همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

همه‌ی پرنده‌های جهان خیال تو اند

گفته بودم هر پرنده‌ای که می‌بینم، به یاد تو می‌افتم؟
گفته بودم هر پرنده‌ای که توی هر نقاشی‌‌ای می‌کشم، به یاد تو می‌کِشم؟
گفته بودم از هر پرنده‌ای که عکس می‌گیرم، به یاد تو می‌گیرم؟
من همان دختر سربه‌هوای توی کوچه و خیابان‌ها هستم به امید دیدن پرنده‌ای در پرواز، پرنده‌ای روی شاخه‌ی یک درخت، پرنده‌ای روی یک تیر چراغ برق. نگاه من به پرنده‌ها شبیه نگاهم به خیال تو است و نگاه آن‌ها به من مانند نگاه انسان‌هاست به پرنده‌ی توی قفس.
گفته بودم همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که ساخته‌ام _همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که هرجایی از خانه‌زندگی‌ام که سر برگردانی دست کم یکی‌شان را می‌بینی_ گفته بودم همه‌شان را به یاد تو ساخته‌ام؟ 
گفته بودم یک‌بار که دلتنگی‌ات داشت مثل پرنده‌ی توی قفس مرا دق می‌داد رفتم نشستم روی یکی از سکوهای مسجد امیر چخماق و درنای کاغذی ساختم؟ زمستان بود، باد می‌آمد، من درناها را توی هوا رها می‌کردم، درناها توی باد پرواز می‌کردند و می‌افتادند دست یک آدمی آن طرف‌تر. یکی شان را یک سرباز گرفت و من خیال کردم که شاید او هم با آن درنای کوچک سفید کاغذی به یاد کسی بیفتد، شاید اصلا ببرد بدهدش به کسی. من تخیل می‌کردم و داشتم دوست داشتن را توی هوا پرواز می‌دادم. پخش می‌کردم. من عاشق بودم، دوست داشتم همه‌ی آدم‌ها هم عاشق باشند. من احمق بودم؟ شاید!
گاهی به سرم می‌زند مثل "ساداکو" هزار درنای کاغذی بسازم اما بعد فکر می‌کنم برای رسیدن به کدام آرزو؟ برای رسیدن به کی؟ به یک خیال؟
گفته بودم که وقت آرزو کردن که می‌رسد من دیگر هیچ آرزویی به ذهنم نمی‌رسد؟
با این همه هنوز هم که هنوز است من هروقت، هرجا، هر پرنده‌ای که می‌بینم به یاد تو می‌افتم و این جمله مانترا وار توی مغزم تکرار می‌شود که: «چرا آن‌چه که هست مرا به یاد آن‌چه که نیست می‌اندازد؟»

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

و انگار ما همه جوان مانده بودیم!

می‌خواستم بگویم من خیلی وقت است از اسطوره داشتن بریده‌ام آقا. نه شما و نه هیچ کسی دیگر اسطوره‌ی من نیست. بد است که هیچ نجات‌دهنده‌ای نداشته باشی. بد است که حتا در اعماق ذهن و خاطره‌ات هیچ کسی نباشد که به وقت حرکت مجبور به بلند شدنت کند، مجبور به جنگیدن، ایجاد تغییر یا هرچی. هیچ امیدی نداشتن بد است به هرحال.
از دیشب عکسی از شما دست‌به‌دست می‌شود. به گمانم این سومین عکسی است که در این هشت سال حصر از شما دیده‌ام. و قلبم شکست. چقدر پیر شده‌اید آقا.
ما به آیندگان باید برای همه‌ی این روزها جواب پس بدهیم. همه‌ی ما. به خاطر سکوتمان. به خاطر نشستن و فقط نگاه کردن و فقط گه گاه چیزی از شما نوشتنمان.
راستش من دیگر از هیچ چیزی مطمئن نیستم اما می‌دانم که درستش این نبود. این‌طور نباید می‌شد.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند

سرش را بالا آورد و گفت: می‌بینی؟ این آخر و عاقبت تو هم هست.
می‌خواستم بروم جلو سیگار را از بین لب‌های خشکش بکشم بیرون، بزنم توی گوشش و یقه‌ی پیراهن کهنه‌اش را بگیرم و هرچه از دهانم بیرون می‌آید نثارش کنم. اما نرفتم. نمی‌توانستم. قدم از قدم نمی‌توانستم بردارم.
همه‌ی آن ‌شکوه، آن غرور، آن همه هنر، آن ادب و ادبیات، همه‌ی آن کلمه‌ها، آن دایره‌ی واژگانی که نمی‌دانم با خواندن چند صد کتاب به دست آمده بود، همه و همه اش افتاده بودند روی یک کاناپه‌ی زهوار دررفته، گوشه‌ی آن نگارخانه‌ی تاریک و نمور، که بوی گند سیگار و الکل لابه‌لای بوی کهنه‌ی رنگ و تینر _که دیگر جزئی از تار و پود هوای آنجا شده بود_ فضایش را برداشته بود.
دست و پایم به لرزه افتاده بود. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. خشکم زده بود. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد اما سریع سر برگرداندم که صورتم را نبیند. رفتم سمت پنجره، پرده‌ها را کشیدم، پنجره را باز کردم...
استادم بود که آن‌طور خسته و تباه افتاده بود آن گوشه و زیرسیگاری‌اش روی زمین پر از ته سیگار بود. رفته بودم سری بزنم، کمی از نقاشی بگویم، کمی از خودم اما چه دیده بودم؟ چکار باید می‌کردم؟ مگر همه اش چند سالم بود؟ هفده.. هجده.. پشت کنکور بودم و فکر می‌کردم کنکوری بودن دیگر ته سختی‌های عالم است.
حالا این روزهایم را که می‌بینم، این نقاشی نیمه کاره‌ی گوشه‌ی اتاقِ تاریک که حوصله‌ی تمام کردنش را ندارم، این کاغذهای سیاه پخش و پلای روی زمین و خودم که نصفه‌شبی تنها و تباه نشسته‌ام روی زمین و تکیه داده‌ام به دیوار... فکر می‌کنم شاید راست می‌گفت که "این آخر و عاقبت تو هم هست." همه‌ی ما یک جاهایی توی یک روزهایی مرده‌ایم. او آن روزها روی همان کاناپه مرده بود. من این روزها، اینجا. و هیچ کس نیست که زمزمه کند: «به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!»*

* عنوان و جمله‌ی آخر از کتاب اسماعیل اثر رضا براهنی است:
قسم به چشم‌های سُرخت اسماعیلِ عزیزم، 
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید...

ف. بنفشه
شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دوره‌ی آبیِ زندگی من

