یک جایی از سریال Maid شخصیت اصلی را میبینیم که گرفتار افسردگی است، روی کاناپه خوابیده و درون کاناپه فرو میرود و انتهای چاه عمیق و سیاهی گیر میافتد. توان تکان خوردن ندارد. صداهای محیط بیرون را به شکلی مبهم میشنود اما برایش اهمیتی ندارد. افسردگی، همان حالی که به اصطلاح بهش میگویند down یا پایین به معنی کلمه.
امروز از شدت پایین بودن(!) مرخصی گرفتهام. خواب این روزها خیلی لذتبخش شده. به س. میگویم با اینکه بعضی اوقات افسرده باشم کنار آمدهام و دیگر با خودم نمیجنگم. افسردگی را به عنوان بخشی جدانشدنی از زندگیام پذیرفتهام. س. بعد از چند سال کلنجار رفتن با زمین و زمان بالاخره با رسیدن کار به دادگاه و قانون و اینها مشکلش حل شده و احتمالا همین روزها با م. ازدواج میکند. باورتان میشود در قرن بیست و یکم وقتی که یحتمل چندسال بعد، که خیلی هم دور نیست، هوش مصنوعی جهان را درون خودش میبلعد، و حتا این احتمال وجود دارد که کنترل همه چیز را به دست بگیرد، یک آدم در عنفوان سی سالگی برای ازدواج با یک آدم دیگر در عنفوان چهل سالگی، فقط به خاطر اینکه رضایت پدر ندارد کارش به دادگاه بکشد؟ مسخره است. هر گرفتارییی از این دست توی این جهان مسخره است. به هر حال مشکل حل شده و اوضاع بر وفق مرادشان است. آدم وقتی یک چیزی دارد که برایش مهم است، وقتی چیزی برای جنگیدن دارد، به خصوص چیزی برای جنگیدن که ارزش جنگیدن دارد، به خصوص چیزی برای جنگیدن که ارزش جنگیدن دارد و دستش را نیمهی راه رها نمیکند تا با مخ به زمین گرم بخورد، باید هم حالش خوب باشد.
درهرحال من دیگر با افسردگی کنار آمدهام. راستش را بخواهید دیگر حتا نمیتوانم اسمش را بگذارم افسردگی. چیزی است شبیه یک درد کهنه و قدیمی که فکر میکنم بالاخره یاد گرفتهام با آن زندگی کنم و کنار بیایم. همانطور که با آدمهایی کنار آمدهام که از نزدیک من را میشناسند و خوشروییام را دیدهاند و شوخیهایم را شنیدهاند و باورشان نمیشود افسرده ام، و باورشان نمیشود من اختلال اضطراب اجتماعی شدید دارم و به جز وقتهایی که توی اتاقم پنهان میشوم، فقط دارم ادای معاشرت در میآورم. با دکتر م. هم کنار آمدهام و دیگر برایم عجیب نیست که چرا فقط وقتهایی که ماتیک نمیزنم از من میپرسد فلانی امروز روبهراه نیستی؟ ولی من تقریبا هیچ وقت روبهراه نیستم. و با آدمهای دیگر.
با این همه میگویم تا به یاد داشته باشم:
همه چیز خوب است.
همه چیز همین طور که هست درست است.
همه چیز دقیقا سر جای خودش است.
من فقط هر از چندگاهی که دیگر حقیقتا تحمل زندگی را ندارم درون الیاف تختم فرومیروم و بیمقاومت و بدون دردسر خودم را به آن چاه سیاه و عمیق تحویل میدهم، چند روزی درونش میمانم، اجازه میدهم دردهای کوچکم ذرهبینی بشود جلوی دردهای بزرگم و به اندازهی یک هیولا بزرگترشان کند و به جانم بیندازدشان و اشکم را دربیاورد و مثل خوره وجودم را بخورد. و بعد بیرون میآیم، میروم سر کار، با آدمها خوشخلقی میکنم و میخندم و شوخی میکنم یا شاید هم ادایش را درمیآورم، تا اینکه یک هفته بعد، ده روز بعد، یا یک ماه بعد خودم را دوباره به آن چاه سیاه عمیق تحویل بدهم.
چنان که بودا گفت غمم را به عنوان غم پذیرفتهام و مادامی که گرفتارش هستم نمیخواهم تمام بشود.
قبلا اینطور نبود. فکر میکردم باید حتما یک کاری برای خودم بکنم. یک کتاب بخوانم یا یک ویدئوی انگیزشی نگاه کنم، یا قرص بخورم یا اینکه یک تغییری توی خودم ایجاد کنم، مثلا بروم موهایم را از ته بزنم یا یک لباس یا کفش جدید بخرم یا با یک کسی صحبت کنم یا اینکه بنشینم و با همهی سختی به ریشهی همهی این فکرها و احساس بد فکر کنم و دنبال دلیل و بعد راه حل بگردم و حلش کنم یا دست کم فکر کنم که حل کردهام و راههای بسیارِ دیگر که هیچ کدام هم باعث نشدند این حال بد برود و دیگر هیچ وقت برنگردد.
به این ترتیب تصمیم گرفتهام با افسردگی مثل یک سرماخوردگی ساده برخورد کنم که اگر هیچ کاری نکنی، و چند روزی علائمش را تحمل کنی خود به خود خوب میشود و بعد از چند روز از شرش خلاص میشوی. گیریم یک هفته بعد دوباره سرمابخوری.
به نظرم همهی آدمها دیر یا زود به این نکتهی باریکتر ز مو خواهند رسید که اساسیترین مسائل بشرِ امروز نه مسائل سیاسی اقتصادی فرهنگی است نه بحران خاورمیانه نه قدرتمندی دیکتاتورها نه سوراخ شدن لایهی اوزون نه گرم شدن کرهی زمین یا آب شدن یخهای قطبی یا از بین رفتن جنگلها نه محیط زیست نه چین نه پیشرفت بیش از حد هوش مصنوعی و نه هیچ چیز دیگر. بلکه مهمترین مسائل بشر امروز مسائل روانشناسی است. باور کنید بشر اصلا آن مشکلات دیگر را برای خودش ساخته که از زیر بار فکر کردن به مسائل روانش فرار کند. هرچند بیشترِ آن مشکلاتِ دیگرِ به ظاهر بزرگتر به خاطر مشکلات روانیِ انسانها ایجاد شده است. باز هم فرقی نمیکند. سر و ته ماجرا به یک مشکل روانی برمیگردد:
یک آدم روانی که مشکل ساز است. یک آدم روانی که سرش را عوض حل کردن مشکلات روانیاش به مشکلات ایجاد شده توسط آدمهای روانی دیگر گرم میکند. یک آدم روانی که برای اینکه فراموش کند روانی است آدمهای روانی دیگر را آزار میدهد.
بهتان برنخورد. مشاهدات صددرصد علمی نشان میدهند حتا نرمالترین آدمها هم رگههایی از مشکلات روانشناختی درون خودشان دارند. به عبارتی آدمِ صددرصد نرمال وجود ندارد. به عبارت بهتر گشتیم، نبود، نگرد، نیست. لذا تکرار میکنم بهتان برنخورد.
با این همه اگر یک چیزی پیدا کردهاید که سرتان را بهش گرم کنید، یک چیزی که به زندگیتان معنا میدهد و به آینده و زندگی امیدوارتان میکند خوش به حالتان. من با این قسمت ماجرا هم هیچ مشکلی ندارم. اگر باور دارید آدم فضاییها بالاخره یک روزی میآیند و زمین را بهشت میکنند و زندگیمان را عوض میکنند از نظر من هیچ مشکلی ندارد. اگر به جهان ماوراء الطبیعه باور دارید، اگر به خیالتان با یک جن در ارتباط اید که آینده را برایتان پیشبینی میکند، اگر فکر میکنید زمین تو خالی است و موجوداتی بسیار متمدن درونش زندگی میکنند یا اگر باور دارید زیرِ زمین سرزمین عجایب آلیس در جریان است و جنگهای داخلیشان هر از گاهی باعث زلزله و سونامی روی زمین میشود، یا اگر باور دارید در اعماق اقیانوسها جایی که هیچ بشری ازش خبر ندارد، یا توی مثلث برمودا شهر گمشدهی آتلانتیس قرار دارد و ساکنانش، همانها که چهار هزار سال پیش آمدهاند روی زمین و اهرام مصر را ساختهاند، یک روزی هم زمین را از تباهی نجات میدهند، و این به زندگیتان معنا میدهد یا زندگی را برایتان قابل تحمل میکند، باز هم از نظر من هیچ اشکالی ندارد. بالاخره آدم باید یکجوری سر خودش را گرم کند. بعضیها در مقیاس جهانی این کار را میکنند، مثلا جنگ و خونریزی راه میاندازند یا هوس میکنند نسل یک نژاد را از روی زمین حذف کنند. بعضیها هم در مقیاس شخصیتر، مثلا بچهدار میشوند. و آنقدر ناخودآگاه این کار را میکنند که اگر ازشان بپرسید چرا بچهدار شدی؟ یک جوری نگاهت میکنند انگار مثلا پرسیده باشی چرا میشاشی؟!
من خودم چند روز پیش سر کار داشتم Life path number ام را محاسبه میکردم و حیران بودم از اینکه چرا اعداد تاریخ تولدم را هر طوری که بالا و پایین میکنم و هر کدام را با هر کدام دیگر که جمع میکنم تهش به یک عدد ثابت میرسم؟ و باور کنید کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که در اینها اسراری است برای آنها که میاندیشند که به خودم آمدم و دیدم دارم کاغذهای سرنسخهی دولتی و خودکار بیت المال را حرام میکنم تا حواس خودم را از مسائل روانیام پرت کنم.
احساس میکنم شبیه نهیلیستهای فیلم لبوفسکی بزرگ شدهام.