همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

می‌گویند خاک مرده سرد است

من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام و هر بار با خودم گفته‌ام این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست، و باز هم عهد شکسته‌ام، و باز هم برگشته‌ام به تو، و باز هم با یک کلمه گفتنت شکسته‌ام و شکست خورده‌ام.

من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام اما این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست. کسی همیشه می‌گفت: وقتی امکانی برای وصال نیست باید روی فراق خاک ریخت. حالا من می‌خواهم روی این فراق خاک بریزم. می‌خواهم تو و خیالت و غم نبودنت و غم نبودنِ در بودنت را یک‌جا با هم دفن کنم. می‌خواهم روی همه‌ی این سال‌ها خاک بریزم. روی تویی که مدت‌هاست تمام شده‌ای و مرده‌ای و من نخواسته‌ام یا نتوانسته‌ام مردنت را باور کنم. می‌گویند خاک مرده سرد است. می‌گویند مرده را که خاک کنی غم از دست دادنش قابل تحمل‌تر می‌شود. می‌گویند آدم باید یک چیزهایی را از دست بدهد تا چیزهای جدیدی به دست بیاورد. آدم‌ها خیلی چیزها می‌گویند. اما کیست که حجم اندوهی که من در همه‌ی این سال‌ها تحمل کرده‌ام را توصیف کند؟

می‌خواهم از دست بدهم به امید به دست آوردن چیزی، جایی، کسی بهتر. می‌گویند آدمیزاد به امید زنده است.

 

پ ن: لطفا نگویید اگر واقعا عاشق بودی این‌ها را نمی‌نوشتی و الخ. من عاشقم و خواهم بود. می‌گویند عشق مسئله‌ی عاشق است نه معشوق. بله، آدم‌ها خیلی چیزها می‌گویند.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

هجده

تنها زندگی کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبه‌ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی _ یا تحمل می‌کنی، یا غرق می‌شوی. باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه‌ات را از نگاه به گذشته بازداری تا نابود نشوی.

| یکی مثل همه _ فیلیپ راث، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر چشمه |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

ما خلق پر شکایت گریان ناامید

شب که می‌شود دلم می‌خواهد حرف بزنم. مثل سگ دلم می‌خواهد حرف بزنم. کلمه‌ها مثل آن مخلوط مهوع گیر کرده پشت حلق قبل از استفراغ دلشان می‌خواهد از مغزم بزنند بیرون. نکته‌ی مسخره‌اش اینجاست که نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم. گاهی اوقات خودم هم خودم را نمی‌فهمم.

دیشب یک نفر برایم نوشت:‌ «شما خیلی جذاب هستید.» مدت‌ها بود کسی با این صراحت از من تعریف نکرده بود؟ برایش نوشتم: «واقعا؟» باورم نمی‌شد که جذاب باشم. برایش نوشتم: «من احتمالا آدم دوست داشتنی‌ای نیستم. به خاطر این‌که دوستای زیادی داشتم که دیگه ندارمشون. یا نیستن دیگه کنارم یا نیستن دیگه...» و بعد گریه‌ام گرفت. از این‌که داشتم این حرف‌ها را به کسی می‌زدم که هیچ نمی‌شناختمش گریه‌ام گرفت. بعد آنقدر گریه کردم که دچار تنگی نفس شدم. سینه‌ام درد گرفت. حالم بد شد. قبلش می‌خواستم همین حرف‌ها را برای تو بگویم اما دیدم هنوز بعد از چند روز پیام آخرم را ندیدی. پشیمان شدم. فکر کردم تو هم یکی از همان خیلی‌هایی هستی که دیگر ندارمشان. و گریه‌ام گرفت.

امروز پروپوزالم را بهانه کردم که از خانه بیرون نروم. حالم هیچ خوب نبود. بعد نگاه کردم دیدم همه‌ی چیزهایی که این‌جا نوشته‌ام همه‌شان یک مشت غر و مزخرف و چسناله‌ی تکراری اند. بعد دیدم همه‌ی جمله‌هایی که اخیرا توییت کرده‌ام هم یک مشت چسناله و مزخرف تکراری اند. بعد فکر کردم این همه ناراحتی و افسرده‌خویی از کجا می‌آید؟ از تو؟ از نبودنت؟ از خانواده‌ام که انگار در مشرق سیر می‌کنند و من در مغرب؟ از دوستانی که برایم نمانده‌اند؟ از سختی درس و کشیک‌ها؟ از تنهایی؟ از این‌که مدام چپیده‌ام توی این خانه و بیرون نمی‌روم؟ از کامل نبودن رژیم غذایی؟ از هرمون‌ها؟ از گرمای هوا؟ از چی؟ و به نتیجه نرسیدم. شاید همه‌ی این‌ها و هیچ کدام از این‌ها. بعد فکر کردم به چیزی که این اواخر مدام بهش فکر می‌کنم. به آینده. به ترسم از آینده. به این‌که فردا چه می‌شود و چه نمی‌شود. به بی‌تجربگی‌هایم. به این‌که هیچ کس نیست که این راه را قبلا رفته باشد و راهنمایی‌ام کند و برایم بگوید که چکار کنم و چکار نکنم. به این‌که همیشه باید بروم و سرم به سنگ بخورد و برگردم و باز دوباره همه‌ی این‌ها تکرار شود تا شاید یاد بگیرم راه درست چیست. به همه‌ی این‌ها فکر کردم و به نتیجه‌ی مشخصی نرسیدم. بعد با ص که چند سال است امتحان تخصص می‌دهد و قبول نمی‌شود بحث کردم و سعی کردم کمی به چالش بکشمش که اصلا برای چه باید متخصص شد؟ تحمل این همه سختی و بدبختی به چه قیمتی؟ و این‌که اصلا ارزشش را دارد یا نه؟ همه‌ی این‌ها را گفتم که خودم را قانع کنم. که یک نفر بگوید این راه سخت و طولانی ارزشش را دارد.

با همه‌ی این‌ها، یک چیزی توی زندگی من باید باشد که نیست. یک جای کارم می‌لنگد و هنوز نفهمیده‌ام که دقیقا چیست. در هر حال از چسناله نوشتن خسته شده‌ام. کاش بتوانم خودم را بزنم به بی‌خیالی. به فکر نکردن. به هرچه پیش آید خوش آید.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

همچون هوار کشیدن بالای یک برج بلند

مثل این است که بروی توی خیابان و اولین انسانی را که دیدی بکشی کنار و بپرسی: به نظر شما چطور شد که همه رفتند و هیچ کس نماند؟ چطور شد که با فکر کردن به فردا و فرداها پشتمان لرزید و ماندیم در مرداب کلافگی و بی‌کفایتی و بی‌خبری؟ چطور شد که زمان مثل برق و باد گذشت و ما ماندیم ثابت و متروک و بی‌حرکت؟ چطور شد که هی ماندیم و گندیدیم و گندمان درآمد؟ چطور شد که دیگر هیچ چیز حالمان را خوش نکرد؟

مثل این است که از بی‌کسی و بی‌مخاطبی، از بی‌توجهی اویی که باید توجهی می‌کرد و نکرد، از هجوم حرف‌های نگفته‌ی نگفتنی بروی توی خیابان و روی یک پل هوایی یا وسط آب‌نمای یک میدان شلوغ یا بالای یک برج بلند یا وسط یک پاساژ شلوغ یا پشت یک چراغ قرمزِ چند دقیقه‌ای بایستی و فریاد بزنی و فریاد بزنی و فریاد بزنی و نه تو بفهمی چه می‌گویی و نه دیگران.

آدم‌ها از هجوم حرف‌های نگفته‌ی نگفتنی به چی پناه می‌برند؟ به نویسندگی؟ به نقاشی؟ به موسیقی؟ به کار؟ به خودفروشی؟ به هوار زدن توی خیابان و وسط میدان و بالای یک برج بلند و الخ؟ به چی؟ به ساعت‌ها و ساعت‌ها زل زدن به سقف و دیوار اتاقشان؟ همه‌ی این‌ها را هم که امتحان کردند و جواب نداد چی؟

مثل این است که بروی توی خیابان و دست اولین انسانی را که دیدی بگیری و بکشی‌اش کنار و برایش بگویی همه‌ی آن‌چه را که گفتن ندارد. بعد هم از این همه بی‌کسی و بی‌مخاطبی دلت بگیرد و تنها یک درد دیگر اضافه کنی به دردهای دیگرت.

نوشته بودم این‌که هیچ کس تو را نفهمد یک درد است، این‌که حتا نتوانی دردت را طوری توضیح بدهی که لااقل یک نفر بفهمد یک درد بزرگ‌تر.

این حرف‌ها گفتن ندارد.

هیچ کدام از این حرف‌ها گفتن ندارد.

 

پ ن:

هوار. [هً] (اِ) فریادی است برای استمداد و استعانت هنگامی که حریق یا خرابی در جایی پدید آید و یا مصیبتی دیگر روی نماید.

(لغت‌نامه دهخدا)

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

هفده

دیگر نمی‌توانم دنبال این سایه‌های بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کُشتی بگیرم. شماهایی که گمان می‌کنید در حقیقت زندگی می‌کنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمی‌خواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. می‌خواهم چشم‌هایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.

| زنده به گور _ صادق هدایت |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

خلوتِ بی‌فکری

در خانه‌ی مادربزرگم، یک خانه‌ی قدیمی در یکی از محله‌های قدیمی یک شهر کوچک قدیمی، زمستان است. شب است. نیمه‌شب است. بیرون باران می‌بارد. از همان باران‌ها که گلی توی در دنیای تو ساعت چند است بهشان می‌گفت بارش. نور زرد رنگ یک آباژور قدیمی، دیوارهای کهنه‌ی ترک برداشته، قالیچه‌ی دستباف قدیمی، بخاری گازی که شعله‌هایش نارنجی می‌سوزد، کتری چدنی ته سوز و قهوه جوش مسی روی بخاری، یک تلوزیون ناسیونال قدیمی خاموش و خاک گرفته گوشه‌ی اتاق، یک چمدان کوچک باز نشده گوشه‌ی دیگر، چند قاب عکس که تویشان آدم‌های رفته لبخند زنان دارند می‌گویند سیب به دیوار غربی، یک پنجره‌ی بزرگ با پرده‌های حریر کشیده در دیوار جنوبی، یک کاناپه‌ی کهنه‌ی زهوار در رفته درست روبه پنجره، من نشسته روی کاناپه، تنها، تنهای تنها، صدای باران که می‌خورد به برگ‌های پهن چنارهای توی کوچه، بوی قهوه‌ی دمی که پیچیده در خانه، من که مچاله شده‌ام روی کاناپه و شال سفید رنگ بزرگی که مادربزرگ تازه فوت کرده‌ام برای خودش بافته بود را محکم پیچیده‌ام دور خودم، من که زل زده‌ام به چراغ تیر برق کوچه، به قطره‌های باران توی نور زرد چراغ، به قطره‌های باران که چکه چکه فرود می‌آیند بر شیشه‌های بخارگرفته‌ی پنجره، من که ذهنم خالی است از زندگی و هرچه نامش زندگیست، من، تنها، خانه‌ی قدیمی یک شهر کوچک قدیمی. زمستان.
و همین. بی بیش و کم.
پ ن: اولین روز فرار به خانه‌ی متروک مانده‌ی مادربزرگ فوت شده‌ام. فرار به تنهایی و خلوت. فرار به خود. فرار به هیچ. برای هیچ.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

من نویسنده نبودم

من نویسنده نبودم، دست و پا می‌زدم.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

خوب که نباشی خیالم جمع نیست

نوشته بودم: ... ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.
بعد فکر کردم مهم نیست با من باشی یا نباشی، مهم نیست این‌جا باشی یا نباشی، مهم نیست دیگری را به من ترجیح بدهی یا ندهی، مهم نیست من خوشبخت و خوشحال باشم یا نباشم. هیچ کدام این‌ها مهم نیست. همین که تو خوب باشی کفایت می‌کند.
بعد فکر کردم دوست داشتنِ زیاد، آدم را تا کجاها که نمی‌تواند بکشاند. فکر کردم که تو یک انسان مستقلی و می‌توانی گاهی خوب نباشی. می‌توانی ناراحت باشی، عصبانی باشی، مستاصل باشی. فکر کردم من و این دوست داشتن‌های دست و پا گیرم نمی‌توانیم ناراحتی‌ات را ببینیم. تو حق داری گاهی ناراحت باشی ولی خوب نبودنت من را از پا درمی‌آورد. خوب که نباشی خیالم جمع نیست. خوب که نباشی یک جای کارم می‌لنگد. خوب که نباشی من هم از پس هزار کیلومتر بدم.
بعد فکر کردم اگر قرار باشد تو را بسپارم به زمان، به دیگری، به دیگران، به هر آن‌چه که من نمی‌دانمش یا نمی‌بینمش هنوز، اگر قرار باشد تو را بگذارم و خود تنهایم را بردارم و برای همیشه بروم، اگر قرار باشد هیچ چیز از این سال‌ها نصیب من نباشد... اگر قرار باشد همه‌ی این‌ها بشود و حال تو خوب نشود، چه فایده؟ چه فایده از همه‌ی این رفتن‌ها؟ فکر کردم خیالم که جمع نباشد نمی‌توانم دست از تو بکشم. و این دست نکشیدن‌ها معنی‌اش این نیست که چیزی از تو بخواهم، معنی‌اش این است که همیشه بخشی از وجودم اسیر تو می‌ماند. معنی‌اش این است که من دیگر هیچ وقت تمام و کمال از آن خودم نخواهم شد. پس خوب باش.
تو حق داری که گاهی خوب نباشی... ولی تو خوب باش. خوب که نباشی خیالم جمع نیست.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

دوشنبه، ۶ آذر ۱۳۹۶

«شاید زمان آن رسیده باشد که بنشینیم و برای آدمِ رفته آرزوی خوشبختی کنیم.
بگذاریم شبیه عشاق دنیای ادبیات، برای هم از روسِ اصیلِ مغرور و بارانی‌های انگلیسی بگویند و جعبه‌ی کوچک کادوپیچ شده‌ی توی جیب چپش و قاصدک‌هایی که به امید رسیدن به هم فوت می‌کنند.
می‌دانی چیست؟ احساس دختربچه‌ی پنج شش ساله‌ای را دارم که ناگهان از دنیای کوچک و رنگی رنگی زیبایی که خودش با دستان کوچکش برای خودش ساخته، بیرونش انداخته‌اند و پرتش کرده‌اند توی دنیای خاکستری و بزرگ و زشت آدم بزرگ‌ها.
"ناگهان" می‌دانی یعنی چه؟ من ناگهان بزرگ شدم و از شدت عدم تحمل این بزرگی در حال شکستنم و شاید شکسته‌ام و خبر ندارم.
"فقدان" می‌دانی یعنی چه؟ من بیشتر از هر وقت دیگری به بودنت نیاز دارم، به آغوشت.
تو اصلا "نیاز" می‌دانی یعنی چه؟
ببینم، تو اصلا وجود داری؟»
| از یادداشت‌های آذر ماه ۱۳۹۶ |

ناگهان می‌دانی یعنی چه؟
ناگهان می‌تواند کش بیاید. یک سال، دو سال، ده سال. ناگهان می‌تواند سال‌های سال کش بیاید.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

فیلمی کوتاه درباره عشق

- چرا منو دید می‌زنی؟
- چون دوستت دارم.
- چی می‌خوای؟
- نمی‌دونم.
- می‌خوای منو ببوسی؟
- نه
- می‌خوای با من بخوابی و عشق‌بازی کنی؟
- نه
- می‌خوای با من سفر کنی؟
- نه
- پس چی می‌خوای؟
- هیچی
- هیچی؟
- هیچی.

این‌ها دیالوگ‌های فیلمی بود از کیشلوفسکی به نام "فیلمی کوتاه درباره عشق". این‌ها توصیف چند سال زندگی من است. زندگی در دوست داشتن کسی برای هیچ. من دوست داشتن برای هیچ را خوب می‌فهمم. من «نمی‌دانم» گفتن در جواب سوال: «از من چی می‌خوای؟» را خوب می‌دانم. من بوسیدن نخواستن، خوابیدن نخواستن، عشق‌بازی کردن نخواستن، سفر کردن نخواستن، "هیچ" نخواستن با وجود همه‌ی دلبستگی را خوب می‌فهمم.
من نشسته بودم پشت پنجره‌ی یک اتاق تاریک و با تلسکوپی قرضی زندگی کسی را دزدکی دید می‌زدم. کارهایش، روابطش، عکس‌هایش، حرف‌ها و جمله‌هایش، آدم‌های زندگی‌اش، هر چه که به چشمم می‌خورد و نمی‌خورد را دید می‌زدم.
من اما از دوست داشتنم هیچ نمی‌خواستم. باور این هیچ نخواستن‌ها سخت است. من حتا نمی‌خواستم کسی باورم کند.
ای کاش می‌شد بعد از هر بار گفتن این‌ها به پشت بامی می‌دویدم و سر و صورت تب دارم را میان تکه‌های یخ می‌فشردم. ای کاش می‌شد بعد از هر بار گفتن این‌ها کسی را که بستنی دوست نداشت به یک بستنی دعوت می‌کردم.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

شانزده

به قول صادق هدایت: «اصلا چه کار احمقانه‌ای کرده. چرا وصیت‌نامه نوشته؟ آدمی که خودش را می‌ترکاند [خودکشی می‌کند] دیگر به چس‌ناله و وراجی احتیاج ندارد. به او چه که بعدش چه خواهد شد که مردم را پند و نصیحت بدهد؟ همین ترکیدی و رفتی، دیگر تمام شده است، بعدش دیگر به تو مربوط نمی‌شود.»
| آشنایی با صادق هدایت _ مصطفی فرزانه |
 
ف. بنفشه
جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

nervous breakdown

آخرین ساعات آخرین کشیک طب اورژانس:
۴:۴۰ : آقای هفتاد و چند ساله‌ای با سابقه‌ی تیموما (سرطان) و سابقه‌ی بیست ساله‌ی مشکلات قلبی را آوردند با اپیستاکسی (خونریزی بینی).
۴:۴۵ : بیمار ویزیت شد. خونریزی متوقف شده. بیمار استیبل است.
۴:۵۵ : بیمار شیرینگ شد. مایع دریافت کرد.
۵:۱۰ : بیمار هنگام گذاشتن مش بینی زیر دستم ارست (ایست قلبی تنفسی) کرد. رزیدنت نبود (کجا بود؟ نمی‌دانم.) اتند نبود (کجا بود؟ خواب بود.) چه کسی توی بخش بود؟ فقط من بودم و یک پرستار. شروع کردم به دادن ماساژ قلبی. (دختر بیمار کنارم جیغ می‌کشد و گریه می‌کند.)
۵:۱۱ : بیمار کد خورد.
۵:۱۱ : سی پی آر شروع شد. بیمار اینتوبه شد.
۵:۳۰ : بیمار برگشت.
۵:۳۵ : بیمار مجددا سی پی آر شد.
۵:۵۰ : بیمار اکسپایر شد. (فوت کرد.)

۷:۰۵ : من پس از دقایقی تحمل فشار عصبی، بغض فروخورده، دپرشن عمیق، احساس عدم امنیت،‌ استرس و اضطراب فراوان و لرزش دست‌ها جلوی کل پرسنل بخش زدم زیر گریه. توی آخرین ساعات آخرین کشیک اورژانس، مریضم زیر دستم ارست کرد و فقط من بودم و من. از خیلی چیزها نمی‌شود حرف زد. خیلی چیزها گفتن ندارد. هرچه بود من بودم که آنی خراب شده بودم. تمام اعتماد به نفسم را در ثانیه‌ای از دست داده بودم. کجا بودم؟ چکار می‌کردم؟ چه کسی بودم؟ نمی‌دانستم.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

آدم باید بتواند تاوان بدهد

این حوالی یک نفر دارد مربای آلبالو می‌پزد. و من دلم برای مادرم تنگ شده. این حوالی یک نفر دارد از آب‌سردکن‌های کنار خیابان از دست‌های بزرگ پدرش آب می‌خورد. و من دلم برای پدرم تنگ شده. این حوالی یک نفر دارد تولدی را تبریک می‌گوید. و من دلم برای او تنگ شده.
این حوالی یک نفر دو ساعت است که زل زده به سقف در جستجوی خطی برای نوشتن. و من دلم برای نوشتن تنگ شده. من دلم برای همه چیز تنگ شده. برای همه‌ی چیزهایی که حق داشتم کنارم باشند و نیستند.
زویا پیرزاد یک جایی نوشته بود:‌ «اگر دلت گرفت، سکوت کن. این روزها کسی معنای دلتنگی را نمی‌فهمد.» تو اما بگو. بگذار دلتنگی‌ات را بدانند و نفهمند. من هم گفتم. نه یک بار و دو بار و ده بار. بارها و بارها گفتم و...
هیچ.
آدم باید بتواند بگوید. آدم باید بتواند بگوید و فهمیده نشود. آدم باید بتواند بگوید و تاوان گفته‌اش را پس بدهد. آدم باید بتواند تاوان بدهد.
آدم باید بتواند هر شب هر شب پشت سرهم کشیک طب بایستد و تاب بیاورد. آدم باید بتواند هر روز هر روز مردن دیگران را ببیند و تاب بیاورد. آدم باید بتواند یک ماه تمام یک غذای درست نخورد و تاب بیاورد. آدم باید بتواند زخم زبان‌های دیگران را بشنود و تاب بیاورد.
آدم باید بتواند سپیده دم تابستان که خسته و تنها از دلتنگی توی تختش گریه می‌کند، تاب بیاورد و نمیرد. آدم باید ببیند چطور کسی که دوستش دارد را از او می‌گیرند و تاب بیاورد و نمیرد. آدم باید بتواند سپر بیندازد و نجنگد و ببیند دیگری چطور پیروز می‌شود، و تاب بیاورد. و نمیرد. آدم باید بتواند بارها و بارها مردن خودش را تماشا کند. و تاب بیاورد. و نمیرد.
آدم باید بتواند تاوان بدهد.
آدم باید بتواند همه‌ی این‌ها را که نوشت نمیرد، و بلند بشود، و برود صبحانه بخورد، و آماده شود برای یک روز دیگر، زخم زبان‌هایی دیگر، کشیکی دیگر، دلتنگی ادامه داری دیگر، مردنی دیگر.
بله. آدم باید بتواند.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

بازی اعدام

صورت‌های خندان، خنده‌های بزرگ، خنده‌های بزرگِ مصنوعی، محبت‌های الکی، صورت‌های بزک کرده‌ی ساختگی، بینی‌های ساختگی، گونه‌های ساختگی، ابروهای ساختگی، لب‌های ساختگی، عضلات ساختگی، زیبایی‌های ساختگی، سر تا پای ساختگی. زیبایی‌های پودری مصنوعی.
بدم نمی‌آمد مثل مهمانی باغ زعفرانیه‌ی رمان شب یک شب دوی بهمن فُرسی یک بازی اعدام راه بیندازم تا کثافتی که پشت چهره‌ی بزک کرده و لبخندهای اغراق آمیزشان پنهان شده بود آشکار شود.
بدم نمی‌آمد آخر بازی به جای کشتن یکی از آن‌ها اسلحه را روی شقیقه‌ی خودم می‌گذاشتم و به جای پایان دادن به ملال تنها یکی از آن‌ها به ملال بی‌پایان خودم پایان می‌دادم.

ف. بنفشه
جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

ما لجن‌های بی‌همه‌چیزِ خوپذیر!

از پنجره‌‌ی پاویون طبقه‌ی ششم بیمارستان فرخی زل زده بودم به نورهای زرد و نارنجی شهر، به گرگ و میش هوا. بعد فکر کردم چند ماه دیگر من هم روی این تخت‌ها و خوشخواب‌های فنری جوری خوابم می‌برد که دخترهای تخت‌های کناری. فکر کردم چند ماه دیگر این شب تا صبح بیدار ماندن‌ها جوری برایم عادی می‌شود که بیدار بودن در طول روز. فکر کردم چند روز دیگر که بگذرد من هم عادت می‌کنم به صدای ناله‌‌ی آدم‌ها، به بوی خون، به رفتارهای ناخوشایند پرسنل بیمارستان، به رفتارهای هر از گاه عجیب و غریب مریض‌ها، به درد، به ناله، به بوی بد آدم‌ها، به هرچه که توی این کشیک‌ها عذابم می‌دهد. فکر کردم کمی دیگر که بگذرد عقربه‌های این ساعت‌ها تندتر می‌چرخند. شب‌ها سریع‌تر صبح می‌شوند. روزها آسان‌تر می‌گذرند.
بعد فکر کردم به تو. به دست‌هایت که هیچ وقت توی دست‌هایم نگرفتمشان. به چشم‌هایت که هیچ وقت زل نزده‌ام بهشان. به صدات که نمی‌دانی چقدر دلتنگش هستم.
داشتم فکر می‌کردم چند ماه دیگر که بگذرد به نبودن تو هم عادت می‌کنم؟ به سکوتت، به آن طوری که هستی و نباید باشی؟ به هر طوری که باید باشی و نیستی؟
به چیزی که می‌خواهم و نمی‌شود هیچ وقت؟

یک روز می‌آید که به گذشته که نگاه می‌کنم، به این روزهایی که سال‌هاست تمام نمی‌شوند و... اصلا می‌آید آن روز؟

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۸
۰ دیدگاه