همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

من در دنیای موازی

در دنیای موازی من احتمالا یکی از کارکنان یک کتاب‌فروشی بزرگ‌ام که مسئول مرتب کردن کتاب‌ها و دسته‌بندی و چیدنشان توی قفسه‌هاست. شاید الان در دنیای موازی من با تی‌شرت گشاد و شلوار جین و کتانی‌های سفیدم، بی‌خیالِ رئیسی که دارد از دوربین‌های مدار بسته نگاهم می‌کند، پایین قفسه‌های متروک و به هم ریخته‌ی گوشه‌ی شرقی کتابسرا، چهارزانو نشسته‌ام روی زمین و میخکوب یکی از کتاب‌های تازه چاپ شده‌، یا یکی از نامه‌های نیما، یا یکی از داستان‌های چخوف شده‌ام. شاید هم دارم با وسواس کتاب‌های بخش ادبیات آمریکا را مرتب می‌کنم و حواسم هست که کتاب‌ها یک میلی‌متر هم از سر جایشان جلو و عقب نروند و زیر لب به مشتری‌هایی که کتاب‌ها را برمی‌دارند و سر جای خودشان نمی‌گذارند فحش می‌دهم. شاید دارم یکی از آخرین ساخته‌های کیهان کلهر را پِلی می‌کنم یا بر سر موزیک با یکی دیگر از کارکنان بحث می‌کنم. شاید هم دارم با یکی از مشتری‌ها درباره‌ی ترجمه‌ی کتاب‌های سلینجر بحث می‌کنم یا پیشنهاد کتاب زبان اصلی گتسبی بزرگ را به یکی از هواداران فیتزجرالد می‌دهم. یا زیرچشمی به خریدارانِ بی‌شعوری‌ها و رازها و ملت عشق‌ها و جوجو مویز‌ها و چهار اثر از فلورانس اسکاول شین‌ها چشم غره می‌روم یا سلیقه‌ی هاینریش بل خوان‌ها را تحسین می‌کنم یا چشم‌هایم از تماشای کسی که غرق شده در یکی از داستان‌های بورخس برق می‌زند.
شاید دارم دزدکی به بحث‌های بین اسپینوزاخوان‌ها و مارکوزه بازان گوش می‌دهم. شاید هم پشت قفسه‌ها فال گوش ایستاده‌ام و به حرف‌های پسری که سعی دارد خودش را جلوی دختری خیلی آدم‌حسابی و کتاب‌خوان و روشن‌فکر جلوه بدهد می‌خندم. اصلا شاید گاهی اوقات بنشینم پشت دخل و آدم‌ها را از روی کتاب‌هایی که می‌خرند قضاوت کنم و از زندگی‌شان برای خودم داستان‌ها بسازم. مثلا تصور کنم کسی که همیشه کتاب‌های روانشناسی می‌خرد احتمالا یک گیر و گور شخصیتی دارد، شاید هم خیال دارد شخصیت کسی را عوض کند یا خیال کنم کسی که فقط داستایفسکی می‌خواند احتمالا یک کسی را کشته است و حالا دارد دنبال راهی برای چگونگی خلاص شدن از دست جنازه‌اش می‌گردد. کسی که یک‌بار می‌رود سراغ ادبیات روس، یک‌بار آلمان، یک‌بار آمریکا، یک‌بار ژاپن احتمالا دارد مدام پارتنر عوض می‌کند. یا مثلا خیال کنم کسی که پنج شش کتاب با هم خریده به احتمال زیاد از آن‌هاست که توی کتابخانه‌اش یک عالمه کتاب نخوانده دارد. کسی که به محض ورود می‌رود سمت قفسه‌ی نویسنده‌های خودمان، هدایت و گلشیری و ساعدی و مدرس صادقی و گلستان و غیره دلش می‌خواهد رمان‌نویس بشود. کسی که فقط شعر می‌خواند احتمالا اخیراً عاشق شده. کسی که جوجو مویز می‌خواند احتمالا از آن‌هاست که هیچ وقت نیم‌فاصله‌ها را رعایت نمی‌کند. کسی که مدام توی کتاب‌های فلسفی سیر می‌کند خانه‌ای به هم ریخته با یک عالمه کتاب‌های روی هم انبار شده دارد. و هر تصور بی‌ربط دیگری که در لحظه به ذهنم خطور کند.
به نظرم کارگر ساده‌ی یک کتاب‌فروشی، لذت‌بخش‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین و عزیزترین شغل دنیا را دارد.
یک کتاب‌فروشی هست توی یزد که من گاهی اوقات اگر گذارم به آن سمت شهر بخورد سری بهش می‌زنم. آنجا یکی از به هم ریخته‌ترین و نامرتب‌ترین کتاب‌فروشی‌هایی است که تا به حال دیده‌ام. همیشه چند دسته کتاب بی‌نوای خاک‌خورده‌ی بی‌قفسه گوشه‌ی کتاب‌فروشی، دیواروار روی هم قرار گرفته و با بی‌توجهی بالا آمده اند و هیچ کس به دادشان نمی‌رسد. از به هم ریختگی قفسه‌هایش هم که دیگر نگویم. گاهی اوقات خودم موقع تماشای کتاب‌ها دست به کار می‌شوم و مرتبشان می‌کنم. باور کنید تا به حال چند بار خواسته‌ام پیشنهاد بدهم که داوطلبانه‌ آن‌جا را برایشان مرتب کنم. اگر کمی وقت آزاد داشتم باور کنید این کار را می‌کردم. اما اگر واقعا بخواهم کتابی بخرم جایی جز کتابسرای ملک نمی‌روم. آنجا یکی از عزیزترین جاهای جهان است برای من. آن‌جا همیشه یک فروشنده‌ی مهربان، یک کتاب سفارشی و یک قهوه‌ی گرم انتظارم را می‌کشد. اگر وقتم آزاد بود حاضر بودم همه‌ی عمر داوطلبانه آن‌جا کار کنم.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

شش

و هیچ‌کس نمی‌داند. هدایت را دوستانش دق‌مرگ کردند (او در سرگشتگی از اوضاع ضعیف شد و دست از زندگی کشید) هدایت را راست‌ها و چپ‌ها هر دو کشتند. مداحان چیزهایی که در او نبود و اسباب یأس از بی‌شعوری آن مداحان شد (برای من گفته بود) هدایت مرد و من به سکوت و مرض سکوت مبتلا شدم.
| یادداشت‌های روزانه‌ی نیما یوشیج، انتشارات مروارید، صفحه ۴۶ |

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

من یکی قصه‌ام بی‌فرجام

من همان قهرمان داستانی هستم که همه چیز را در مرز رسیدن رها می‌کند. می‌گذارد و می‌رود و نمی‌ماند تا ثمره‌ی آن‌چه گذشت را ببیند. همان که می‌تواند همه‌‌ی انتظارها و دلتنگی‌هایش را با یک جمله‌ی ساده، یک بله‌ی خشک و خالی تمام کند، می‌تواند رسیدن را، دیدن را تجربه کند، اما نمی‌کند. رها می‌کند. می‌رود. نمی‌ماند. همان شطرنج‌بازی که می‌تواند با حرکت آخر حریف را کیش و مات کند اما صفحه‌ی شطرنج را یک حرکت مانده به حرکت آخر، نیمه‌کاره رها می‌کند. همان بوکسوری که می‌تواند به وقتش، وقتی همه چیز مهیاست، مشت آخر را نثار حریف کند و کار را تمام کند، اما نمی‌کند. همان مبارزی که لحظه‌ی آخر علی‌رغم همه‌ی برتری‌ها نتیجه را به حریف واگذار می‌کند. همان نقش اولی که می‌تواند در سکانس طلایی فیلم هرچه می‌خواهد بر سر طرف مقابل فریاد بزند اما در عوض فقط سکوت می‌کند.
چرا؟
نمی‌داند.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

