همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تاریخ اشک‌ها را چه کسی خواهد نوشت؟

اول تیر ماه تولد سیمین است. با ج. قرار گذاشتیم بیاید محل کارم تا برویم برایش هدیه‌ای بخریم. هدیه‌ی سیمین را که خریدیم توی یک مغازه‌ی دیگر چیزی را دیدم که خیلی قبل‌تر داشتم و کسی شکستش و بعد قول داد که یکی دیگر برایم بگیرد و نگرفت. ج. آن را برایم خرید. بعد رفتیم کتابسرای محبوب من که همان حوالی بود و من برایش یک کتاب نفیس از رباعیات خیام خریدم. نمی‌دانم چرا این کار را کردم. شاید بیشتر می‌خواستم لطفش را جبران کنم و بی‌حساب شویم و حتا کمی به خودم بدهکارش کنم شاید، ولی نمی‌دانم چرا خیام گرفتم؟ اگر می‌خواستم خیلی بهش لطف کنم مثلا بوستان سعدی، یا شاید دیوان اشعار پروین اعتصامی یا حتا نظامی، یا چرا به خودم زحمت می‌دادم؟ یک زباله‌ای مثل ملت عشق هم کفایت می‌کرد. خیام آن چیزی نیست که آدم برای هرکسی بخرد. بعد رفتیم یک جایی آبمیوه خوردیم و شد یک چیزی شبیه دیت اول! که انتظارش را نداشتم! وقتی مرا رساند خانه، کلید که توی قفل در چرخاندم و پا گذاشتم توی تاریکی امن خانه‌ام احساس کردم همه‌ی این‌ها به نوعی احساس بدبختی‌ام را افزایش داده. که همه‌ی این‌ها چیزی از احساس تنهایی و اندوهم کم نکرده. و گریه‌ام گرفت و گریه کردم. و پیام دادم به ص. و همه‌ی این‌ها را برایش تعریف کردم. بهم گفت دنیالار سنه قربان که به گمانم یعنی همه‌ی دنیاها به قربانت. گفت همیشه نگرانم است که نکند یک وقتی از سر تنهایی آدم اشتباهی را راه بدهم توی زندگی‌ام. بهش گفتم می‌ترسم دیگر هیچ وقت هیچ چیز خوشحالم نکند. می‌ترسم دیگر هیچ وقت حالم خوب نشود. گفتم من بیست و هفت سالم است ولی نمی‌توانم با یک کسی که دوستم است و می‌دانم دوستم دارد و آدم خوبی هم هست بروم بیرون و احساس بدبختی نکنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سطحی‌ترین احساس عاشقانه، چه احساس شادمانی و چه احساس ملال، ورتر را به گریه می‌اندازد. ورتر اغلب، همیشه، سیل اشک از صورت عاشق جاری است. آیا این عاشق درون ورتر است که زار می‌زند یا آن آدم رمانتیک درون‌اش؟

آندره ژید یک جایی از خاطراتش در وصف رنج‌های ورتر جوان نوشته: «همین حالا بازخوانی ورتر را تمام کردم، البته نه بدون زحمت. فراموش کرده بودم چه‌قدر طول می‌کشد تا بمیرد [که مسئله اصلا این نیست]. آن‌قدر ادامه می‌دهد و ادامه می‌دهد که دل‌ات می‌خواهد هل‌اش بدهی، بفرستی‌اش ته قبر. چهار پنج بار فکر می‌کنی، خب، این دیگر دم آخر است اما باز می‌بینی دوباره دارد نفس می‌کشد ... این وداع مبسوط کفرم را در می‌آورد.»

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

چهل و یک

... این «من» نیز منکر می‌شود مرا. می‌گویمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) می‌دهی؟ می‌گوید: نی. نروم! سخن من فهم نمی‌کند.

چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی:

یکی او خواندی، لا غیر.

یکی را هم او خواندی هم غیر او.

یکی نه او خواندی نه غیر او.

آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.

| مقالات شمس تبریزی |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

... که تنها نمی از باران به من رسد اما سیلابه‌‌اش از سر گذر کند؛ مثل عمری که داشتم

دیروز برای جستجوی ادامه‌ی جمله‌ای که نصفه و نیمه توی ذهنم بود، بعد از مدت‌ها، توییترم را باز کردم. کلمه‌ها را که سرچ کردم توی توییت‌های پیشنهادی خیلی اتفاقی یک عکس عجیب دیدم که باعث شد واقعا حیرت کنم. عکس اتاق خواب یک نفر بود که گوشه‌ی پایین سمت راستش تکیه به دیوار یکی از نقاشی‌های رنگ روغن من دیده می‌شد. نقاشی‌یی که از آن فقط یکی هست توی جهان و آن هم به دیوار اتاق من است. آنقدر تعجب کردم که حتا یک آن برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم ببینم نقاشی‌ام هنوز سر جاش هست یا نه! بعد رفتم توی صفحه‌ی صاحب توییت و دیدم که پیجش پر است از تصاویر نقاشی‌های من، عکس‌هایی که خودم با دوربین خودم گرفته‌ام و ویدئوها و نوشته‌های من که از پیج اینستاگرامم برداشته بود و به اسم خودش منتشر کرده بود، یا بهتر بگویم دزدی کرده بود و در جواب تعریف و تمجیدهای دیگران تشکر کرده بود و ایموجی قلب و فلان گذاشته بود. از فرط حیرت سردرد گرفتم. پیش از این هم شده بود که کارهایم را این‌جا و آن‌جا ببینم اما این دفعه واقعا فرق داشت. دختره کاملا داشت وانمود می‌کرد که من است! به همین مضحکی! حالا گمان می‌کنید من کی‌ام؟ من یک آدم معمولی‌ام که یک پیج پرایوت اینستاگرام دارد با تعداد نه چندان زیاد فالوور که اوج فعالیتم توی آن محیطِ ـ به قول دوستی ـ ضاله برمی‌گردد به سه چهار پنج سال پیش. پیجی که دو سه ماهی می‌شود به بهانه‌ی درس خواندن دی‌اکتیوش کرده‌ام. بعد یک نفر که به سختی می‌شناسمش از پست‌ها و عکس‌ها و نوشته‌های من برای خودش یک هویت مستقل ساخته و چندین برابر من دنبال کننده دارد و خبر ندارد که دریای بزرگ نت گاهی اوقات می‌تواند خیلی کوچک باشد.

یحتمل این هم شرایطی است مدرن و مرتبط با عصر جدید که تو جایی جدا از مردمان در خلوت و انزوای خودت نشستی و دور آدم‌ها را تا جایی که می‌شده خط کشیدی در حالی که همان زمان یک نفر یک جای دیگر با کارهای تو یک عالمه آدم دور خودش جمع کرده.

برایش نوشتم از این نقاشی‌ها و عکس‌ها و نوشته‌ها برای منی که سازنده‌اش بودم هیچ چیز درست و درمانی بیرون نیامد چه برسد به شمایی که ادای چون منی را درمی‌آوری و چرک‌نویس‌های من را مشق خودت جا می‌زنی. گفتم امیدوارم آن تعریف و تمجیدها همان طور که بهشان واکنش نشان دادی به دلت نشسته باشد. به دل من که ننشست، به حدی که پیج اینستاگرامم را بستم. در جواب حرف‌هایی زد که چیزی جز دست و پا زدن‌های دروغین یک آدم دروغگو برای توجیه خودش نبود. با این همه من بین بخشیدن  و نبخشیدنش مردد ماندم و یک‌بار دیگر از خودم حیرت کردم.

بعد دلم برای خودم سوخت. بعد غمگین شدم. گریه کردم و مجبور شدم باز آن قرص‌های لعنتی را بخورم. این‌ها صادقانه‌ترین چیزهایی است که یک جایی از خودم نوشته‌ام. باور کنید دیگر بحثِ مشخص نبودن مرز بین خیال و واقعیت و این‌ها نیست. همه‌اش واقعی است.

غمگین شدم نه به خاطر اینکه کسی ازم دزدی کرده بود. خودم از هر کسی بهتر می‌دانم که سوشال مدیا به لعنت خدا نمی‌ارزد. می‌دانم که از این اتفاق هم مثل همه‌ی ماجراهای کوچک و بزرگ زندگیم می‌گذرم و رهاش می‌کنم. غمم از این بود که من روزی چند بار به خلاص کردن خودم فکر می‌کنم؛ و یک بار تا مرز رسیدن بهش رفته‌ام و برگشته‌ام. از اینکه می‌خندم و گاهی می‌خندانم اما روزی صد بار توی سرم تکرار می‌شود که حالم دیگر هیچ وقت خوب نمی‌شود. می‌دانم که ماه‌هاست توی شرایطی هستم که باید از کسی کمک بگیرم ولی دلم کمک هیچ کسی را نمی‌خواهد. بعد با وجود همه‌ی این‌ها یک کسی هست یک گوشه‌ی این دنیا که دلش می‌خواهد شبیه منِ فروپاشیده باشد!

مسخره نیست؟

 

دریافت

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
۵ دیدگاه

تماشاگرِ معاصر

کفتر پرپا

 

آیا می‌دانستید کفتر پرپایی توی جهان هست که جَز دوست دارد و می‌آید می‌نشیند روی نرده‌های تراس خانه‌تان و به موسیقی شما گوش می‌دهد و سر می‌چرخاند که این صدا از کجا می‌آید؟ و نگاه می‌کند توی لنز دوربینتان و دلتان را خوش می‌کند؟

 

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

و مهره‌های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند

یکی از نزدیکانم امشب یک جنین سقط کرد. عضوی از خانواده‌ای کوچک که نیامده، رفت. با خودم گفتم آدم‌ها توی زندگی‌های واقعی‌شان مشکلات واقعی دارند.

مشکلاتی که گرچه کوچک‌تر اما دست کم واقعی‌ترند.

من امشب از غم کودکی که دنیا نیامده رفت خوابم نمی‌برد.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

به شکل خلوت خود بود

یک نیمه شب خنک خرداد ماه است. از خواب پریده‌ام. از یکی از همان خواب‌های عجیبی که آدم‌ها معمولا نمی‌بینند. خواب دیدم توی یک تصادف مهیب مرده‌ام؛ اما نه تمام و کمال. روحم سرگردان است. مرده‌ای هستم که نه ویژگی‌های یک روح تمام عیار را دارد نه شبیه یک فرد زنده‌ی معمولی است. توی خواب به این نتیجه می‌رسم که شاید کامل نمرده‌ام! با هزار بدبختی مادرم را راضی می‌کنم که با هم به سردخانه برویم. با درماندگی روح سرگردانی که دلش نمی‌خواهد مرده باشد می‌گویم شاید هنوز زنده باشم. کارمند بیمارستان در سردخانه را که باز می‌کند، آن محفظه‌ی کشویی مخوف آخرالزمانی را که می‌کشد بیرون، زیپ کیسه‌ی حمل جسد را که باز می‌کند، یک سر می‌بینم که وصل است به دو تا جسم باریک دراز که نمی‌دانم دقیقا چیست؟ سر، سرِ من است، چشم‌هام باز است، دهانم تکان می‌خورد. سرم را بالا می‌آورم. کارمند بیمارستان منم. مادرم که همراهم بود منم... از خواب می‌پرم. نمی‌ترسم. به دیدن این جور خواب‌ها عادت دارم.

یک جایی از سهروردی خوانده بودم که وقتی کسی طی طریق می‌کند به شهری می‌رسد به اسم ناکجاآباد که توی آن شهر اولین کسی که می‌بیند خودش است. ناکجاآباد سهروردی یک جایی شبیه خواب‌های من است.

می‌دانم که تا صبح دیگر از خواب خبری نیست.

حالا ایستاده‌ام توی تراس خانه‌ام که طبقه‌ی چندم یک آپارتمان است. باد می‌وزد. تمام چیزی که به تن دارم یک پیراهن نازک کهنه است. به پشت تکیه داده‌ام به نرده‌های تراس. خنکی نرده‌ها را در عمق پوستم احساس می‌کنم. سرم را خم کرده‌ام سوی آسمان. ماه درست بالای سرم جلوی چشم‌هام می‌درخشد. آسمان روشن است، روشن‌تر از تمام روزهای تاریک. تاریکی نام دیگر من است. شهر خواب است. آدم‌ها دور اند. باد می‌پیچد میان موهام، می‌پیچد لای پیراهن نازک و گشادم و پوست برهنه‌ام را لمس می‌کند. سبک و آرامم. آزادم.

 

پ ن:‌ یک وقت‌هایی از اینکه سیگاری نیستم لجم می‌گیرد.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰
۳ دیدگاه

کسانی که می‌خوانند از آن‌هایی که می‌نویسند ترسناک‌ترند

کسانی که می‌خوانند از آن‌هایی که می‌نویسند ترسناک‌ترند. ترسناک‌تر آنی‌ست که آیینه می‌شود و می‌ایستد روبه‌روت و زل می‌زند توی چشم‌هات. حالا دیگر فرار کنی یا نکنی، بمانی یا نمانی فرقی نمی‌کند.

غم‌انگیز وقتی‌است که آیینه‌ی روبه‌رو نبیند که تو خیلی بیشتر از آنکه بشود دستی سمتت دراز کرد فرو رفته‌ای. خیلی بیشتر از آنکه شکایتی داشته باشی. آدم، از اندوه نهفته در اعماق وجودش رهایی ندارد، حتا اگر بهترین تراپیست‌های جهان را در کنارش داشته باشد. یک چیزهایی هست. هر کاریش کنی هست.

یک وقت‌هایی قفسی که داخلش هستی قفلی به درش نیست که بخواهی دنبال کلیدش بگردی یا نه،‌ یک وقت‌هایی درِ قفس چهارطاق باز است اما تویی که دیگر دلت نمی‌خواهد از آن در بروی بیرون.

یک جایی آن بیرون یک کافه‌ی کوچک هست که توش یک تنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ِ شیشه‌ایِ بزرگ هست پر از کلیدهایی که صاحبانشان هیچ وقت برای یافتنشان تلاشی نکرده‌اند.

 


پ ن: شده یک فیلم پلی کنید که در پس‌زمینه‌ی کارهایتان پخش بشود و شما به کارهایتان برسید ولی بعد آنقدر جذبتان کند که تا خودِ سکانس آخر نتوانید ازش چشم بردارید؟

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

One day this boy will be fine

نشسته بودم کنار پدر و مادرم و به حرف‌هاشان گوش می‌دادم. بحثی داشتند سر آپارتمان فلان جا و کلاهبرداری فلان شخص و شکایت و این‌ها. از سر عادت وای فای موبایلم را روشن کردم. سیل پیام‌های تسلیت پشت سر هم بالای صفحه‌ی موبایلم یکی یکی نمایان شد. صفحه‌ی گروه را باز کردم، امین مرده بود. زنگ زدم به یکی از دوستان نزدیکش که چی شده؟ گفت به کسی نگو فعلا ولی خودکشی کرده. جهان روی سرم خراب شد. باورم نمی‌شد و هنوز باور نمی‌کنم.

امین باهوش بود، خیلی باهوش،‌ با سواد، اهل موسیقی، ادبیات، فلسفه، جهانی داشت برای خودش. به همه چیزهایی که این سال‌ها همه‌مان یک جورهایی برایش سر و دست می‌شکنیم رسیده بود. رتبه برتر دستیاری، بهترین دانشگاه، بهترین رشته، هزار امید و برنامه برای آینده.

انکار نمی‌کنم که همه‌مان یک جورهایی افسرده‌ایم. خودم،‌ تمام دوستان پزشک و دندانپزشکی که اطرافم هستند، همه‌مان به یک شکلی افسرده و سردرگم ایم. راهی را می‌رویم که همه پیش از ما رفته‌اند به امید رسیدن به جایی که اکثرشان بهش نرسیده‌اند. جایی که الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حتا دقیقا مطمئن نیستم که چیست؟ کجاست؟ اصلا می‌خواهمش یا نه؟

به ص گفتم احساس می‌کنم این کارش یک جور دهن‌کجی‌ است به همه‌ی ما که داریم خودمان را به آب و آتش می‌زنیم برای به دست آوردن گوشه‌ای از چیزهایی که او داشت. که ببینید من همه‌ی این‌ها را داشتم، من نهایتش را توی مشتم داشتم، اما به درد نمی‌خورد. حتا ذره‌ای ارزش نداشت که بمانم برایش. که این همه تلاشتان برای چی؟ که مثلا به اینجا برسید که منم؟ بی‌فایده‌ است. ارزشش را ندارد.

افسردگی حکایت عجیبی‌ست. ذات زندگی و خودت را بی‌رحمانه می‌کوبد توی صورتت. نمی‌گذارد نفهمی، نمی‌گذارد سرت را یک جوری به یک چیزی گرم کنی و به درد خودت بمیری.

من... گفتنش آسان نیست اما هر وقت که خبر خودکشی کسی را می‌شنوم، از طرفی یک صدایی درونم می‌گوید: دیدی بی‌عرضه! دیدی چقدر راحت می‌شه؟ از طرفی دیگر هم یک جورهایی دلم می‌سوزد برای او که تمام کرده خودش را؛ برای اینکه تجربه‌اش را داشته‌ام و می‌دانم همه‌اش یک لحظه است. یک لحظه که تصمیم می‌گیری آن قرص‌های لعنتی را قورت بدهی یا نه؟ یک لحظه که اگر ازش گذر کنی، اگر بمانی و بگذری، شاید چند سال بعد یک جایی یک لحظه‌ای به خودت بیایی و بگویی ارزش ماندن داشت. دلم برای آن لحظه که هرگز تجربه نخواهد شد می‌سوزد.

توی لحظه‌های خستگی و سرخوردگیم به تقلای استیو مک‌کوئین فکر می‌کنم توی پاپیون، به همه‌ی تلاش‌هاش برای آزادی، برای زندگی، به آن لحظه‌ای که ایستاده بود بالای صخره‌ای و چشم دوخته بود به امواج پریشان و بی‌رحم دریای زیر پایش به امید یافتن راهی برای رهایی.

همیشه فکر می‌کنم آن لحظه‌ای که آدم آنقدر شهامت دارد که می‌تواند خودش را تمام کند، باید آنقدر هم شهامت داشته باشد که بزند زیر میز زندگی‌ای که تا آن روز برای خودش ساخته و برود پی جور دیگری زندگی کردن، جای دیگری زندگی کردن. با فلسفه‌ی «انگار که نیستی چو هستی خوش باش» زندگی کردن. کاری که ما هیچ کدام شهامت انجامش را نداریم.

دنیا جای عجیبی‌ است، خدا را چه دیدی شاید از یک جایی مثل کتابخانه‌ی شکسپیر و شرکا سر در آوردی. شاید با کسی آشنا شدی از یک طلوع تا غروب آفتاب که ارزش ماندن داشت. شاید یک روز بالاخره بتوانی شیرجه بزنی وسط آن امواج پریشان و رها شوی... بهتر از این است که بروی و بعد از رفتنت همان خلقی که عاجز بودند از شنیدنت، و یک مشت آدمی که حتا نمی‌شناسی‌شان، بیایند پای پست‌های آخرت کامنت بگذارند، پیجِ بی تو را فالو کنند، برایت ختم قرآن و فاتحه و صلوات از طریق بات‌های تلگرامی راه بیندازند. و کسانی که چه بسا تا آن روز نمی‌شناختندت بیایند دلسوزانه بگویند که: «افسوس! چه حیف شد این پسر!» که می‌دانم هیچ کدامشان به هیچ دردت نمی‌خورد.

این‌ها را برای امین نمی‌نویسم. برای خودم می‌نویسم که خوب می‌دانم افکار توی سر او توی سر من هم هست.

همه‌ی این‌ها را می‌دانم و در عین حال لحظه‌های تاریک آدمی را هم خوب می‌شناسم. ناامیدی را خوب می‌شناسم. حس آن لحظه که می‌رسی به چیزی که برایش سخت تلاش کرده بودی و می‌بینی هیچی نبود را خوب می‌شناسم. درک نشدن را خوب می‌شناسم. آن احساس که همراه آدمی هست همیشه که تصور می‌کند هیچ کس توی جهان حرفش را نمی‌فهمد را خوب می‌شناسم. می‌فهمم چقدر سخت است که توی جهان به این بزرگی یک نفر نباشد که تو را آنطور که واقعا هستی بشناسد؛ و هزاران حس و حالی که حتا گفتنی نیست که بتوانم بنویسمشان. می‌دانم که فقط یکی از این حس‌ها می‌تواند چطور آدم را از پا درآورد. خوب می‌دانم..

And so don't you judge Winston boy

Don't you ever judge Winston boy

 

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

چهل

۱۹ مارچ ۱۹۷۸

م. و من به شکلی متناقض (چون مدام به ما می‌گویند: کار کنید، خودتان را سرگرم کنید، به ملاقات دوستان‌تان بروید) حس می‌کنیم اوقاتی که سرمان شلوغ است، حواس‌مان پرت است، اوقاتی که دیگران در پی‌مان هستند و ما را به بیرون فرا می‌خوانند، بیش از هر زمان رنج می‌بریم. درون‌بودگی،‌ آرامش و انزوا احساس بدبختی‌مان را کاهش می‌دهد.

| خاطرات سوگواری ـ رولان بارت |

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

خیال‌پردازی هم دیگر کار نمی‌کند

می‌گفت نمی‌دانم حکمتش چیست که هر بلایی هم که سرمان بیاورند دم عید که شد نمی‌توانیم به شروع دوباره و امید دل نبندیم. من اما به قدری افسرده‌ام که نه امیدی برایم مانده به آینده نه شوقی برای آمدن سال جدید دارم، نه برنامه‌ای و نه دلم می‌خواهد یک شروع دیگر دوباره را.

می‌خواستم این‌ها را توی یک ایمیل به آینده برای مثلا پنج سال،‌ ده سال دیگر خودم بنویسم. اما کدام آینده؟ امیدی ندارم به آمدن ده سال یا پنج سال دیگر. که مثلا حالم خوب باشد و یادم بیاید که قبل‌ها چقدر حالم بد بود و بدانم که می‌گذرد و شکرگزار باشم و الخ. اصلا که چی؟ وقتی همه چیز همینطور مانده و فریز شده، وقتی دنیا آنقدر پیشرفته و روی حساب و کتاب نیست که ممکن باشد یک شب بخوابم و صبح بیدار شوم و آدم‌های اطرافم با آدم‌هایی از جنس خودم جابجا شوند و هزارتا وقتی فلان دیگر که حوصله‌ی نوشتنشان را ندارم، امسال با پنج سال یا ده سال دیگر چه فرقی می‌کند؟

ناامیدی اگر گناه است اگر هرچیز دیگری، حسی است غیر قابل انکار. دروغ گفتن به خود عبث‌ترین کار دنیاست. مثل این است که بذر عدس بکاری و انتظار انار داشته باشی. اصلا ناامیدی بهتر است. امید که داشته باشی توی ذوقت می‌خورد. امید که داشته باشی بالاخره یک وقتی می‌رسد که حقایق مثل سطل آب یخ روی سرت می‌ریزد و بیدارت می‌کند. ناامید که باشی دیگر چیزی نداری که کسی بتواند ازت بگیرد. از آدم ناامید باید ترسید. آدم ناامید دیگر پی هیچ هدف کوچک و بزرگی نیست. آدم ناامید یک روز در را باز می‌کند، می‌رود و دیگر هیچ وقت برنمی‌گردد.

من هم می‌خواهم بروم. حوصله ندارم. دیگر خسته‌ام. هیچ چیز این زندگی هیچ وقت به من خوش نگذشته است. خسته شدم از جنگیدن برای هر چیز کوچک مسخره‌ای که تازه تهش معلوم نیست حتا به دستش بیاورم. چه چیزی واقعا ارزش جنگیدن دارد؟ هیچ.

بحث خر و پالان نیست که مولانا می‌گفت، که آن یکی خر داشت و پالانش نبود و پالانی یافت اما گرگ خرش را ربود. من نه خر می‌خواهم نه پالان. بحث کوزه و آب هم نیست که کوزه بودش آب می‌نامد به دست، آب را چون یافت خود کوزه شکست. من نه کوزه می‌خواهم نه آب. می‌خواهم نباشم دیگر. مردن سعادت بزرگی است. برای مردن آدم باید خیلی خوش شانس باشد. برای خودکشی خیلی شجاع. من بدبختی هیچ کدام نیستم. بدشانسم و ترسو.

لنی با همه‌ی ناامیدیش خوش شانس بود. گرچه آزادی اش را داد اما عشق را یافت. به قول رومن گاری یک عشق بزرگ با میل شدیدی که به هلاک کردن آدم دارد می‌تواند این مسائل را حل کند. نیما خوش شانس بود. کائنات دوستش داشتند. یک شب خوابید و توی خواب قلبش ایستاد و صبح فردا را ندید. سیمور گلس شجاع بود. دست کم شجاعت خودکشی داشت. من حتا نیم یکی از پرندگانی که می‌روند به ساحلی پای کوه‌های آند در پرو می‌میرند هم شجاعت ندارم.

شاید یک دلیلش این باشد که نمی‌توانم موقع تمام کردن کثافت حاضر نامه‌ای بنویسم برای جهانیان که «به من خیلی خوش گذشت، متشکرم، خداحافظ.» چون خوش نگذشت، چون متشکر نیستم. چون گور بابای جهانیان، با کی خداحافظی کنم؟

مسئله شاعر مسلک بودن نیست، خیال‌پردازی هم دیگر کار نمی‌کند، کار از این حرف‌ها گذشته. دیگر تمام است.

این‌ها را در هوشیارترین وضعیت ممکن‌ام می‌نویسم. متاسفانه نه تحت تاثیر هرمون‌هام نه دارو نه هیچ حال یا ماده یا کوفت دیگری. هوشیارم. هوشیارِ هوشیار. همیشه این جور مواقع یک کسی بود، یک صدایی در اعماق وجودم که زمزمه می‌کرد نگران نباش خوب میشه بهتر میشه الان اما به قدری هوشیارم که حتا آن صدا هم دیگر مرده است.

 

این هم باشد برای نوروز. برای زندگی‌ای که ارزش زندگی کردن ندارد.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

من همیشه نفر دوم بودم حتا وقتی که اول آمده بودم

این باشد تیتری برای شروع یک داستان غم انگیز دیگر. یک جمله‌ی ناگفته میان یک مکالمه‌ی غریبِ نیمه شبانه، بین دو نفر در آغوش هم، که یکی بی‌رحمانه به دیگری می‌گفت: عاشقم نشو لطفا.

تا به حال شده از خودتان بترسید؟ من این روزها خیلی می‌ترسم از خودم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۹
۱ دیدگاه

همخانه‌ی شرم نیست دیگر کاتب

من سه چهار ماه پیش به خاطر اتفاق بدی که نمی‌دانستم با سه چهار ماه تحمل حل می‌شود جوری بچگانه واکنش نشان دادم که امروز وقتی بهش فکر می‌کنم خجالت زده می‌شوم. حکمتش چه بود و نبود نمی‌دانم و برایم آنقدرها مهم نیست، آنچه برایم مهم است این است که امیدوارم یاد گرفته باشم چطور صبور باشم و صبوری کنم و سکوت کنم و بگذارم زمان اتفاقات بد را حل کند. اما مطمئن نیستم یاد گرفته باشم.

کاش یاد بگیرم سکوت کنم و صبور باشم و همه چیز را بسپرم به زمان. اینجا می‌نویسم که همه بدانند من آنقدرها هم آدم خوبی نیستم. آنقدرها هم آرام نیستم، یک وقت‌هایی از کوره درمی‌روم، عصبانی می‌شوم و شاید پرخاش می‌کنم. پرخاش کردن به وقتش کار بدی نیست شاید، اما مطمئن نیستم وقت درستش کی است. مطمئن نیستم آدم حق دارد وقتی عصبانی می‌شود چطور رفتار کند. می‌نویسم چون عوض همه‌ی چیزهایی که ازشان مطمئن نیستم، مطمئنم که نوشتن این چیزها اینجا و فکر کردن بهشان حین نوشتنم باعث می‌شود درونم حل شوند. باعث می‌شود یادم بماند.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

مغولستان خارجیِ خودم

ده روزی می‌شود که برگشته‌ام به مغولستان خارجیِ خودم. این طلوع هدیه‌ی یکی از اولین صبح‌ها بود به من.

هنوز زنده‌ام. آرامم. حالم خوب است. زندگی آن‌طور که باید بر وفق مراد نیست اما خوب است. یک نوزاد تازه وارد خانواده‌مان شده که وجودش معجزه است. همین که هست، همین که توی این دنیا، وسط همه‌ی این زشتی‌هاش هست یعنی زندگی هنوز زیباست.

هزار حرف نگفته برای نوشتن دارم.

 

 

ف. بنفشه
جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

خیال هزینه‌ای ندارد

یک جایی از طاعون آلبر کامو، فرماندار بعد از مدت‌ها که از شروع شیوع طاعون گذشته بالاخره فرمان می‌دهد که: طاعون را اعلام کنید و دروازه‌های شهر را ببندید.

دقیقا یکم اسفند ماه نود و هشت بود، صبح فردای یک کشیک بیست و چهار ساعته‌ی داخلی، وقتی داشتم از راهروی بیمارستان رد می‌شدم، ایستادم و خیره ماندم به چیزی که داشتم از پشت دیوارهای شیشه‌ای می‌دیدم. توی پارکینگ بیمارستان، دکتر ص، ماشینش را خاموش کرد، ماسکش را زد، بعد یک ماسک دیگر روی ماسک قبلی‌اش زد، دستکش‌هایش را پوشید، شیلدش را روی صورتش فیکس کرد، بعد از ماشین پیاده شد. این اولین تصویری است که از کرونا توی ذهن دارم. پیش از آن هم زمزمه‌هاش بود، همه ما می‌دانستیم بیماری هست و صدایش را در نمی‌آورند. اما آن روز انگار بالاخره بعد از مدت‌ها طاعون را اعلام کرده بودند و چند روز بعد دروازه‌های شهر را بستند!

کم کم دارد می‌شود یک سال. یک سال آزگار.

توی طاعون، که انگار کامو برای این روزهای کرونایی نوشته باشدش، چاره‌ی تحمل را توی "خیال" می‌بیند. شما هم خیال بسازید. تا می‌توانید. مثل من که این روزها کارم شده خیال پردازی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹
۴ دیدگاه

ننوشتن، بزرگ‌ترین آفتِ نوشتن

چند چیز آفت نوشتن است. یکی آن سکوت و بی‌حرفی و بی‌حوصلگی یا همان چیز که گاهی می‌شود بحران اگزیستانسیال نامیدش یا پوچی یا چیزی شبیه به این. یکی افتادن در مرداب روزمرگی ساده و بی‌اتفاق زندگی، چه در درون و چه در بیرون، و گاهی اوقات درست برعکس، زیادی رویدادها، آنچنان که از شدت فشرده بودنِ وقایع، آدم سردرگم می‌شود و چندتایی‌شان را حتا فراموش می‌کند و به وقت فراغت، آنچنان خسته است که دیگر نای نوشتن ندارد.

یکی از همین روزها از کسی چیزهایی شنیدم که خلاصه‌اش می‌شود همین جمله‌ی کلیشه‌ای که اگر قصد انجام کاری داری، بهانه‌ها را بگذار کنار و همین امروز همه چیز را رها کن و برو سراغش. بی‌صاحب جمله‌ی کلیشه‌ای ساده‌ی مسخره‌ی کاملا درستی است. آدم لجش می‌گیرد اینقدر که این جمله درست است.

با این حساب از همه‌ی این‌ها گذشته اصلی‌ترین دلیل ننوشتن تنبلی است. بزرگ‌ترین آفت نوشتن، ننوشتن است.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۳ دیدگاه