تنهایی، صبح جمعه‌ی سوت و کور خانه‌ی یک نفره ایست که پرده‌ی تا نصفه کشیده شده‌ی اتاق فقط تکه‌ای از دیوار را نشانت می‌دهد و تو هوای ابریِ نیمه‌ی دیگر پنجره را از آفتاب نخزیده روی سرامیک‌ها متوجه می‌شوی و رنگ آسمان را، دراز کشیده روی تخت حدس می‌زنی فقط. و تنها صدایی که می‌شنوی تیک تاک ساعت روی میز کنار تختت است و صدای مبهم و خفه‌ی یخچال و ماشین‌هایی که تک و توک از خیابان روبه‌رو رد می‌شوند. اگر خانه‌ی پدری‌ام بودم حالا یحتمل صدای تق و توق به هم خوردن کاسه بشقاب‌ها و قابلمه‌ها از توی آشپزخانه می‌آمد و صدای خفه‌ی تلوزیون از توی حال. آخر می‌دانید، تلوزیون خانه‌ی ما تقریبا بیست و چهار ساعت روشن است. راستش را بخواهید دلم برای خانه‌ی پدری‌ام تنگ شده. عجیب است اما واقعا شده. این چند وقت بیرون نرفتن از خانه و همه‌اش درس و درس و درس پدرم را درآورده اما هنوز پنج شش روز دیگر مانده تا امتحان.
صبح جمعه آن روزی برای من صبح جمعه است که توی آشپزخانه‌ی خانه‌ی کوچکم، با یک آهنگ شاد که صدایش کل خانه را برداشته در حال درست کردن صبحانه باشم و بچه‌ام تازه از خواب بیدار شده و ژولیده بیاید توی آشپزخانه و با هم کمی برقصیم و بخندیم و کمی سربه‌سرش بگذارم و بعد راهی دستشویی اش کنم! صبح جمعه واقعی آنجاست و آنجایی که با خانواده‌ی کوچک سه نفری‌ام صبحانه می‌خوریم و شجریان می‌خواند: من ز تو دوری نتوانم دیگر...
اگر مثلا پیکاسو بودم اسم این دوره از زندگی‌ام را می‌گذاشتم دوره‌ی آبیِ ف. بنفشه! من آدم‌های زیادی نمی‌شناسم (البته خارج از دنیای کتاب‌ها و رمان‌ها و مجاز) ولی به گمانم هر آدمی یک دوره‌ی آبی توی زندگی‌اش دارد. اما دوره‌های آبی تمام می‌شوند. دوره‌ی صورتی ای در راه است. (یعنی امیدوارم که اینطور باشد. درواقع خدا کند که اینطور باشد!)

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

حرف آخر..

هنوز وقتش نشده خنجرمان را بیرون بیاوریم و با آن کیسه‌ی مرغ ماهی‌خوار را پاره کنیم؟

هنوز زمانش نرسیده که این دریای بزرگ لعنتی را رها کنیم و به همان برکه‌ی کوچک خودمان برگردیم؟


ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

زندگی در خواب و مجاز

نوشته بودم مثل این است که یک سری اتفاق خیلی بد توی خواب برایت بیفتد و بعد توی بیداری زندگی را برای خودت جهنم کنی. همه چیز همین‌قدر غیرواقعی و غیرمنطقی است. هیچ چیز واقعی وجود ندارد. انگار همه چیز در خیال بوده. بگویم چه اتفاقی افتاده؟ چه بر سرم آمده؟ چه می‌شود گفت؟
برایش نوشته بودم هیچ کس نمی‌فهمد من چه می‌گویم.. همه حق دارند که نفهمند.
نوشته بودم هیچ آدم عاقلی خودش را درگیر همچین بازی مسخره‌ای نمی‌کند.
نوشته بودم این میان هیچ چیزِ واقعی‌ای وجود ندارد. همه‌اش توهم است. مثل اینستاگرام که سرتاپاش توهم است. اصلا سوشیال نتورک توهم است. نوشته بودم هیچ کس با آدمِ واقعی این کارها را نمی‌کند. من واقعی نبودم.
حالا به خاطر یک مشت خیال، یک مشت توهم، به خاطر کسی که با این تصویری که من از او در ذهنم ساخته‌ام، اصلا حتا وجود خارجی ندارد، به خاطر هیچ و پوچ من الان حالم بد است. منطقی نیست، نباید بد با‌شد، اما هست.
نوشته بودم به خدا من دیوانه‌ام.
همه‌ی شما، هرکسی که این داستان بی‌سر و ته و غیرمنطقی را بشنود هم خیال می‌کند من دیوانه‌ام.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

پیران ویسه‌ی زمان

این روزها ماجرای استعفای ظریف بر سر زبان‌هاست.
ظریف هر که هست و نیست برای من کسی است مثل پیران ویسه‌ی شاهنامه، از من بپرسی همه‌ی دیپلمات‌ها چند دوز پیران ویسه در خونشان دارند. یکی کمتر، یکی بیشتر. می‌پرسید پیران ویسه چگونه بود؟ خب من نمی‌توانم چندهزار بیت شاهنامه را اینجا برایتان خلاصه کنم، اما در یک کلمه اگر بخواهم بگویم: "دیپلمات" بود. آنجا که مصالح ایجاب می‌کرد راست می‌گفت. جایی دیگر اگر ایجاب می‌کرد دروغ می‌گفت. خیلی وقت‌ها از افراسیاب با وجود این‌که می‌دانست مقصر است دفاع می‌کرد. خب طبیعی بود. او وزیر افراسیاب بود. و خب به هرحال زبان چرب و نرمی هم داشت و اصول لفاظی را بلد بود و از حق نگذریم حضورش ضروری بود.
پیران ویسه دیپلمات بود آن زمانی که دیپلمات بودن مد نبود!
پ ن: می‌خواستم تیتر بنویسم: "ظریف رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم" که نوتیفیکیشن آمد: "ظریف برگشت"
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

اگر غم را چو آتش دود بودی

«بر این پهنه‌ی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می‌دهد، نفس بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر  «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.»
این‌ها را هوشنگ گلشیری در کتاب آینه‌های دردار نوشته. و چقدر خوب نوشته. مثلا فکر کنید که این روزها در این روزها می‌ماند. نمی‌گذشت. این شب‌ها هیچ وقت صبح نمی‌شد. آفتاب نمی‌آمد. فردا نمی‌شد. فکر کنید یک عزیزی را از دست می‌دادیم و زمان در زمان همان‌جا متوقف می‌شد. می‌ایستاد. غم رفتن آدم‌ها همیشه تازه می‌ماند. محو نمی‌شد. اما این‌طور نیست. همیشه فردایی هست. حتا بعد از تاریک‌ترین شب‌ها صبحی طلوع می‌کند. دردها کم کم محو می‌شود. خون‌ها کم کم بند می‌آید. کبودی‌ها کم کم خوب می‌شود. وقتی کسی می‌رود، فرداش دوباره صبح می‌شود، زندگی همچنان ادامه دارد. هیچ اتفاق خوب و بدی در این جهان هیچ وقت به هیچ جای "زندگی" نبوده است. او در هر صورت کار خودش را می‌کند. می‌گذرد.
و این خوب است، «خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند.»
اگر غم را چو آتش دود بودی، الان من و تمام در و دیوارهای این خانه سیاه شده بودیم. الان هم شده‌ایم. فقط قابل دیدن نیست. فقط حفظ ظاهر می‌کنیم. من، این در و دیوارها، ما، همه‌ی مردم دنیا... هر کس به طریقی.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

از عصیان تا خریت

راستش را بخواهید من آدمِ شور و هیاهو نیستم. هیچ وقت نبوده‌ام. زندگی ساده‌ای دارم که می‌توانم در یک خط برای هر کسی تعریفش کنم. تمامِ من را اگر بخواهی روی یک نمودار بیاوری، همه‌اش یک خطِ تقریبا صاف است. نمی‌گویم یک خط کاملا صاف شبیه نوار قلب یک فرد مرده، اما اگر بخواهم مثالم از نوار قلب را کمی بسط بدهم شبیه یک نوار قلب فیبریلیشن بطنی یا یک همچین چیزی می‌شود. (به قول غلامحسین ساعدی طبیب را جان به جانش بکنی آخر سر طبیب است.) اما وسط این بالا و پایین های کوچک زندگی و میان همه‌ی زندگی بی‌حاشیه و امن و امانی که داشته‌ام، در یک قسمتی از نمودار زندگی ام یک پیکِ بلند دیده می‌شود. نمی‌گویم نقطه‌ی عطف چون قبل و بعد آن پیک تقریبا شبیه هم است. راستش نوشتن از آن برایم خیلی سخت است. چون اصلا نمی‌دانم که چه چیزی باید بنویسم. اما بگذارید در یک حرکت کاملا غیر حرفه‌ای قسمت کلیدیِ داستان را توضیح ندهم و خلاصه اش کنم به یک کلمه‌ی کلیدی: "عصیان" (بخوانید یک کار غیرمعمول. کاری که هیچ آدم عاقلی نمی‌کند.)

بله! من عصیان کرده بودم... عصیان. و خب لازم نیست که بگویم روی زمین بند نبودم. فکر می‌کردم ابراهیم خلیل هستم آنجا که بت‌ها را شکسته بود یا از میان آتش گذشته بود یا تیغ روی گلوی جگرگوشه اش گذاشته بود. فکر می‌کردم رسیده‌ام به این‌که چرا می‌گویند ابراهیم پدر ایمان است، اما نه طوری که بتوانم برای همه توضیح بدهم. یک طوری که انگار گفتنی نیست. طوری که انگار باید عصیان کرده باشی که بفهمی. طوری که انگار باید در نهان‌ترین قسمت‌های وجودت لمسش کنی. فقط همین مانده بود که بروم روی سکوی اول و مدال طلای شجاعت توسط خود ابراهیم خلیل به گردنم آویخته شود.

اما خبری از این حرف‌ها نبود. "عصیان" نبود آن کاری که من کرده بودم، "خریت" بود. خریتی که با هربار فکر کردن به آن چشم‌هایت را محکم روی هم فشار می‌دهی و سرت را به چپ و راست می‌چرخانی که از ذهنت پاک شود. ولی پاک نمی‌شود. خریتی که ردپایش تا ته زندگی، تا آنجایی که حتا فکرش را نمی‌کنی دنبالت خواهد آمد. خریتی که با آن شمایلِ مضحکش، در همه‌ی لحظه‌ها و لحظه‌ها و لحظه‌ها ایستاده یک گوشه‌ای، تکیه داده به یک دیواری، درست وسط میدان دیدت و دست به سینه با لبخندی کج و یک ابروی بالا آمده زل زده است توی چشم‌هات. همان شمایلی که در اوج شادی هم می‌تواند خنده را از روی لب‌هایت خشک کند. و همه‌ی این دردها آنجایی بیشتر تیر می‌کشید که می‌دیدم رها شده‌ام. تنهای تنها افتاده بودم به جان خودم. مثل راویِ بی‌نامِ فیلمِ فایت کلاب مدام و مدام مشت بود که خودم نثار روح و روان خودم می‌کردم. فکر می‌کنید چه برایم مانده بود؟ عزت و شجاعتی ابراهیم وار؟ خیر! روح و روانی پر از کبودی و خون و لخته، و مثل یک کریستالِ پر از تَرَک هر لحظه در شرف شکستن، پودر شدن.

اولش تنها احساس شجاعت بود، حس نترس بودن حداقل برای یک‌بار در زندگی‌ام. می‌درخشیدم. اما این درخشش خیلی طول نکشید. مثل کبریتی که شعله ورش کرده باشی و بعد از چند ثانیه سرش را ناگهان توی یک ظرف پر از آب فرو کرده باشی، خاموش شده بودم. بی‌آنکه کمی دود کنم یا صدایی بدهم یا جز و ولزی کنم. بی آنکه حتا کمی از گرمای زمانِ شعله وری، میانِ بافتِ زغال‌شده‌ی وجودم باقی بماند.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

باور کنید روی این خانه خاک مرده پاشیده‌اند

روتینِ این روزهایم این است که نهایتا تا ساعت دوازده می‌توانم درس بخوانم، بعدش می‌روم که بخوابم اما تا دو و سه خوابم نمی‌برد. این روند دیشب (امروز؟) تا ساعت پنج و شش طول کشید. از یک جایی تمایل بسیار شدیدی در من ایجاد می‌شود که بلند بشوم بروم توی درگاه اتاق بایستم و سرم را پنج شش مرتبه به آهنیِ چهارچوب در بکوبم اما به سبب ژن جان‌دوستی که در دی‌ان‌ایِ تمام سلول‌های بدنم هست و یحتمل قدمتی هزاران ساله دارد به فرو کردن سرم در بالشت اکتفا می‌کنم. اتفاق بعدی این است که صبح، ساعت شش و نیم هفت، بنا به عادت قبل از فرجه‌ی امتحانِ پره، بیدار می‌شوم اما چون دلم به حال خودم می‌سوزد دوباره می‌خوابم تا ده یازده و بعد شاید بلند شوم کمی درس بخوانم. این روزها مغزم قفل است. البته آن قسمت پزشکی اش. قسمت دیگر مغزم پر از فکر و ایده و داستان و حرف و حرف و حرف است. اما با هیچ کس حرف نمی‌زنم. به خاطر اخلاق خوشی که اخیرا پیدا کرده‌ام (!) تقریبا هرکسی که به فاصله‌ی چند متری‌ام نزدیک شده است را از خودم رانده‌ام.
اطراف تختم پر از کتاب است که لای آن‌ها را هم چند روزی است باز نکرده‌ام. نه رمانی، نه داستانی، نه جمله‌ای، و نه حتا یک بیت شعر.
شاخه‌های حسن یوسفی که قلمه زده بودم و گذاشته بودم توی آب و ریشه زده بود و کاشته بودم توی گلدان، هیچ کدامش نگرفت و یکی پس از دیگری خشک و پرپر شدند. یک روز صبح هم از خواب بیدار شدم و دیدم هاورتیای عزیزم که سه سال بود داشتمش و روی میز تحریرم گذاشته بودمش از ساقه جدا شده و افتاده روی میز. یک روز صبح دیگر هم از خواب بیدار شدم و دیدم ماهی‌ام مرده. می‌ترسم یک روز صبح هم از خواب بیدار بشوم و بفهمم خودم مرده‌ام! باور کنید روی این خانه خاک مرده پاشیده‌اند.
صبحانه؟ فقط یک لیوان چای، و گاهی اوقات یک تکه بیسکویت. شام؟ معمولا نمی‌خورم. برای همین معمولا نصفه شب‌ها گرسنه‌ام می‌شود. خیلی زحمت بکشم یک وعده ناهار بپزم و کمی به جان خودم و به حال ماهیت ملال‌آور وجود انسان غر بزنم و غبطه بخورم که به باد هوا بند است و نیازمند خوردن آب و غذا و بعد از آن تخلیه و الخ. از اینستاگرام و توییتر و اینترنت و این‌ها هم که چند روزی است دیگر خبری نیست. به عنوان مثال و حتا برای یک‌بار، پایم را هم از خانه بیرون نمی‌گذارم.
می‌پرسید پس دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم؟ نمی‌دانم. دارم وقت تلف می‌کنم.
خلاصه که اگر دارید اینجا را می‌خوانید و بچه تان را فرستاده‌اید شهر غریب و دلتان خوش است که دارد دکتر می‌شود، بدانید و آگاه باشید که ممکن است داشته باشد در یک همچین کثافتی دست و پا بزند.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

ما در یک سالن نمایش بزرگ بودیم، من تنها فردِ روی صحنه. آن حلقه‌ی نورِ تک و زرد رنگ، من را نشانه گرفته بود و پابه‌پایم حرکت می‌کرد. تماشاگران میخکوبِ صحنه بودند، میخکوبِ من. تو اما همان ناظرِ کج‌خلقِ بداخلاقی بودی که هیچ چیز برایش جالب نبود. به هیچ حرف خنده‌داری نمی‌خندید. از هیچ داستان عجیبی تعجب نمی‌کرد. هیچ حرف ظریفی احساساتش را جریحه‌دار نمی‌کرد. هیچ تصویری برقی در چشمانش نمی‌انداخت. هیچ جوره اقناع نمی‌شد.

من اما بیخیالِ همه‌ی آدم‌ها تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همان یک تماشاگرِ ماسکه. تلاش کردم که به وجدش بیاورم ولی بی‌فایده بود. تماشاگرِ بی‌حس‌وحالِ داستانِ ما زُل زده بود به صحنه، به من، به کوچک‌ترین حرکاتم، به حرف‌هایم و هیچ تلاشی خوشنودش نمی‌کرد. من داشتم خودم را روی صحنه هلاک می‌کردم، او هیچ جوره راضی نمی‌شد.

حقیقت اینجاست که آدمِ روی صحنه تا یک جایی طاقت می‌آورد. یا بهتر بگویم، تا یک جایی حاضر است پیش برود. از یک جایی جلوتر رفتن؟ نه! ممکن نیست.

از کجا معلوم که تا ته داستان برویم و من همه‌ی خودم را برایت بگذارم در طبق اخلاص و به قول خودت "تا تهش" بروم و تو باز هم همان تماشاگرِ راضی‌نشونده نمانی؟

تماشاگر داستان ما تصمیم گرفته نقش آدم بده‌ی ماجرا را بازی کند و این دیگر تقصیر من نیست.


ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

من این‌کاره نیستم

مهم‌ترین جایی که تا به حال از من مطلبی خواسته تا برایش بنویسم، نشریه‌ی ماهانه‌ی دانشکده‌مان بود که سردبیرش که از قضا با هم دوست هستیم از من خواهش کرد که چیزی برایشان بنویسم. من هم با توضیح این‌که من این‌کاره نیستم و به اصرار دوستم چند خطی نوشتم و برایشان فرستادم. تا اینجای کار همه چیز عادی است، اما نکته‌ی ماجرا این‌جاست که چیزهایی نوشته بودم که گویا به مذاق آن بالا بالایی‌ها خوش نمی‌آمد و دردسر می‌شد و خب طبیعی است که مطلبم را منتشر نکردند. این شد که من به دو چیز پی بردم. یکی اینکه اگر خواننده‌های زیادی قرار باشد نوشته‌ام را بخوانند سیاسی بازی‌ام می‌گیرد و دست می‌گذارم آنجایی که نباید گذاشت! یکی هم اینکه دیگر سفارشی برای هیچ کسی/جایی ننویسم.
همان‌طور که گفتم من این‌کاره نیستم و این‌کاره نخواهم شد.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

ای کاش تمام می‌شدیم

امروز در توییتر ویدئویی دیدم و ندیدم (باور کنید چند ثانیه‌اش را بیشتر نتوانستم ببینم) که روح و روانم را به هم ریخته.
آمده‌اند از دخترکی، توی مدرسه، در حضور جمعی معلم و ناظم و کل تیم آموزشی، فیلم گرفته‌اند و مدیر مدرسه دارد خبر کشته شدن _شهادت یا هر اسم دیگری که رویش می‌گذارند_ پدرش را به او می‌دهد. فکرش را بکنید... توی مدرسه! توسط مدیر! قطعا با همکاری خانواده و مادر دخترک! و بعد فیلم را احتمالا در تلوزیون و این‌جا و آن‌جا هم منتشر کرده‌اند. به خاطر ایدئولوژی یا هر کوفتِ دیگری.
این جامعه، این فرهنگ، این مردم و انسانیتشان همه و همه مرده‌ اند. باور کنید. سال‌هاست مرده‌ایم و خودمان خبر نداریم. این فرهنگ دیگر درست بشو نیست. به این جامعه دیگر چه امیدی است؟
داشتم فکر می‌کردم که بعد از تحریم کردن تلوزیون و اینستاگرام بر خودم، توییتر و اصلا هرجایی که ردپایی از این بلاهت را نشانم می‌دهد تحریم کنم و خودم را راحت کنم. به نظرم رواست که سر به بیابان بگذاریم و بخزیم یک گوشه‌ای در بی‌خبری و بی‌خبری و بی‌خبری بمانیم و دلمان خوش باشد که از این تباه‌تر نمی‌شویم.
من از آن بچه به خاطر این‌که در همچین موقعیتی قرارش داده اند عذر خواهی می‌کنم. من از همه‌ی بچه‌ها، از همه‌ی بچه‌هایی که بعد از این خودمان با دستان خودمان راهشان می‌دهیم به این کثافتی که ساخته‌ایم یا برایمان ساخته اند یا هرچی، عذرخواهی می‌کنم. ای کاش عذر خواستنِ کسی چون من کافی بود. ای کاش تمامش می‌کردیم. ای کاش تمام می‌شدیم.

ف. بنفشه
شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

زندگی لابه‌لای کتاب‌ها

به من می‌گفت اینقدر کتاب خواندن هم دیگر کار درستی نیست. تو خودت را در دنیای کتاب‌ها غرق کردی و از دنیای بیرون غافلی. دیگر نمی‌شود فهمید توی سرت چه می‌گذرد. من به شوخی می‌گفتم عجب دوستی که می‌گوید کتاب نخوان!

می‌گفت زندگی را نمی‌شود از روی کتاب‌ها یاد گرفت. من می‌گفتم پس کتابی که می‌خوانی را عوض کن. شاید داری کتابِ اشتباهی می‌خوانی.
البته او کتاب نمی‌خواند. سفر می‌کرد. می‌کند. مدام در سفر است. به خاطر شغلش. بگذریم. یادم بیاورید یک زمانی از این دوستمان هم بنویسم. او منطقی‌ترین آدمِ زندگی من بود. البته بعد از پدرم.
ولی آیا واقعا زندگی را نمی‌شود از روی کتاب‌ها یاد گرفت؟
اصلا گیرم که زندگی را نشود از کتاب‌ها یاد گرفت ولی آیا واقعا ایراد از این زندگی نیست که نمی‌شود آن‌ را لابه‌لای اشعار و جملات سعدی و داستان‌های مثنوی معنوی و شاهنامه‌ی فردوسی و هفت پیکر آموخت؟
آنچه که لابه‌لای خط به خطِ داستان‌های بورخس و کتاب‌های ماکرز و سلینجر و هانریش‌بل و غیره و غیره در جریان است، اگر زندگی نیست، پس چیست؟ اگر گلشیری و ساعدی و مسکوب و هدایت و نیمای خودمان از زندگی نمی‌نوشتند پس چه کار می‌کردند؟
شاید هم ایراد از ماست که نمی‌آموزیم.
 
ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۲ دیدگاه

هر از گاهی فریاد بزنید؛ برایتان خوب است.

ده دقیقه است بی‌وقفه زل زده ام به دیوار روبه‌رو. کلمات مثل فریادهای سپاهیان یونان در جنگ‌های کتابِ ایلیادِ هومر توی سرم سر و صدا می‌کنند. ذهنم به هم ریخته است. مرتب کردن کلمات برایم دشوار است. باور کنید اصلا نمی‌دانم از چه می‌خواهم بنویسم. فقط می‌خواهم کمی از این سپاهِ کلمات را روی صفحه‌ی مانیتور خالی کنم، شاید کمی ذهنم آرام بگیرد.

یک وقت‌هایی هست که تشنه‌ی گفتن یک جمله‌ای، خودت را می‌کشی که چند خط چیز بنویسی ولی نمی‌شود که نمی‌شود. یک وقت‌هایی هم هست که برعکس، کلمات آنقدر زیادند که جمله‌ها بی‌ربط و باربط سریع و پشت سر هم توی سرت قطار می‌شود.

من اینجا را ساخته‌ام برای این جور مواقع. برای خالی کردن مغزم.

برای شمایی که من را نمی‌شناسید لازم است بگویم که من بیرون و درون آرامی دارم. نود درصد مواقع چنین است؛ اما آدمی مثل من هم گاهی اوقات نیاز دارد که فریاد بزند.

فریاد زدن خوب است. پیشنهاد می‌دهم شما هم هر از گاهی فریاد بزنید؛ برایتان خوب است. و قطعا لازم به توضیح نیست که فریاد کشیدن انواع مختلفی دارد و بالا بردن صدا بیهوده‌ترین نوع آن است.


ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه