ما بی تو خستهایم تو بی ما چگونهای؟
دلتنگم. و همین.
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
دلتنگم. و همین.
تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مُدام.
| گوستاو فلوبر _ نامه به دوشیزه لوروایه دشانتپی، ۴ دسامبر ۱۸۵۸ |
یک وقتهایی هزار ایده برای نوشتن داری، یک وقتهایی هم مثل الانِ من هیچی به هیچی. گاهی میروم نوشتههای قدیمی اینجا را میخوانم و خودم تعجب میکنم از اینکه واقعا من اینها را نوشتهام؟ از آن لحظههایی که به قول نامجو آدم از خودش خوشش میآید. بعد فکر میکنم به اینکه اگر چیزهایی که توی سرم هستند را همان لحظه ننویسم بعدها فراموش میشوند. تماما کان لم یکن میشوند. خیلی چیزها بوده که من در لحظه ننوشتهام و فراموش شدهاند. خیلی چیزها بوده که ساعتها بهشان فکر کردهام و به نتیجه رسیدهام اما چون نتیجه را هیچ جایی ننوشتهام انگار که کلا بهشان فکر هم نکردهام.
دارم مزخرف مینویسم. راستش را بخواهید میخواهم از هیچی چیزی برای انتشار دربیاورم. و هر وقت که این کار را میکنم این گرفتگی کلید "ب" کیبرد لپتاپم بیشتر از همیشه آزارم میدهم. قبلا گفته بودم کلید حرف "ب" کیبرد لپتاپم یک گیری دارد و یک تقهای میکند. بگذریم. گفتن نداشت.
یکی یک جایی نوشته بود آدمیزاد همیشه در تلاش است که خودش را ابراز کند. خودش را به دیگران معرفی کند مثلا. چه میدانم، شاید قصدش این است که بگوید من هم بلدم. من هم هستم. من هم آره و فلان. که چی؟ شاید همین کاری که حالا من در حال انجامش هستم هم یک جور ابراز خود است اما باور کنید ترجیح میدادم نباشم. ترجیح میدادم کسی من را نشناسد. باور کنید بعضی وقتها آرزو میکنم کاش نامریی بودم. کاش میشد همهی بیست و چهار ساعت را توی خانه بمانم و هیچ جا نروم و هیچ آدمی را نبینم و با هیچ کسی هیچ حرفی نزنم. کاش نبودم اصلا. کاش درخت بودم مثلا. باور کنید دوست داشتم درخت باشم. حتا از قدرت تصورتان هم خارج است که چقدر دوست داشتم درخت باشم. ـاگر یک سری چیزها حقیقت داشته باشدـ باور کنید من در زندگی قبلیام درخت بودهام. یک درخت سرو چند صد سالهی بزرگ و تنومند و تنها که مامن پرندههاست. مامن سنجابها مثلا. چمیدانم، مورچهها، هرچی. بعد یک از همه جا بیخبری آمد و با یک اره برقی زشتِ پرسر و صدای لعنتی مرا از بیست سانتی متری زمین قطع کرد و من متولد شدم. ناخواسته. به همان اندازهای که پدر و مادرم وقتی فهمیدند چند ماه دیگر قرار است یکی دیگر به جمعشان اضافه شود مرا نمیخواستند. به همان اندازهای که او مرا نمیخواست. درخت بودم و داشتم با ریشههایم و شاخههایم و برگهایم و پرندههایم و مورچههایم زندگیام را میکردم و یک اره برقی گند زد به همه چیز. برای همین از اره برقی متنفرم. اگر یک تبر بود داستان جور دیگری پیش میرفت. شاید از اروپا سردرمیآوردم. استرالیا. هرجا. هرجا غیر از اینجا. تو بگو سیبری. یک اره برقی زشت ایکبیری همه چیز را خراب کرد. (این چند سطر آخر را با داد و فریاد بخوانید.) در هر حال من منتظرم بمیرم به امید اینکه در زندگی بعدی هم دوباره یک درخت بشوم. مثلا. البته به شرط اینکه دیگر اره برقیای در کار نباشد. نسل اره برقیها منقرض شده باشد یا هنوز هیچ اره برقیای اختراع نشده باشد. اینجوری بهتر است.
پ ن: از فواید بستن آن صفحهی کذایی اگر میپرسید باید بگویم آرامش و تمرکزم افزایش پیدا کرده. جدی.
از خواب بیدار شدم. از دلایل رفتنم اسکرینشات گرفتم. از صفحهی خودم. از صفحهی اکسپلور. از چیزهایی که دیگران لایک میکنند، همان چیزهایی که محتوای تولیدی من هیچ ربطی بهشان ندارد. بعد ـ بی هیچ توضیح و اعلامی برای دیگران (کدام دیگران؟) ـ اینستاگرامم را دیاکتیو کردم. دلیل رفتنم را Just need a break انتخاب کردم. حوصله نداشتم برای اینستاگرام بنویسم که اینجا دیگر هیچ وقت برای من آن اینستاگرام شش سال پیش نمیشود. که اینجا دیگر خیلی شلوغتر از آن شده که آدمی مثل من بتواند توش دوام بیاورد. که من اینجا خیلی احساس غریبی میکنم و سلیقهام با سلیقهی غالب آدمهای اینجا جور نیست. که اگر تا الان هم مانده بودم یک دلیل خصوصی داشتم و دلیل خصوصیام هم همین سه شب پیش فروپاشید و دیگر برای کی بمانم؟ برای کی حرف بزنم؟ برای کی عکس بگیرم؟ و الخ. بعد بلند شدم. دست و صورتم را شستم. کتری برقی را روشن کردم. نصف قاشق مرباخوری چای خشک ریختم توی فلاسک. در یخچال را باز کردم. شیشهی شربت دیفن هیدرامین را که حالا تویش هل ریختهام برداشتم. چند دانه هل ریختم کف دستم. یکیشان را برداشتم. بوییدم. انداختم روی چای خشکها. بعد صبر کردم دو سه دقیقه از جوشیدن آب بگذرد. آب را ریختم روی چای خشک و هل و در فلاسک را بستم. بعد کمی فکر کردم به اینکه هنر در این است که آدم بتواند دل درد معمولی حاصل از گاستروآنتریت را از شکم حاد تشخیص بدهد. که آپاندیسیت مریض پرفوره نشود و پریتونیت ندهد. هنر در این است که میان مهرههای دومینو ای که دارند یکی پس از دیگری روی هم میافتند تو نیفتی و استوار بایستی و به دور باطل پایان دهی. الان میخواهم بروم خودم را برای کنفرانس فردایم آماده کنم. شاید شب بروم توی محوطهی مجتمع و چند دقیقهای بدوم. بعد برگردم و کتاب آخرم را تمام کنم و بخوابم.
پ ن: از حالا به بعد اینجا برای من همه چیز است.
پرسیدم دوستم داری یا فقط...؟ هیچی نگفت. جواب این سوال برای من همه چیز بود. به اندازهی همهی سالهایی که گذشته. گفتم تو چی؟ جواب این سوال برای من همه چیز بود. هیچ چیز نگفت. گفته بودم بلدم یک گوشه بنشینم و آرام و بیسر و صدا عاشق باشم. چه غلطا! گفته بودم مرا چه به این حرفها؟ چه به این کارها؟ خوشبختی به ما نیامده. چه غلطا! میگفت زندگی که اینجوری نمیشود دختر. گرگ اند! گرگ! میدرند! من نشسته بودم این گوشهی متروک دنیا منتظر یک دوستت دارم او. نگفت. مرا چه به این حرفها. مادرم میگفت من هر جا باشم تو هم باید همانجا باشی. و من داشتم به موقعیت جغرافیایی او فکر میکردم. فکر میکردم به اینکه جغرافیا اصلا چه معنی دارد؟ میگفتم وقتی تو اینجایی، همیشه اینجا، دقیقا همینجا، دیگر جغرافیا چه معنی دارد؟ چه غلطا! جواب این سوال برای من همه چیز بود. من تب کردم. دو روز تمام شب و روز همهاش خواب بودم. دست و پاهام مورمور میشد. راه میرفتم سرم سنگین بود. دست و پام سنگین بود. مغزم سنگین بود. گفتم بنشینم کنار این خیابان کمی از سنگینیها را بالا بیاورم. ننشستم. هیچ وقت نمیشود. میگفت گوشت بخور دختر. گوشت. من به گوسفندها فکر میکردم و توی مغزم همهی سنگینیها را میریختم توی جوی آب. گفت همهات. چه غلطا. همهی من چه بود؟ گفتن ندارد. پیش خودم فکر میکردم چرا میپرسد؟ مگر کم گفتهام تا به حال؟ نشنیده بود؟ نشنیده بود انگار. نبود. من تب کردم. بلد بودم بروم و دیگر هیچ وقت پشت سرم را نگاه نکنم. بلد بودم یک گوشه بنشینم و فقط فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم و هیچ اتفاقی نیفتد. همین برایم کافی بود. نگذاشت. نگذاشتند. عصیان؟ گور پدر من و تو و عصیان. مادربزرگم توی خواب به مادرم گفته بود این یکی را نگه دار. هیچ کس نگهام نداشت مادربزرگ. میگویند مردهها هر جایی دوست داشته باشند میروند. از اینجا تا دنیای مردهها چقدر راه است مادربزرگ؟ مادربزرگ هم نبود. مرد. کی؟ یادم نمیآید. ولی مرد. میدانم که مرد. جلوی چشمهام مرد. بعد از تو خیلی چیزها جلوی چشمهام مردند، مادربزرگ. پیشانیام را که روی مُهر میگذارم یخ میزنم. همهی نمازهام قضا شد مادربزرگ. استاد میگفت اوتیت مدیا خط اول آموکسیسیلین بعد کواموکسی بعد سفیکسیم. سر کلاس فکر میکردم که من تا خط آخر درمان رفتم اما به درمان جواب ندادم. پس تکلیف ما لاعلاجها چه میشود خانم دکتر؟ بستری. مادرم گفت امسال حتما واکسن آنفلوآنزا بزن. از الان تا آخر زمستان میخواهی همهاش مریض باشی؟ پس تکلیف ما لاعلاجها چه میشود مادر؟ من تب کردم. مغزم سنگین بود. گفتم بنشینم کنار این چاه توالت کمی از سنگینیها را بالا بیاورم. نشستم. هیچی به هیچی. پاسخ این سوال برای من همه چیز بود. هیچی به هیچی. من تب کردم. میگفت: «دیگر باید بار و بنه را بست. خرابی از حد گذشته.» بستم. خرابی از حد گذشته مادربزرگ.
نگفتههای مغز شبیه رخت چرکهای سبد حمام و ظرفهای نشستهی سینک ظرفشویی است. همان طور که چند دقیقه بعد از شستن لباسها و ظرفها سینک و سبد حمامت پر از کثیفی است، درست چند دقیقه بعد از اینکه حرفهایت را یک جایی تخلیه میکنی باز مغزت پر از نگفتههاست. یکی با دیگری حرف میزند، یکی با خودش، یکی برای دیگری مینویسد، یکی برای خودش. بالاخره این حجم از نگفتههای مغز آدم باید یک جایی تخلیه شود. من اما نگفتههایی دارم که تا به حال نه هیچ وقت برای کسی گفتهام و نه هیچ وقت جایی نوشتهام. شاید هر کسی داشته باشد. نگفتههایی هست که روز به روز حجمشان بیشتر میشود و مغز را بیشتر پر میکنند. نگفتهها توی مغز آدمیزاد بخشی از سوخت مغز را مصرف میکنند، حتا اگر مشخصا بهشان فکر نکنی ناخودآگاه قسمتی از آگاهیات را تصرف میکنند، نمیگذارند هیچ وقت صددرصدِ حواست جمع چیزی شود و درست مثل تودهی سلولهای سرطانی که بخشی از انرژی بدن را میگیرند و برای تغذیهی خودشان عروق جدیدی میسازند، از شیرهی جانت میمکند. نگفتهها بالاخره یک روزی یک جایی از پا درت میآورند.
چیزهایی هست که اگر بخواهی بگوییشان هم کلمه نمیشوند تا راحتت کنند.
«تو سرم بازار مسگرهاست. انگار تو دلم رخت میشورند. انگار تو پاهام سیم میکشند.» اینها به خاطر مسمومیت نیست، اینها از عوارض سرماخوردگی نیست، اینها حتا به خاطر نبودن او نیست، اینها به خاطر نگفتن نگفتههاست. میترسم دنبال خودم بگردم و مثل آیدینِ سمفونی مردگان دیوانگی را پیدا کنم. اورهان میگفت: «حالش خیلی خراب بود. خرابتر از اینها که یک آدم مسموم میشود.»
پ ن: اینها را مینویسم و به قطعهی پرواز عشق لطفی گوش میدهم. به گمانم لطفی نگفتههای مغزش را میآورد به سرانگشتانش و تخلیهشان میکرد توی تار و سهتار. به گمانم لطفی با نگفتههایش نت مینوشت. آهنگ میساخت. چه نگفتههای قشنگی.
دو روز پیش نمایشنامهی اتاق ورونیک آیرا لوین را خواندم. برای برادرم که کتاب را پیشنهاد داده بود نوشتم: اکثر کتابها و داستانهای جذابی که مجبورت میکنند چند ساعت بیوقفه میان یک مشت کلمه و جمله با چشمانی گردتر از حالت معمول پرسه بزنی از دل یک اختلال روانی بیرون میآیند.
شاید هم دلیلش این باشد که آدمها، اکثرشان حداقل یک درجاتی از یک اختلال روانی را دارند. به قول داییِ بیسوادِ پدربزرگم: همهمون یک جوری دیوونهایم. به هر حال.
________________________
دیروز عاشورا بود. این جور وقتها میان ازدحام آدمها و صداها و دودها و بوها و آشغالهای ریخته روی زمین، یک سوال ثابت توی سرم تکرار میشود: "من اینجا دقیقا چه غلطی میکنم؟" اینجا، میان یک مشت درست و غلطِ در هم تنیده.
یک چیزهایی هست که واقعا غلط است، یک چیزهایی درست، یک چیزهایی هم هست که آدم "دوست دارد" درست باشد. من از روضه متنفرم. از آن لحن با آب و تاب که حالت گریهی مصنوعی به خودشان میگیرند که یحتمل دل کسی را بلرزانند متنفرم. از اینکه عظمت یک نفر را محدود کنند به رنجی که متحمل شده و فقط تمرکز کنند روی قسمت دردناک ماجرا تنها با هدف اینکه کسی را فقط به گریه _نه به فکر_ بیندازند متنفرم. یک چیزهایی هست که واقعا غلط است.
یک قسمتی از ذکر احمد خضرویه در تذکرةالاولیا هست که به نظر من آب و تاب و شور و هیاهوی بی علم و اطلاع مردمِ این روزها را به خوبی توصیف میکند:
«نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف میخوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان میخوردند و میخندیدند و بر هم میجستند و میندانستند و من میخوردم و میگریستم و سر بر زانو نهاده بودم و میدانستم.»
اینکه خودش را از تودهی مردمِ غرقه در مسیرِ رودخانه جدا نمیکند و تافتهی جدا بافته نمیداند، توصیف همان آدمِ وسط آن شلوغی و هیاهو است که مدام از خودش میپرسد: "من اینجا دقیقا چه غلطی میکنم؟" هرچند شاید بشود وسط همان شلوغی و هیاهو هم گریست و سر بر زانو نهاد و دانست. یا ندانست. یا هرچی!
________________________
شروع کردهام به خواندن روزها در راهِ مسکوب، توصیفش از اوضاع و احوال ایرانِ پنجاه و هفت شبیه اوضاع و احوال ایرانِ امروز است. این روزها اینها برای بر سر کار ماندن و دوام آوردن همان کارهایی را میکنند که آن روزها آنها میکردند. یاد مصاحبهی ساعدی در پروژهی تاریخ شفاهی ایران (هاروارد) افتادم. ساعدی _نقل به مضمون_ میگفت: مردم آمدند پوست مار را بکنند غافل از اینکه مار مدام پوست میاندازد. بگذریم. این حرفها گفتن ندارد.
________________________
به شدت سرماخوردهام و تحت تاثیر قرصها بیحال و بیانرژی افتادهام روی تخت پاویون و اینها را مینویسم. کشیک سختی است. از صبح تا حالا حدودا بیست تا مریض جدید بستری شدهاند. کشیک امروز را طبق قرار قبلی به جای یک نفر دیگر ایستادهام. در حالی که میتوانستم به جای اینجا و این تخت پاویون، خانهی خودم باشم و توی اتاق خودم و تخت خودم. و باز درحالی که هنوز حتا پولم را هم نگرفتهام. توییت کرده بودم: خسرالدنیا و فلان که میگویند دقیقا منم. و خب منم. به هر حال.
________________________
درست لحظهی گذاشتن نقطهی آخر جملهی قبل، صدای نخراشیدهای گفت: اینترن اطفال بخش اطفال. که خب به گمانم یعنی نوشتن این جملههای بیربط را رها کن و بلند شو به کارت برس.
یا هرچی!
* عکس را دیروز از همان درست و غلطِ در هم گرفتهام. و خب باکی نیست. زندگی پر است از همین درست و غلطهای در هم.
دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمیشناختم. کی دنیا را میشناسد؟ این تودهی بیشکل مدام در حال تغییر را که دور خودش میپیچد و از یک تاریکی میرود به طرف دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا میبافیم، فکر میکنیم میشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایهی حیرتانگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. ما نسلی بودیم آرمانخواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تاسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانهی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفتهای داشت…
| غزاله علیزاده چند ماه قبل از مرگش در گفتگویی با مجله ادبی گردون (شماره ۵۱–۲۱ مهرماه ۱۳۷۴) |
وسط یکی از همان کلافگیها و خستگیها پرسیده بودم چیکار کنم با زندگیم؟ جواب داد: راحت باش، رها کن، همه چی رو.
من نمیدانم رها کردن چطوری است. نمیدانم این "همه چی" چیست که باید رهایش کنم. نمیدانم منظور از راحت بودن چطور راحتی ایست.
معنی رها بودن و رها کردنِ همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظهای که داشتم توی آن هوای سرد قدم میگذاشتم روی برگهای خیس چسبیده به سنگ فرش پیادهروی آن خیابان شلوغ و چشمم خورد به قسمت سیگارهای یکی از مغازههای سمت چپم و یک لحظه از ذهنم گذشت که بروم و یک پاکت سیگار بخرم و یک قوطی کبریت بخرم و بعد بروم یک گوشهی خلوت پیدا کنم و تلاش کنم برای کشف راز اینکه آن استوانهی سفید دراز را چطور دود میکنند، نترسم و بروم و بیپروا کارتی بکشم و پاکت سیگاری بخرم و الخ؟
شاید هم معنی رها کردنِ همه چیز این است که همان سال اول دانشگاه که حالم به هم میخورد از همهی آن کتابهای علوم پایهی لعنتی و آن بیوشیمی و بافت شناسی کوفتی، باید میگفتم گور بابای این درسها و این رشته و این دانشگاه و هرچی که هست و میرفتم یک فکر دیگری به حال خودم میکردم، یا اصلا کلا دیگر هیچ وقت فکر نمیکردم؟
معنی رها کردن همه چیز این است که آن زمانی که آن فامیل و دوست پدرم چیزهایی گفته بود، قید احترام به بزرگتر و موی سفید و نان و نمک و هرچه که هست را میزدم و صاف نگاه میکردم توی چشمهاش و هرچه از دهانم بیرون میآمد میگفتم که دیگر خیال افسانه سرایی در مورد آیندهی من به ذهنش خطور نکند؟
معنیاش این است که یک روز برگردم به آن خانهی لعنتی و با چکشی، تبری، چیزی همهی دیوارها و پنجرههایش را بشکنم. یا چند لیتر بنزین بریزم و کبریت بکشم و کان لم یکناش کنم؟
معنی اش این است که بالاخره یک روز وقتی سین دهانش را باز کرد که دوباره پشت سر این و آن حرف بزند، خویشتنداریام را کنار بگذارم و سرش فریاد بکشم که: خفه شو. خفه شو. خفه شو؟
واقعا معنی رها کردن چیست؟ باید بیخیال این مملکت گل و بلبل بشوم و به مادرم بگویم آیندهی من آیندهی من است و قرار نیست آیندهام را نذر موقعیت جغرافیایی تو کنم و میخواهم بروم یک گوشهای که نه مردمش را میشناسم و نه زبانشان را میفهمم، برای خودم و فقط برای خودم زندگی کنم؟
معنیاش این است که فردا صبح بمانم توی تخت و گور بابای کشیک و همه چیز، جمعهام را برای خودم بگذرانم؟
شاید هم معنی رها کردن همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظهای که ایستاده بودم درست لبهی پشت بام هتل پارسیان و نگاه میکردم به همه چیزِ کوچک شده و بیاهمیت شدهی آن پایین و یک لحظه از ذهنم گذشت که خودم را رها کنم میان هوا و زمین و تمام، نترسم و به جای قدم به عقب گذاشتن یک قدم به جلو بردارم و تمام؟
- به نظر شما معنی رها بودن و رها کردن چیست؟
بیمار پسربچهی دوازده سالهای بود با بدن درد. از شدت فریادها و نالهها و بیقراریهایش همهی پرسنل بخش را کلافه کرده بود. صدای فریادهایش از چند متری بخش اطفال شنیده میشد. توی اورژانس آپوتل گرفته بود. بعد از بستری برایش دیکلوفناک گذاشتیم. نیم ساعت بعد پیج شدم به بخش که بیمار بیتابی میکند. بروفن گرفت. استامینوفن گرفت. بیفایده بود. گفتیم آنتیهیستامین بدهیم به امید اینکه بخوابد. هیدروکسیزین دادیم، افاقه نکرد. پرومتازین خورد، بیفایده بود. حتا دیازپام هم نتوانست کمی آرامش کند. هر نیم ساعت از بخش تلفن میزدند به پاویون که بیا مریض تخت بیست را ببین. با آنکال اطفال تماس گرفتم، استادم گفت من واقعا دیگه نمیدونم باید چیکارش کنیم، گفت تا حالا همچین کیسی نداشتیم! به متخصص اعصاب زنگ بزن. زنگ زدم. گفت تنها راه این است که سِدِیتاش کنید. یعنی یک چیز خواب آوری بدهیم که خوابش ببرد یا بیهوش شود یا بالاخره یک طوری نالههایش تمام شود. گفتم همهی این راهها را رفتهایم، فایده ندارد. کلافه شده بودم. گفتم این طور پیش برود شب تا صبح پنج دقیقه هم از دستش آسایش نداریم. رفتم توی بخش، به پرستار گفتم پنج سیسی آب مقطر بکشد. آب مقطر را ریختیم توی سرمش. به خودش و مادرش گفتم این قویترین داروییه که داریم. گفتم پنج دقیقهی دیگه دردت کاملِ کامل خوب میشه. گفتم مطمئن باش، این دارو ردخور نداره، فوقالعادهس... شاید باور نکنید اما پنج دقیقه بعد بیمارِ بیتاب و بیقرار ما خوابش برد و تا صبح یک بار هم بیدار نشد. در پزشکی به این حالت میگوییم اثر پلاسیبو. صبح که شد اول رفتم سر تخت بیست و حالش را پرسیدم. مادرش میگفت اون آمپول آخریه که ریختین تو سرمش خیلی داروی خوبی بود کامل دردش خوب شده!
داشتم فکر میکردم آدم توی زندگی هم گاهی اوقات به اثر پلاسیبو احتیاج دارد. داشتم فکر میکردم کاش یک نفر میآمد پنج سیسی آب مقطر میریخت توی سرم زندگی من و میگفت این دارو ردخور نداره، به زودی همهی دردات آروم میگیره. داشتم فکر میکردم کاش آبمقطرطور هم که شده میآمدی و میگفتی چقدر دوستم داری، چقدر زندگی بدون من برایت سخت میگذرد. کاش آبمقطرطور هم که شده میآمدی و میگفتی به زودی میام پیشت و دیگه هیچ وقت ترکت نمیکنم. همین چند کلمه کافی بود برای اینکه کمی مرا به این زندگی امیدوارتر کنی.
کاش آبمقطرطور هم که شده...
توی یکی از کوچه پس کوچههای فهادان گم شده بودم، صدایی نمیآمد، همه چیز صامت بود، شاید هم صداها را فراموش کردهام. این جور موقعها همه چیز یادم نمیماند. یادم هست که ایستاده بودم زیر سایهی آخرین قسمت سقف انتهای کوچه، نمیدانم میدانید از چه حرف میزنم یا نه، تا به حال کوچه پس کوچههای یزد را دیدهاید؟ یادم هست که سرم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم. میان هُرم گرمای هوا و آسمان آبی کمرنگ مرغها داشتند پرواز میکردند. باور کنید ده بیست تا مرغ دیدم با آن هیکلهای درشتشان که داشتند توی هوا پرواز میکردند و از دیوار کاهگلی سمت چپم که نمیدانم دیوار خانه بود یا باغ یا خرابه یا کجا در هوای پشت دیوار سمت راستم از دیدرس خارج میشدند. بعضیهاشان یک ماهی بین نوکهایشان بود و یکی دوتاشان یک کندهی کلفت درخت همراه داشتند. از دیوار سمت چپم پرواز میکردند به دیوار سمت راست. مرغها. قهوهای، سیاه، سفید، خاکستری. با یک ماهی میان نوکهاشان. آخرین چیزی که دیدم یک خروس بود، پرواز کنان، با یک مرغ نارنجی رنگ بزرگ مرده لای نوکهایش. یک گرگ یا شغال یا شیر طعمهاش را چطور به نیش میکشد؟ همانطور. بعد با جیغی بلند و با لرزشی در تمام تنم خیس از عرق از خواب پریدم.
سعدی نبودم که بگویم:
هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود
خار بردارم اگر دست به خرما نرسد
من بیشتر از اینها میخواستم. من خیلی بیشتر از اینها میخواستم. من وصل میخواستم. خرما میخواستم. خرمای زیاد.
پ ن: «ما گدایانِ خیلِ سلطانیم»
چه اندوهبار است ای خدایان، جهان به شب هنگامان، و چه رازگونه است مهی که مردابها را میپوشاند. اگر پیش از مرگ رنجی فراوان برده باشی و اگر در این وادی مهگرفته به درماندگی پرسهای زده باشی و اگر بار گران جانکاهی بر دوش، گرد جهان میگشتی، میفهمیدی. و اگر خسته باشی و بیهیچ بیم و دریغی به ترک جهان و ترک مه و مرداب و رودخانههایش رضا داده باشی، میفهمیدی. اگر حاضر بودی با قلبی سبک به کام مرگ فرو روی و میدانستی که تنها مرگ مرهم زخم تو است، میفهمیدی.
| مرشد و مارگریتا _ میخائیل بولگاکف، ترجمهی عباس میلانی |
چند سال پیش در یکی از دفترهای قدیمم نوشته بودم: «اجارهنشینی یک داستان غمانگیز است. غمانگیزتر از آن دل بستن به چیزی است که مال تو نیست و عادت کردن به شرایطی که هر لحظه ممکن است تغییر کند.» اینها را وقتی نوشتم که صاحبخانهی قبلیام مرا از آن خانهی زیبای غمانگیزِ جنوبیِ طبقهی هفتمِ بلوکِ سی و یکِ مجتمعِ فلان بلند کرد.
من یک اجارهنشینم و احتمالا هر اجارهنشینی مثل من در رویاها و تخیلاتش صاحبخانهای را تصور میکند که مثل صاحبخانههای فیلمفارسیهای قدیمی یک پیرزن خوش مشرب و خوش صدا و خوش اخلاق و مهربان است با لباسی پر از گلهای ریز بهاری که او را مثل دختر یا پسر خودش میداند و دوستش دارد و هر از گاهی برایش غذا میپزد و نگران آیندهاش است و هیچ وقت بلندش نمیکند. اما افسوس که در دنیای واقعی و دور از تصورات و تخیلات ما اجارهنشینها، صاحبخانهها اغلب مردان یا زنانی هستند که ما را شبیه اسکناسهای جاندارِ متحرکی میبینند که قرار است به شکل رهن و اجاره به دستشان برسیم و زخمی از زخمهای زندگیشان را درمان کنیم و روزنهای از لباس زندگیشان را وصله بزنیم.
من یک اجاره نشینم. شش سال است اجاره نشینم. از این شش سال سه سالش را توی این خانه بودهام. اینجا خانهی من است. درست است که از نظر قانونی مالکش کسی دیگر است اما "خانه"ی من است.
ماه پیش در یک چنین روزی صاحبخانهام - که از قضا اصلا شبیه صاحبخانههای فیلمفارسیهای قدیمی نیست - زنگ زد و گفت باید از جایم بلند شوم، و دنیا روی سرم خراب شد. تا به حال اجارهنشین بودهاید؟ بگذارید با مثالی عمق درد و فاجعه را برایتان توصیف کنم: مثل این است که بیایند بگویند بچهای که زاییدهای و مثلا دو سال، سه سال، ده سال بزرگش کردهای را دو دستی تقدیم به ما کن و برو یک فکری به حال خودت بکن. من اینجا را مثل یک مادر که بچهای را میزاید و بزرگ میکند زاییدهام و بزرگ کردهام. من به اینجا جان دادهام. امید دادهام. نور دادهام. زندگی دادهام. درست سه سال و یک ماه پیش وقتی کلید اینجا را دادند به من و من برای اولین بار کلید را در قفل چرخاندم و پا به این خانه گذاشتم هیچ شباهتی به الانش نداشت. خانهای بود کثیف و خاک گرفته با دیوارهای ضرب خورده و ترک برداشته و سرامیکهای جرم گرفته و آشپزخانهی درب و داغان و تراسی که چند سانتیمتر خاک و سیاهی کفش را فرش کرده بود، به علاوهی تنها یک لامپ صد وات زرد رنگ توی راهروی منتهی به اتاق خواب. این خانه را یک بار کسی ساخت که آجرهایش را روی هم میگذاشت و یک بار من. من بودم که به اینجا نور دادم، هوا دادم، موسیقی دادم، زندگی دادم. من بودم که با درناهای کاغذیام به پنجرههای این خانه طعم پرواز را چشاندم. من بودم که با نقاشیهایم به این خانه مفهوم رنگ را فهماندم. من بودم که با گلدانهایم به درها و دیوارها و آجرها و سرامیکها و مولکول به مولکول این خانه طعم سبزیِ زندگی را چشاندم. من بودم که هر بار که دلتنگی مانند زردیِ نوزاد از سرم شروع میشد و میآمد پایین و پخش میشد در تمام تنم، میرفتم یک گلدان دیگر میخریدم و یک زندگی کوچک دیگر به این خانه و یک دلخوشی کوچک دیگر برای خودم میخریدم.
