زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
عکسها راوی اند.
اگر صحنه دستکاری نشده باشد، اگر نور و رنگ را
اغراقانه ادیت نکرده باشند، اگر چیدمان اشیا را تغییر نداده باشند، اگر قاب
را درست بسته باشند، اگر زاویهی درستی انتخاب کرده باشند، عکسها راوی
اند. درعین حالی که میتوانند دروغگوهای بزرگی باشند. خود من چرا از آن
محیط ضاله به اینجا پناه آوردم؟ به خاطر اینکه عکسها گاهی اوقات
دروغگوهای خیلی بزرگی هستند. برای اینکه واژهها بسیار صادقتر از
عکسهایند. زیباییهای به ارمغان آمده از ادیت رنگ و نور و کنتراست و
فیلترهای اپلیکیشنهای ادیت تصویر مفت نمیارزند. قشنگ اند اما مقلد
واقعیتی دیگر در جایی دیگر اند که ممکن است اصلا وجود خارجی نداشته باشد. عکسها
اما در عین حال میتوانند صادق باشند. میتوانند بهترین روایت کنندهی
لحظهای باشند که دیگر نیست، لحظهای که رفته و گذشته و دیگر با هیچ معجزه و
سحر و جادویی، با هیچ پیشرفت علم و دانشی دستمان به آن نمیرسد.
این عکس آقای گلشیری را خیلی دوست دارم. این عکس راویست. راوی کیفیتی که دیگر وجود ندارد. میشود ساعتها نشست و به جزئیات این عکس نگاه کرد. به کمد چوبی گوشهی عکس نگاه کنید، به گلدانهای روی کمد، آن تکه از باند چوبی پایین تصویر، استکان نیمهی روی دستهی مبل، قوطی کبریت کنار دستش، ماشین تحریر پشت سرش، آن لنگه کفش افتاده روی زمین پشت مبل و همه اشیای دیگر توی همین قاب کوچک. و اما خودش. به چشمها، دستها و حالت نشستنش نگاه کنید. دارد یکی از داستانهایش را با همان آب و تابی که توی آن فیلم معروف، قصهی "انفجار بزرگ" را میخواند، میخوانَد. در همان داستان یک جایی راوی، که صندوقدار سابق بانک است و از زمان انقلاب زمینگیر شده و تنها دسترسیاش به عالم خارج از طریق روزنامههاست، خطاب به همسرش امینهآغا میگوید: «عکس آغاز خلقت را هم گرفته بودند!» (دربارهی بیگ بنگ در روزنامه خوانده بود.)
به نظر من عکاس این عکس هم یک جورهایی عکس آغاز خلقت را گرفته. خلقت داستانهایی که بعدها از گلشیری به ارث بردیم.
یادش گرامی.