همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

مثل کلمه‌ای ثقیل و مهجور که در چینه‌دان ذهنت گیر می‌کند

چقدر باید از یک موضوع بنویسیم تا آن موضوع بالاخره توی خودمان حل شود؟ چقدر باید به یک تجربه‌ی ناخوشایند فکر کنیم و زیر و رویش کنیم و لحظه به لحظه‌اش را توی ذهنمان مرور کنیم تا برایمان یک مسئله‌ی حل شده بشود و بتوانیم کنارش بگذاریم؟ چقدر باید از یک تجربه‌ی تلخِ گنگِ نامفهموم که هیچ نشانه‌ای از خود باقی نگذاشته جز یک وجودِ موهومِ شکسته که آن هم ملموس نیست، بنویسیم تا بالاخره بتوانیم با آن کنار بیاییم؟ اصلا می‌شود از یک همچین چیزی نوشت؟

یک سوال فلسفی معروف هست که می‌گوید: «اگر درختی در جنگلی بیفتد و هیچ کس در اطرافش نباشد که صدایش را بشنود، آیا صدایی تولید می‌کند؟» با این حساب اگر کسی چیزی را تجربه کند که کسی از آن با خبر نیست و کسی ندیده و هیچ شاهد و مدرک و نشان و نشانه‌ای وجود ندارد که بتواند وقوعش را اثبات کند آیا آن اتفاق واقعا برایش افتاده؟ یک چیزی است تقریبا شبیه اینکه کسی تو را یک شبانه روز مدام کتک بزند و در پایان تو بمانی و تنی که از درد توان تکان دادنش را نداری اما نه قرمزی‌ای روی تنت وجود دارد، نه کبودی، نه زخم و خونریزی یا هیچ نشانه‌ی دیگری. آنقدر که به جایی می‌رسی که حتا خودت هم بر وقوعِ اتفاقِ رفته شک می‌کنی. چیزی که من تجربه کرده‌ام یک چنین چیزی است. تعریف کردن چنین تجربه‌ای، سخت است. حل کردنش در خودت یک جورهایی ناممکن. اما باید یک راهی وجود داشته باشد، نه؟ همیشه یک راهی وجود دارد.

این حرف‌ها این بار اتفاقا گفتن دارد اما چگونه گفتنش مستلزم هنری است که من ندارم.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

ای خوابگرد، ای بی‌خواب، ای چشم دوخته به قرص‌های خواب

این شب‌ها بدخواب‌ترین موجود زمینم. شب که می‌شود، توی تاریکی اتاق، همه چیز یک تصویر ترسناک و وحشی و خشن به خودشان می‌گیرند. بی‌خواب که می‌شوم با هر این دنده به آن دنده شدن همه‌ی اشیاء اتاق بهم لعنت می‌فرستند. صدایشان را می‌شنوم. توی سکوت و تاریکی شب صدای هر چیزی را می‌شود شنید. وقتی پاهایم را توی شکمم جمع می‌کنم، وقتی موهایم را بالای سرم جمع می‌کنم، وقتی پتو را از خودم دور می‌کنم، وقتی متکا را این رو و آن رو می‌کنم، وقتی سرم را از لبه‌ی تخت آویزان می‌کنم، همه‌ی اعضای بدنم بهم لعنت می‌فرستند. این روزها برای گذراندن هرقدر خالی شب‌ها و روزهام تلاش می‌کنم، برای فکر نکردن به چیزی، برای لذت بردن از موسیقی، برای مزخرف ننوشتن، برای نگاه نکردن به آن عکس پروفایل لعنتی، برای ارتباط برقرار کردن با آدم‌ها، برای ارتباط برقرار نکردن با آدم‌ها، و وسط هرکدام از این تلاش‌های ناقصم همه‌ی سلول‌های بدنم بهم لعنت می‌فرستند.

انگار همه چیز اطرافم، همه‌ی آدم‌ها و اشیا و حتا اعضای بدنم، هستند که فقط بگویند تو به درد نخوری. تو مستحق درد کشیدنی. تو لیاقت بودن توی آن عکس به جای آن کسی که نمی‌شناسی‌اش را نداشتی.