برای همه‌ی لحظه‌ها، روزها

صبح شده و منم و ناباوری اتفاق‌های دیشب. نمی‌دانم آدمی را تصور کنم که دلتنگ شده و ترجیح داده بیاید حرف دلش را بزند یا کسی که آمده واکنشت را سبک سنگین کند یا سر به سرت بگذارد یا کمی وقت بگذراند یا... نمی‌دانم. من هیچ‌وقت سر از کارهای تو در نیاوردم.
_______________
گفتم زندگی واقعی با این مسخره بازی‌ها زمین تا آسمان توفیر دارد.
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی همان آدمی‌ست که رو به رویت است، همانی که نزدیک است، همانی که من نمی‌خواهم جایش را تنگ کنم. منِ دورِ این سرِ دنیا چه دردی را قرار است از کداممان دوا کنم؟
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی آن خانه‌های مدفون شده زیر گل و لای جا مانده از سیل است. زندگی واقعی آن‌جایی‌ست که آدم‌ها تا کمر توی آب اند. زندگی واقعی آن بچه‌ای است که غذایش را توی سطل آشغال جستجو می‌کند، آن عزیزی است که روی تخت بیمارستان است، آن عزیزی که زیر خروارها خاک است، آن بچه‌ای که تازه به دنیا آمده.
می‌خواستم بگویم زندگی واقعی آن‌جاست که تو مرا رها می‌کنی. آن‌جاست که من سکوت می‌کنم.
یک وقت‌هایی باید عطای یک چیزهایی را به لقایش بخشید. مثل همه‌ی حرف‌هایی که باید بزنم و نمی‌زنم.
...
من اما تو را برای آن چیزها نمی‌خواستم. من تو را می‌خواستم برای هوای این روزهای شیراز، برای آسمان آبی این حوالی، برای بوییدن عطر بهارنارنج‌های درخت‌های حیاط خانه‌ی پدری، برای شنیدن صدای پرنده‌ها، برای قدم زدن توی خیابان ارم، کوچه پس کوچه‌های قصرالدشت، برای خیس شدن زیر باران‌های دیوانه‌ی بهار، برای سر به سر فرش‌فروش‌های بازار وکیل گذاشتن، حتا برای کلافگی ماندن توی ترافیک، برای بستنی نارنج و ترنج. من تو را می‌خواستم برای گم شدن میان هجمه‌ی آدم‌ها، ماشین‌ها، درخت‌ها، پرنده‌ها.
آخرین باری که این موقع سال‌ شیراز بودم شش سال پیش بود. تجربه‌ی این روزها توفیقِ اجباریِ حاصل از بی‌وفایی دوستانم (دوستان سابقم) است. یک هفته‌ی دیگر برمی‌گردم یزد. خانه ام. آن‌جا بیشتر شبیه انتظارم برای توست.
من تو را می‌خواستم برای گم شدن توی کوچه‌پس کوچه‌های هزارتو وار محله‌ی فهادان، برای چهار زانو نشستن توی محراب مسجد جامع، برای زل زدن به چشم‌های آرام محلی‌ها، برای خوردن قهوه‌ی حسینیِ آقای یعقوبی توی رستوران شازده.
من تو را می‌خواستم برای این‌که توی پاییز، بنشینیم و افتادن برگ‌ها از درخت‌ها را ببینیم، جوانه زدنشان را ببینیم، شکوفه کردنشان را ببینیم، میوه دادنشان را، پیر شدنشان را ببینیم. من تو را می‌خواستم برای روز، برای شب، برای همه‌ی لحظه‌ها، روزها، روزهایی که اینقدر کند و خالی و تکراری نمی‌گذرند.
تو اما....
 
ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

پنج

و مردی سینه‌ی خود را شکافت تا بنگرد در آن دل هست یا نه، و بود و می‌تپید! و آن یک رگ باز کرد تا بداند در آن خون هست یا نه، و بود و سرخ بود.
| اژدهاک _ بهرام بیضایی |

ف. بنفشه
جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ای کاش آب بودم

متأسفانه من سواد روایت ندارم که آن‌چه که رفت را جوری برایتان توضیح دهم که حس کنید با ما بودید. با من و پدرم. رفته بودیم کوه و آبی از بالای کوه سراریز می‌شد پایین و آبشاری بالای کوه بود و خودمان بودیم و خودمان. من تنها، خودم و خودم بدون موبایل، بدون این‌که عکسی بگیرم یا فیلمی یا استوری ای یا پست اینستاگرامی یا هرچی. با روسری سبز و سارافون زرشکی و شلوار جینی که از فرط لاغری بعد از افسردگی برایم گشاد شده بود. می‌رفتیم بالا و بالاتر و پدرم مدام می‌گفت که بروم روی فلان سنگ فلان جا بنشینم یا فلان جا بایستم تا از من عکس بگیرد! و صدای آب و آب، آب. آنجاست که می‌فهمی شاملو چرا می‌گوید ای کاش آب می‌بودم گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است. و من آب بودم. به جای این‌که از ترس خیس شدن از سنگ‌های کنار رود بالا بروم، همراه آب و از وسط رود و از روی سنگ‌های وسط آب راه می‌رفتم، پا برهنه، سر تا پا خیس، و جوان شدم، زنده شدم.
اصلا من آدم گوشه‌ی خانه نیستم، آدم کوه‌ام، آدم آب و سنگ و خاک و درخت و چمن و الخ. البته به شرط حضور نداشتن انسان‌های دیگر، به شرطی که چند ساعت بعد برگردم به گوشه‌ی امن خودم.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

تنهایی مقدس، عزلت شریف

بهمن محصص یک جایی از مستند "فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد" می‌گوید: «الآن برای من، نقاشی کردن، یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن، برای راحت شدن!» الآن اما برای من تنها بودن یک چنین احتیاجی است.
هر روز پدر و مادرم مرا به دندان می‌کشند و می‌برند این‌جا و آن‌جا. دیدن آدم‌های حوصله‌سربرِ تکراری. باور کن کار به جایی رسیده که از صدای حرف‌زدن آدم‌ها تهوع می‌گیرم. از شنیدن این‌که فلان‌جا دعوتیم دچار شوک آنافیلاکسی می‌شوم. پدر و مادرم گمان می‌کنند توی خانه ماندن افسردگی‌ام را بدتر می‌کند نمی‌دانند که به قول رولان بارت درون‌بودگی، آرامش و انزوا احساس بدبختی‌ام را کاهش می‌دهد. فکر می‌کنم اگر تا چند روز دیگر به تنهایی و انزوایم برنگردم می‌میرم. همیشه همین است. تنهایی یک درد است و هزار درمان، تنها نبودن هزار درد و... درمان؟ نمی‌دانم. تا حالا نشده تنها نبودن به معنی واقعی کلمه را تجربه کنم، به جز چند باری که با تو حرف می‌زدم، که آن هم تعدادش از انگشتان دست بیشتر نبوده. شاید من همیشه تو را از خودم دریغ کرده‌ام. شاید تو همیشه خودت را از من دریغ کرده‌ای. فرقی نمی‌کند. وقتی نتیجه یک چیز است، دیگر چه اهمیتی دارد؟ اما این‌که تنها نباشم و احساس تنهایی کنم را به کرات تجربه کرده‌ام.
بگذریم. این حرف‌ها گفتن ندارد.
 
خاطرات سوگواری
 
* از خاطرات سوگواری، رولان بارت، ترجمه محمدحسین واقف
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

استاد شجریان

صدای شجریان برای من این‌طور بوده که از یک جایی دیگر صرفاً تصنیف گوش کردن مرا راضی نمی‌کند. از من بپرسی شجریان را باید در آلبوم گوش داد. باید پیش درآمد و درآمد و ساز و آواز گوش کنی تا به تصنیف برسی. صدای شجریان را باید جرعه جرعه نوشید. باید مزه مزه کرد. شجریان باید ذره ذره توی وجودت ته‌نشین شود.
محمد ضیمران در صفحه‌ی هفت کتاب "گذر از جهان اسطوره به فلسفه" نوشته: اسطوره نیازهای عمیق دینی و اخلاقی را برآورده می‌کند. حتا در مواردی می‌تواند پاسخگوی نیازهای روزمره نیز باشد. شجریان برای من معنای کامل اسطوره است.
اگر بخت یار می‌بود و روزی استاد را می‌دیدم حتم دارم اولین چیزی که بهشان می‌گفتم این بود که: ما عاشقی را هم با صدای شما آموختیم، با:
حلاج‌وشانیم که از دار نترسیم
مجنون‌صفتانیم که در عشق، خداییم
چند روز پیش یک توییتی در توییتر مدام کوت می‌شد که: ابیاتی که با صدای شجریان در ذهنتان زمزمه می‌کنید چیست؟ بی‌شک اولین چیزی که به ذهنم آمد آوازی بود از آلبوم دود عود که استاد، شعر عطار را با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و تار داریوش طلایی در گوشه‌ی نهفت از دستگاه نوا می‌خوانند:
آتش عشق تو در جان خوش‌تر است
جان ز عشقت آتش‌افشان خوش‌تر است
هرکه خورد از جام عشقت قطره‌ای
تا قیامت مست و حیران خوش‌تر است
گاهی اوقات این آواز نوا را می‌گذارم روی تکرار و پشت سر هم گوش می‌دهم و مدام به این فکر می‌کنم که چرا از این همه زیبایی نمی‌میرم؟ آنجایی که می‌گوید:
در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصه‌ی جنون گشت...
خلاصه‌ی تمام حس من به صدای استاد است. خلاصه‌ی آن‌چه که از عشق تجربه کرده‌ام. خلاصه‌ی "او".
حتم دارم روزی تاریخِ ما را می‌نویسند و از استاد آوازخوانی یاد می‌کنند که حکومتی از او می‌ترسید و بر محبوبیتش رشک می‌برد.

خط استاد شجریان

* به خط استاد شجریان در سال ۱۳۶۲

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

که دیدار تو ممکن نیست حتا بر مزار من

می‌خواستم برایت بگویم که چرا رفتم. دوست داشتم برایت تعریف کنم که چطور همه چیز به هم ریخت. که چطور همه‌ی دنیایم فرو ریخت. می‌خواستم بگویم که درست است که از بیرون همه چیز به نظر عادی می‌رسد اما از درون نابودم می‌خواستم بگویم که تو بدانی، که تو مثل دیگران فکر نکنی خوشی زده زیر دلم. می‌خواستم برایت بگویم که حالم خوش نیست. که فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت حالم خوب نمی‌شود. می‌خواستم برایت بگویم که فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها کفاره‌ی گناهم بوده. یا چه می‌دانم، عقوبت یا هرچی. تو خوب می‌دانی که از چه حرف می‌زنم. نگفتم. گفتنم چه فایده داشت؟ اگر می‌گفتم، می‌شنیدی؟ اصلا دوست داشتی بشنوی؟
اگر می‌گفتم دلم برایت بیشتر از همیشه تنگ است جواب بعدی ات قابل پیش‌بینی بود... چرا نمی‌توانم برایت بگویم که چقدر دلتنگت هستم؟
نه عزیز من... همه‌ی آن‌چه که من تجربه کرده‌ام چیزی جز درد و انتظار و دلتنگی نبوده است. من و تو هیچ وقت هیچ چیزی را قرار نیست تجربه کنیم. و این بزرگ‌ترین حسرت زندگی من است. اگر از همه‌ی این دنیا یک چیز بخواهم آن تویی. تویی که هیچ وقت نداشتمت و نخواهم داشت.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

چهار

لا تُغرِّب أحداً راک وطناً...
غربتِ کسی نباش که تو را وطن دیده است...
| محمود درویش |

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

کابوس‌هایم دوباره برگشته‌اند

چند روز است که هر شب کابوس می‌بینم. کابوس‌های عجیب و غریب و شلوغ و درهم‌ام دوباره برگشته‌اند. از آدمی شبیه من که توی مغزش مدام میان نیم‌کر‌ه‌ی چپ و راست دعواست بعید نیست که این به هم ریختگی از جایی مثل ناخودآگاه بیرون بزند. چند شب پیش آدم‌بده‌ی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناک‌تر از این نیست که آدم‌بده‌ی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبه‌ای ضربه خورده‌ام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب تو را می‌دیدم. می‌پرسی چطور ممکن است خواب آدم نادیده را دید؟ نمی‌دانم. اما مکانیزم دیدن خواب آدم نادیده _اگر برایت سؤال است_ این طوری است که یک کسی را توی خواب می‌بینی، او را با اسم شخص نادیده صدا می‌کنی، با او حرف می‌زنی، صدایش را می‌شنوی، همه چیز خیلی عادی است اما به محض این‌که از خواب بیدار می‌شوی می‌فهمی هیچ چیز از چهره‌اش به یادت نمانده. خاطرت نیست که چه شکلی بود. هر چقدر که فکر کنی و به مغزت فشار بیاوری به یاد نمی‌آوری. به جایی می‌رسی که گمان می‌کنی شاید اصلا یک آدم بی‌چهره دیده باشی. آدمی که همه‌ی کیفیت‌های یک آدم عادی را دارد به جز صورت. شبیه چیزهایی که در کتاب‌های موراکامی یافت می‌شوند. این روزها خواب‌هایم دوباره شده شبیه داستان‌های موراکامی. عجیب نیست که در خواب‌هایم گربه‌ها حرف بزنند و از آسمان زالو یا ماهی ماکرل و ساردین ببارد و آدم‌ها سایه نداشته باشند، چهره نداشته باشند. بد است. بد است که حتا توی خواب هم نتوانم چشم‌هایت را ببینم. نگاهت را بفهمم.
دلم یک خواب آرام می‌خواهد، یک خواب خوب، با اتفاق‌های خوب، از آن خواب‌ها که دلت نمی‌خواهد کسی بیدارت کند. از آن خواب‌ها که تا حالا هیچ وقت ندیده‌ام.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

سه

وقتی کسی زندگی گذشته‌اش را پنهانی مرور می‌کند مهربان‌تر می‌شود.
| استاکر |

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

اینستاگرام (۲)

در روزگار اینستاگرام یک بار یک شخصی توی دایرکت برایم نوشته بود: «چقدر با برنامه‌ای» البته به علاوه‌ی یک مشت یاوه‌ی دیگر. حالا شاید بی‌رحمی باشد در مورد کسی که ازت تعریف کرده بگویی یاوه گفته ولی اگر این کار را توی دایرکت اینستاگرام انجام داده باشد گفتن‌اش کمتر بی‌رحمی به حساب می‌آید. اغلب این کار را برای (به اصطلاح خودشان) مخ‌زنی انجام می‌دهند اما جالب است بدانید که این یکی دختر بود! (این را هم بگویم که یک بار دایرکتی داشتم از یک دوست همجنسگرا و البته این یکی پسر بود! می‌خواهم بگویم دختر یا پسر بودن دیگر میک سنس نمی‌کند! این یکی آمده بود فقط کمی درد دل کند و برود. (یادم بیاورید یک زمانی از خاطرات این‌چنینی ام هم برایتان بنویسم. از این‌که مادر دهر روی پیشانی‌ام نوشته: لطفا بیایید با من درد دل کنید!)) می‌خواستم در جواب بزرگواری که گفته بود با برنامه‌ای بنویسم که من یک عمر است از الابختکی بودن و بی‌برنامه بودن رنج می‌برم آن‌وقت تو چطور از چند پست و کپشن اینستاگرامی به این نتیجه رسیده‌ای که من با برنامه‌ام؟ دقیقا با کدام استدلال؟ با علم به کدام شناخت؟ نگفتم. معمولا حوصله‌ی توضیح دادن به آدم‌ها را ندارم.
من اگر بخواهم در مورد دایرکت‌های پنج شش سال اینستاگرام داشتن برایتان بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. از بعضی‌هاشان حتا می‌شود یک داستان کمدی درآورد. البته ناگفته نماند که دوستی‌هایی هم از خلال این دایرکت‌ها شکل گرفت که بعضی‌هاشان برایم واقعا ارزشمند اند.
یک زمانی مد شده بود می‌آمدند توی دایرکت از ویژگی‌های اخلاقی‌ام می‌گفتند. مثلا بیست سی تا از ویژگی‌های شخصیتی من را که از میان پست‌ها _به خیال خودشان_ متوجه شده بودند را برایم ردیف می‌کردند. اینستاگرام همین است. با دیدن چند پست و استوری از کاربرها به افراد توهم شناختنِ آن کاربر دست می‌دهد. مثلا کسی که یک سال یا دو سال است که تو را فالو می‌کند فکر می‌کند دیگر کاملا تو را شناخته است. یک بار میان یکی از دایرکت‌های این‌چنینی با کسی آشنا شدم که این یکی از قضا واقعا آدم‌شناس بود. حتا از روی عکس یک نفر می‌توانست برایت شرح دهد که او چه جور آدمی است. و شاید باورتان نشود، کاملا درست می‌گفت. باور کنید از شخصیت آدم‌هایی که می‌شناختم یک چیزهایی می‌گفت که خودم پیش از آن بهشان دقت نکرده بودم یا بعدها به حرفش می‌رسیدم. آدم عجیبی بود. این‌که چطور و از کجا می‌فهمید را نپرسید، من هم نمی‌دانم. متأسفانه خیلی وقت است که از او بی‌خبرم. در دوستی‌های معمولی، وقتی به ابراز علاقه یکی از دو طرف منجر شود گند زده می‌شود به همه‌چیز. او گند زد به دوستی معمولی‌مان وگرنه من هنوز دوستی داشتم که در مواقع لزوم با فرستادن عکسی از یک شخص برایش می‌توانستم کل رازهای شخصی آن فرد را بفهمم. واقعا حیف شد. آدم‌های عجیب و غریب توی زندگی من زیاد آمده‌اند و رفته‌اند.
آخرین دایرکت جدی که قبل از بستن صفحه‌ام (که فعلا فکر می‌کنم موقتی است.) گرفتم نقل به مضمون این بود که «گاهی درست متوجه عکس‌هایی که می‌گیرید یا چیزهایی که می‌نویسید نمی‌شم...» این هم از آن جمله‌های متداولی است که زیاد شنیده و خوانده‌ام. و خب مشت نمونه‌ی خروار! واقعا شنیدن چند باره‌ی یک چنین جمله‌ای ناراحت کننده و ناامید کننده نیست؟

مطلب مرتبط قبلی: اینستاگرام (۱)

ف. بنفشه
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

سختیِ گفتن "نمی‌دانم"

یک چیزی که در مورد اکثر آدم‌ها صدق می‌کند این است که "نمی‌دانم" گفتن نمی‌توانند.
بارها و بارها پیش آمده که در جمعی کسی از بیماری‌اش گفته یا از فلان مشکل جسمی که دارد و بعد شما در کمال ناباوری (یا شاید هم خیلی عادی!) می‌بینید که همه‌‌ی آن جمع متخصص آن بیماری و آن مشکل اند. هرکسی یک تشخیصی دارد و یک درمانی را پیشنهاد می‌دهد. هرکس. اصلا فرقی نمی‌کند که شخص مذکور چقدر از بدن انسان و مکانیزمش آگاه است یا اصلا چقدر سواد دارد یا تحصیلاتش در چه حیطه‌ای است یا حرفه‌اش چیست. آن شخص به بیماری مورد نظر اشراف کامل دارد چون گمان می‌کند مشابه آن مشکل را پیش از این در کسی دیگر یا در خودش دیده است. شاید هم فقط توهم دانستن دارد یا فکر می‌کند اگر بگوید نمی‌دانم یا دست کم سکوت کند هویت‌اش زیر سؤال می‌رود. غافل از این‌که در پزشکی هر بیماری با هر بیمار دیگر فرق می‌کند، همان طور که هر انسانی با انسان دیگر متفاوت است و در مورد همه کس نمی‌شود به یک شکل نسخه پیچید. دیگر بحث گرفتن شرح حال کامل و معاینه بالینی و سایر اقدامات تشخیصی واقعا در این مقال نمی‌گنجد.
واکنش من در این شرایط چیست؟ این اتفاق آن‌قدر تکرار شده و می‌شود که من اصلا به حرف‌های آن افراد گوش نمی‌دهم. سرم را به چیزی دیگر گرم می‌کنم که این همه جهل، عصبانی‌ام نکند. حتا تلاش برای گفتن هزارباره‌ی این‌که سلامتِ آدم‌ها شوخی بردار نیست هم دیگر افاقه نمی‌کند. آدم‌ها همیشه کار خودشان را می‌کنند. فایده‌‌ای ندارد.
همیشه برایم سوال است که گفتن یک جمله‌ی: این مشکل در تخصص من نیست. یا اطلاعاتم در این مورد کافی نیست. یا بهتر است به یک متخصص مراجعه کنی. یا اصلا یک "نمی‌دانم" ساده چقدر سخت است که نمی‌گویید؟ باور کنید اصلا احتیاجی نیست چیزی بگویید. چرا سکوت نمی‌کنید؟
در پزشکی یا هر حیطه‌ی دیگری، هیچ فرقی نمی‌کند. چرا انسان‌ها گمان می‌کنند که رسالت دارند علامه‌ی دهر باشند؟
 
ف. بنفشه
شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

دو

گهگاه اعترافی به جای می‌گذاشت نهفته در گوشه‌یی از کارش، مطمئن که ناگشوده می‌مانَد.
| خورخه لوییس بُرخس _ بیژن الهی |

ف. بنفشه
جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه