رقصندهای تنها بر شاخهای برهنه
I have tried but I don't fit
Into this box I'm living with..
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
I have tried but I don't fit
Into this box I'm living with..
میخواستم اینجا یک چیزهایی بنویسم که الان خیلی خستهتر و چتتر از آن ام که چیز درخوری به ذهنم برسد. میخواستم یک چیزهایی بنویسم که جملههاش از صبح توی سرم پس و پیش میشود و کلمههاش جلوی چشمهام
به جاش این قطعه را که وسط خواب و بیداری دو سه مرتبه آپلود کردم و به اشتباه حذف کردم را دو سه مرتبه پشت سر هم گوش کنید. برایتان خوب است.
باور کنید همه چیز همینقدر ساده ست.
این سرما خیلی خالص است، این تاریکی شب خیلی خالص است؛ آیا خود من موجی از هوای یخ زده نیستم؟ که نه خون داشته باشم، نه لنف، نه گوشت. که در این مجرای طولانی به طرف رنگپریدگی آن سو در جریان باشم. که جز سرما چیزی نباشم.
| تهوع _ ژان پل سارتر |
میفرماید:
Hey you, don't help them to bury the light
Don't give in without a fight.
به این شکل.
اینها را برای خوانده شدن نمینویسم. برای تو نمینویسم. حتا برای خودم نمینویسم. نمینویسم تا مثل همیشه مدام بخوانمش و هی پاک کنم و از سر بنویسم و جملهها را پس و پیش کنم و کلمهها را جایگزین هم کنم و علایم نگارشی را با وسواس انتخاب کنم و حواسم به هزار کوفت دیگر باشد. اینها را فقط برای نوشتن مینویسم. مثل دختر مادر مردهای در مجلس عزا که ماتش برده و همه میگویند گریه کن! گریه کن تا راحت شوی! یک صدایی توی سرم میگوید: بنویس! بنویس تا خلاص شوی! اینها را حتا برای آن صدا هم نمینویسم. اینها را فقط و فقط به خاطر نوشتن مینویسم.
مثل یک جسم سنگین که افتاده باشد توی دریایی عمیق، آرام آرام فرو میروم و فرو میروم. دلم میخواهد تا دیر نشده خودم را خوب بفهمم. همین خودم که تصویرش افتاده روی صفحهی مانیتور لپ تاپ،که چشمهایش را دیگر نمیشناسم و برایم روز به روز غریبهتر است. همین خودم که دیگر نمیدانم چه میخواهد؟ چه نمیخواهد؟ دلم میخواهد بفهمم دستهام چرا دیگر کار نمیکنند؟ چرا مغزم کار نمیکند؟ چرا نمیتوانم مثل قبل غذا بخورم یا رانندگی کنم یا بنویسم؟ چرا نتوانستم وقتی دستم را توی دستش محکم گرفته بود توی چشمهاش نگاه کنم و بگویم وقتی کنارت هستم نمیتوانم درست نفس بکشم. احساس میکنم کنار همهی طلبت از دنیا داری هوای مرا هم نفس میکشی. چرا نتوانستم یک کلمه حرف بزنم؟
مثل مغروقی که زنده ماندن برایش اهمیتی ندارد و در عین حال خفگی را نمیفهمد و دست و پا زدن بلد نیست فرو میروم و فرو میروم.
میگویند بهترین کار آن است که رویدادها را به دقت بنویسی باید بتوانی همهی آنچه که توی سرت میگذرد را یکی یکی و با جزئیات تمام بنویسی. بعد از مدتی آدم اگر بتواند رودربایستی با خودش را بگذارد کنار، از دل این نوشتهها چیزهای به درد بخوری بیرون میآید، بعد کم کم فشاری که از روی دوشت برداشته میشود را حس میکنی، بعد خلاص میشوی و تمام. به گمانم دروغ میگویند. با این همه روزهای گذشته با اینکه ازشان خیلی نگذشته اما حالا خیلی دور اند برای بازگو کردنشان با جزئیات. الان تنها چیزی که خیلی خوب به یاد میآورم این است که من ترسیدم. خیلی ترسیدم. از یک کسی که میخواست توی چنگش بگیردم و بکشد ببردم نمیدانم به کجا ترسیدم. و من فلج شده بودم.
شبیه کسی که گویی هیچ وقت هوایی نفس نکشیده ریههام پر از آب میشود. انگار از یک مادهی غلیظ ولرم پر میشوم. و فرو میروم و فرو میروم.
I should be stronger than weeping alone
ولی نیستم.
آقای مسکوب میفرماید: من هر چیزی که نوشتم، از یک جایی شروع کردم از یک جای دیگه سر درآوردم.
میگویند نویسنده باید طبق اقتضای زمانهاش بنویسد، با این حساب من هم شاید بتوانم حالم را عوض پیچاندنش میان یک مشت کلمه و جمله و فلان، با توصیف یک میم ساده که چند روز پیش دیده بودم برایتان توضیح بدهم:
یک شخصی هست که مدام از تنهایی مینالند که:
Why must I live this life alone in solitude?
اما به محض اینکه کسی میآید بهش نزدیک شود میگوید:
Don't fucking touch me!
به این شکل.
خندهدار است؟ واقعا هم هست. نکتهی جالبی که وجود دارد این است که وقتی این احوال را تبدیل به میم کردهاند و بین آدمهای زیادی هم دست به دست شده یعنی کسان زیادی هستند که مثل من به این مرضِ دونت فاکینگ تاچ می دچار اند. اصلا این را از من همیشه توی ذهنتان داشته باشید، هر زمان که گمان کردید دردی هست که توی جهان هستی فقط شما در حال رنج بردن ازش هستید بدانید که سخت در اشتباهید. اصلا هر وقت فکر کردید خیلی خاص و یگانه اید و مسائلِ مختص خودتان را دارید بدانید که احمقی بیش نیستید.
ولی خوب نکتهی باریکتر ز مویی هم این میان هست که جای گفتن دارد. اینکه گاهی اوقات اینکه بدانید دردی که شما میکشید را آدمهای زیاد دیگری هم میکشند کمکی به تسکینتان نمیکند. بعضی وقتها اتفاقا خیلی کمک میکند به تحملش اما بعضی وقتها هم نه. بعضی وقتها با خودتان میگویید اصلا چه ربطی دارد؟ واقعا هم اصلا چه ربطی دارد؟! بگذریم!
اصلا بیایید در مورد این مرضِ دونت فاکینگ تاچ میِ من صحبت کنیم. شخصی چند وقت پیش آمد توی زندگیام که از قضا خیلی دلباخته و فلان و بهمان هم بود. بعد من، منی که چند روز پیش از آمدنش فریادِ I'm so fucking lonely سر داده بودم، در دم پا به فرار گذاشتم. ننگ بر من اما اینقدر زندگی و شخصیت آن فرد مذکورِ نگونبخت را شخم زدم که دستگیرم شد آدمی که در ظاهر خیلی پر و با سواد و فلان و بهمان مینماید در باطن خیلی هم پوچ و تو خالی و بیسواد است. بعد شروع کردم به ایراد گرفتن از آن بیچاره که مثلا آدمی که داعیهی نویسنده بودن دارد خیلی مسخره است که میان نوشتههاش مشکل هکسره داشته باشد (از موضوع و محتواش نگویم که تا صبح میتوانم غر بزنم) و پر واضح است که هکسره ترنآف است یا از علامت تعجب زیاد استفاده میکند و خب این یکی از آن یکی هم ترنآفتر است یا مثلا در جوابم وقتی از گوشهای از ترسهام برایش گفتم گفت من هم میخواهم فرانکشتاینِ (!) درونم را با کمک تو شکست بدهم و من خیلی جلوی خودم را گرفتم که بهش نگویم پسر! مری شلی خودش توی ازدواجش ریده بود! و این یکی از همه ترنآفتر بود و یک عالمه چیزهای ترنآف دیگر؛ لذا دونت فاکینگ تاچ می!
پا به فرار گذاشتم.
قضاوتم نکنید. میدانم که هیچ آدمی نیست که بی عیب و ایراد باشد و اصلا خود من خدای عیبهای عالمام (البته فرقم این است که ادعایی ندارم. بگذریم.)
بعد جایی درمورد مرضِ پرفکشنیزم یا کمالگرایی خواندم و راستش را بخواهید یک جملهای خواندم که چیزی را درونم تکان داد. میگفت این افراد معمولا یک آدمی که مثلا نمرهاش هفتاد هشتاد است را پس میزنند که اگر زمانی کسی آمد که صد بود برایش جا باشد. و البته باز هم پر واضح است که هیچ کس صد نیست.
بیشتر که فکر کردم دیدم بین مرضِ پرفکشنیزم و مرضِ دونت فاکینگ تاچ می یک مرز باریک هست و چه بسا یک همپوشانیهایی هم وجود داشته باشد که باعث میشود گاهی تشخیصشان از هم دشوار شود. میتوانم بحث را با یک مقایسهی سادهی پزشکی باز کنم و ببندم و تمام اما زیادی تخصصی میشود، لذا ولش کن.
بعدتر با خودم خلوت کردم و دیدم من این بلا را تقریبا سر همهی کسانی که بعد از او وارد زندگیام شدهاند آوردهام. بماند که البته او هم شبیه همهی مردمان جهان هستی عاری از عیب و نقص نبود و وقتی شخصیتش را کند و کاو میکنم چه بسا او هم یک فرد تو خالی بیش نبوده باشد اما ترجیح میدهم این کار را ـ اگر هم کمی باعث تسکینم میشود ـ نکنم مبادا چهرهی عشق خدشهدار شود.
یک وقتی یک کسی ازم پرسید از کجا بفهمم عاشق شدم؟ گفتم ببین! بگذار خلاصه بگویم، هر وقت دیدی طرف حتا اگر جلوی چشمهات اجابت مزاج کرد (صرفا جهت اینکه بار کلمات ناجور متن زیاد نشود) و تو با خودت گفتی: "خب حتما دستشوییش میومده" بدان که عاشق شدی. باور کنید عشق ورای همهی خوبیهاش یک چنین حماقتی را در درونتان خلق میکند و پرورش میدهد که رهایی از آن ممکن نیست.
حال این میان یک مفهومی هم پیش میآید به نام عشق بیفرجام. یک جایی از رمان لیدی ال، رومن گاری در وصف پرسی، عاشق دیرین لیدی ال مینویسد: «در هر لحظه از این رابطه اگر لیدی ال خود را به او تسلیم میکرد، حتما از وحشت به سر و کلهاش میزد و راهی سویس میشد. عشق بیفرجامش برای او بسیار مهم بود و اهمیت فراوانی داشت که همچنان ناکام باقی بماند، چون وجود این عشق پذیرش همه چیز را آسانتر میکرد.» بعد هم این اصطلاح فرانسوی را مینویسد: comme il faut که یعنی "دقیقا بینقص". سِر پرسی، یا رومن گاری یا همهی عشاق تاریخ ادبیات خوب میدانند که این بینقصی دقیقا تا زمانی ادامه مییابد که عشق بیفرجام بماند چون به محض وصال آن غبار بینقصی کم کم محو میشود و چهرهی واقعی معشوقتان ـ با کیفیت فول اچ دی ـ شروع میکند به نمایان شدن.
ما که وصالی ندیدیم که از بعدش با سند و مدرک بنویسیم اما همهی اینها که نوشتم یا واقعا واقعی است یا جملههای بیسر و تهی است صرفا برای آرام کردن عشاق ناکام تاریخ.
البته در این صورت باز هم یک مسئلهی دیگری پیش میآید که این یکی را از زبان گوته برایتان مینویسم:
ورتر میگوید «آن نارنجهایی که من کنار گذاشته بودم و دو سه دانه هم بیشتر نبودند، خیلی میچسبید، اما هر برشی که [شارلوته] به این همسایههای پررویمان تعارف میکرد، نیشی به قلب من بود.» رولان بارت همینها را یک جور دیگری نوشته: «پرتقالهایی که جمع کرده بودم، تنها پرتقالهایی که میشد پیدا کرد، تاثیر شگرفی گذاشتند، هر چند با هر تکه پرتقالی که او، از سر ادب، به همسایهی مزاحمی تعارف میکرد احساس میکردم دارد قلب مرا تکه تکه میکند.»
اینکه شما به وصال نرسید و کسی دیگر برسد و این بار معشوقتان به جای نارنج یا پرتقال یا هر کوفت دیگری، خودش را با دیگری قسمت کند و هر لحظه قلبتان را تکه تکه کند... نمیدانم تحمل این سختتر است یا مخدوش شدن چهرهی دقیقا بینقص معشوق در پس پردههای وصال. این را هم بگویم که انتخاب هیچ کدام هم دست شما نیست. یا حداقل دست من یکی که نبود. بنابراین دنبال این نباشید که کدام بهتر و کدام بدتر است. در نهایت فاتحهتان خوانده است.
بگذریم.
آمدهام یک روزم ـ هر روزم ـ را برایتان تعریف کنم تا دیگر از روزمرگی ننالید.
صبح ساعت هشت یا نه، این روزها ده حتا، از خواب بیدار میشوم، کمی در تخت میمانم و سقف و دیوار اتاقم را ورانداز میکنم، کمی این پهلو آن پهلو میشوم و مقاومت میکنم که یک روز معمولی دیگر را دیرتر شروع کنم. بعد به هر ضرب و زوری شده خودم را از تخت جدا میکنم. صفحهی خالی گوشیام را نگاه میکنم. یکبار به ج. که داشت از گوشی جدیدم تعریف میکرد گفتم یک موبایل خوب چهار پنج سال پیش خیلی به دردم میخورد الان اما برایم چیزی بیشتر از یک تکه حلبی نیست ـ همان کلام مولانا که آب را چون یافت خود کوزه شکست و الخ ـ بهم گفت تارک دنیا شدی؟ خندیدم! الان تنها چیزی که برایم مانده و ارزش چک کردن دارد این است که ستارههای روشن وبلاگها را چک کنم. و تقریبا هر روز دنبال ستارهی روشن مورد عجیب هانس شنیر میگردم با اینکه میدانم نمیبینمش. این روزها خیلی از وبلاگها هستند که زمانی فعال بودند و دیگر نمینویسند یا حتا دیگر وجود ندارند، اما این یکی انگار عاقبتِ خودِ من است. اینکه یک روز بیسر و صدا همه چیز را بگذاری و بروی روش من است. حال نویسندهی وبلاگ روزهای آخری که مینوشت حال همیشهی من است. دیدن صفحهاش که به روز نمیشود یک جورهایی شبیه دیدن خودم است در آیندهای که نمیدانم کی تسلیمش خواهم شد. گفتن ندارد. اگر نویسندهاش را میشناسید سلام من را بهش برسانید.
بعد بلند میشوم، یک لیوان چای میخورم. دوباره برمیگردم توی تخت. و این تصویری که میبینید شمایل دست نخوردهی غالب روزهای من است.
این روزها حتا پرده را کنار نمیکشم چون نور روز چشمهایم را اذیت میکند. گاهی کتابی میخوانم، گاهی دو کلمه درس میخوانم، گاهی چیزی مینویسم. گاهی همینطور بیهدف مینشینم و هیچ کاری نمیکنم تا ساعت سه بشود و آماده شوم و نیم ساعتی رانندگی کنم و The Prophet گری مور را مکرر گوش بدهم تا برسم سر کار.
اگر آن تصویر غالب این روزهام بود این یکی موسیقی غالب این روزهایم است. میتوانم یک روز تمام از صبح تا شب چشمهایم را ببندم و این موزیک تنها صدایی باشد که میشنوم. این را تقریبا همه جا گفتهام که اگر بهم بگویند مثلا شش هفت دقیقهی دیگر خواهی مرد، آخرین کاری که انجام خواهم داد گوش دادن به این آهنگ است. نه وداعی دارم، نه جملهی ماندهای که دوست داشته باشم به کسی بگویم، نه حرف آخری برای جهانیان دارم، نه وصیت نامهای و نه هیچ چیز دیگر. فقط بگذارید این شش هفت دقیقهی مانده را در آرامش به این ساختهی گری مور گوش دهم. خلاصه که همانطور که به بهشت نمیروم اگر هایده آنجا نباشد، قطعا به بهشت نخواهم رفت اگر گری مور نباشد آنجا که برایمان گیتار الکتریک بنوازد. (البته گفتن ندارد که این لیست سر دراز دارد.)
بعد سر کار کتاب و دفترم را باز میکنم، کمی درس میخوانم و نمیخوانم. چندتایی مریض میبینم. اگر خلوت باشد شاید به یک پادکستی چیزی گوش کنم و بعد ساعت نه که شد دوباره رانندگی میکنم تا خانه. اگر حوصله داشته باشم از مسیری دورتر برمیگردم تا کمی آدمها را تماشا کنم.
آخرین ساعات ماندهی روز هم سرم را با یک فیلمی، کتابی، چیزی گرم میکنم و گاهی با ص. حرف میزنم تا خوابم ببرد و این نمایش مسخره بالاخره تمام شود.
هر روز همین کارها را تکرار میکنم و ته دلم اضطراب دارم چون میدانم ماندنم در تخت خواب دلیلی ندارد. دیروز اما همین کارها را تکرار کردم ولی ته دلم اضطراب نداشتم چون دندان عقلم را کشیده بودم و درد داشتم و ماندنم در تخت خواب دلیل داشت.
به نظرم درس خواندن برای امتحان دستیاری تاریکترین دوران زندگی یک پزشک است. گاهی فکر میکنم من که درست و درمان درس نمیخوانم پس کلا بگذارمش کنار و بد نامیاش را از سرم باز کنم و یک غلط دیگری توی زندگیام بکنم. اما بدبختی اینجاست که به این نتیجه نمیرسم آن غلط دیگر دقیقا چی باشد خوب است؟
دوستی دارم که به گفتهی خودش هروقت توی زندگی به بنبست میرسد به خداحافظ گاری کوپر تفأل میزند. البته شاید نه به خاطر نبوغ رومن گاری یا ویژگیها و کلیدواژههای خداحافظ گاری کوپر. شاید تنها به خاطر اینکه عاشق چشمهای آبی لنی است. حتم دارم لنی اگر وجود خارجی داشت و میفهمید آدمها به کتاب زندگیاش تفأل میزنند حتما یک لیچاری بار تفأل زننده میکرد. ولی بالاخره آدمیزاد است دیگر، یک وقتهایی هم هوس میکند به کتاب آقای گاری تفأل بزند:
«خدا، ابدیت، کلیساها. این کشیشها که نمیتوانند به چیز دیگری فکر کنند.
- به چی دارین فکر میکنین؟
- دارم به این فکر میکنم که ماتحتم داره یخ میزنه. لنی، حرف نداره، داره یخ میزنه. به چه میخندین؟
- هیچ
...
- لنی، حالا دیگه فقط ماتحتم نیست، خایههام دارن یخ میزنن.
- شما خایه میخواین چه کار؟ خایه به درد کشیشها چه میخوره؟
- لنی، انرژی. از انرژی غافل نشو. مخزن انرژی خایههاست. کشیش و غیر کشیش انرژی لازم داره.
آخرین قوطی ساردین را تمام کرد.
- لنی، راه بیفتیم، من دارم یخ میزنم.
- شما از مردن میترسید؟
- از یخ زدن میترسم.
لنی خندید.
- هیچ میدونین من اون پایین تو ژنو چه کار کردم؟ رو شش هزار دلار تف انداختم.
- عجب! چرا؟
- خیلی خطرناک بود.
- پلیس در کار بود؟
- نه، یک دختر. نزدیک بود گرفتارش بشم. یعنی داشتم برای دختره از خیر ساردین میگذشتم.
- ظاهرا کار خیلی خرابه.
- میدیدم اگه یک خورده دیگه پهلوش بمونم زندگی برام ارزش پیدا میکنه. گلوم داشت جدی پیشش گیر میکرد. جدی جدی.
- لنی دارن میافتن.
- خب اگه افتادن برشون دارین. من عقیدم عوض شد. شما تا پناهگاه میتونین تنها برین؟
- معلومه که میتونم. چرا؟
- چون من برگشتم.
- مگه دیوونه شدین؟ هیچ کس نمیتونه شب این راه رو بره.
- خوب، شما برام دعا میکنین. دعا ردخور نداره.
- لنی، از من به شما نصیحت. بعضی وقتها هم نتیجهای نداره. البته این خیلی کم اتفاق میافته، ولی اتفاقه دیگه. کسی چه میدونه. این کار رو نکنین.
- خداحافظ»
گنجاندن سختترین و پیچیدهترین مفاهیم فلسفی میان جملاتی ساده و طنز و تحویلشان به خواننده. رومن گاری خیلی خوب از پس این کار برمیآید. اینکه منظورش را بچپاند میان مضحکترین قسمتهای کتاب و شما را میان بهت و خنده سرگردان کند. آقای گاری استاد این است که خواننده را دقیقا آنجایی که نباید، مجبور به خندیدن کند. مثلا آنجا که همین جملهی محبوب من از کتاب را از زبان جس میخوانیم که: «لنی، پاپ مرد!» یا مثلا آنجایی از کتاب تولیپ که سرانجام قدیسی را میخوانیم که پس از خاموش شدن هالهی نور دور سرش جانش را از دست میدهد تنها به خاطر اینکه عادت داشته از آن به عنوان چراغ قوه استفاده کند و شب است و تاریک است و در راه مستراح جلوی پایش را نمیبیند و زمین میخورد و...
خوب آدم یک جاهایی نباید بخندد. لحظهی «لنی، پاپ مرد!» لحظهی عروج لنی است. لحظهای که تسلیم میشود و اجازه میدهد زندگی برایش ارزش پیدا کند. تو اگر یک بار و تنها یک بار در زندگیات اجازه داده باشی که زندگی برایت ارزش پیدا کند قطعا میفهمی که لنی چقدر حق داشت بترسد. یک جاهایی نباید خندید.
رومن گاری با وجود همهی درونِ جذابش و زیستی که داشته و شمایلی که در ذهن من دارد و سرگذشتاش و مرگاش و همهی اینها ـ که باید یک روزی مفصل برایتان بنویسم ـ شاید محبوبترین نویسندهی من نباشد اما باور کنید آدمی که آخرین جملهای که نوشته این است که «واقعا به من خوش گذشت، متشکرم و خداحافظ!» ارزشاش را دارد آدم به کتابهاش تفأل بزند. شما هم یک وقتهایی به خداحافظ گاری کوپر تفأل بزنید.
راستی شما به چه کتابهایی تفأل میزنید؟
سکانس اول فیلم: رضا در اتاقی به هم ریخته نشسته روی یک صندلی، خیره به زمین. بلند میشود. لباسش را عوض میکند. شلوارش را عوض میکند. جوراب میپوشد. کفشش را میپوشد. هنگام پوشیدن جوراب دوم مکث میکند. چند ثانیهای فکر میکند. بعد کفشش، جورابش، شلوار و لباسهایش را بیرون میآورد و همان اولیها را میپوشد و میرود روی کاناپه میخوابد.
"نمایشی آشنا از افسردگی"
همهی داستان خلاصه میشود توی آن چند ثانیه مکث که از خودت میپرسی: که چی بشه؟! همین سوالِ صحیحِ صریحِ کوتاه و فلج کننده: که چی بشه؟! نتیجهاش میشود همین که تنها کاری که با شوق انجامش میدهی میشود هیچ کاری نکردن.
«من تنها بازماندهی خانوادهای هستم که قرنها پیش پس از سفری طولانی به این سرزمین رسیدهاند. بزرگ این تبار پیرمردی بود که نمیمرد. صبح روز صد سالگی، میان صحرایی وسیع، نزدیک رودخانهای پر آب، زیر سایهی چتر انداختهی درخت گز، او را سر راهی رو به قبله خواباندند و رفتند.»
La double vie de Veronique
Three Colours: Blue
Three Colours: Red
لورا مالوی در دههی هفتاد در آغاز مطالعات فمینیستی مقالهای مینویسد تحت عنوان "لذت بصری و سینمای روایی" و تئوریای را مطرح میکند و از اصطلاحی حرف میزند به نام "male gaze" و معتقد است در سینما که البته آن را یک سینمای مردانه میداند، زنها همیشه تحت یک "نگاه خیرهی مردانه" بودهاند. معتقد است زنها همواره از دید مردها به نمایش گذاشته شدهاند. مردها تهیهکننده بودهاند، مردها کارگردان بودهاند، مردها نویسنده و فیلمنامهنویس بودهاند و اصولا شخصیت زنها را طراحی کردهاند برای نگاه مردانه. که البته پر بیراه هم نیست و هنوز بعد از چهل پنجاه سال رد پایش را توی هنر، سینما، و حتا ادبیات میبینیم. که البته هیچ کدام اینها حرف من نیست. با احترام به نظریههای فمینیستی میخواهم از مردی حرف بزنم که زنها را بهتر از هر زنی در تاریخ سینما به نمایش گذاشته. من تنها آمدهام چند خطی بنویسم در ستایش نگاه مردانهی کیشلوفسکی و دعوتتان کنم به تماشای زنها از نگاه او.