حتا حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم تختم بهم لعنت می‌فرستد. ساعتم با هر بار تیک تاک که انگار پتکی توی سر من است بهم لعنت می‌فرستد.

می‌توانستم همین‌ها را یک جور بهتری بنویسم اما مزخرف نوشتن بهتر و بدتر ندارد. این حرف‌ها گفتن ندارد. از توی هیچ کدام این نوشته‌ها هیچ چیز درست و درمانی برای هیچ کس بیرون نمی‌آید. اصلا نمی‌خواهم که اینطور باشد. هیچ وقت نخواسته‌ام. غم بزرگ را به هیچ کوفت بزرگی نمی‌شود تبدیل کرد.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

چونان کسی که در تاریکی (غار)، تنها، می‌خواند تا نترسد

این روزهایم را نبینید. اولش هیچ چیز اینطور که الان هست نبود. خیلی فرق داشت. خیلی فرق‌ها داشت. خوشحال بودم. خوشبخت بودم. هرچند به گمانم خوشبختی یک حس لحظه‌ای است اما می‌شود گفت اکثر لحظه‌ها خوشبخت بودم. دنیا به کامم بود. نه که هرچه می‌خواستم داشتم یا همه چیز سر جایش بود، نه! اما حالِ خوب، غالب بود. غم معنا داشت. گریه ـ به گمانم ـ معنا داشت. حالِ خوب، خوب بود. حال‌‌ِ بد، بد. حالا هیچ چیزی معلوم نیست. نه وقتی خوبم مطمئنم که خوبم و نه وقتی بدم اطمینان دارم که حالم خوش نیست. قدیم کتاب که می‌خواندم، فیلمی اگر می‌دیدم، درس اگر می‌خواندم، هر کاری اگر می‌کردم معنا داشت. حالا انگار همه چیز قفل شده. جایی از قول مسکوب نوشته بودم: «غلافم چنان سخت و محکم شده که نمی‌توانم بشکافمش و بیرون بیایم.» احساس می‌کنم درون خودم سنگ شده‌ام، سخت شده‌ام.

حالا انگار دویدن توی خیابان‌ها، ایستادن و زل زدن به حسن یوسف‌های پشت شیشه‌ی بانک ملی سر فلان خیابان، پرسه زدن توی کوچه پس کوچه‌های قدیمی شهر و نگاه کردن به خانه‌ها درها دیوارها آدم‌ها، حرف زدن با درخت‌ها، بوی شیرینِ شیرینی‌فروشی‌ها، خوردن مربا، ایستان وسط پل‌های هوایی و دنبال کردن ماشین‌ها، لمس برگ‌های جوان درخت‌ها، گشتن لابه‌لای قفسه‌های کتاب‌سراها دنبال کتابی که هیچ کجا نیست، بوی کتاب‌ها، حتا بوی غذاهایی که مامان می‌پزد،‌ حالا انگار دیگر هیچ کدام مثل قبل نیست. یعنی خیلی وقت است که دیگر هیچ کدام مثل قبل نیست. دلم دیگر هیچ کدام این‌ها را نمی‌خواهد. راستش را بخواهید دلم دیگر هیچ چیزی نمی‌خواهد. مثل کسی که به هرچه خواسته نرسیده و هرچه داشته از چنگش درآورده‌اند و حالا دیگر سِر شده. سنگ شده. شده‌ام علیِ فیلم "چیزهایی هست که نمی‌دانی"‌. نمی‌دانم از بس فیلم را دیده‌ام شده‌ام مثل علی فیلم یا شاید چون مثل علی فیلم‌ام اینقدر دیده‌ام فیلم را. یک جایی از فیلم زن به علی می‌گوید: «یه روز قرار بود جهانو زیر و رو کنی، حالا رفتی تو غارت، از اونجا فقط نگاه می‌کنی. می‌تونستی نگاهم نمی‌کردی. روت می‌شد یه کاغذ می‌ذاشتی اینجا می‌نوشتی به من مربوط نیست لطفا با من کاری نداشته باشید.» چند دیالوگ بعد علی می‌گوید:‌ «درست می‌شه. بازی می‌کنیم دیگه... آدم تو غار حوصله‌اش سر می‌ره.»

این‌ها را گردن ویروس کرونای جدید و قرنطینه و الخ نمی‌اندازم. با حس و حالی که دارم این روزها برایم ایده‌آل‌ترین روزهای ممکن اند. جدای از اینکه گمان می‌کنم در حال تجربه‌ی جالب‌ترین پدیده‌ی تمام عمرمان هستیم ـ که شاید روزی بیشتر درباره‌اش نوشتم ـ هیچ کاری نکردن، توی خانه (غار) ماندن، کلا "مجبور نبودن" تنها چیزی است که می‌خواهم.

 

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

و فراموش می‌شوی؛ همانطور که ابرها و برگ‌ها

نوشته بودم: «... و فراموش می‌شی؛ همانطور که ابرها و برگ‌ها.» نوشته بودم: «من از هنگام تولد تاکنون سقوطی بی‌پایان کرده‌ام. من به درون خویشتن سقوط می‌کنم بی‌آنکه به ته برسم.» نوشته بودم: تو برای من همان گالاتئا برای پیگمالیونِ پیکرتراشی که ساختش و بعد دلباخته‌اش شد. نوشته بودم... خاطرم نیست. خیلی چیزها نوشته بودم. خیلی چیزها. حالا اما به قول گلشیری سکوت کرکسی ست نشسته بر کنگره‌ی برج. حالا هرچه هست سکوت است و سکوت و سکوت. نه دلتنگی، نه سرخوردگی، نه افسردگی، نه نفرت، نه حسرت، نه خشم و نه هیچ چیز دیگر. تنها تلخی مانده و خاموشی. خالی‌ام. مثل خیابان‌های این روزهای جهان، مثل سالن‌های سینما، کلاس‌های مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها، مثل موزه‌ها، نمایشگاه‌ها و مثل همه‌ی خاموشی‌های دیگر. کسی جایی نوشته بود سکوت هرچه طولانی‌تر می‌شود شکستنش سخت‌تر می‌شود. به جای سکوت بگذارید انزوا، بگذارید خلوت، بگذارید در خود فرورفتگی.
مثل زن حامله‌ای که تهوع داشته باشد حالم از همه چیز به هم می‌خورد. خالی‌ام. از درون خالی شده‌ام. والله که از چسناله کردن خسته‌ام. از این حال بدِ حالا اینقدر طولانی شده که کثافت زده به زندگی‌ام خسته‌ام. از خودم، از جایی که هستم، از کاری که می‌کنم و نمی‌کنم، از هر چیزی که ذره‌ای به خودم ارتباط داشته باشد خسته‌ام. خالی‌ام. خالیِ خالیِ خالی. خالی می‌دانی یعنی چه؟ انگار هزار سال است که هیچ کاری نکرده‌ام، هیچ کتابی نخوانده‌ام، هیچ چیزی ننوشته‌ام، هیچ فیلم خوبی ندیده‌ام، انگار هزار سال است که کسی را دوست نداشته‌ام. کسی را نداشته‌ام که کاری برایش، به خاطرش انجام دهم.
حالا مثل زن حامله‌ای که تهوع داشته باشد حالم از حرف‌های خودم هم به هم می‌خورد. می‌دانم که همه‌ی این‌ها می‌گذرد و تمام می‌شود و شاید هم فراموش شود، یا نشود، یا... .
بدبختی اینجاست که آدم خودش برای خودش کافی نیست. بدبختی اینجاست که هیچ کس برای هیچ کس کافی نیست. همیشه یک جای کار می‌لنگد. همیشه یک چیزی کم است.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹
۲ دیدگاه

درخشش ابدی یک ذهن پاک

کلمنتاین نمی‌داند چه بلایی سرش آمده. حس می‌کند گم شده، احساس می‌کند دارد محو می‌شود، هیچ چیز دیگر برایش هیچ معنی‌ای ندارد، دیگر هیچ چیز در او احساسی ایجاد نمی‌کند،‌ ترسیده، پریشان و گریان و سردرگم است. دنیایش فروریخته اما نمی‌داند چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟ همه‌ی آنچه که او را به یادش می‌آورد جمع کرده و ریخته داخل یک کیسه زباله‌ی بزرگ سیاه و همه را تحویل کسانی داده که او را از ذهنش پاک کنند. که یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شود دیگر نه جول را به یاد بیاورد و نه حتا بداند چنین آدمی هم توی دنیا وجود دارد.

یک نیمه شب که خسته شدی و سرخورده‌ای و دیگر هیچ امیدی توی وجودت نمانده هر چیزی که او را به یادت می‌آورد جمع می‌کنی و می‌اندازی داخل یک کیسه زباله‌ی بزرگ سیاه و با یک قدرتی که نمی‌دانی از کجا آمده، با قدرتی که روزهای قبلش، روز قبلش نداشتی، انگار که یک دکتر میرزویاکی توی مغزت حلول کرده باشد، یکی یکی همه را دلیت می‌کنی. شیفت دلیت می‌کنی. صبح که از خواب بلند می‌شوی می‌دانی که تا دیروز کسی توی زندگی‌ات بوده اما دیگر هیچ چیز عینی برای نشان دادنش به خودت نداری.

چند روز بعد احساس می‌کنی داری محو می‌شوی... آنقدر کم‌رنگ می‌شوی تا بالاخره یکی از همین روزها از بین بروی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

بعضی جدایی‌ها را هیچ جایی ثبت نمی‌کنند

بعضی جدایی‌ها را نه جایی ثبت می‌کنند نه شاهدی دارند و نه کسی متوجه‌شان می‌شود. تنها می‌شوی، تنهاتر می‌شوی، می‌شکنی، خرد می‌شوی، از بین می‌روی بدون اینکه کسی بداند، کسی بفهمد، بدون اینکه جایی ثبت شود یا امضایی از کسی گرفته شود. تو خسته می‌شوی، سرخورده می‌شوی، ترک می‌کنی بدون اینکه حلقه‌ای از دستت جدا شود بدون اینکه عکسی پاره شود، خاطراتی سوزانده شود، فریادی زده شود. تو آب می‌شوی، دگرگون می‌شوی بدون آنکه چیزی در دنیای بیرونت سانتی‌متری جابجا شود. بعضی رفتن‌ها بی‌‌هیچ حرفی، بی‌هیچ چمدان بستنی، بی‌هیچ اثاث کشی‌ای و حتا بی‌هیچ خداحافظی‌یی اتفاق می‌افتد.

بعد نگاه می‌کنی به خودت و حال و روزت و می‌بینی تو مانده‌ای و یک قلب تهی و یک جای خالی و عشق بزرگی که مانده روی دستت. تنهاتر. بدون هیچ تغییر واضحی در هر آنچه که اطرافت قابل لمس و قابل مشاهده است.

بعضی جدایی‌ها را هیچ جایی ثبت نمی‌کنند.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ترجمان ترس

من از همان روز اول می‌دانستم این ماجرا پایان خوشی ندارد، البته اگر بشود پایانی برایش متصور شد. من از همان اول می‌دانستم ته این ماجرا برای من چیزی جز تنهایی نخواهد بود. ولی مگر تنها نبودم؟ مگر همه‌ی عمر، از همان روز اول تا همین امروز تنها نبودم؟ حالا گیرم تنهایی‌ام کمی بزرگتر شود. گیرم کمی بیشتر فرو بروم. یک وجب یا صد وجب، دیگر چه فرقی می‌کند؟ نه فقط من، هر آدم دیگری با یک آی‌کیوی متوسط و حتا پایین‌تر از حد متوسط هم می‌توانست پیش‌بینی کند که از ته این ماجرا چیز درست و درمانی بیرون نخواهد آمد. اما من رها نکردم. از همان روز اول می‌دانستم و می‌توانستم خودم را کنار بکشم اما این کار را نکردم. سوار این جریان شدم و خودم را سپردم به جریان. گذاشتم با موج‌ها بالا و پایینم کند. گذاشتم با کم و زیاد کردن سرعت تنم را کبود کند. گذاشتم چند ماه بی‌پناه بیندازدم به ساحلِ متروکِ جزیره‌ای خالی و تنهاتر رهایم کند. گذاشتم با برگشتنش مرا دوباره به قعر گرداب فرو برد. غرق کند. گذاشتم مرا بیندازد به جان خودم. گذاشتم هر بلایی دلش می‌خواهد بر سرم بیاورد. تبدیل شدم به یک عروسک خمیری میان دستانش تا هرجور دلش می‌خواهد با من بازی کند. خودم را سپردم به جریان. حالا بعد از چند سال تبدیل شده‌ام به کسی که اصلا نمی‌دانم کیست؟ کجاست؟ چه می‌کند؟ چه می‌خواهد بکند؟ یک چیزهایی می‌دانم اما از هیچ کدامشان مطمئن نیستم. اطمینان در وجودم مرده. پر از شک و تردیدم. به گمانم ایمان و ایقانم را یک جایی وسط همان بالا و پایین افتادن‌ها گم کرده‌ام. حالا بعد از همه‌ی این‌ها، باز هم این جریان از آنچه بر سرم آورده راضی نیست. از این یک ذره مقاومتی که ته وجودم مانده راضی نیست. خودم هم علت این یک ذره مقاومتِ باقی‌مانده را نمی‌فهمم. این رسیدن به مو و پاره نشدن را نمی‌فهمم. یک چیزی، نمی‌دانم، شاید یک عقلانیتی هنوز ته وجودم مانده که می‌گوید تا همین‌جا بس است. هرچه خودت را بازیچه کردی دیگر کافی است. نمی‌دانم.

حالا من ترسیده‌ام. از فرداهای نیامده ترسیده‌ام. شعر سعدی را زیر لب زمزمه می‌کنم که: «به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو / اگرم تو هم برانی سر بی‌کسی سلامت» اما از همین بی‌کسی ترسیده‌ام. از نبودن کسی از جهانیان که با او الفتی داشته باشم ترسیده‌ام. از اینکه دیگر کسی نباشد که بفهمد در دلم چه می‌گذرد ترسیده‌ام. به اندازه‌‌ی ترس همه‌ی آدم‌ها از همه‌ی چیزهای ترسناک دنیا، ترسیده‌ام.

و من به یک جمله‌ای بیشتر از "نترس." احتیاج دارم. به یک جمله‌ای بیشتر از آن جمله‌ی امریِ همیشگی که هر وقت به زبان می‌آید همه‌ی وجودم شروع به لرزیدن می‌کند، به یک چیزی بیشتر از آن دو کلمه که از نوشتنش هم می‌ترسم احتیاج دارم.

و دلم می‌خواهد تمام شود. همه چیز. دلم رفتن بی‌بازگشت می‌خواهد.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

سرم بازار مسگرهاست

نگفته‌های مغز شبیه رخت چرک‌های سبد حمام و ظرف‌های نشسته‌ی سینک ظرفشویی است. همان طور که چند دقیقه بعد از شستن لباس‌ها و ظرف‌ها سینک و سبد حمامت پر از کثیفی است، درست چند دقیقه بعد از اینکه حرف‌هایت را یک جایی تخلیه می‌کنی باز مغزت پر از نگفته‌هاست. یکی با دیگری حرف می‌زند، یکی با خودش، یکی برای دیگری می‌نویسد، یکی برای خودش. بالاخره این حجم از نگفته‌های مغز آدم باید یک جایی تخلیه شود. من اما نگفته‌هایی دارم که تا به حال نه هیچ وقت برای کسی گفته‌ام و نه هیچ وقت جایی نوشته‌ام. شاید هر کسی داشته باشد. نگفته‌هایی هست که روز به روز حجمشان بیشتر می‌شود و مغز را بیشتر پر می‌کنند. نگفته‌ها توی مغز آدمیزاد بخشی از سوخت مغز را مصرف می‌کنند، حتا اگر مشخصا بهشان فکر نکنی ناخودآگاه قسمتی از آگاهی‌ات را تصرف می‌کنند، نمی‌گذارند هیچ وقت صددرصدِ حواست جمع چیزی شود و درست مثل توده‌ی سلول‌های سرطانی که بخشی از انرژی بدن را می‌گیرند و برای تغذیه‌ی خودشان عروق جدیدی می‌سازند، از شیره‌ی جانت می‌مکند. نگفته‌ها بالاخره یک روزی یک جایی از پا درت می‌آورند.

چیزهایی هست که اگر بخواهی بگویی‌شان هم کلمه نمی‌شوند تا راحتت کنند.

«تو سرم بازار مسگرهاست. انگار تو دلم رخت می‌شورند. انگار تو پاهام سیم می‌کشند.» این‌ها به خاطر مسمومیت نیست، این‌ها از عوارض سرماخوردگی نیست، این‌ها حتا به خاطر نبودن او نیست، این‌ها به خاطر نگفتن نگفته‌هاست. می‌ترسم دنبال خودم بگردم و مثل آیدینِ سمفونی مردگان دیوانگی را پیدا کنم. اورهان می‌گفت: «حالش خیلی خراب بود. خراب‌تر از این‌ها که یک آدم مسموم می‌شود.»

پ ن: این‌ها را می‌نویسم و به قطعه‌ی پرواز عشق لطفی گوش می‌دهم. به گمانم لطفی نگفته‌های مغزش را می‌آورد به سرانگشتانش و تخلیه‌شان می‌کرد توی تار و سه‌تار. به گمانم لطفی با نگفته‌هایش نت می‌نوشت. آهنگ می‌ساخت. چه نگفته‌های قشنگی.

 

ف. بنفشه
جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

راحت باش، رها کن، همه چی رو

وسط یکی از همان کلافگی‌ها و خستگی‌ها پرسیده بودم چیکار کنم با زندگیم؟ جواب داد: راحت باش، رها کن، همه چی رو.

من نمی‌دانم رها کردن چطوری است. نمی‌دانم این "همه چی" چیست که باید رهایش کنم. نمی‌دانم منظور از راحت بودن چطور راحتی ایست.

معنی رها بودن و رها کردنِ همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظه‌ای که داشتم توی آن هوای سرد قدم می‌گذاشتم روی برگ‌های خیس چسبیده به سنگ فرش پیاده‌روی آن خیابان شلوغ و چشمم خورد به قسمت سیگارهای یکی از مغازه‌های سمت چپم و یک لحظه از ذهنم گذشت که بروم و یک پاکت سیگار بخرم و یک قوطی کبریت بخرم و بعد بروم یک گوشه‌ی خلوت پیدا کنم و تلاش کنم برای کشف راز اینکه آن استوانه‌ی سفید دراز را چطور دود می‌کنند، نترسم و بروم و بی‌پروا کارتی بکشم و پاکت سیگاری بخرم و الخ؟

شاید هم معنی رها کردنِ همه چیز این است که همان سال اول دانشگاه که حالم به هم می‌خورد از همه‌ی آن کتاب‌های علوم پایه‌ی لعنتی و آن بیوشیمی و بافت شناسی کوفتی، باید می‌گفتم گور بابای این درس‌ها و این رشته و این دانشگاه و هرچی که هست و می‌رفتم یک فکر دیگری به حال خودم می‌کردم، یا اصلا کلا دیگر هیچ وقت فکر نمی‌کردم؟

معنی رها کردن همه چیز این است که آن زمانی که آن فامیل و دوست پدرم چیزهایی گفته بود، قید احترام به بزرگ‌تر و موی سفید و نان و نمک و هرچه که هست را می‌زدم و صاف نگاه می‌کردم توی چشم‌هاش و هرچه از دهانم بیرون می‌آمد می‌گفتم که دیگر خیال افسانه سرایی در مورد آینده‌ی من به ذهنش خطور نکند؟

معنی‌اش این است که یک روز برگردم به آن خانه‌ی لعنتی و با چکشی، تبری، چیزی همه‌ی دیوارها و پنجره‌هایش را بشکنم. یا چند لیتر بنزین بریزم و کبریت بکشم و کان لم یکن‌اش کنم؟

معنی اش این است که بالاخره یک روز وقتی سین دهانش را باز کرد که دوباره پشت سر این و آن حرف بزند، خویشتن‌داری‌ام را کنار بگذارم و سرش فریاد بکشم که: خفه شو. خفه شو. خفه شو؟

واقعا معنی رها کردن چیست؟ باید بیخیال این مملکت گل و بلبل بشوم و به مادرم بگویم آینده‌ی من آینده‌ی من است و قرار نیست آینده‌ام را نذر موقعیت جغرافیایی تو کنم و می‌خواهم بروم یک گوشه‌ای که نه مردمش را می‌شناسم و نه زبانشان را می‌فهمم، برای خودم و فقط برای خودم زندگی کنم؟

معنی‌اش این است که فردا صبح بمانم توی تخت و گور بابای کشیک و همه چیز، جمعه‌ام را برای خودم بگذرانم؟

شاید هم معنی رها کردن همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظه‌ای که ایستاده بودم درست لبه‌ی پشت بام هتل پارسیان و نگاه می‌کردم به همه چیزِ کوچک شده و بی‌اهمیت شده‌ی آن پایین و یک لحظه از ذهنم گذشت که خودم را رها کنم میان هوا و زمین و تمام، نترسم و به جای قدم به عقب گذاشتن یک قدم به جلو بردارم و تمام؟

 

- به نظر شما معنی رها بودن و رها کردن چیست؟

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

همچون هوار کشیدن بالای یک برج بلند

مثل این است که بروی توی خیابان و اولین انسانی را که دیدی بکشی کنار و بپرسی: به نظر شما چطور شد که همه رفتند و هیچ کس نماند؟ چطور شد که با فکر کردن به فردا و فرداها پشتمان لرزید و ماندیم در مرداب کلافگی و بی‌کفایتی و بی‌خبری؟ چطور شد که زمان مثل برق و باد گذشت و ما ماندیم ثابت و متروک و بی‌حرکت؟ چطور شد که هی ماندیم و گندیدیم و گندمان درآمد؟ چطور شد که دیگر هیچ چیز حالمان را خوش نکرد؟

مثل این است که از بی‌کسی و بی‌مخاطبی، از بی‌توجهی اویی که باید توجهی می‌کرد و نکرد، از هجوم حرف‌های نگفته‌ی نگفتنی بروی توی خیابان و روی یک پل هوایی یا وسط آب‌نمای یک میدان شلوغ یا بالای یک برج بلند یا وسط یک پاساژ شلوغ یا پشت یک چراغ قرمزِ چند دقیقه‌ای بایستی و فریاد بزنی و فریاد بزنی و فریاد بزنی و نه تو بفهمی چه می‌گویی و نه دیگران.

آدم‌ها از هجوم حرف‌های نگفته‌ی نگفتنی به چی پناه می‌برند؟ به نویسندگی؟ به نقاشی؟ به موسیقی؟ به کار؟ به خودفروشی؟ به هوار زدن توی خیابان و وسط میدان و بالای یک برج بلند و الخ؟ به چی؟ به ساعت‌ها و ساعت‌ها زل زدن به سقف و دیوار اتاقشان؟ همه‌ی این‌ها را هم که امتحان کردند و جواب نداد چی؟

مثل این است که بروی توی خیابان و دست اولین انسانی را که دیدی بگیری و بکشی‌اش کنار و برایش بگویی همه‌ی آن‌چه را که گفتن ندارد. بعد هم از این همه بی‌کسی و بی‌مخاطبی دلت بگیرد و تنها یک درد دیگر اضافه کنی به دردهای دیگرت.

نوشته بودم این‌که هیچ کس تو را نفهمد یک درد است، این‌که حتا نتوانی دردت را طوری توضیح بدهی که لااقل یک نفر بفهمد یک درد بزرگ‌تر.

این حرف‌ها گفتن ندارد.

هیچ کدام از این حرف‌ها گفتن ندارد.

 

پ ن:

هوار. [هً] (اِ) فریادی است برای استمداد و استعانت هنگامی که حریق یا خرابی در جایی پدید آید و یا مصیبتی دیگر روی نماید.

(لغت‌نامه دهخدا)

 

