خبر این دفعه واقعا کوتاه بود: فلانی خودکشی کرده. میشناختمش. بارها و بارها با او حرف زده بودم. بارها از کنارش رد شده بودم و سلامی کرده بودم. یکبار نظر کوچکی در مورد عکسهایم داده بود. نزدیکتر از این؟ نه هرگز. برای همین شاید راحتتر بتوانم تحمل کنم. من با مرگ آدمها خیلی جور نیستم. بعد از شنیدن خبر مرگ کسی تا مدتها به مرگ فکر میکنم. مرگ برایم مسئلهای گنگ، حلنشده، ترسناک و غریب است. گمان میکنم اگر هر روز هزار نفر جلوی چشمانم بمیرند باز هم مرگ برایم ناشناخته و غریب و وحشتناک خواهد بود.
وقتی پرسیدم چرا فوت کرده تا زمانی که منتظر شنیدن جواب سوالم بودم، نمیگویم مستقیم به این فکر کردم اما فکر اینکه خودکشی کرده باشد جایی از ذهنم بود. بعد که همین را شنیدم فکر کردم اگر توی تصادفی یا در اثر بیماری ای چیزی مرده بود چقدر غمانگیزتر بود برایم. فکر اینکه کسی زندگی را دوست داشته و بعد مثلا در حادثه ای مرده برایم غیرقابل تحمل است. فکر اینکه خودکشی کرده یعنی قبلش از زندگی سیر شده بوده یا دیگر توان زندگی کردن نداشته یا هرچه شاید قابل تحملتر باشد... شاید هم کمی بیشتر که به عمق ماجرا فکر کنیم بار فاجعهآمیز قضیه بیشتر باشد... نمیدانم. راستش فقط دارم مینویسم که از این افکار خلاص شوم.
ولی اجازه بدهید به عنوان کسی که یک زمانی دست کم به خودکشی فکر کرده و چند باری با این قضیه مواجه شده و حتا خودکشی کسی را از نزدیک دیده بگویم وقتی میشنوید کسی خودش را کشته اینطور فکر نکنید که طرف واقعا ته خط بوده و هیچ امیدی نداشته و الخ. خودکشی یک تصمیم واقعا لحظه ایست حتا اگر کسی از مدتها قبل به آن فکر کرده باشد، باز هم در یک لحظه باید آن تصمیم قطعی برای انجام دادنش را بگیرد. یک لحظهای که میتواند به انجام دادن یا ندادنش ختم شود. تصمیمی لحظهای که خیلی وقتها علیرغم انجام دادنش ناموفق میماند و خیلی وقتها موفق. قضیه ظاهرا خیلی ساده است اما باور کنید به پیچیدگی مردن یا زنده ماندن و یک عمر زندگی کردنِ یک انسان است. باور کنید اکثر اوقات همین است.
چند دقیقه پیش وقتی از خودم پرسیدم که اگر تو بودی این کار را میکردی یا نه به خودم جواب دادم:
اگر من بمیرم چه کسی به گلدانهایم آب بدهد و با آنها حرف بزند؟ چه کسی به ماهی کوچکم غذا بدهد؟ چه کسی نقاشیِ نیمه تمامم را تمام کند؟ چه کسی این همه کتاب نخوانده را بخواند؟ این همه فیلم زیبای ندیده را ببیند؟ چه کسی امتحان پره بدهد؟ چه کسی ازدواج کند، بچهدار شود؟ چه کسی بارها و بارها بخندد و گریه کند و زندگی کند؟ باور کنید به همهی اینها فکر کردم.
زندگی علیرغم مسخره بودن و پوچ بودن و خالی بودن و هیچ بودنش، چیزهای کوچک بسیاری دارد که ارزش زندگی کردن و زنده ماندن دارند. شده یک گلدان کوچک برای آب دادن باشد یا یک کتاب ساده برای خواندن.
* عنوان بخشی از یکی از شعرهای مرحوم بروسان