رسم روزگار این است
برایم پیامی فرستاد که: «فلانی حالش خوبه؟ رو به راهه؟»
به احترام همهی عشقی که در گذشته از نزدیک شاهدش بودم، به احترام همهی محبتها، مهربانیها، خاطرهها، زندگیها، به احترام احساسی که خودم از دل و جان درکش میکنم، به احترام همهی نگرانی و شرم و محبتی که توی سؤالش بود، به احترام همهی اینها دلم نیامد بگویم فلانی، عشق سابقت، همان که یک زمانی برای هم میمردید و فکر میکردید زندگی بدون آن یکی ممکن نیست و اصلا زندگی نیست و مردگی است و زمان بدون او اصلا نمیگذرد و الخ، حالا ازدواج کرده و با آدم جدید زندگیاش حالش خوب است و خوش است و خوشبخت است. حالا بدوناوزندگیممکننیستِ زندگیاش یک کس دیگری شده و جانش برای دختر دیگری در میرود.
نگفتم.
به یک آرهی خشک و خالی بسنده کردم و گذاشتم همهی حرفها بماند در ناگفتهها.
زندگی بعضی وقتها آنقدر عجیب و بیرحم و سنگدل است که آدم غصهاش میگیرد. بعضی وقتها بدون فکر کردن راحتتر میگذرد.
حالا بیا همهی این حرفها را بگذاریم کنار. بیا رجوع کنیم به حافظهی شخصیمان. به همهی کسانی که فکر میکردهایم زندگی بدون آنها ممکن نیست اما بوده، هست و خواهد بود. به همهی کسانی که میگفتهاند که حاضرند برایمان جان بدهند اما حالا جانشان کس دیگری ست. و مبادا که خیال کنی ایراد از اوست یا تو یا دیگری. رسم روزگار این است. اصلا باید اینطور باشد.
میگویی بیرحمانه ست؟ بله هست. اما چکار میشود کرد؟