برای تو میخندم
حتا ناف مرا هنوز نبریدهاند:
عشقم چون تولدی تازه
هنوز لزج و خونیست.
برای تو میخندم.
| بیژن الهی ـ جوانیها |
زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
مادربزرگم آلزایمر داشت. هیچ کسی را نمیشناخت. حتا خودش را هم نمیشناخت. همه چیز از یادش رفته بود. حتا راه رفتن هم از یادش رفته بود. مثل بچهای تازه متولد شده احتیاج به مراقبت داشت. مادربزرگم وقتی که مرد سنی نداشت. هفتاد و پنج سالش بود. بدون هیچ گونه بیماری دیگری، نه دیابت، نه فشار خون، نه مشکل قلبی عروقی و نه هیچ مشکل دیگری به جز فراموشی. مادربزرگم نمیدانست کیست؟ کجاست؟ اطرافیانش آشنا هستند؟ غریبه اند؟ مادربزرگم عذاب میکشید و عذاب میداد. مادربزرگم جلوی چشمهای خودم رفت. افت فشار و بعد ایست قلبی.
من آن زمان سال اول پزشکی بودم. سی پی آر و احیای قلبی عروقی بلد نبودم. هیچی بلد نبود. زنگ زدیم اورژانس. آمد. اما مادربزرگم دیگر مرده بود. اینها را گفتم که از شما یک سوال بپرسم.
پنج سال از آن روز گذشته اما هنوز که هنوز است من فکر میکنم شاید میشد مادربزرگم را با سی پی آر برگرداند. هنوز که هنوز است گاهی فکر میکنم اگر آن اتفاق امروز میافتاد من باید چکار میکردم؟ باید ماساژ قلبی میدادم؟ سی پی آرش میکردم؟
در نظر بگیرید که بعد از سی پی آر، به خصوص در یک آدم مسن حتما دندهها میشکنند. ممکن است آن فرد برگردد. ممکن است در سی سی یوی یک بیمارستانی بستریاش کنند و بعد چند روز دیگر، بعد از تحمل یک عالمه درد و سختی فوت کند. ممکن است زنده بماند. ممکن است دندههای شکسته توی قلب و ریههای فرد فرو برود و پارگی ایجاد کند. ممکن است هر اتفاقی بیفتد. این را در نظر بگیرید که اگر برگردد چند صباحی به عمرش اضافه شده به علاوهی دردی که ممکن است تحملش را نداشته باشد.
بگذارید سوالم را اینطور بپرسم: آدم مسنی هست که در حال زجر کشیدن است. با پیری و همهی مشکلاتش. آدم مسنی هست که در حال زجر کشیدن نیست اما از کِبَر سن حالا وقت مردنش شده. جلوی شما دچار ایست قلبی میشود. شما پزشکید. آن مریض را سی پی آر میکنید؟
شاید الان اگر در چنین وضعیتی قرار بگیرم در لحظه تصمیمم این نباشد که فقط بنشینم و نگاه کنم. اما واقعا چکار باید کرد؟