها باعث می‌شوند که از زندگی عقب بنشینیم یا کناره بگیریم، باعث می‌شوند که از تجربه کردنِ زندگی به نحوی عریان و بی‌واسطه حذر کنیم.

| پرنده به پرنده _ آن لاموت، ترجمه‌ی مهدی نصراله‌زاده، نشر بیدگل |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

پدربزرگم..

صمیمیت موذیانه‌ترین و درواقع رذیلانه‌ترین نوع ابراز علاقه است. به جای آن‌که خیلی ساده به شما بگویند خواهان‌تان هستند، چون زیبایید، اول دزدانه از درِ صمیمیت وارد می‌شوند تا بعدا به اصطلاح بی‌سروصدا شما را به چنگ بیاورند.

| هرمان بروخ ـ خواب‌گردها |

 

پدربزرگم عاشق من است. یا نه! بگذارید این‌طور شروع کنم:‌ تنها کسی که توی این جهان بزرگ باور دارم واقعا دوستم دارد و بهم افتخار می‌کند پدربزرگم است. پدربزرگم باور دارد من موفق، زیبا و درست ام و بی‌چشم‌داشت دوستم دارد و بدون اغراق گمان می‌کند من شایسته‌ی این هستم که تمام و کمال بهم افتخار کند. (نمی‌دانم چرا چنین فکری می‌کند اما بگذارید اینطور فکر کند! مگر چه از این کهکشان کم می‌شود؟!) تا به حال شده زیر بار سنگین نگاه مهربان کسی که بی‌اندازه دوستتان دارد له شوید؟ یا شده زیر بار سنگین دست مهربانی که باافتخار روی شانه‌تان قرار می‌گیرد کمرتان خم شود؟ (احتمالا چون لایق‌اش نیستید.) و بعد بخواهید زمین دهان باز کند یا دست‌کم به اندازه‌ی یک شیار باریک باز شود و شما قطره قطره تویش فرو بروید و فرو بروید تا آنجا که به آب‌های زیرزمینی بپیوندید؟

پدربزرگم نود سال دارد. قبول کنید آدم بعد از نود سال زیستن در این دنیا و چشیدن سرد و گرم روزگار بالاخره خوب سرش می‌شود چه کسی را واقعا دوست داشته باشد!‌ پدربزرگم جنگ جهانی دوم را دیده، حکومت قاجار را دیده، قبل از انقلاب را دیده، انقلاب را دیده، بعد از انقلاب را دیده، چندین جنگ را دیده... خیلی چیزها دیده. پدربزرگم طعم ثروتمند بودن و بعد، پس از انقلاب طعم ورشکستگی را چشیده، و اگر ازش بپرسید رضاشاه بهتر بود یا آخوندها فقط بهتان لبخند می‌زند. شاید هم توی خیالش لگدی به تقدیر خاورمیانه‌ای مان حواله کند.

نمی‌توانم بگویم پدربزرگم با زن‌های زیادی خوابیده اما می‌توانم بگویم با یک زن، که عاشقش بوده، بارها و بارها خوابیده. نمی‌توانم بگویم زمین‌های زیادی را آباد کرده اما می‌توانم بگویم یک زمین کوچک را بارها و بارها آباد کرده. آنقدرها دنیا دیده نیست اما محل زندگی خودش را مثل کف دستش می‌شناسد. پدربزرگم حالِ هوا، زمین، کویر و درخت‌ها را خوب می‌فهمد.

پدربزرگم یک پیامبرِ پاره وقت است که اگر استارت بزند و موتورِ نصیحتش روشن شود می‌تواند تا خودِ یک قدمیِ پایانِ جهان در راستای اینکه این زمانه و این زیست و این آدمیزاد و این روزگار کلا مفت نمی‌ارزد پند و اندرزتان دهد. به اندازه‌‌ی دو سه دفتر مثنوی معنوی داستان و حکایت بلد است تا برایتان تعریف کند. سواد زیادی ندارد، اما آنقدری زندگی کرده که بتواند با سربلندی به همه‌ی کتاب‌های خوانده و نخوانده‌ی ما پوزخند بزند. با این همه اگر سخن نیکوس کازانتزاکیس در کتاب "گزارش به خاک یونان" که گفت: «ما باید زمین را نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می‌کشند ترک کنیم.» را معیار قرار دهیم پدربزرگم حق دارد ده بیست سال دیگر هم در این جهان زندگی کند. شاید چیزهای دیگری را که ما نیز منتظر دیدنشان هستیم ببیند. چیزهای دیگری مثل اینکه... گفتن ندارد.

گوش‌های پدربزرگم چند سالی است درست نمی‌شنود و چشم‌هایش هم مطمئنم درست نمی‌بیند. آدمیزاد اما عادت می‌کند. باور کنید بعد از مدتی تصور می‌کنی جهان در واقع هم همین‌قدر ساکت و تار است. کاش واقعا همین‌قدر ساکت و تار بود. اصلا شاید دلیل اینکه مرا این همه دوست دارد همین است که حواسش صد در صد کار نمی‌کند. شاید اگر گوش‌هایش سنگین نبود چیزی از زبانم می‌شنید که به مذاقش خوش نمی‌آمد و از دوست داشتنش کم می‌شد یا اگر چشم‌هاش ده دهم می‌دید چیزی ازم می‌دید که... ولی خوب، برای من فرقی نمی‌کند. من می‌بینم که این نگاه و این علاقه را به بقیه‌ی نوه‌هایش ندارد و همین برای آن روی استعمارطلبم کافی است.

بعد از مرگِ مادربزرگم، پدربزرگ تک و تنها توی خانه‌ی بزرگِ حالا دیگر صد ساله‌اش زندگی می‌کند. اهل تلوزیون دیدن نیست، سواد آنچنانی ندارد که مثلا کتاب بخواند، چشم و گوشش هم برای معاشرت یاری‌اش نمی‌کنند، اگر می‌کردند هم پدربزرگم اهلش نبود. یکی از کنجکاوی‌های من این است که بفهمم پدربزرگم روزها به چه چیزی فکر می‌کند. یکی از سرگرمی‌هایش این است که یک چیزهایی را با دستش درست کند، چیزهایی را تعمیر کند که متعلق به پنجاه شصت سال پیش است یا یک چیزهایی را سرهم کند و چیز جدیدی بسازد که زندگی را آسان‌تر می‌کند، و نمی‌دانید چه ذهن خلاقی دارد. خلاقیت اگر مثلا جایزه‌ی نوبل داشت قطعا یکی‌ش را باید می‌دادند به پدربزرگ من. یکی دیگر از سرگرمی‌هاش پرنده‌ها هستند که هر صبح به در و پنجره‌های اتاقش نوک می‌زنند و آنقدر جیک جیک می‌کنند تا بیاید و بهشان غذا بدهد. خیلی سانتیمانتال به نظر می‌رسد اما مثل همه‌ی آدم‌ها که روی دیگرِ تاریک و ترسناکی هم دارند، پدربزرگم هم یک روی ترسناکِ خشمگین دارد. مثلا اگر بهش یک تفنگ و حق کشتن یک آدم می‌دادند بی‌تردید یک گلوله توی مغز یکی از شوهرخاله‌هایم خالی می‌کرد. این است شمایل یک انسان کامل.

برگردیم به اصل ماجرا: من! پدربزرگم مرا خیلی دوست دارد. مادربزرگم هم مرا خیلی دوست داشت. مادرم بارها خاطره‌ی روزی را تعریف می‌کند که مادربزرگم بهش زنگ زده فقط برای اینکه بگوید: این دخترک را نگه داری‌ها. این اصطلاح نگهداشتن در لهجه‌ی یزدی معنی‌اش این است که مثلا خیلی مراقب این دختر باش. ـ مطمئن نیستم مادرم از پس این کار درست برآمده باشد. ـ مادربزرگم که مرد، من یکی از دو دوست‌دارِ راستینم را از دست دادم و حالا ترسی که از از دست دادن پدربزرگم دارم به این دلیل است که باور دارم اگر او هم بمیرد دیگر میان این هشت میلیارد آدم کسی نخواهد بود که این چنین بی‌ریا دوستم داشته باشد. واکنش دفاعی من به این ترسم این است که سعی می‌کنم تا آنجا که بشود کمتر ببینمش. واکنش دفاعی مسخره ایست، می‌دانم، اما روح نحیفم فقط به همین اندازه توان مدیریت‌ این ماجرا را دارد.

جنس این دوست داشتن از آن جنسی است که اگر از بین برود دیگر جانشینی نخواهد داشت. من حتا مطمئن نیستم پدر و مادرم این‌چنین بی‌چشم‌داشت دوستم داشته باشند. همیشه توقعی هست. همیشه خواسته‌ای وجود دارد و همیشه کسی وجود دارد که با او مقایسه‌ات کنند و فشار اینکه اگر از پس انجام آن خواسته، هر چه که هست، برنیایی یا اگر آن دیگری که با او مقایسه می‌شوی از تو بهتر باشد آن محبت را هم از دست می‌دهی، همیشه روی شانه‌هایت سنگینی می‌کند. (طولانی‌ترین جمله‌ی تاریخ بود. اگر متوجه نشدید اصلا لازم نیست برگردید و دوباره از سر بخوانید. من هم برنگشتم تا دوباره از سر بنویسمش.) آدم‌ها هرچقدر هم که دوستت داشته باشند بالاخره یک جایی یک جوری با یک کاری یا یک حرفی یا هرچی ناراحتت می‌کنند یا دلت را می‌شکنند اما من به خاطر ندارم پدربزرگم حتا یکبار آزرده‌ام کرده باشد. هرگز.

خلاصه من همین که هستم پدربزرگم دوستم دارد اما دوست داشتن دیگرانِ زندگی‌ام منوط به چیزهایی است که اگر نباشم یا نداشته باشم یا از دست بدهم دیگر آن دوست داشتن هم وجود نخواهد داشت.

تصور جهانِ بدون پدربزرگم ترسناک‌ترین جهانِ ممکن است.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

به پایان می‌رسانم چون جسارت رها کردن ندارم

روز اولی که اینجا را ساختم به خودم قول دادم همه چیز را بنویسم. که از هیچ چیز نترسم. نوشتم که اینجا مرز بین واقعیت و خیال مشخص نیست اما باور کنید همه‌ی این‌ها که نوشته‌ام عین حقیقت است. می‌خواستم آنطور که روسو نوشت، یک روزی فریاد بزنم: «این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»

مطمئن نیستم.

ننوشتم. خیلی‌هایش را ننوشتم. ترسیدم؟ نمی‌دانم.

دیگر نمی‌شود گفت این است آنچه بودم. با وجود راست بودنش، دروغ است.

همه‌ی دنیام سیاه می‌شود. همه‌ی چیزهایی که ساخته‌ام، همه‌ی داشته‌هام حرکت می‌کنند، پیچ و تاب می‌خورند و لابه‌لای سیاهی‌ها محو می‌شوند. من دست نمی‌برم تا مانع شوم. دیگر تلاشی نمی‌کنم.

اما اگر یک کسی یک جایی یک روزی توانسته من هم شاید بتوانم. این‌ها می‌تواند نخستین خطوط اعتراف من باشد. این است آنچه بودم.

من خیلی تلاش کردم. در مقایسه با بعضی آدم‌ها کمتر در مقایسه با بعضی بیشتر. اصلا چرا خودم را با دیگران مقایسه کنم؟ من خیلی بیشتر از حد خودم تلاش کردم. حد واقعی‌ام حدی نبود که جای بحث داشته باشد اما من خیلی بیشتر از آنچه از خودم انتظار داشتم،‌ آنچه ظرفیتم بود تلاش کردم. من تا حد سرریز شدن، تا حدی که نشود جمعش کرد دیگر تلاش کردم. نشد. بعد به این نتیجه رسیدم که... نه! راستش را بخواهید به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم. خیلی دلم می‌خواست می‌توانستم اینجا یک نتیجه‌گیری بچپانم وسط یاوه‌هام اما نمی‌توانم. ندارد. مطمئن نیستم کی را مخاطب قرار می‌دهم. کاش دست کم کسی را داشتم که می‌توانستم برای او بنویسم که چقدر تلاش کردم،‌ اما ندارم. من برای همین هم تلاش کردم. نشد. آدم یک وقت‌هایی باید دست‌هایش را بالا ببرد و تسلیم شود. این کار از همه‌ی تلاش‌های قبلی آسان‌تر، منطقی‌تر و بزرگ‌منشانه‌تر است.

چشم‌هایم را می‌بندم و سفیدی‌ای هستم وسط این سیاهی مطلق، که گویی با حرکت آرشه توی دست‌های نوازنده‌ی ویولن‌سل حرکت می‌کند. ولی این چیزی را حل نمی‌کند. قرار بود حل کند اما دیگر نه. سیاهی‌ها سرخ می‌شوند، سبز می‌شوند، آبی می‌شوند. رنگ‌ها توی هم گره می‌خورند. من دیگر تلاش نمی‌کنم بفهمم چه خبر شده. نمی‌فهمم. و این چیزی را حل نمی‌کند.

من توی بعضی خیابان‌ها دویده‌ام، پشت بعضی درها ساعت‌ها منتظر مانده‌ام، از بعضی آدم‌ها حرف‌ها شنیده‌ام، خیلی کارها کرده‌ام،‌ من حتا وقت‌هایی که روزها ناتوان توی تخت مانده بودم، وقت‌هایی که گمان می‌کردم کاری نمی‌کنم یا چه بسا تلاش معکوس می‌کنم هم داشتم تلاش می‌کردم که بشود. نشد. یک وقت‌هایی سعی کردم ادایش را دربیاورم مگر بشود یا در خیال یا خواب یا جایی ورای واقع، نشد. این چیزها این‌طوری کار نمی‌کند. مثل شانس هم نیست که بگویی یک روزی در خانه‌ی من را هم می‌زند. نمی‌زند. مطمئن نیستم چطور کار می‌کند.

من و رنگ‌ها توی هم حل می‌شویم، یک‌دست می‌شویم. حالا دیگر چیزی نمانده جز یک خاکستری مطلق. خاکستری‌ای که عمق دارد. تا اعماقش خاکستری است. تا مغزِ مغز، تا ریشه خاکستری.

حالا باور دارم این وبلاگ، همه‌ی نوشته‌های قبلی که ناخوانده معدوم شد، همه‌ی کارهایی که تا به حال انجام داده‌ام، همه‌ی نقاشی‌هایی که از کودکی تا امروز کشیده‌ام، همه‌ی این‌ها، همه‌ی همه‌شان همانطور که پسوا در یکی از یادداشت‌هاش نوشت، بی‌عرضه‌گی من بوده‌اند.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

چهل و سه

نوشتن از خود یک جور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی کردن نفس است، تمنای پیش انداختن محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدانِ دید یا خواستِ فراهم آمدنِ پیشاپیشِ طومار اعمالی‌ست برای روز مبادا.

چنان‌که روسو در نخستین سطرهای اعترافش می‌نویسد: «در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم.»

| احمد اخوت در مقدمه‌ی کتاب "نقش‌هایی به یاد" نوشته است. |

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

You'll know that you're dreaming

گهگاه اعترافی به جای می‌گذاشت نهفته در گوشه‌یی از کارش، مطمئن که ناگشوده می‌مانَد.

Nothing

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

مقصر من نیستم!

چیزهایی که در ادامه خواهید خواند را می‌توانید به صورت یک فیلم کوتاه تصور کنید یا صحنه‌ای از یک تئاتر یا فصلی از یک کتاب یا هرچی. فرقی نمی‌کند.

من نه قصد دارم اینجا درس زندگی به کسی بدهم، نه درس رابطه با آدم‌ها و نه هیچ درس دیگری، من اینجا فقط دارم سعی می‌کنم اتفاق افتاده را در خودم حل کنم ـ اگر حل کردنی باشد.

_

به ص. به خاطر شرایطی که داشته لطفی کرده‌ام ـ وقتی می‌گویم لطف به هیچ عنوان اغراق نمی‌کنم. شما ببینید "لطف" و بخوانید "کاری که کمتر کسی حاضر به انجامش است" تا حق مطلب ادا شود. قرار است اگر اتفاق A بیفتد بلافاصله لطفم را جبران کند و کار B را انجام دهد. اگر A و B را برایتان توضیح بدهم بی‌شک به من حق خواهید داد. اما این‌ چیزها را برای این نمی‌نویسم که کسی بهم حق بدهد. اینکه A چیست یا B تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی‌کند. مسئله چیز دیگری است.

_

یک هفته قبل: ص. با صراحت می‌گوید که اتفاق A نهایتا تا یک هفته‌ی دیگر خواهد افتاد و حتما بعد از آن، کارِ B را برایم انجام خواهد داد. حتا تأکید دارد به شرطی که کار B را انجام دهد حاضر است لطفم را بپذیرد.

_

دو روز پیش: یکی از دوستانم درخواستی از من داشت که رد کردم. بعد از رد کردن درخواستش با پدرم صحبت می‌کنم. ناراحتم. پدرم می‌گوید: ناراحت نباش. کار درستی کردی. کدوم دوستِ تو تا حالا دوست واقعی بوده؟! (و چند مثال می‌آورد.) ـ‌ غمگین می‌شوم.

_

دیروز: اتفاق A افتاده

شرایط من:

۱- یک مشکل کاری که آینده‌ام را تحت تاثیر قرار می‌دهد ذهنم را مشغول کرده.

۲- به خاطر گذراندن یک هفته‌ی شلوغ خسته و کلافه‌ام.

۳- کسی مهمان خانه‌مان است که دیدنش آزارم می‌دهد. تصمیم می‌گیرم چند ساعتی را توی ماشین سر کنم. به این شکل:

 

!

 

ص. زنگ می‌زند. از اینکه اتفاق A بالاخره افتاده خوشحال است. چند مشورت می‌گیرد. صحبت می‌کنیم. به روی خودم نمی‌آورم.

سه ساعت بعد:‌ اتفاقی که به خاطر فرار ازش سه ساعت را توی ماشین گذرانده‌ام، ده لیتر بنزین آزاد سوزانده‌ام، توی خیابان‌ها چرخیده‌ام، کمرم از فشار دستگیره‌ی ماشین درد می‌کند و بوی صندلی ماشین و قهوه‌ی فوری و آب‌طالبی گرفته‌ام، بالاخره می‌افتد. مهمان مذکور را می‌بینم. و نگاهش و حرف‌هاش و اینکه حتا نزدیک می‌شود و دست روی شانه‌ام می‌گذارد و من با لبخند خودم را عقب می‌کشم.. و چیزهایی که گفتن ندارد. (دلیل تنفرم برمی‌گردد به همین اعتمادی که به آدم‌ها می‌کنیم و سرخوردگی‌یی که در آخر نصیبمان می‌شود.)

بعد از رفتنش توی واتسپ به ص. پیام می‌دهم:

می‌گویم که گفتی بالاخره اتفاق A افتاد..

ص. می‌پرسد منظورم این است که می‌خواهم کار B را برایم انجام دهد؟

سکوت می‌کنم. گیج شده‌ام. از اینکه حتا می‌پرسد، تعجب می‌کنم.

ص: باشه انجام می‌دم. هر موقع خواستی انجام می‌دم.

من: ینی چی هرموقع خواستی؟ [واقعا گیج شده‌ام.]

ص:‌ الان انجام بدم؟

من:‌ هر جور صلاح می‌دونی! [لبخند عصبی - همچنان گیج و متعجب ام.]

ص: یک ایموجی تشکر می‌فرستد.

من: یعنی چی این؟

ص:‌ یعنی چشم الان انجام می‌دم. مریض دارم یکم بعد انجام می‌دم.

من:‌ باشه.

ص: صبر کن مریضم بره..

من: باشه خب، چرا اینقدر می‌گی؟

ص:‌ عصبانی هستی آخه.

من: نیستم. [عصبانی نیستم اما به شدت متعجبم. حتا نمی‌توانم درست فکر کنم و متوجه منظورش بشوم یا برداشتی از رفتارش داشته باشم.]

ص: یک چیزی می‌گوید که اصلا دوست ندارم اینجا بنویسمش. [رسما داره می‌زنه زیر حرفش]

من: آخه خودت گفتی که اگه اتفاق A بیفته کار B رو انجام می‌دی!

ص:‌ باشه باشه. همین الان. چرا عصبانی ای؟

من: عصبانی نیستم باور کن. [حسی که دارم اسمش عصبانیت نیست. نمی‌دانم اسمش چیست. همین قدر می‌دانم که همه چیز برایم زیر سوال رفته و به اندازه‌ی یک مو تا فروپاشی فاصله دارم.]

در ادامه گفتگو همچنان ادامه می‌یابد. ص. جوری رفتار می‌کند و چیزهایی می‌گوید که منظوری جز اینکه "نمی‌خوام انجام بدم،‌ حالا می‌خوای چه گهی بخوری؟!" را القا نمی‌کند. من هنوز متعجبم. گیجم و سکوت می‌کنم. حتا جوری رفتار می‌کند که انگار این منم که توقع بی‌جایی دارم و اوست که بر حق است. سر آخر با دلخوری می‌گویم هر موقع خواستی انجام بده.

زنگ می‌زند. جواب نمی‌دهم.

_

ساعت یک و نیم بامداد: لحظه‌ی فروپاشی

چند ساعت گذشته. چند ساعتی که سعی کرده‌ام به ماجرایی که پیش آمده فکر نکنم. اما بالاخره اتفاق می‌افتد. من به حرف‌ها فکر می‌کنم. کلمه‌ها جلوی چشم‌هام می‌آیند. به هفته‌ی قبل فکر می‌کنم. به همه‌ی هفته‌های قبلی فکر می‌کنم. باز کلمه‌ها جلوی چشم‌هام می‌آیند. به این فکر می‌کنم که چقدر احمقم. احساس می‌کنم بازیچه شده‌ام. حرف‌های پدرم توی سرم تکرار می‌شود: «کدوم دوست تو تا حالا دوست واقعی بوده؟» به مثال‌هاش به تجربه‌های مشابه قبلی فکر می‌کنم. همیشه فکر می‌کردم "این اون آدمی نیست که پشتمو خالی کنه." حالا اما تمام اعتمادم ناگهان فروپاشیده، اعتمادم به او و به همه‌ی آدم‌ها. حالا یک آدمی مانده روی دستم که دیگر نمی‌دانم باهاش چه باید بکنم؟ چند بار با خودم تکرار می‌کنم که مقصر من نیستم. که بیش از حد واکنش نشان نمی‌دهم. که مسئله بزرگ هست و من الکی برای خودم بزرگش نمی‌کنم. گریه می‌کنم. کلمه‌ها باز جلوی چشم‌هام می‌آیند. سردرگمم. صدای شکستن چیزی را در درونم می‌شنوم. صدای خراب شدن چیزی که دیگر هرگز مثل اولش نخواهد شد. مدام با خودم تکرار می‌کنم که اشتباه نمی‌کنم که تقصیر من نیست. که تقصیر من نیست. (چیزی که در تمام این ماجرا بیش از همه آزارم می‌دهد همین است که مجبورم مدام با خودم تکرار کنم:‌ تقصیر من نیست.)

به سختی به خواب می‌روم.

_

امروز: صحنه‌ی اصلی

ص. یک جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، طوری که انگار فراموش کرده و همچنان همه چیز را انکار می‌کند، چیزهای بی‌ربطی می‌گوید که اصلا برای من مهم نیست.

بعد از سکوتی طولانی نگاهش می‌کنم.

من:‌ باورم نمی‌شه!

ص: چیو؟

من: که نمی‌خوای اون کارو انجام بدی.

ص: الان.. چشم.. چند دقیقه صبر کن.

می‌رود چند دقیقه بعد می‌آید. کاری که قرار بود را انجام داده. می‌گوید که دیروز خسته بوده. معذرت می‌خواهد. بابت لطف هفته‌ی پیش از من تشکر می‌کند.

ص: حله؟

سکوت می‌کنم.

ص: تأیید می‌کنی؟

من: چیو؟

ص: اوکی شد دیگه! حله؟

من: نه حل نیست.

[با تعجب نگاهم می‌کند. اینجا لحظه‌ی انفجار من است. لحظه‌ی شروع بحث. اوج داستان. آنجا که آتش زیر خاکستر شعله‌ور می‌شود. همان جا که از قدرت فهم طرف مقابل ناامید می‌شوی و بالاخره ترجیح می‌دهی افکار توی سرت را با صدای بلند به زبان بیاوری.]

من: می‌دونی... گه زدی!

ص: دیشب شوخی می‌کردم.

من: من اصلا فکر نمی‌کنم شوخی می‌کردی.

ص:‌ شوخی بود.

من: به هر حال اصلا رفتاری نبود که انتظار داشتم ازت.

ص: چیکار باید می‌کردم؟ [با یک حالت انزجاری این را گفت. حالتی که حاکی از این بود که همچنان حق با اوست و این منم که اشتباه می‌کنم.]

گفتم:‌ من واقعا حالم به هم می‌خوره بخوام این چیزا رو توضیح بدم. من اگه بودم مشکلم که حل شد بدون اینکه یک لحظه تعلل کنم اون کارو برات انجام می‌دادم. بدون اینکه حتا ازم بخوای. [صدایم کمی بالاتر رفت] ولی تو گه زدی! حتا این حسم به من دادی که نکنه دارم اشتباه می‌کنم.. نکنه توقع بی‌جا دارم! [اینجا صدایم لرزید و حتا اشک توی چشم‌هام جمع شد اما اجازه ندادم فروپاشی دوم اتفاق بیفتد. فروپاشی‌ها مخصوص نیمه شب اند. که فکرها بهت هجوم می‌آورند که کلمه‌ها صف می‌کشند جلوت و سیلی می‌زنند توی صورتت. نه جلوی کسی که دیگر هیچ وقت برایت آن آدم سابق نمی‌شود.]

اینجا یکی از قسمت‌های کلیدی ماجرا است. من تمام این مدت همه‌اش داشتم به این فکر می‌کردم که اگر من جای او بودم چه رفتاری می‌کردم و توقع همین رفتار را هم از او داشتم. انگار هر وقت از آدم‌های زندگیم ناراحت شده‌ام به این دلیل بوده که توقع داشته‌ام آدم‌ها همان کاری را بکنند که اگر من جایشان بودم انجام می‌دادم. اما هیچ وقت اینطور نیست. بعدا به این قسمت بیشتر فکر می‌کنم.

_

ص. باز عذرخواهی کرد. باز تشکر کرد. [مسئله پذیرفتن یا نپذیرفتن عذرخواهی نیست. مسئله این است که آیا می‌شود شیشه‌ی شکسته را با عذرخواهی مثل اولش کرد؟ آب ریخته را می‌شود با عذرخواهی از کف زمین جمع کرد؟] بعد کمی گلایه کرد و حتا گفت که دارم ناراحتی ام از جای دیگری را سر او خالی می‌کنم.

 گفتم: من از این ناراحتم که یکی فکر کنه من اون خر احمق ساده‌ای‌ام که می‌تونه هر جور دلش خواست باهام رفتار کنه. [صدایم همچنان می‌لرزد.]

اینجور وقت‌ها دعوا دوطرفه می‌شود طرف مقابل سعی می‌کند با بالا بردن صداش از خودش دفاع کند، سعی می‌کند محکومتان کند به اینکه قضاوتش کرده‌اید و هنوز بعد از این همه مدت او را نشناخته اید. بعد حس‌ها را قاطی می‌کند چون یحتمل نمی‌تواند درست فکر کند. یادم هست که حتا گفت:‌ من کی به تو احساس گناه دادم؟ در حالی که احساسی که به من داد به هیچ عنوان حس گناه نبود. حس احمق بودن بود. حس زیادی خوب بودن برای کسی که لیاقتش را ندارد.

[من سکوت می‌کنم. سرم را می‌گیرم توی دست‌هام. نمی‌توانم به صورتش نگاه کنم. می‌گویم که دیگر نمی‌خواهم در این باره صحبت کنم. باز با خودم تکرار می‌کنم که فراموش نکنم هیچ کدام این‌ها تقصیر من نیست.]

حتا گفتم: ناراحتم می‌کنه که داری می‌ندازی گردن من.

و باز آرام گرفت، کوتاه آمد، عذر خواست، و بعد باز:

ص: انتظار همچین برخوردی نداشتم.

[معلومه که انتظار نداشتی. من اهل گله و دعوا نبودم هیچ وقت.]

من: منم نداشتم.

ص:‌ هنوز نمی‌فهمم از چی ناراحتی.

من: بعدا به حرفات یکم فکر کن. می‌فهمی.

ص: باید بهم بگی.

من [ناامید و آرام]: اگه قرار بود بفهمی تا حالا فهمیده بودی.

.......

و بعد من سکوت کردم. و سکوت کردم. و همچنان سکوت کردم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

find the truth, tell the truth

 

I'm leaving the table I'm out of the game

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

De larmes et de sueur, et de sang, et de sang

 

La boxeuse amoureuse

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

این یک ردپا است

١_

مردم بالی در اندونزی از هنر تعریف جالبی دارند. به عقیده‌ی آن‌ها هنر، انجام یک کار نیست؛ هنر، بودنِ یک فرد است. و بنا به این تعریف همه‌ی مردم بالی یکدیگر را و خودشان را هنرمند می‌دانند و هنرشان بودنشان در زندگی است.

٢_

ویسواوا شیمبورسکا در بخشی از سخنرانی‌اش به هنگام دریافت جایزه‌ی نوبل گفته:

«شهود شاعرانه امتیازِ خاص شاعران، یا در کل هنرمندان نیست. گروهی از مردم وجود دارند، وجود داشته‌اند، و همیشه وجود خواهند داشت که به دریافت شهود نائل می‌شوند و اینان کسانی هستند که آگاهانه شغلی برای خود انتخاب کرده و آن را با عشق و شعور برعهده می‌گیرند. چنین پزشکانی پیدا می‌شوند، چنین دبیرانی، چنین باغبانانی و صاحبان صدها و صدها شغل دیگر.

اگر آن‌ها مدام آماده‌ی دیدن فراخوان‌های تازه‌ای در کارشان باشند، کار آن‌ها بی‌وقفه غافلگیرانه خواهد بود. با وجود سختی‌ها و شکست‌ها کنجکاویشان فرو نمی‌نشیند. برای آن‌ها از هر مسئله‌ای که ‌شکافته و حل شده تلقی می‌شود، انبوهی از پرسش‌های جدید به پرواز در می‌‌آید. شهود شاعرانه، هرچه باشد، از «نمی‌دانمِ» بی‌وقفه‌ای زاده می‌شود.

...

اکنون اجازه بدهید بگویم با وجود اینکه شهود را از انحصار شاعران خارج کرده‌ام، اما باز آن‌ها را در گروهِ کم‌شمارِ برگزیدگان سرنوشت قرار داده‌ام. ازاین رو شاید در شنوندگان شُبهه‌هایی به وجود آید. زیرا مجرمان و دیکتاتورها و افراد متعصب و عوام‌فریبی که در مبارزه‌ی خود برای کسب قدرت، شعارهایی الزاماً با صدای بلند سرمی‌دهند نیز شغلشان را دوست دارند و آن را با ابتکار متبهرانه‌ای انجام می‌دهند. درست است، اما آن‌ها «می‌دانند». می‌دانند و آنچه که می‌دانند تا ابد برای آن‌ها کافی‌ست. دنبال چیزی نیستند که بیشتر از آنچه که می‌دانند باشد، چرا که اگر دنبالش می‌رفتند شاید از قدرت استدلالشان کاسته می‌شد.»

این بخش از سخنرانی را از مقدمه‌ی کتاب "آدم‌ها روی پل" برداشته‌ام.

۳_

«گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعدا عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی _مثل دانته_
در کنار بقبقوی کف کرده‌ی موج به جدار لوله‌های نفت
حفره‌ای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجره‌ها، پشت میله‌های ابلیسی، شاعرها را خواهیم دید
که نمی‌دانند شاعر هستند، اما هستند،

زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتا اگر شعری هم نگفته باشد 
و دوزخ تجربی است...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست! 
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد مصداق «یقولون ما لایفعلون» خواهد بود 
دوزخ باید تو را بطلبد 
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی 
...
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربه‌ی دوزخ به‌اضافه‌ی کلمه یعنی شاعر»

از کتاب اسماعیل _ رضا براهنی

۴_

دوستی می‌گفت: «هنرمند کسی است که وانمود می‌کند چیزی را می‌داند که اساسا گفتنی نیست.» اگرنه هرکسی می‌تواند وانمود به دانستن چیزی کند که نمی‌داند یا ندانستن چیزی که می‌داند.

هر احمقی می‌تواند خودش را به ندیدن بزند ولی چه کسی می‌داند که کبک، با کله‌ی فرو رفته زیر برف، چه حالی دارد؟*

* نقلی است که استاد از بکت آورد.

به عنوان مثال همین جناب بکت. بکت به آن‌جا رسیده بود که می‌توانست روی هر مزخرفی دست بگذارد و تبدیلش بکند به هنر.

وانگهی چون نیک بنگری اشتراکی هم می‌یابی میان براهنی با بکت. بی‌سروته‌بودگی‌شان مشترک است.

۵_

نگرش دیگری هم داریم که معتقد است شعر قسمتی است از ادبیات و شاعر، هرچقدر هم که بزرگ و قابل، در بهترین حالت ادیب است نه هنرمند.

بله. بعضی هم معتقد اند که نباید دامنه‌ی هنر را خیلی وسیع بگیریم. ادبیات مستقل است، اصالت و تمایز دارد.

۶_

شعر امروز البته تعریف جدید دیگری هم دارد:

برای شاعر شدن

دیگر به

«نمی‌دانم»

یا

«دوزخ»

احتیاج ندارید،

کلمه به اضافه‌ی اینتر می‌شود شعر.*

به این ترتیب که شعر هرچه اینترهاش بیشتر، بهتر.

* استاد هم اکنون یک شعر سرود.

۷_

شاید به قول فرنگی‌ها کمی اوت آف کانتکست به نظر بیاید اما به عنوان درسی در زندگی‌تان لحاظ کنید:

«هنر معشوقه‌ای حسود است و اگر مردی/زنی استعداد نقاشی، شعر، موسیقی، و معماری یا فلسفه داشته باشد، همسری بد و مشکل‌ساز خواهد بود.»*

* این هم نقلی بود _ با مختصری تغییر _ از فیلسوف و نویسنده‌ی آمریکایی رالف والدو امرسون.

بزرگوار دامنه‌ی هنر را بیش از حد پهن گرفته و فلسفه را هم چپانده توش.

۸_

یکی از دوستان وبلاگ‌نویس، که قلمش مورد علاقه‌ی من است ـ ضمن ابراز ارادت :) ،‌ در نظری خصوصی تعریفی نقل کرده از موریس بلانشو که می‌گوید: «تجربه‌ی اثر هنری،‌ تجربه‌ی امکان دیدن و لمس کردن نیست، بلکه غیرممکن بودن ندیدن است.»

من به این ترکیبِ «غیرممکن بودنِ ندیدن» مشکوکم. موریس بلانشو تعریف دیگری هم دارد که می‌گوید:‌ «نقاشی [بخوانید هنر]، جهانی است که تنها آن‌ که کلیدش را دارد به آن وارد می‌شود.» این دو تعریف را اگر با هم ترکیب کنید می‌شود:‌ ندیدن، در تجربه‌ی یک اثر هنری، تنها برای آن‌ که کلیدش را دارد غیرممکن است. این برایم قابل قبول‌تر است. اگر نه هر احمقی، همانطور که می‌تواند خودش را به ندانستن بزند،‌ از پس ندیدن اثر هنری هم برمی‌آید، چه بسا مقابل تندیس داوود میکل آنژ ایستاده باشد.

۹_

در سکانس آخر فیلم کمال‌الملکِ علی حاتمی، کمال‌الملک، استاد نقاشِ پیرِ در تبعید، خطاب به پیرمرد قالیباف که درخواست دارد قالیچه‌ی تازه از دار افتاده‌اش با خاک پای استاد تبرک شود، گرچه که ذکر می‌کند این زیرپایی شأن استادان هنر نیست، درحالی که تابلوی نقاشی‌اش را از روی سه پایه به زمین می‌گذارد و اشک از چشمانش سرازیر می‌شود (صورت تیپیک سوژه‌ی نه چندان خوددار فارسی که هر آن مترصد است بزند زیر گریه) می‌گوید:‌ استاد تویی. هنر این فرشه. شاهکار این تابلو است. دریغ همه‌ی عمر یک نظر به زیر پا نینداختیم.

و این چنین دامنه‌ی هنر همچنان در حال گسترده‌تر شدن است.

عده‌ای علی حاتمی را سعدی سینمای ایران می‌دانند. به این ترتیب شاید به نوعی فیلم‌هایش را شعر و او را شاعر می‌دانند، که بنابر گفته‌ی خانم شیمبورسکا پر هم بی‌راه نیست. چنان‌که شخصا معتقدم مثلا آنجلوپولوس، که بعید می‌‌دانم یونانی‌ها با گنده‌گوزیِ مشابهی او را هومر سینمای یونان بدانند، به نوعی شاعر بود و فیلم‌هاش به نوعی شعر بودند.

۱۰_

سارتر نوشته بود: هدف غایی هنر عبارت است از جهان را دوباره تملک کردن و آن را به همان گونه که هست در معرض تماشا گذاشتن اما به صورتی که گویی از آزادی بشر سرچشمه گرفته است.

یادم باشد چهل پنجاه مرتبه از روی این جمله بنویسم.

هرچند گفتن ندارد که:

// و او، مردی که ما گرفته بودیم و سنگسارش کرده بودیم و بعد دست و پایش را بریده بودیم، بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، فریاد زده بود "آزادی" و ما با یک قیچی او را به درون حافظه‌اش رانده بودیم. مغزش را شکاف داده، زبانش را در گور کوچک آن شکاف دفن کرده بودیم. 
روزگار دوزخی آقای ایاز _ براهنی //

۱۱_

می‌فرماید: شعر [هنر] آن است که چون آینه خود در آن بینی.

۱۲_

یدالله رؤیایی در فنومنولوژی حجم نوشته: «دنیای ما، در برابر چشم ما، به اندازه‌ی کافی زنگ زده، خنگ و ابله است. پر از واقعیت‌های حک شده، کرخت و ناتوان. این واقعیت‌ها را اگر در تصویر و تصور خودمان هوشیار نکنیم، آخرین شانسشان را برای بیداری از دست می‌دهند. شعر، آخرین شانس برای بیداری واقعیت‌های خواب زده است.»

۱۳_

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

فرد نمرده است!

چطور می‌شود انسان فراموش کند و فراموش کند که فراموش کرده است و فراموش کند که فراموش کرده که فراموش کرده است؟

ـ مرگ تنها جوابی است که به ذهنم می‌رسد.

چطور می‌شود انسان بالقوه بمیرد بدون اینکه بالفعل مرده باشد، ولی بداند که مرده است و بداند که چون مرده است پس فراموش کرده و فراموش کرده که فراموش کرده؟

ـ جواب این را هم می‌دانم.

چطور می‌شود انسان بمیرد و بداند که مرده است و بتواند دوباره زنده شود؟ بتواند خودش را از نو، سلول به سلول، استخوان به استخوان، اندام به اندام بسازد و بدون نیاز به مخلوقی در بیرون ـ گویی که خودش مخلوق درونی خودش است و نه هیچ کس دیگر ـ از روحی درون خود بدمد و دوباره زنده شود. و این‌بار واقعا زنده باشد؟

ـ جواب این را نمی‌دانم.

مثل خیلی چیزهای دیگری که نمی‌دانم. ساختن جسم را تا حدودی می‌فهمم، اما اینکه آن روح از جنس چیست یا چگونه دمیده ‌می‌شود را نمی‌دانم. اینکه آدم خودش به تنهایی از پس همه‌ی این‌ها برمی‌آید یا نه را هم مطمئن نیستم. راستش را بخواهید هنوز از این‌که کاملا مرده‌ام یا دارم نفس‌های آخرم را می‌کشم هم مطمئن نیستم اما تقریبا اطمینان دارم که در حال تجربه‌ی یکی از این دو حالت ام.

بالاخره انسان در یک مرگ خود خواسته هم ناخودآگاه تمام تلاشش را می‌کند تا نمیرد. این را بارها از نزدیک به چشم دیده‌ام. گاهی موفق و گاهی ناموفق. اینکه موفقیت در بودن است یا نبودن را من نمی‌دانم اما می‌دانم که جسم به سادگی دست از زنده بودن نمی‌کشد.

می‌دانم هیچ کدام این‌ها فضیلت نیست. خوب نیست یا بد نیست. درست نیست یا غلط نیست. فقط هست. همین.

نمی‌فهمم آن نقاشی‌ها، آن جمله‌های تو در توی گیج کننده و آن اشک‌ها تپش‌های آخر قلبی است که علی رغم اینکه مغز بهش دستور می‌دهد که بایست تقلا می‌کند تا نمیرد، یا تلاش‌های وجود ناقصِ تنهایی است که سعی می‌کند سلول‌هایش را از نو سرهم کند و چیزی از جنسِ جسم بسازد؟

می‌دانم و خوب می‌دانم که من آن عبد مومن بی چون و چرای خداوند نبوده‌ام هیچوقت. دست کم در سال‌های آخر عمرم نبوده‌ام. من بارها وجودش را زیر سوال برده‌ام. به بودنش شک کرده‌ام. به اینکه چقدر نیازمند بودنش هستم یقین برده‌ام. رفته‌ام. برگشته‌ام. قهر و آشتی‌ها کرده‌ام. سر جنگ نداشته‌ام هیچ وقت اما در بدترین حالت، بی‌رحمانه سکوت کرده‌ام؛ ولی او با وجود همه‌ی این‌ها بارها وجودش را به رخم کشیده است. با فراموش نکردنم. با انجام کاری که حالی‌ام کند حواسش بهم هست هنوز. این حرف‌ها واقعا گفتن ندارد اما چیزی که قصد گفتنش را دارم این است که نمی‌فهمم همه‌ی این‌ها به این معنی است که او نمی‌گذارد من تمام و کمال به حال خودم بمیرم یا اینکه فهمیده مرده‌ام و دارد کمکم می‌کند تکه‌های گم شده‌ام را از نو سر هم کنم یا از نو بسازمشان؟

نگویید که چه فرقی می‌کند؟ به حال من خیلی فرق می‌کند.

ـ جواب به این سادگی‌ها به دست نمی‌‌آید و من هنوز فراموش نکرده‌ام که فراموش کرده‌ام.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

مانترای همیشه‌ی متروک

What are you so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

What are you so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

What is it you're so afraid to lose?

What is it you're thinking that will happen if you do?

...

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

جایی برای رفتن

جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد وقتی که به قول شاعر از مست کردن خسته شده‌ای و از علف دیگر کاری ساخته نیست، و بنزودیازپین‌ها دیگر ارضایت نمی‌کنند و زولپیدم دیگر کمک‌ات نمی‌کند که بتوانی بخوابی، وقتی که به حشیش یا کوکائین رفتن منطقی به نظر نمی‌رسد، و سایکدلیک در دسترس‌ات نیست. جایی ـ فراتر از مرگ که انتظارت را می‌کشد ـ برای رفتن باید وجود داشته باشد.

وقتی دیگر دیدن یک فیلم یا خواندن یک رمان یا خریدن چیزی که چند ماهی انتظار خریدن‌اش را می‌کشیدی کفایت نمی‌کند. جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد که کارت به بیمارستان اعصاب و روان یا خودکشی نکشد. و این رفتن باید چیزی ورای فرار کردن یا پنهان شدن باشد. وقتی تمام عمرت فرار کرده باشی می‌دانی که فرار کردن دیگر جواب نیست.

دیگر نمی‌خواهم فرار کنم یا جایی پنهان شوم. می‌خواهم بمانم. و این ماندن به معنای جنگیدن نیست. شاید هم من هنوز به مرحله‌ای نرسیده‌ام که چیزی برایم ارزش جنگیدن داشته باشد. هنوز توان جنگیدن ندارم، نه برای کسی، نه برای چیزی و نه برای خودم و نه برای زندگی؛ اما می‌خواهم تمام تلاشم را بکنم که دیگر از فرار خبری نباشد. که اگر کار به مرحله‌ی سخت‌اش رسید فرار نکنم. که اگر چیزی به جایی نرسید بی‌خداحافظی رها نکنم و بروم. می‌خواهم خداحافظی کردن را یاد بگیرم و تحمل‌اش کنم. می‌خواهم دفعه‌ی بعدی اگر کسی آزارم داد بمانم و توی چشم‌هاش نگاه کنم و از رنجی که کشیده‌ام حرف بزنم، نه که چند سال بعد پیش دیگری از حرف‌های هیچ وقت نزده‌ای بگویم و باز هم نتوانم به زبانشان بیاورم. فرار کردن دیگر جواب نیست و البته کار به جایی رسیده که دیگر جایی هم برای فرار کردن وجود ندارد.

زمانی پناهگاه‌های زیادی برای پنهان شدن داشتم. اصلا وارد جایی که می‌شدم، هر جایی، اول دنبال راه در رو و گوشه‌ای برای فرار می‌گشتم. و همیشه جایی برای پناه بردن وجود داشت. مثلا حیاط پشتی متروکه‌ی مدرسه که نیمکت‌های کهنه را تویش انبار کرده بودند و بین بچه‌ها پیچیده بود که روح دارد یا یک همچین چیزی و هیچ کس جرات نداشت پایش را آنجا بگذارد. کارگاه نقاشی یک اتاق کوچک تنگ و تاریکِ انباری طور داشت و استادم خوب فهمیده بود وقتی خبری ازم نیست یا می‌خواهم از زیر کار در بروم یا خسته شده‌ام یا ازش لجم گرفته کجا باید دنبالم بگردد. بعدها بزرگ‌تر که شدم توی سلف دانشگاه، میزی منتهی الیه غربی رو به دیوار پناهگاه من بود که لم بدهم و پاهایم را دراز کنم روی صندلی روبه‌رو و صدای موزیک توی گوشم را تا جایی که راه دارد بلند کنم. یک جای پنهانی‌تر هم داشتم که برای مواقع ضروری‌تر بود. پشت بام مسجد دانشگاه. صندلی‌یی که یحتمل متعلق به سال اول تأسیس دانشگاه بود را می‌گذاشتم زیر پاهام و از شیشه‌ی نیمه شکسته‌ی پنجره‌ی خرپشته می‌پریدم روی پشت بام. خوراک روزهای ابری و بارانی بود. بعدتر تراس جراحی چهار مأمن روزهای پست کشیکم بود. صبح فردای کشیک‌ها روی صندلی زهوار در رفته‌ی کثیفش می‌نشستم و هوس سیگار کشیدن به سرم می‌زد.

حالا اما اوضاع دیگر فرق کرده. آن میز و صندلی سلف دانشگاه دیگر سر جایشان نیستند. سر جایشان هم اگر باشند دیگر جایی برای من ندارند. شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره‌ی خرپشته‌ی پشت بام مسجد دانشگاه احتمالا مدت‌هاست که عوض شده. تراس جراحی چهار سرجایش هست اما دیگر اثری از صندلی زهوار در رفته‌ی کثیف من نیست. و معلوم نیست توی کدام زباله دان کجای شهر تنهاتر رها شده به حال خودش. شرایط دیگر عوض شده. هیچ محل فراری دیگر مثل قبل سهل الوصول نیست.

حالا دیگر نمی‌توان حتا هیچ کافه‌ای برای فرار پیدا کرد. اکثرشان بوی گند روغن سوخته می‌دهند. تردمیل باشگاه هم جای خوبی برای فرار نیست. با آن آینه‌های سرتاسری روبه‌روت که تویش کسی را می‌بینی که زنده بودنش نه آن زنده بودنی است که آنی می‌اندیشید:‌ لرزش‌های خفیفی را می‌بینم، گوشت ماتی را می‌بینم که ول و رها می‌شکفد و می‌تپد.

حالا دیگر نه می‌شود پناه برد به آبدارخانه‌ی درمانگاه، نه اتاق داروها، نه حیاط پشتی و نه هیچ جهنم دیگری. کار به جایی رسیده که توی دستشویی درمانگاه هم آسایش نداشته باشم. یا توی ماشینم، یا خانه‌ام، یا اتاق خوابم. آدم‌ها همه جا هستند و صدایشان از هر جایی شنیده می‌شود و یک جوری فریاد واکسن واکسن سر می‌دهند که گویی تقصیر ماست! و خواسته‌ای دارند و داستانی، دردی و غمی برای افزودن به غم‌هایت.

کار به جایی رسیده که مجبورم به پاسخگویی و تلفن لعنتی‌ام که زنگ می‌خورد دیگر نمی‌توانم بگویم گور باباش. می‌گویند مسئولی و شوربختانه راست می‌گویند و من تمام عمر از این کلمه و باری که روی دوشم می‌گذارد فراری بوده‌ام.

خلاصه همه جا پر از نور است و صدای آدمیزاد. گاهی هوس می‌کنم بر سر آدم‌ها فریاد بزنم که برای یک ساعت هم که شده سکوت کنید، چراغ‌ها را خاموش کنید، پرده‌ها را بکشید، کولرها را با چند گلوله‌ از کار بیندازید تا صدای بادشان توی پره‌های تق و لقِ دریچه‌ها سمفونی جیر جیرِ گوش خراش راه نیندازد. به مقدساتتان قسم کمی سکوت کنید. کسی اینجا دارد به جنون می‌رسد. (و بعد روی سنگ قبرم بنویسید مرحوم توی ننه من غریبم بازی استاد بود.)

باور کنید چهار پنج سال پیش اگر بهم می‌گفتند که چهار پنج سال دیگر پیدا کردن جایی که نور زیادش چشم‌هایت را اذیت نکند برایت سخت می‌شود بهش می‌گفتم گمشو بابا! ولی امروز کار به اینجا رسیده است.

بنابراین فرار کردن را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام کنار. باید بمانم. باید بمانم و یک خاکی بر سر بریزم و جایی برای رفتن برای خودم دست و پا کنم.

مثلا همین که چند دقیقه‌ای بی‌حرکت بنشینم و سعی کنم کمرم را راست نگه دارم و تنفسم را کنترل کنم و در سکوت به هیچ چیز فکر نکنم. آنقدر سکوت کنم تا اینکه بالاخره ـ به قول نویسنده‌ی کتابی ـ صدایی بشنوم. جایی برای رفتن مثل بوم نقاشی گوشه‌ی اتاقم، یا موسیقی زیبایی که تازه شنیده‌ام، یا حرف زدن با کسی که ظرافت کلمه‌هاش آبی خنک باشد روی آتش درونم.

جایی برای رفتن شبیه وبلاگی که برای خودم باشد و بتوانم بنویسم بی‌آنکه دغدغه‌ی خوانده شدن داشته باشم.

بله. جایی برای رفتن باید وجود داشته باشد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
۰ دیدگاه