همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

فلاسفه‌ی زمان ما

راننده‌ی اتوبوس جاده‌ها بودن یکی از بهترین شغل‌های دنیا نیست؟ انگار ردیف اول سینما نشسته باشی و نظاره‌گر دائمی فیلم‌های کیارستمی باشی.

پشت این دیوارِ شیشه‌ایِ بزرگِ بلندِ متحرک حتما همیشه چیزهای جذابی هست برای تماشا.

به نظرم راننده اتوبوس‌ها می‌توانستند فلاسفه‌ی زمان ما باشند، که موسقی کلاسیک گوش می‌دهند، پیوسته قهوه می‌نوشند و افکارشان را زیر نورهای نارنجیِ شب، روی خطوط ممتد و متقاطع جاده‌ها جا می‌گذارند.

 

انتهای این اتوبوس کهنه نشسته‌ام که مثل یک تراکتور بیست سال کار کرده روی جاده‌ی خاکی تکان تکان می‌خورد، هوا گرگ و میش شده، متالیکا گوش می‌دهم و راننده اتوبوس فیلسوفی را تصور می‌کنم که پشت سکان افقی کشتی چرخ‌دارش نشسته و راخمانینف گوش می‌دهد.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
۳ دیدگاه

ماهی‌قرمزهای داخل پارچ

از زمانی که اینجا را ساخته‌ام تا امروز خودم را مجبور کرده‌ام به این‌که هیچ حرفی هم اگر برای نوشتن نبود دست‌کم ماهی یک نوشته، شده یک جمله، شده فقط برای طولانی‌تر کردن لیست بایگانی آن پایین، اینجا بنویسم. حالا به منظور روشن نگه داشتن چراغ مرداد ۱۴۰۲ چند دقیقه‌ایست نشسته‌ام باز روبه‌روی این صفحه‌ی سفید و به قول انگلیسی زبان‌ها:

Nothing comes up

هیچ...

بگذارید چند سطر از کتابی برایتان بنویسم که در حال خواندنش هستم، و خواندنش این روزها تنها لذت زندگی‌ام است. شاید انگشت‌هام کمی برای نوشتن گرم شدند.


آدم‌بزرگ‌ها، ظاهرا، گهگاهی، وقت پیدا می‌کنند بنشینند و به فاجعه‌ای که زندگی آن‌ها به‌شمار می‌آید بیندیشند. آن وقت، بی‌آن‌که بفهمند، به حال خود گریه و زاری می‌کنند و مثل مگس‌هایی که خود را به شیشه می‌کوبند بی‌قراری می‌کنند، رنج می‌برند، تحلیل می‌روند، افسرده می‌شوند و از خودشان در مورد دنده‌ی چرخی که در آن گیر کرده‌اند، که آن‌ها را به جایی کشانده که آن‌ها نمی‌خواسته‌اند آن‌جا باشند سوال می‌کنند. باهوش‌ترین‌هاشان از این ماجرا مکتبی برای خود درست می‌کنند: آه، پوچیِ درخورِ تحقیرِ هستی بورژوایی! میان‌شان بی‌شرم‌هایی پیدا می‌شوند که سر میز شام پدران‌شان حاضر می‌شوند و از خود می‌پرسند: «رؤیاهای جوانی ما چه شده‌اند؟» این سوال را با قیافه‌ای سرخورده و ازخودراضی می‌پرسند و خود پاسخ می‌دهند: «به باد رفته‌اند و زندگی آدم‌ها یک زندگی سگی است.» از این روشن‌بینیِ دروغینِ بزرگ‌سالی متنفرم. واقعیت این است که آن‌ها مثل بچه‌کوچولوهایی هستند که درک نمی‌کنند چه به سرشان آمده و ادای آدم‌های مهم و بادل‌وجرئت را درمی‌آورند، آن هم وقتی دل‌شان می‌خواهد گریه کنند.

حال آنکه درک‌شان بسیار ساده است. آنچه قابل قبول نیست این است که بچه‌ها گفته‌های بزرگ‌ترها را باور دارند و این‌که وقتی بزرگ شدند انتقام خود را از بچه‌های خودشان می‌گیرند. این نکته که «زندگی مفهومی دارد که کلید فهم آن در دست آدم‌بزرگ‌هاست» دروغی جهان‌شمول است که همه ناگزیرند باورش کنند. وقتی در بزرگ‌سالی آدم متوجه می‌شود این گفته غلط است، دیگر دیر شده. معما کشف‌ناشده باقی می‌ماند، ولی تمام نیروی موجود در راه کارهای احمقانه هدر رفته است. چیزی جز خود را بی‌حس کردن، تا آن حدّی که انسان بتواند، با تلاش در پنهان کردن این واقعیت که زندگی هیچ مفهومی ندارد باقی نمی‌ماند. درنتیجه، انسان فرزندان خود را گول می‌زند تا بهتر بتواند خودش را قانع کند.

همه‌ی آدم‌هایی که خانواده‌ام با آن‌ها رفت و آمد دارند، همین مسیر را دنبال کرده‌اند: یک جوانی در پی سودآورکردن هوش، فشردن رگه‌های تحصیلات، همان‌طور که لیموترش فشرده می‌شود و کوشش در پی کسب موقعیت در میان نخبگان و بعد، سراسر زندگی با حیرت از خود پرسیدن که چرا آن همه امید منتهی به هستیِ چنین بیهوده‌ای شده است.

آدم‌ها خیال می‌کنند دنبال ستاره‌ها می‌گردند ولی مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارشان تمام می‌شود. از خودم می‌پرسم ساده‌تر نیست که از همان اول به بچه‌ها یاد بدهند که زندگی پوچ است. شاید این کار بعضی لحظه‌های زیبای دوران کودکی را نابود کند ولی، در عوض، به بزرگ‌سالان اجازه می‌دهد وقت بسیار قابل توجهی را هدر ندهند _ جدا از این آدم، دست‌کم، از خطر یک ضربه‌ی روحی، ضربه‌ی پارچ، در امان خواهد ماند.

/ از کتاب "ظرافت جوجه‌تیغی" نوشته‌ی موریل باربری ترجمه‌ی مرتضی کلانتریان


خلاصه‌ی زندگی دو سه ماه اخیر من همین است: سرخوردگی آدمی که خیال می‌کرد دنبال ستاره‌ها می‌گردد اما، برای بار هزارم، مثل ماهی قرمزهای داخل پارچ کارش تمام شد. و بله‌‌. درست است. ضربه‌ی پارچ خیلی درد دارد.

  • آدم‌بزرگ‌ها و دروغ‌های جهان‌شمولی که به ما گفتند. درباره‌ی همین می‌شود ساعت‌ها نوشت. درباره‌ی بلاهایی که آدم‌بزرگ‌ها بر سر ما آورده‌اند کلا می‌شود ساعت‌ها نوشت.

اما برای غر زدن نیامده‌ام. و چون تنها کاری که این‌جا می‌کنم غر زدن است و تصمیم گرفته‌ام غر زدن را تمام کنم انگار دیگر حرفی هم برای گفتن ندارم... شاید... شاید حرفی برای گفتن نداشته باشم.

  • «گر ستیزه کند فلک با ما بر مرادش رویم و نستیزیم.» همین یک کار را اگر بتوانم انجام دهم بهترین کاری‌ست که توی تمام زندگی برای خودم کرده‌ام. به خاطر این‌که خسته شده‌ام. یک خشمی درونم هست که می‌ترساندم. کلیدواژه‌های مشخصی هستند که می‌توانند تا مرز جنون خونم را به جوش بیاورند. نمی‌خواهم. نمی‌توانم با خشم زندگی کنم.
  •  

اولین مواجهه‌ام با بلاهایی که آدم بزرگ‌ها می‌توانند بر سر ما بیاورند اولین و دورترین خاطره ایست که از بچگی توی ذهنم دارم.

دو ساله‌ام. خانه‌ی عمویم هستیم. من و برادرم که دو سال از من بزرگ‌تر است. من شاهد ماجرام. می‌بینم که دخترعموهام و چند دختر دیگر که همه هم سن و سال هم اند، سیزده، چهارده، پانزده ساله، با خنده و مسخره بازی یک تکه نخ سورمه‌ای رنگ دستشان گرفته‌اند، و دقیقا خاطرم هست که آن را از رشته‌های آویز دور روبالشی‌های خانه‌ی عمویم جدا کرده بودند، و به برادرم می‌گویند می‌خواهند با آن نخ برایش یک دم بگذارند. برادرم ترسیده و جیغ می‌کشد و گریه می‌کند و فرار می‌کند و خیال می‌کند واقعا قرار است یک دم نخی نصیبش بشود، و آن‌ها برادرم را دست انداخته‌اند. و من نگاه می‌کنم. و دقیقا می‌فهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد.

من در دو سالگی یک عده آدم‌بزرگ احمق روان‌پریش می‌دیدم که سعی داشتند با یک تکه نخ الکی برادرم را که از من بزرگ‌تر بود از یک دم الکی بترسانند. یادم هست که من هم گریه‌ام گرفته بود اما آنقدری حرف زدن بلد نبودم که به برادرم بگویم این‌ها یک مشت احمق اند که فقط سعی دارند به احمقانه‌ترین شکل ممکن تفریح کنند. این دورترین خاطره‌ی واضح بچگی‌ام است. دورتر از آن تصویر یک کودک است (نمی‌دانم آن کودک دقیقا کیست) که لباس‌های زرد رنگ پوشیده. شاید اولین باری بوده که رنگ زرد می‌دیدم. نمی‌دانم.

هنوز هم همین است. آدم‌بزرگ‌ها را می‌بینم. و دقیقا می‌فهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد. و هنوز که هنوز است آنقدری حرف زدن بلد نیستم.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۲
۵ دیدگاه

و شب شط علیلی بود

آدم‌ها به ما آنقدرها اهمیت نمی‌دهند. به حرف‌هامان اهمیت نمی‌دهند. برای هیچ کدام شما مهم نیست که من چکار می‌کنم، امروز چه بر من گذشته، یا چه فکرهایی توی سرم دارم. یا فکر می‌کنید برای بقیه چقدر اهمیت دارد چه توی مغز و درون شما می‌گذرد؟

پدر ک‌. چهار پنج روز پیش فوت کرد. من حتا مطمئن نیستم دقیقا کی بود؟! بگذارید کمی فکر کنم... دقیقا یکشنبه. دیروز مراسم پنجم و هفتمش را با هم گرفتند. ک. از دوستان نزدیک ماست. من چقدر باید حساب کتاب کنم تا یادم بیاید دقیقا کی بود که پدرش مرد؟ و آخر سر با توجه به وقایع زندگی خودم و کسی که واقعا برایم مهم است یادم آمد کی بود. از روی اینکه مثلا الف. سر کلاس بود وقتی بهش گفتم پدر دوستم فوت شده. می‌فهمید می‌خواهم از چه حرف بزنم؟

گفتنش ساده نیست. احتمالش کم است اما ممکن است محکوم به بی‌تفاوتی شوم. من هر چه نباشم توی ذهن بعضی از شما همان آدم بی‌تفاوتی هستم که جواب کامنت نمی‌دهد. فکر کردم جای بی‌تفاوت یا کنارش چه کلمه‌ای بنویسم. شما بخوانید همان فلان آدمی که وقتی در جواب کامنتتان سکوت می‌کنم از من توی ذهنتان ساخته می‌شود. فحش دادن آزاد است. من حتا گمان نمی‌کنم به اندازه‌ی فحش دادن هم کسی اینجا اهمیتی بدهد.‌

واقعا ما چقدر برای بقیه مهم هستیم؟ و چقدر برای مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌مان مهم هستیم؟ شاید بارها شنیده باشیم از آدم‌ها که بهمان اهمیت می‌دهند، به فکر و احساس و حوادث زندگی‌مان و الخ، ولی چند بار حقیقتا برایمان ثابت شده که دقیقا اینطور است؟

می‌دانم زبانم در رساندن منظورم الکن است، ولی شما می‌فهمید من از چی حرف می‌زنم. می‌فهمید نه؟ من حتا گمان نمی‌کنم برای کسی آنقدر مهم باشد که بفهمد من از چی حرف می‌زنم!

پدر ک. یکشنبه فوت شد. ما دیروز به مراسم پنجم و هفتمش نرسیدیم. چند ساعت بعد خودش آمد خانه‌ی س. و بالاخره بعد از مدت‌ها دور هم جمع شدیم. به س. گفتم چقدر سخت است ما سه چهار تا کنار هم باشیم و یکی‌مان هم عزادار باشد و از شوخی و خنده و مسخره‌بازی خبری نباشد. من حتا خودم را نمی‌فهمم وقتی اسم دوستانم را مخفف می‌کنم. واقعا برای کسی چه اهمیتی دارد که س. سارا است یا سیندرلا یا ک. کامران است یا کافکا؟!

می‌فهمید از چه می‌خواهم حرف بزنم؟

بی‌خوابی یک قسمتی از مغزم را فلج کرده. نمی‌دانم دقیقا دارم چی می‌نویسم و چقدر شلخته و درهم و برهم می‌نویسم اما مهم نیست. می‌دانم بعضی آدم‌ها اهمیت می‌دهند. فکر می‌کنید من از مرگ پدر رفیقم ناراحت نشدم؟ فکر می‌کنید من ناراحت نمی‌شوم وقتی مکرر یکی از ستاره‌های روشن وبلاگ‌های مورد علاقه‌ام را باز می‌کنم و می‌بینم نویسنده‌اش پست آخر گذاشته، از دیگر ننوشتن و خداحافظی حرف می‌زند؟ ناراحت می‌شوم اما ناراحتی‌ام مگر چقدر طول می‌کشد؟ دقیقا چقدر اهمیت می‌دهم؟ مرز اهمیت دادن و ندادن کجاست؟ من اگر زمانی خواستم دیگر ننویسم از پست آخر و خداحافظی و این‌ها اینجا هیچ خبری نیست. بی‌خبر گذاشتن و رفتن تخصص من است. اگر زمانی دیگر ننویسم ناراحتی شما مگر چقدر طول می‌کشد؟ واقعا کی اهمیت می‌دهد؟ و کی چقدر اهمیت می‌دهد؟

ما برای آدم‌ها مهم هستیم، نمی‌گویم بی‌اهمیت‌ایم ولی چقدر؟ این اندازه، اندازه‌ی اینکه "چقدر؟" زندگی را برایمان سخت و آسان می‌کند.

 

پ.ن: جواب یکی از سوال‌هام را همین الان گرفتم. همین الان برایم نوشت: «دلم که تو دستای توئه، خیالم راحته جاش امنه.» تصور کنید دل همه‌ی آدم‌ها توی دست‌های ما بود. چقدر سخت می‌شد. مسئولیت یکی‌ش هم خیلی خیلی خیلی سنگین است.

به گمانم اهمیت ندادن یا درست‌تر، خیلی اهمیت ندادن گاهی واکنش دفاعی ذهن و روان ماست.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱
۵ دیدگاه

که گر گریزم کجا گریزم؟

ایستاده بودم زیر دوش، نگاه می‌کردم به قطره‌های آب که می‌ریخت کف حمام، چند تار موی چرخیده در هم که راهشان را بین برجستگی کاشی‌ها باز می‌کردند به چاه را با چشم‌هام دنبال می‌کردم، و ناگهان: لحظه‌ی حقیقت. فرو ریختم. نشستم کف حمام به گریه کردن. گریه کردن زیر دوش مدت‌ها بود از یادم رفته بود. ناپدید شدن اشک‌هام لای قطره‌های آب، سوزش چشم‌هام، صدام که میان صدای آب گم می‌شود. بارها گفته‌ام که گریه کردن حالم را بهتر نمی‌کند فقط بدترش می‌کند. اما چاره که نباشد گزینه‌ی دیگری در کار نیست. ناگهان خودت را می‌بینی که زانو زدی، دستت را تکیه دادی به شیر آب، با دست دیگرت سرت را گرفتی و سعی می‌کنی احساسات و افکار متناقض درونش را تبدیل به اشک کنی و از توی سرت بیرونشان کنی. چون ناگهان با یک مشت حقیقت پنهان روبه‌رو شدی. چون چیزی که همه‌ی این سال‌ها ازش فرار می‌کردی حالا یک جوری توی زندگی‌ات جا خوش کرده که هیچ راه فراری برایت نمانده. ترسیدی... خیلی ترسیدی. دلت می‌خواهد همان کاری را بکنی که همیشه می‌کردی و بعد بخزی توی لاک خودت، اما نمی‌توانی. نمی‌توانی چون اینبار با همیشه فرق می‌کند. لاک تو حالا شده آغوش همان کسی که گاهی از سرسختی‌ش می‌ترسی.

گیر کردی. گرفتار شدی.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱
۱ دیدگاه

سرگشاده..

نگران من نباش، اگرچه نگرانی تو را درک می‌کنم. من هم بسیار نگران این بچه‌هایی هستم که انگار بلندترین موج‌های اقیانوس‌ها در سینه‌هاشان به ساحل می‌کوبد. می‌فهمم که تو چه می‌گویی، اما بابت من خاطرت را جمع کن. اتفاقی نخواهد افتاد. بزرگ‌ترین اتفاقی که می‌تواند برای کسی بیفتد این است که ترسش بریزد. من دیگر هراسی ندارم. وقتی می‌بینم تن آدم ممکن است مرده باشد، اما خودش سرافرازتر از پیش زنده بماند، چرا باید بترسم؟ از سنگ‌هایی که به سرمان فرومی‌ریزد نمی‌ترسم و از مرگ ابایی ندارم. من اگر بدانم می‌توانم چیزی را، کسی را، با تمام وجود دوست داشته باشم، دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسم. عشق به آدم جسارت و شجاعت می‌دهد.

 

من توی زندگی‌ام برای خودم یک سری اصول و قانون دارم،‌ و تعدادی خط قرمز. اخلاق برای من همانطوری که کانت معتقد بود وظیفه‌گرا است. من عقل و شعور دارم و وظیفه دارم اخلاقی زندگی کنم. تلاش کرده‌ام انگیزه‌ی انجام کار خوب برایم فقط انجام کار خوب باشد، نه به امید بهشت،‌ و نه از ترس جهنم و نه همچون عرفا به عشق خدا، یا به قول سانتی‌مانتال‌ها به خاطر کارما. من با توجه به اصولم درست و غلط را تشخیص می‌دهم و انسان‌های خوب را از بد جدا می‌کنم. بالاخره هرکسی برای خودش، برای زیستن، فرمول‌هایی دارد. مغز من هم اینطور کار می‌کند:

خط قرمزهاتان را مشخص کنید، بعد ببینید چه کسی ازشان عبور می‌کند، و بعد آدم‌هایتان را انتخاب کنید.

اولین اصل زندگی من صداقت و اولین خط قرمزم در زندگی دروغ است. دروغ گفتن برای من غیراخلاقی است، چه پیامدی داشته باشد چه نه. تا آنجا که بتوانم ـ مگر به استثنای مرگ و زندگی یک انسان ـ نه دروغ می‌گویم و نه می‌پذیرم به من دروغ بگویند. توی فلسفه‌ی زندگی من دروغ مصلحت‌آمیز به از راستیِ فتنه‌انگیز نیست. دروغ که بگویی همه‌ی راه‌ها را می‌بندی. به روی خودت، به روی دیگران. من همیشه توی سایه زندگی کرده‌ام. جوری زندگی کرده‌ام که خواه یا ناخواه وجودم، بود ام برای کسی، برای دنیا اهمیتی نداشته باشد. چند سال عمر کودکی و نوجوانی‌ام در سایه‌ی یک دروغ و بعد دروغ‌های بعدی که وصل بود به دروغ اول حرام شد. من برای عدم صداقتم، برای ایمان آوردن به این جمله که "دروغ گفتن فی نفسه عملی غیراخلاقی است" هزینه داده‌ام.

و این آن مصیبتی است که شما به دامن ما انداختید. حکومتی که جز دروغ نگفته و جز پنهان کردن حقیقت کاری نکرده. و ما، مردمی که شبیه حکومت‌اند، حتا وقتی که انکارش می‌کنند. حکومتی که به دروغ گفتن خودش هم قانع نیست، می‌خواهد تمام مردمش را دروغگو باربیاورد. وقتی کسی را مجبور کنی ظاهرش شبیه افکار و درونش نباشد مجبورش کرده‌ای به دروغ گفتن. به اسم دین یا قانون، فرقی نمی‌کند. و مثال‌های بی‌شمار دیگر. ما توی این به اصطلاح وطن از کودکی و درست‌تر از وقتی که دست چپ و راستمان را می‌شناسیم، وقتی پا به مدرسه می‌گذاریم پیش از هرچیز اولین چیزی که می‌آموزیم دروغ‌گویی است. و اولین دروغ همان دروغ ادامه‌داری است که به درازای عمرمان، کوتاه یا بلند، ادامه می‌یابد. اولین قطعه‌ی دومینو روی دیگری می‌افتد و می‌رود همینطور تا مرگ، تا بعد از مرگ و تا وقتی اسمی از ما جایی توی این جهان هنوز وجود دارد. این کاری است که از شما آموختیم و توی همین مدرسه‌ها حرفه‌ای‌اش شدیم. ما به خاطر داشته‌هایی که دوست نداریم داشته باشیم، یا نداشته‌هایی که دوست داریم داشته باشیم، یا برای خلاص شدن از چنگ چیزهایی که داریم و ای کاش نداشتیم اولین راه حلی که به ذهنمان می‌رسد دروغ است.

حالا بعد از همه‌ی این‌ها که از سر گذرانده‌ام صداقت شده اولین اصل زندگی‌ام و دروغ اولین خط قرمزم. شما سال‌هاست اولین خط قرمز زندگی مرا زیر پا گذاشته‌اید. چطور بپذیرمتان؟ چطور بهتان رأی بدهم؟ چطور تأییدتان کنم؟ و چطور پشتتان بایستم؟

شما برای ما زندگی‌ای ساختید از دروغ که در آن مدام در حال رمزگشایی هستیم. شما که اصل و قاعده‌تان دروغ است و پنهان کردن حقیقت، که از نظر من فرقی با دروغ‌گویی ندارد. شما که در گولاگی که ساخته‌اید، به قول سولژنیتسین، دروغ حلقه‌ی اتصالی است که همه چیز را به هم متصل نگه می‌دارد. چطور بپذیرمتان؟

برای آن‌ها که هنوز نمی‌توانند موضعشان را مشخص کنند:‌ خط قرمزهایتان را مشخص کنید. برای زندگی‌تان، برای اخلاقیات قاعده و قانون داشته باشید.

برای من دروغ، دروغ است. برای من ظلم، ظلم است. فرقی ندارد مسلمان ظلم کند یا دیگریِ ملحد یا هر کس و ناکسی که می‌شناسید و نمی‌شناسید. نمی‌پذیرم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۳ مهر ۱۴۰۱
۶ دیدگاه

پژواک آخرین واژه‌ای که در وقت نوشتن غایب است

* می‌دانم آنچه می‌گویم بی‌معنا و خنثاست: نشانه‌ای است سراسر آکنده از نیستی و فنا... من هرگز (حتا در بازگویی‌های همیشگی‌ام) چیز تازه‌ای کشف نخواهم کرد. فقط پژواک آخرین واژه‌ای را که در وقت نوشتن غایب است می‌شنوم و رسواییِ سکوت آن‌ها [واژه‌ها] را و خاموشیِ خویش را.

 

من هرگز چیز تازه‌ای کشف نخواهم کرد. چیز تازه‌ای نخواهم نوشت. همه فقط و فقط تکرار نوشته‌های گذشته است. اتفاقات همه فقط و فقط تکرار ماجراهای گذشته است. می‌گویند به الگوهایی که مدام توی زندگی‌تان تکرار می‌شود دقت کنید. یک الگویی دارد توی زندگی من تکرار می‌شود. من اما دیگر بیست ساله نیستم که از پس این الگوها، اگر نتیجه باز هم همان باشد که بود، سالم بیرون بیایم. می‌ترسم، و ترسم باز دست و پایم را بسته. ولی اینبار دیگر کسی نیست که مدام تکرار کند: نترس. نترس. نترس.

نوشتن از این چیزها برای من سخت است. هنوز سخت است. به زمانی فکر می‌کنم که کسی که مرا از نزدیک می‌شناسد چیزهایی را که می‌نویسم بخواند، بعد چه فکری با خودش خواهد کرد؟ چه فکری درباره‌ی من خواهد کرد؟ و بعد چه می‌شود؟ چه چیزهایی تغییر می‌کند؟‌ به این چیزها فکر می‌کنم و نوشتن سخت‌تر می‌شود. آدم عاقل خودش را با دستان خودش از آنچه که هست شکننده‌تر می‌کند؟ من عاقل نبوده‌ام.. و شکننده‌تر از این ممکن است؟ به گمانم هست.. اما اگر همین آخرین سنگر را از خودم بگیرم دیگر چه می‌ماند برایم؟

آن آخرین واژه‌هایی که در وقت نوشتن برای من غایب است چیست؟ می‌دانم. درست، دقیق و مشخص می‌دانم.

بعدتر برایتان می‌نویسم. همه چیز را درست، دقیق و مشخص می‌نویسم.

 

* من می‌نویسم. زیرا با یکدیگر زندگی کردیم. چون من فردی در میان آن‌ها بودم. سایه‌ای میان سایه‌های‌شان. جسمی نزدیک جسم آن‌ها. می‌نویسم چرا که آن‌ها نشان محوناشدنیِ خود را بر من گذاشتند که فقط با نوشتن بیان می‌شود. خاطره‌ی آن‌ها از نوشتن عاجز است. نوشتنِ خاطره‌ای بر مرگِ آن‌ها تصدیقی است بر زندگیِ من.

| * دبلیو، یا خاطرات کودکی ـ ژرژ پِرِک |

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

قیاس‌های الکی..

توی بازی کندی کراش وقتی یک جایی از بازی، توی مرحله‌ای گیر می‌کنی و نمی‌توانی ردش کنی خودِ بازی به شکلی کمکت می‌کند، حرکت اضافه هدیه می‌دهد یا یک امکان و ابزاری پیشنهاد می‌کند تا بتوانی آن مرحله را رد کنی و بگذرانی و بری مرحله‌ی بعد. کاش زندگی هم همینطور بود. مگر نه اینکه اول تا آخرش یک بازی مسخره بیشتر نیست؟ چرا وقتی یک جایی، توی یک چیزی گیر می‌کنی کمکت نمی‌کند تا بتوانی ازش بیرون بیایی؟

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
۲ دیدگاه

جمعیتِ بَکّائون

شفیعی کدکنی در کتاب "حالات و احوالات م.امید" صفحه‌ی ۶۵ درباره‌ی مهدی اخوان ثالث نوشته: «وقتی از فعالیت سیاسی ناامید شده بود، فکر عجیب و غریبی را دنبال می‌کرد. می‌گفت می‌خواهم یک جمعیتی را تشکیل بدهم که برنامه‌اش فقط گریه باشد. یعنی دسته‌جمعی راه بیفتیم برویم به کوچه‌ها و بازارها و حتا شهرها و روستاها و در آن‌جا فقط گریه کنیم. هرکس هم بپرسد هیچ پاسخی جز گریه ندهیم. فقط گریه. جمعیتِ بَکّائون.»

حالا که کارمان شده سکوت، و امیدی نیست که بتواند ما را به جایی ببرد، و حرف زدن تنها غر زدن است و بس، به نظرم گریستن ایده‌ی درخشانی است.

تصور کنید... .

از آنجا که هیچ جایی توی قانون اساسی یا هیچ کتاب فقه و قانونی صرف گریستن جرم نیست، و توی هیچ رساله‌ی توضیح المسائلی گریستن حرام یا حتا مکروه نیست، می‌توانیم با خیال راحت گریه کنیم. هرچند هیچ بعید نیست به جرم گریستن هم دستگیرمان کنند، اما اگر کردند باز می‌توانیم گریه کنیم. اگر به جرم گریستن کتک خوردیم باز می‌توانیم بیشتر گریه کنیم. در جواب هر پرسشی هم گریه. فقط گریه.

بعد ممکن است توی روزنامه‌ها تیتر بزنند چند تن از اعضای جمعیت بَکّائون در اعتراض به اتفاقات اخیر (نپرسید چی؟ هرچی! "اتفاقات اخیر" بسیار است. اینجا که ما زیست می‌کنیم از "اتفاقات اخیر" اعیانیم.) روبه‌روی ساختمان فلان، گردآمده، یک ساعت گریستند. یا مثلا فلانِ فلانی _ یکی از اعضای اصلی جمعیت بَکّائون _ در مصاحبه با بی‌بی‌سی فارسی، یا یک رسانه‌ی کوفت دیگری، نیم ساعت گریست.

مثلا.


ای درختانِ عقیمِ ریشه‌تان در خاک‌های هرزگی مستور!

یک جاودانه‌یْ ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند.

ای گروهی برگ چرکین‌تارِ چرکین‌پود،

یادگار خشکسالی‌های گردآلود،

هیچ بارانی شما را شست نتواند.

 

/ مهدی اخوان ثالث _ از این اوستا، بخش پایانی شعر "پیوندها و باغ‌ها"

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۱
۰ دیدگاه

شانس یا پارامترهای نادیده در این مسئله

من شش ماهه به دنیا آمدم. با کمتر از یک و نیم کیلوگرم وزن. دقیق‌تر اگر بخواهم بگویم یک کیلو و چهارصد گرم بودم. و همه متفق‌القول بر این باور بودند که: «این که زنده نمی‌مونه.» هنوز که هنوز است وقتی کسی را می‌بینم که سال‌هاست ندیده‌ام، فامیل دور یا فامیل نه چندان دوری که مدت‌هاست ندیدم‌اش یا همسایه‌ای قدیمی که فقط اسمش را شنیده‌ام، همه از این برایم می‌گویند که قطعا معجزه‌ای، چیزی رخ داده که موجودی به آن کوچکی، که به اندازه‌ی یک بطری آب معدنیِ کوچک بوده، بیش از یک ماه در NICU بستری بوده، و مادرش تا مدت‌ها با قطره‌چکان بهش شیر می‌خورانده‌ و مدام بررسی می‌کرده تا ببیند هنوز نفس می‌کشد یا نه، و پدرش هر روز با ترازوی آشپزخانه وزنش می‌کرده تا پیشرفت کار را بسنجد و بعدتر روی چهارچوب در با خودکار خط می‌کشیده تا ببیند چطور قد می‌کشد، حالا اینقدر بزرگ شده و شبیه آدم‌های عادی دیگر به نظر می‌رسد. (البته فقط به نظر می‌رسد.) احتمالا تصور می‌کرده‌اند ناقص‌الخلقه‌ای چیزی از آب دربیایم. از من اگر بپرسی حاصل ماجرا، ظواهر را اگر کنار بگذاریم، خیلی هم دور از این تصورِ عموم نیست.

چند سال پیش فامیل دوری مرا دید و خطاب به مادرم گفت: «وای چقدر بزرگ شده! یادته شبیه یه بچه گربه‌ی تازه به دنیا اومده بود که هیچی نداشت ولی یه عالمه مو روی سرش داشت؟!» ظاهرا هرچه نداشتم از مو اعیان بودم. شبیه بچه گربه بودن را هم به هر حال به ‌شبیه بچه‌ی بعضی حیوانات دیگر بودن ترجیح می‌دهم. شاید باور نکنید اما زن عموم که همه‌ی نوزادان فامیل را حمام می‌برده و می‌شسته، برای حمام بردن من از پدرم رضایت‌نامه‌ی کتبی گرفته. که اگر خفه شد یا مرد یا وسط شستن نفس کشیدن از یادش رفت یا لیز خورد و رفت توی چاه فاضلاب یا هرچی، نامبرده هیچ مسئولیتی نمی‌پذیرد.

من بچه‌ی نارس با این وزن چندتایی دیده‌ام، باور کنید اصلا جالب نیست. با وزن بالاترش هم اصلا جالب نیست. کلا اصلا جالب نیست. نوزاد آدمیزاد همینطور که عادی و نه ماهه و بالای سه کیلوگرم به دنیا می‌آید به نسبت نوزاد سایر پستانداران نارس است تا چه رسد به اینکه نارس و زیر دو کیلو هم باشد و زردی هم داشته باشد. حقیقتا اصلا جالب نیست. بگذریم.

امروز که همه چیز برایم خالی از مفهوم و ارزش شده، وقتی به سماجت آن موجود یک کیلو و چهارصد گرمی برای به دنیا آمدن، و به تقلایش برای زنده ماندن فکر می‌کنم، یک چیزی که مطمئن نیستم چیست، درون وجودم به لرزه می‌افتد. نه که جوگیر شوم و جامه بدرم و بلند شوم بروم برای زندگی بجنگم. نه. یک چیزی است که... که... مطمئن نیستم چیست. بعد دچار یک حسی می‌شوم از جنس حسادت اما خیلی قوی‌تر به شورِ زندگیِ درونِ آن یک کیلو و چهارصد گرم از خودم که لابه‌لای این پنجاه کیلوگرم گم شده. ساده دلی است اگر تصور کنیم به این دلیل جنگیده که گمان می‌کرده اتفاق خوبی یا دنیای قشنگی در انتظارش است. جنگیده به خاطر اینکه اقتضای طبیعتش بوده، یا شاید از بقیه‌ی نوزادان نارسی که جان سالم به در نمی‌برند قوی‌تر یا خوش‌شانس‌تر بوده. شانس نه به معنای یک چیز خوب و مثبت، شانس به آن معنا که فیزیک‌دان‌ها بهش می‌گویند: "پارامترهای نادیده در این مسئله".

دارم مزخرف می‌بافم. بگذریم.

این داستان خوراک سخنرانی‌های انگیزشی است. اگر این متن قسمتی از یک تد تاک یا چیزی از این دست بود، گوینده از طرز عجیب و معجزه‌وار به دنیا آمدن و زنده ماندن و بزرگ شدن و یحتمل به یک جایی رسیدن‌اش می‌گفت و تهش به این نتیجه می‌رسید که ببینید من جنگیدم و ماندم و زندگی چقدر باارزش است و این‌ها.

به تقلای موجود کوچکی فکر کنید به اندازه‌ی کف یک دست، که حتا شبیه آدمیزاد هم نیست، پشت دستگاه تنفس مصنوعی، توی یک بیمارستانی، در یک گوشه‌ای از این دنیا که سگ صاحبش را نمی‌شناسد، موجود نارسی که دارد درد می‌کشد و برای رسیدن و زنده ماندن می‌جنگد. دلتان نمی‌خواهد جامه بدرید و برای زندگی بجنگید؟ اگر یک کسی آن روزها می‌رفت و در گوش نوزاد پشت دستگاه که هر آن ممکن بود نفس کشیدن را هم فراموش کند می‌گفت: آرام بخواب که ارزش ماندن ندارد، باز هم به هیچ جاش نبود و همین‌قدر تقلا می‌کرد.

حالا تو بگو شانس یا پارامترهای نادیده در این مسئله یا هر کوفت دیگری... بگذریم.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

کشتی شکستگی فردی

زندگی درون نهنگ، شرحی بر "یونس" و اینکه امتناع از حرف زدن چه معنایی دارد؟ ... سپس کشتی شکستگی. کروزو در جزیره‌اش. «شاید اگر آن پسر در خانه‌اش بماند خوشبخت باشد، اما اگر به خارج برود، بدبخت‌ترین مفلوکی خواهد شد که تا به حال به دنیا آمده.» خودآگاهی انفرادی یا به بیان جرج آپن: «کشتی شکستگی فردی».

چشم‌اندازی از امواج دورتادور، آب به بی‌پایانی هوا، و گرمای جنگل در پشت. «من از نوع بشر جدا افتاده‌ام، یکه و تنها، از جامعه‌ی انسانی تبعید شده‌ام.»

کشتی‌شکستگی فردی، خودآگاهی انفرادی، یا آنطور که شاعری در پیری و غربت نوشت: «من اُستادم که نفهمند چه چیز مرا خُرد کرده است.» همه‌ی این‌ها و هیچ کدام. بیشتر شاید ترس از آن است که اگر از خودت خارج شوی بدبخت‌ترین مفلوکی شوی که تا به حال به دنیا آمده. بیشتر از آن اما قصه‌ی عادت است. همین عادت که به قول یکی از شخصیت‌های بکت "میراننده‌ی بزرگی‌ست".

چیزهای دیگری هم هست. مثلا اینکه تا کجا حاضری از خودت دور شوی؟‌ یا برای چه کسی می‌توانی خودت را توضیح دهی؟ دیگری فرو ریختنِ قسمتی از این دیوارهاست و اینکه دست کسی را بگیری و از رخنه‌اش وارد دنیای خودت کنی. و ترس از عریان شدگی. یا مثلا اینکه یک چیزی بخواهی. اینکه بدانی اصلا چه می‌خواهی؟ که نترسی. که دست کم یک چیزی پیدا کنی که بهش مطمئن باشی. اینکه اجازه بدهی کسی ذره‌بین شود جلوی ضعف‌هات و فرار نکنی. که فرار نکنی. که اصلا چرا فرار کنی؟ از چی فرار می‌کنی؟

که همه‌ی این‌ها را بپذیری و از توی مغز ساکت نشوی.

به نظرش آمد که قدم‌هایش با نبردن او به هیچ‌جا، در واقع او را به هیچ‌جا نمی‌بردند مگر به درون خودش. او داشت درون خودش پرسه می‌زد، و گم می‌شد.

که گم نشوی. وقتی به قطعیت می‌رسی که بزرگ‌ترین ترس‌ات که حتا از مرگ هم برایت ترسناک‌تر است چیست و گم نشوی.

انتظار نداشته باش برایت از بزرگ‌ترین ترسم بنویسم.

بلند می‌شوم. سه متریِ طول اتاقم را سه چهار بار می‌روم و برمی‌گردم، می‌نشینم. باز بلند می‌شوم. یک لیوان آب می‌خورم. جمله‌ها را توی سرم مرور می‌کنم. دوباره و دوباره مرور می‌کنم. به فروریختن دیوارها فکر می‌کنم. سه متریِ اتاقم را باز می‌روم و برمی‌گردم. به کشتیِ شکسته فکر می‌کنم. کلمه‌ها را برعکس همیشه به زحمت پشت هم قطار می‌کنم. جان می‌کنم تا جمله بسازم. گم شده‌ام.

گم شده‌ام.

ناگهان خودش را در حال گریستن دید. نه هق‌هق، آنچنان که در واکنش به یک درد عمیق درونی ممکن است رخ دهد، که گریه‌ای بی‌صدا، اشک‌هایی که به گونه‌هایش روان می‌شدند، انگار که صرفا در پاسخی به دنیا.

یک جایی از آلیس در سرزمین عجایب گربه‌ی چشایر به آلیس یک چیزی می‌گوید تقریبا شبیه اینکه: «اگه نمی‌دونی به کجا می‌خوای برسی پس واقعا اهمیتی نداره به کدوم سمت بری، هیچ وقت گم نمی‌شی.» این جمله خیلی وقت است که ناخودآگاه فلسفه‌ی زندگی‌ام شده. اینکه نمی‌دانم به کجا می‌خواهم برسم بد است، ولی اینکه می‌دانم تهش گم نخواهم شد خوب است. اینکه نمی‌دانم چرا بعضی کارها را انجام می‌دهم بد است، ولی اینکه می‌دانم سر آخر اشتباهی هم درکار نخواهد بود خوب است.

معمول‌ترین توصیف او از من این بود که من "سرم توی ابرهاست"، و یا اینکه "پاهایم روی زمین نیست." در هر دو حال، من خیلی به نظرش قابل توجه نمی‌آمدم، انگار که یک جور بخار بودم یا شخصی که تماما به این دنیا تعلق ندارد.

 

* متن‌های خاکستری همه از کتاب "اختراع انزوا" نوشته‌ی "پل استر"‌ ترجمه‌ی "بابک تبرایی" که یافتنش و خواندنش در این روزها که زندگی، به قول نجف دریابندری، مانند آب رودخانه‌ایست که هرز برود، برایم چنان لذت‌بخش بود که یافتن گنجی لابه‌لای دیوار‌های فروریخته‌ی خانه‌ای متروک و قدیمی.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰
۱ دیدگاه

از آن درد کهنه و قدیمی و چیزهای دیگر

 

 

یک جایی از سریال Maid شخصیت اصلی را می‌بینیم که گرفتار افسردگی است، روی کاناپه خوابیده و درون کاناپه فرو می‌رود و انتهای چاه عمیق و سیاهی گیر می‌افتد. توان تکان خوردن ندارد. صداهای محیط بیرون را به شکلی مبهم می‌شنود اما برایش اهمیتی ندارد. افسردگی، همان حالی که به اصطلاح بهش می‌گویند down یا پایین به معنی کلمه.

امروز از شدت پایین بودن(!) مرخصی گرفته‌ام. خواب این روزها خیلی لذت‌بخش شده. به س. می‌گویم با اینکه بعضی اوقات افسرده باشم کنار آمده‌ام و دیگر با خودم نمی‌جنگم. افسردگی را به عنوان بخشی جدانشدنی از زندگی‌ام پذیرفته‌ام. س. بعد از چند سال کلنجار رفتن با زمین و زمان بالاخره با رسیدن کار به دادگاه و قانون و این‌ها مشکلش حل شده و احتمالا همین روزها با م. ازدواج می‌کند. باورتان می‌شود در قرن بیست و یکم وقتی که یحتمل چندسال بعد، که خیلی هم دور نیست، هوش مصنوعی جهان را درون خودش می‌بلعد، و حتا این احتمال وجود دارد که کنترل همه چیز را به دست بگیرد، یک آدم در عنفوان سی سالگی برای ازدواج با یک آدم دیگر در عنفوان چهل سالگی، فقط به خاطر اینکه رضایت پدر ندارد کارش به دادگاه بکشد؟ مسخره است. هر گرفتاری‌یی از این دست توی این جهان مسخره است. به هر حال مشکل حل شده و اوضاع بر وفق مرادشان است. آدم وقتی یک چیزی دارد که برایش مهم است، وقتی چیزی برای جنگیدن دارد، به خصوص چیزی برای جنگیدن که ارزش جنگیدن دارد، به خصوص چیزی برای جنگیدن که ارزش جنگیدن دارد و دستش را نیمه‌ی راه رها نمی‌کند تا با مخ به زمین گرم بخورد، باید هم حالش خوب باشد.

درهرحال من دیگر با افسردگی کنار آمده‌ام. راستش را بخواهید دیگر حتا نمی‌توانم اسمش را بگذارم افسردگی. چیزی است شبیه یک درد کهنه و قدیمی که فکر می‌کنم بالاخره یاد گرفته‌ام با آن زندگی کنم و کنار بیایم. همانطور که با آدم‌هایی کنار آمده‌ام که از نزدیک من را می‌شناسند و خوش‌رویی‌ام را دیده‌اند و شوخی‌هایم را شنیده‌اند و باورشان نمی‌شود افسرده ام، و باورشان نمی‌شود من اختلال اضطراب اجتماعی شدید دارم و به جز وقت‌هایی که توی اتاقم پنهان می‌شوم، فقط دارم ادای معاشرت در می‌آورم. با دکتر م. هم کنار آمده‌ام و دیگر برایم عجیب نیست که چرا فقط وقت‌هایی که ماتیک نمی‌زنم از من می‌پرسد فلانی امروز روبه‌راه نیستی؟ ولی من تقریبا هیچ وقت روبه‌راه نیستم. و با آدم‌های دیگر.

با این همه می‌گویم تا به یاد داشته باشم:

همه چیز خوب است.

همه چیز همین طور که هست درست است.

همه چیز دقیقا سر جای خودش است.

من فقط هر از چندگاهی که دیگر حقیقتا تحمل زندگی را ندارم درون الیاف تختم فرومی‌روم و بی‌مقاومت و بدون دردسر خودم را به آن چاه سیاه و عمیق تحویل می‌دهم، چند روزی درونش می‌مانم، اجازه می‌دهم دردهای کوچکم ذره‌بینی بشود جلوی دردهای بزرگم و به اندازه‌ی یک هیولا بزرگ‌ترشان کند و به جانم بیندازدشان و اشکم را دربیاورد و مثل خوره وجودم را بخورد. و بعد بیرون می‌آیم، می‌روم سر کار، با آدم‌ها خوش‌خلقی می‌کنم و می‌خندم و شوخی می‌کنم یا شاید هم ادایش را درمی‌آورم، تا اینکه یک هفته بعد، ده روز بعد، یا یک ماه بعد خودم را دوباره به آن چاه سیاه عمیق تحویل بدهم.

چنان که بودا گفت غمم را به عنوان غم پذیرفته‌ام و مادامی که گرفتارش هستم نمی‌خواهم تمام بشود.

قبلا اینطور نبود. فکر می‌کردم باید حتما یک کاری برای خودم بکنم. یک کتاب بخوانم یا یک ویدئوی انگیزشی نگاه کنم، یا قرص بخورم یا اینکه یک تغییری توی خودم ایجاد کنم، مثلا بروم موهایم را از ته بزنم یا یک لباس یا کفش جدید بخرم یا با یک کسی صحبت کنم یا اینکه بنشینم و با همه‌ی سختی به ریشه‌ی همه‌ی این فکرها و احساس بد فکر کنم و دنبال دلیل و بعد راه حل بگردم و حلش کنم یا دست کم فکر کنم که حل کرده‌ام و راه‌های بسیارِ دیگر که هیچ کدام هم باعث نشدند این حال بد برود و دیگر هیچ وقت برنگردد.

به این ترتیب تصمیم گرفته‌ام با افسردگی مثل یک سرماخوردگی ساده برخورد کنم که اگر هیچ کاری نکنی، و چند روزی علائمش را تحمل کنی خود به خود خوب می‌شود و بعد از چند روز از شرش خلاص می‌شوی. گیریم یک هفته بعد دوباره سرمابخوری.

به نظرم همه‌ی آدم‌ها دیر یا زود به این نکته‌ی باریک‌تر ز مو خواهند رسید که اساسی‌ترین مسائل بشرِ امروز نه مسائل سیاسی اقتصادی فرهنگی است نه بحران خاورمیانه نه قدرتمندی دیکتاتورها نه سوراخ شدن لایه‌ی اوزون نه گرم شدن کره‌ی زمین یا آب شدن یخ‌های قطبی یا از بین رفتن جنگل‌ها نه محیط زیست نه چین نه پیشرفت بیش از حد هوش مصنوعی و نه هیچ چیز دیگر. بلکه مهم‌ترین مسائل بشر امروز مسائل روانشناسی است. باور کنید بشر اصلا آن مشکلات دیگر را برای خودش ساخته که از زیر بار فکر کردن به مسائل روانش فرار کند. هرچند بیشترِ آن مشکلاتِ دیگرِ به ظاهر بزرگتر به خاطر مشکلات روانیِ انسان‌ها ایجاد شده است. باز هم فرقی نمی‌کند. سر و ته ماجرا به یک مشکل روانی برمی‌گردد:

یک آدم روانی که مشکل ساز است. یک آدم روانی که سرش را عوض حل کردن مشکلات روانی‌اش به مشکلات ایجاد شده توسط آدم‌های روانی دیگر گرم می‌کند. یک آدم روانی که برای اینکه فراموش کند روانی است آدم‌های روانی دیگر را آزار می‌دهد.

بهتان برنخورد. مشاهدات صددرصد علمی نشان می‌دهند حتا نرمال‌ترین آدم‌ها هم رگه‌هایی از مشکلات روان‌شناختی درون خودشان دارند. به عبارتی آدمِ صددرصد نرمال وجود ندارد. به عبارت بهتر گشتیم، نبود، نگرد، نیست. لذا تکرار می‌کنم بهتان برنخورد.

با این همه اگر یک چیزی پیدا کرده‌اید که سرتان را بهش گرم کنید، یک چیزی که به زندگی‌تان معنا می‌دهد و به آینده و زندگی امیدوارتان می‌کند خوش به حالتان. من با این قسمت ماجرا هم هیچ مشکلی ندارم. اگر باور دارید آدم فضایی‌ها بالاخره یک روزی می‌آیند و زمین را بهشت می‌کنند و زندگی‌مان را عوض می‌کنند از نظر من هیچ مشکلی ندارد. اگر به جهان ماوراء الطبیعه باور دارید، اگر به خیالتان با یک جن در ارتباط اید که آینده را برایتان پیش‌بینی می‌کند، اگر فکر می‌کنید زمین تو خالی است و موجوداتی بسیار متمدن درونش زندگی می‌کنند یا اگر باور دارید زیرِ زمین سرزمین عجایب آلیس در جریان است و جنگ‌های داخلی‌شان هر از گاهی باعث زلزله و سونامی روی زمین می‌شود، یا اگر باور دارید در اعماق اقیانوس‌ها جایی که هیچ بشری ازش خبر ندارد، یا توی مثلث برمودا شهر گمشده‌ی آتلانتیس قرار دارد و ساکنانش، همان‌ها که چهار هزار سال پیش آمده‌اند روی زمین و اهرام مصر را ساخته‌اند، یک روزی هم زمین را از تباهی نجات می‌دهند، و این به زندگی‌تان معنا می‌دهد یا زندگی را برایتان قابل تحمل می‌کند، باز هم از نظر من هیچ اشکالی ندارد. بالاخره آدم باید یک‌جوری سر خودش را گرم کند. بعضی‌ها در مقیاس جهانی این کار را می‌کنند، مثلا جنگ و خونریزی راه می‌اندازند یا هوس می‌کنند نسل یک نژاد را از روی زمین حذف کنند. بعضی‌ها هم در مقیاس شخصی‌تر، مثلا بچه‌دار می‌شوند. و آنقدر ناخودآگاه این کار را می‌کنند که اگر ازشان بپرسید چرا بچه‌دار شدی؟ یک جوری نگاهت می‌کنند انگار مثلا پرسیده باشی چرا می‌شاشی؟!

من خودم چند روز پیش سر کار داشتم Life path number ام را محاسبه می‌کردم و حیران بودم از اینکه چرا اعداد تاریخ تولدم را هر طوری که بالا و پایین می‌کنم و هر کدام را با هر کدام دیگر که جمع می‌کنم تهش به یک عدد ثابت می‌رسم؟ و باور کنید کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که در این‌ها اسراری است برای آن‌ها که می‌اندیشند که به خودم آمدم و دیدم دارم کاغذهای سرنسخه‌ی دولتی و خودکار بیت المال را حرام می‌کنم تا حواس خودم را از مسائل روانی‌ام پرت کنم.

احساس می‌کنم شبیه نهیلیست‌های فیلم لبوفسکی بزرگ شده‌ام.

 

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰
۴ دیدگاه

از سیدارتا گوتاما تا قانون اساسی بودیسم

حدود ۵۰۰ سال قبل از میلاد، شاهزاده‌ای بود وارث یک پادشاهی کوچک در هیمالیا به نام سیدارتا گوتاما. این شاهزاده‌ی جوان از رنجی که انسان‌ها گرفتارش بودند عذاب می‌کشید. از اینکه می‌دید رنج بخشی جدا نشدنی از زندگی کوچک و بزرگ انسان‌هاست، از اینکه می‌دید انسان‌ها به دنبال ثروت هستند و به دنبال قدرت هستند و مال می‌اندوزند، قدرتمند می‌شوند، فرزند می‌آورند، خانه و کاخ و عمارت می‌سازند اما در نهایت هم خشنود نمی‌شوند و همیشه چیزی بیشتر از آنچه دارند می‌خواهند. ۵۰۰ سال قبل از میلاد اینطور بوده و هنوز هم همینطور است. بشر همواره در حال خواستن و خواستن و خواستن است.

گوتاما سرانجام در ۲۹ سالگی از همه چیز دل کند. نیمه شبی کاخ و خانواده و شاهی و هرچه بود و داشت را رها کرد و آنطور که می‌گویند سراسر شمال هند را به دنبال یافتن راه حلی برای فرار از رنج زیر پا گذاشت. آشرام‌هایی دید و پای صحبت یک سری مرشد و  شامن و فلان نشست و به جوابی نرسید و تصمیم گرفت خودش دست به کار شود. گوتاما شش سال در مکانی به نام بودیگا زیر درختی به نام بودی، به معنی بیداری، به مراقبه و مکاشفه نشست و در نهایت جواب را پیدا کرد و به روشنی رسید و "بودا" شد. بودا به معنای بیدار شده یا کسی که به روشنایی رسیده است. به این مقام و حس و حال هم در زبان خودشان می‌گویند نیروانا، که در لغت به معنای فرونشاندن آتش است، کسی که فارغ از هر رنجی است یا به قول حافظ رخت خویش را از این ورطه‌ی رنج دنیا بیرون کشیده است (خوش به حالش).

گوتاما در نهایت به این نتیجه رسید که رنج بشر نه به بی‌عدالتی‌های دنیا ربطی دارد، نه به شانس، نه به هوی و هوس خدایان و نه به هیچ چیز و هیچ کسِ بیرونی، بلکه رنج بشر در هر مقیاسی که هست، ناشی از الگوهای رفتاری ذهن انسان است. الگوی رفتاری بشر اینطور است که وقتی در رنج و اندوه و غم و ناراحتی است یا دارد درد می‌کشد، می‌خواهد این رنج و درد و اندوه زودتر تمام بشود، و رنج می‌کشد؛ وقتی هم که در خوشی و خوشحالی و آرامش است دوست دارد این شادی تا ابد پایدار بماند و چون می‌داند پایدار نخواهد ماند رنج می‌کشد. رنج همواره از هوس برمی‌خیزد. هوسِ تمام شدن درد، هوسِ پایدار ماندن شادی، هوسِ به دست آوردن چیزی بهتر از آنچه اکنون داریم یا چیزی که هیچ وقت نداشتیم.

این‌ها را می‌گویم که اگر می‌خواهید تارک دنیا شوید و به دنبال ریشه‌ی رنج بشر یا خودتان یا هرچی بگردید، که البته هیچ هم بد نیست، بدانید کسی ۵۰۰ سال قبل از میلاد جواب را پیدا کرده و راه حل را هم یافته است. ریشه‌ی رنجمان هوسمان است. و راه رهایی از رنج، رهایی از هوس است و راه رهایی از هوس، تمرین دادنِ مغز است برای پذیرش و تجربه‌ی واقعیت به همان شکلی که واقعا هست. یکی از راه‌های تمرین دادن مغز مراقبه است. اگر وقتی در رنج یا در حال تجربه‌ی چیزی ناخوشایند هستیم هوس تمام شدنش را نداشته باشیم، رنجی هم وجود نخواهد داشت. اگر غمگین باشیم و آرزوی تمام شدن غممان را نداشته باشیم، همچنان غمگین خواهیم بود اما این غم دیگر عذابمان نخواهد داد. اگر شاد باشیم بی‌آنکه آرزوی پایدار ماندن شادی‌مان را داشته باشیم همچنان شاد خواهیم ماند بی‌آنکه غم پایدار نماندنش عذابمان بدهد.

مراقبه به ما یاد می‌دهد که لحظه‌ی حال را، همان‌طور که هست تجربه کنیم نه در آرزوی طوری که دلمان می‌خواست تجربه کنیم.

 

فعلا این‌ها را لحاظ کنید تا در ادامه ببینیم چه فکری باید به حال خودمان بکنیم.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

بلوغ عاطفی؟!

آدمی که زیاد حرف می‌زنه محال ممکنه حرفی بزنه که کسی رو ناراحت نکنه. چون حرف زدنِ زیاد مجالی برای فکر کردن بهش نمی‌ده. اگه فکر می‌کرد، اگه فقط دو دقیقه به حرفی که می‌خواد بزنه فکر می‌کرد، دیگه نمی‌گفتش.

این جمله را دیشب خطاب به جمعی گفتم که کسی داخلش بود که هر بار، بدون استثنا هر بار از چیزی حرف می‌زند و سوالی می‌پرسد که به شدت ناراحتم می‌کند. همه‌ی ما احتمالا توی زندگی‌مان اگر خیلی خوش شانس باشیم اقلا یک بار و اگر نه بارها چنین جمله‌هایی شنیده‌ایم. حرفی که به گذشته‌ات برمی‌گردد و اتفاق تلخی که در گذشته برایت افتاده، حرفی که به زندگی شخصی‌ات مربوط است و به کسی ربطی ندارد، حرفی که درونش دارند بی‌رحمانه قضاوتت می‌کنند و هزار نکته‌ی جامانده را نادیده می‌گیرند، حرف در مورد چیزی که مطلقا تحت کنترل تو نبوده و نیست، حرف در مورد اشتباهی که ناخواسته مرتکب شده‌ای، حرفی که توش به وضوح دارند بهت بی‌احترامی یا توهین می‌کنند. حرف‌هایی از این جنس.

مثلا تصور کنید به آدمی که بچه‌دار نمی‌شود، یک مشکل جسمی یا هرمونی یا هرچی دارد که نمی‌گذارد بچه‌دار شود، با اینکه آرزوی بچه‌دار شدن دارد، مدام بگویند چرا بچه‌دار نمی‌شی؟! آن‌ها احتمالا از مشکلات جسمی آن فرد و اینکه او خودش عمیقا خواهان بچه‌دار شدن است خبر ندارند، اگر خبر داشته باشند و باز هم بپرسند ـ چه بسا چنین اشخاصی هم وجود دارند ـ باید خودشان را به یک بیمارستان اعصاب و روان معرفی کنند. اما می‌توانید درک کنید هر بار شنیدن این جمله می‌تواند آن آدم را تا مرز فروپاشی به هم بریزد؟ با هر بار پرسیدن چنین سوالی از چنین کسی یک بار دلش را می‌شکنید. به شرطی که آن فرد این سوال را در خلوت هم با خودش تکرار نکند و ده بار دیگر دلش بشکند.

آدم‌ها اینطور برای من می‌میرند. اینکه حرفی از این جنس به من یا جلوی من به کسی دیگر بگویند. بالاخره هرکس خط قرمزهایی توی ذهنش دارد و آدم‌ها را یک جوری برای خودش طبقه‌بندی می‌کند. و آدم‌ها را طبق یک قضاوت‌های درونی‌یی توی قلبش در درجه‌های مختلفِ محبوبیت قرار می‌دهد.

این مسئله‌ی اول بود.

مسئله‌ی دوم این است که هر کدام از ما ممکن است در یک لحظه، وقتی بی‌فکر حرفی را به زبان می‌آوریم تبدیل به چنین آدمی شویم. بنابراین شما را و خودم را به هر آنچه برایمان مقدس است قسم می‌دهم حواسمان به کلمه‌هایی که از دهانمان بیرون می‌آید باشد. شاید با یک کلمه‌اش زندگی کسی را برای یک هفته فلج کنیم. یکی از راهکارهایش را اگر بلد نیستید من بهتان می‌گویم: کم‌حرفی.

مسئله‌ی سوم اما مسئله‌ ای است که من با خودم در این باره دارم. من هر بار از چنین حرف‌هایی ناراحت می‌شوم، گاهی کمتر و گاهی بیشتر، و هر بار ناراحت می‌شوم که چرا ناراحت شده‌ام.

بهش می‌گویند بلوغ عاطفی. طبق تعریف انگار من هنوز به این بلوغ نرسیده‌ام. اینکه شما درک کنید کسی که جایی حرفی از این جنس به شما زده، از شما بیچاره‌تر است و این حرف را از سر بیچارگی یا بدبختی یا بی‌فکریِ خودش زده، و شاید اصلا منظوری نداشته، و شاید اگر منظوری هم داشته کمی بعد حرفی که شما ساعت‌ها نشخوارش خواهید کرد را فراموش می‌کند و گرفتار خودش می‌شود، آن آدم هم بدبختی‌های بزرگ‌ترِ شخصیِ خودش را دارد و ذهنِ شلوغ و آشفته‌ی خودش را، و شاید اصلا این حرف را از روی ترس یا نگرانی به شما زده باشد نه از روی دشمنی یا حماقت یا فرومایگی یا هرچی. بنابراین ارزش ناراحت شدن ندارد.

اما من ناراحت می‌شوم. و بعد ناراحت می‌شوم که ناراحت شده‌ام. چون فکر می‌کنم به این درجه از کمال یا بلوغ عاطفی نرسیده‌ام.

الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حتا ناراحت شده‌ام از اینکه ناراحت شده‌ام که ناراحت شده‌ام. چون به خودم حق ناراحت شدن نداده‌ام. قضیه خیلی در هم گره خورد.

گاهی اوقات فکر می‌کنم کارِ درست و اصلا شاید بلوغِ عاطفی این است که رودربایستی‌ها را کنار بگذاریم و بزرگواری را کنار بگذاریم و احترام به طرف مقابل را کنار بگذاریم و خیلی روشن و واضح به رویش بیاوریم و برایش توضیح بدهیم اشتباه می‌کند. کمترین فایده‌اش، جدای از خنک شدنِ دلِ سوخته‌ی شما، این است که شاید آن شخص یاد بگیرد حرف مشابهی را به شخصی دیگر در موقعیتی مشابه نزند و دل دیگری را نشکند و این چرخه همان‌جا قطع شود. یک جورهایی مانند سکوت نکردن در مقابل متجاوز است. مثلا شاید کار درست این بود که من دیشب به جای آن جمله‌ی به در می‌گویم تا دیوار بشنودِ اول، خیلی واضح توی چشم‌های طرف نگاه می‌کردم و جمله‌هایی که هزار بار در خلوت خودم خطاب به آن شخص گفته‌ام را بالاخره به زبان می‌آوردم: «تو این حرف رو هر دفعه که منو می‌بینی به من می‌گی و من هر دفعه بزرگواری می‌کنم و جلوی خودم رو می‌گیرم و با اینکه خیلی ناراحت می‌شم کظم غیظ می‌کنم و بهت نمی‌گم:‌ به تو چه؟!» ناراحت می‌شود؟ خوب بشود!

نمی‌دانم.

به نظرم یک آدم باید خیلی روی خودش کار کرده باشد تا به این بلوغ برسد و از چنین حرف‌هایی خم به ابرو نیاورد.

شاید راه حلش این است که به وقت شنیدن این حرف‌ها، ضمن اینکه گوری عمیق در قلبمان حفر می‌کنیم و فرد را با احترام درونش قرار می‌دهیم و آرام با بیل رویش خاک می‌ریزیم، لبخند گرمی به طرف مقابل بزنیم و مدام مانترا وار در ذهن تکرار کنیم: این از من بدبخت‌تره، این از نفهمیشه که داره این حرفو می‌زنه، این احمق و بی‌فکره، پس گور باباش، ناراحت نشو ناراحت نشو ناراحت نشو ناراحت نشو... .

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۸ آبان ۱۴۰۰
۰ دیدگاه

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

چنان زندگی کن که گویی در حال مردنی؛ عمیقا بر این باورم که این قسم زندگیِ هماره محتضرِ خیالی می‌تواند برایمان رهایی‌بخش باشد. آدم‌های در حال مرگ به شما یاد می‌دهند که توجه نشان دهید، ببخشید، و نگذارید مسائل کوچک و بی‌اهمیت نگرانتان کنند.

| پرنده به پرنده ـ آن لاموت، نشر بیدگل صفحه‌ی ۱۷۸ |

 

بودایی‌ها معتقداند انسان باید همواره در حال مرگ باشد. آدم، به عنوان یک موجود کوچک و ناچیز، باید پیوسته بمیرد و فنا شود تا بتواند رشد کند و موجود بهتری بشود.

جمله‌ی معروفی هم هست منسوب به پیامبر که گفته:‌ «موتوا قبل ان تموتوا»؛ یعنی بمیرید پیش از آن‌که بمیرید.

در لغت‌نامه‌ی دهخدا، یک بخشی از معنای مرگ آمده:‌ فنای حیات و نیست شدن زندگانی. زندگانی تا به حال چند بار برای شما نیست شده؟ من اقلا ده بارش را همین الان می‌توانم با جزئیات برایتان بنویسم. ولی نمی‌نویسم. از آدم مرده که آوازی بر نمی‌آید، می‌آید؟ آدمِ محتضر هم حال و حوصله‌ی این شهین مهین بافی‌ها را ندارد. برایش حتا اینکه مثلا همین هفته‌ی پیش یک دفعه مرده فرقی نمی‌کند. تعداد دفعات مردن‌های قبلی هم به هیچ جای آدم محتضر نیست.

فرق هست بین زندگی به علاوه‌ی بارها و بارها مردن و زنده شدن با زندگی در حال احتضار. اولی قوی‌ترتان می‌کند و باعث رشدتان می‌شود. دومی تحمل زندگی را برایتان راحت‌تر می‌کند. زندگی به مثابه «تنها چیزی که داریم.»

چیزی که آن لاموت سعی دارد بگوید ساده و قابل فهم است. بودایی‌ها اما کمی سختش کرده‌اند. لائوتسه تائو ت چینگ را از عمد یک جوری نوشته که آدم نفهمد. اشعار مولانا و حکایات گلستان را ده بار هم که بخوانی هر بار یک معنای متفاوتی ازشان برداشت می‌کنی. دین هم که افیون توده‌هاست! اما آن لاموت کار را برایمان راحت کرده. این نویسنده‌های آمریکایی بهترین معلم‌های تاریخ اند: این قسم زندگیِ هماره محتضرِ خیالی می‌تواند برایمان رهایی‌بخش باشد. کم‌ترین نفعش این است که سر هیچ و پوچ عذاب نمی‌کشیم.

چند ماه پیش در یک تاکسی نشسته بودم که دقیقا جلوی چشممان یک تصادف اتفاق افتاد. من خاطره‌ی تصادف مشابهی که مدتی پیش داشتم را برای راننده تاکسی که مردی شصت و اندی ساله بود تعریف کردم. تعریف کردم که ماشین، ماشینِ من نبود و صاحبش ماشین را تازه از نمایندگی تحویل گرفته بود و من از احساسی که بهم دست داده بود برایش گفتم، که خیلی ناراحت شده بودم و اضطراب گرفته بودم و... راننده تاکسی که لهجه‌ی شیرین کرمانی هم داشت برگشت و بهم گفت تو چند سالته؟ گفتم. گفت ببین من سی چهل سال از تو بیشتر زندگی کردم، یک نصیحت از من همیشه توی ذهنت باشه. نمونه‌ی تمام و کمال راننده‌ی تاکسی که مترصد است نصیحتتان کند و تجربیات زیسته‌اش را توی گوش‌هاتان فرو کند. ولی این یکی انصافا جالب بود. گفت توی زندگیت فقط و فقط و فقط غصه‌ی یک چیز رو بخور: اینکه امروزت بشه فردا و تو امروز نخندیده باشی!

من آن روز نخندیدم. فرداش هم نخندیدم. یک هفته‌ی بعدش یک اتفاقی توی زندگیم افتاد که ده روز تمام غمگین و خانه نشینم کرد. توی ماه‌های بعدی هم خیلی روزها نخندیدم. یعنی شاد نبودم. غمگین هم نبودم. البته منظور او هم تنها خندیدن نبود. منظورش شاد بودن بود. یا شاید الکی خوش بودن. هر چه بود نصیحتش به نظرم یک مهمل به تمام معناست. اصلا آدمی که هرگز غمگین نباشد، چه می‌فهمد شادی چیست؟ به نظرم غم داشتن هم شجاعت می‌خواهد. اگر نه هر کسی می‌تواند نصیحت کند که بخندید و خوش باشید.

اما این هماره محتضر بودن نصیحت نیست. یک سبک زندگی ست. الکی خوش‌ها هم به چشم آدم محتضر مضحک اند.

ولی هنوز یک چیزهایی هست که آدم محتضر را هم ناراحت می‌کند. از این چیزها واقعا گریزی نیست. حل کردنش هیچ فرمولی ندارد باید بمانی و ـ در حال احتضار ـ رنج ببری.

 

با این حال، همان جملات و عبارات برایم بدل به آغاز یک راه حل مؤثر شد. آن‌ها نخستین تَرک کوچک را در دیوار زندان ایجاد کردند. من منتظر آن نوع راه حلی بودم که در آن خداوند پایین بیاید و با عصای جادوییش به من بزند و به یک‌باره، مثل یک آون‌توستر خراب، درست بشوم. اما درست شدن من به این صورت اتفاق نیفتاد. به جایش، من روز به روز، هربار به اندازه‌ی چند نانومتر بهتر شدم.

 

به جایش، من روز به روز، هر بار به اندازه‌ی چند نانومتر بهتر شدم.

 

| عباس کیارستمی |

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۴۰۰
۲ دیدگاه

در دنیای حقیقت‌های تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده

... حقیقت مثل یک فیل در خانه‌ی تاریک باشد یا مثل یک جسم خمیری که مدام تغییر شکل می‌دهد، فرقی نمی‌کند. در هر صورت باز هم گاهی تصویری متفاوت برای غافلگیر کردن بهت نشان می‌دهد. در هر صورت می‌آید آن لحظه‌ای که ناگهان می‌فهمیم هیچ چیز آن‌طوری نبوده که فکر می‌کردیم.

چرا دوست داریم حقیقت را فیلی بدانیم در خانه‌ی تاریک؟ شاید چون تحمل شرایط در این حالت برایمان آسان‌تر می‌شود. تحمل اینکه بدانیم چیزی هست اما ما درکش نمی‌کنیم آسان‌تر از نبودن هیچ چیز مشخصی است.

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۷ آبان ۱۴۰۰
۰ دیدگاه