اگر قاضی منصفی باشید تصدیق میکنید که آن کسی که استحقاق این را دارد که به اینجا بگوید "خانهام" منم نه صاحبخانهای که فقط برای اینکه با پول بیکار ماندهاش یک سرمایهگذاریای کرده باشد و از رهن و اجاره یک کمک خرجی برای خودش دست و پا کند اینجا را خریده و حتا یک شبانه روز هم اینجا زندگی نکرده است. اما افسوس که طبق قانون و قضا و الخ من هیچ سهمی از این خانه ندارم.
حالا نگاه میکنم به کتابهام، به گلدانهام، به یادداشتهای کوچک چسبیده به دیوار اتاقم، به درناهای کاغذی آویزان به اینجا و آنجا، به آشپزخانهام، به چراغهایی که خودم ایستادم روی نردبان و پیچاندمشان توی آن بیلبیلکِ سیاهِ استوانهایِ آویزان از سقف، به پنجرهها و به همهی آن زندگیای که پشت پنجرهها در جریان است و خیال میکنم اگر کارم با صاحبخانهام بیخ پیدا میکرد و مجبور میشدم تخلیه کنم و اگر کارمان مثلا به پلیسی دادگاهی جایی میکشید احتمالا یک چنین نتیجهای دستگیرم میشد:
«خانم بنفشه، احتراما به استحضار میرساند که خانهی مذکور، طبق مادهی فلان و تبصرهی بهمان قانون مدنی متعلق به آقای فلان است و میزان علاقهی شما به این خانه هیچ اهمیتی ندارد. به جهنم که شما به این خانه نور و موسیقی و زندگی دادهاید. به درک که سه سال تمام ذره ذره اینجا را از یک بیغولهی چند میلیونی تبدیل به یک "خانه" کردهاید. همچنین آن شبهای کذایی که تا صبح توی این خانه راه رفتید و زمین خوردید و گریه کردید و احساس بدبختی کردید، و آن شبهایی که آنجا خندیدید و رقصیدید و مهمانی گرفتید و احساس خوشبختی کردید از نظر قانونی برای ما - برای هیچ کس - کوچکترین ارزشی ندارد. علی ای حال حتا یک آجر از این خانه هم به شما تعلق ندارد.»
علی ای حال گور پدر ما و اشکها و لبخندها و گلدانها و چراغها و کتابها و درناهای کاغذیمان.
حرف میزند. از صبح تا شب یکریز در حال حرف زدن است. با من، با تو، با او، با هر کسی. باور کنید توی خیابان اگر از کنار کسی رد شود بیاختیار با او هم حرف میزند. تعجب نمیکنم اگر توی تنهایی با در و دیوار و کمد و کیف و زمین و زمان هم حرف بزند. حرف میزند. مدام در حال حرف زدن است. از خودش از دیگری از هوا از آب از غذا از آدمها از اشیا از گیاهان از هر موجود زنده و مردهای حرف میزند. باور کنید جز وقتهایی که خواب است همیشه در حال حرف زدن است. زمانهایی هم که دیگر حرفی برای گفتن ندارد زیر لب آواز میخواند. در هر حال آن تارهای صوتی مدام باید در حال ارتعاش باشند. آن عضلات فک و صورت مدام باید در حال انبساط و انقباض باشند. تعجب نمیکنم اگر توی خوابهایش هم مدام در حال حرف زدن باشد. همین الان هم دارد حرف میزند، درست نشسته است در چند سانتیمتری من و مدام حرف میزند. حتا اگر اینجا نبود هم مطمئن بودم که جایی دیگر در حال حرف زدن است. حرف میزند. حرف میزند. حرف میزند اما بعد از گذشت ساعتها باور کنید چیزی نگفته است. یعنی چیزی که ارزش گفتن داشته باشد نگفته است. به هر حال این هم نوعی توانایی است. همین که ساعتها حرف بزنی بدون اینکه چیز درخوری گفته باشی هم یک جور توانایی است.
از شما چه پنهان بعضی وقتها دلم میخواهد پناه ببرم به گوشهای و به خاطر حق تیرِ نداشتهام ساعتها با صدای بلند گریه کنم.