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

آدم باید بتواند تاوان بدهد

این حوالی یک نفر دارد مربای آلبالو می‌پزد. و من دلم برای مادرم تنگ شده. این حوالی یک نفر دارد از آب‌سردکن‌های کنار خیابان از دست‌های بزرگ پدرش آب می‌خورد. و من دلم برای پدرم تنگ شده. این حوالی یک نفر دارد تولدی را تبریک می‌گوید. و من دلم برای او تنگ شده.
این حوالی یک نفر دو ساعت است که زل زده به سقف در جستجوی خطی برای نوشتن. و من دلم برای نوشتن تنگ شده. من دلم برای همه چیز تنگ شده. برای همه‌ی چیزهایی که حق داشتم کنارم باشند و نیستند.
زویا پیرزاد یک جایی نوشته بود:‌ «اگر دلت گرفت، سکوت کن. این روزها کسی معنای دلتنگی را نمی‌فهمد.» تو اما بگو. بگذار دلتنگی‌ات را بدانند و نفهمند. من هم گفتم. نه یک بار و دو بار و ده بار. بارها و بارها گفتم و...
هیچ.
آدم باید بتواند بگوید. آدم باید بتواند بگوید و فهمیده نشود. آدم باید بتواند بگوید و تاوان گفته‌اش را پس بدهد. آدم باید بتواند تاوان بدهد.
آدم باید بتواند هر شب هر شب پشت سرهم کشیک طب بایستد و تاب بیاورد. آدم باید بتواند هر روز هر روز مردن دیگران را ببیند و تاب بیاورد. آدم باید بتواند یک ماه تمام یک غذای درست نخورد و تاب بیاورد. آدم باید بتواند زخم زبان‌های دیگران را بشنود و تاب بیاورد.
آدم باید بتواند سپیده دم تابستان که خسته و تنها از دلتنگی توی تختش گریه می‌کند، تاب بیاورد و نمیرد. آدم باید ببیند چطور کسی که دوستش دارد را از او می‌گیرند و تاب بیاورد و نمیرد. آدم باید بتواند سپر بیندازد و نجنگد و ببیند دیگری چطور پیروز می‌شود، و تاب بیاورد. و نمیرد. آدم باید بتواند بارها و بارها مردن خودش را تماشا کند. و تاب بیاورد. و نمیرد.
آدم باید بتواند تاوان بدهد.
آدم باید بتواند همه‌ی این‌ها را که نوشت نمیرد، و بلند بشود، و برود صبحانه بخورد، و آماده شود برای یک روز دیگر، زخم زبان‌هایی دیگر، کشیکی دیگر، دلتنگی ادامه داری دیگر، مردنی دیگر.
بله. آدم باید بتواند.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

من یکی قصه‌ام بی‌سَر و بُن

‌شب‌ها به پشت می‌خوابید روی خنکی سرامیک‌های لخت کف اتاق، دست‌هایش را زیر سرش قلاب می‌کرد و زل می‌زد به نورهای متحرکی که از پنجره می‌افتاد روی سقف. به سایه‌هایی که بلند می‌شدند و کوتاه می‌شدند و از بین می‌رفتند. چند ساعت تمام کارش همین بود که زل بزند به سقف و گوش بدهد و صدایی نیاید. شب‌ها نمی‌توانست بخوابد. به چیزی فکر نمی‌کرد. سرش تهی بود. بلایی داشت سرش می‌آمد یا آمده بود، اما نمی‌دانست چه بلایی. کسی را نداشت برایش حرف بزند. کسی برایش حرفی نمی‌زد. جایی را نداشت که برود. کسی جایی منتظرش نبود. روزها تا دیروقت توی تخت از این دنده به آن دنده می‌شد. کارش شده بود گوش بدهد به صدایی که نمی‌آمد. منتظر چه بود؟ نمی‌دانست. شاید هم می‌دانست و به من نمی‌گفت اما هرچه بود منتظر چیزی بود که قرار نبود اتفاق بیفتد. منتظر شنیدن صدایی بود که قرار نبود بشنود. نمی‌دانم. شاید هم منتظر آمدن کسی بود که قرار نبود هیچ وقت بیاید. اشتها نداشت. حالش از غذا و بوی غذا به هم می‌خورد. نمی‌دانم با چه زنده بود. هیچ کس نمی‌دانست. روز به روز لاغرتر می‌شد. زیر چشم‌هایش گود افتاده بود. حالش خوب نبود این را من هم می‌دیدم. هرکسی که دو تا چشم داشت می‌توانست ببیند. از من بپرسی کسی که چشم نداشت هم می‌توانست ببیند حالش خوش نیست. روزها یک آدم بود. شب‌ها یک آدم دیگر. در مغزش یک آدم بود. در حرف‌هایش یک آدم دیگر. در نوشته‌هایش یک آدم دیگر. در سکوت‌هایش یک آدم دیگر. دوستانش او را یک آدم می‌دیدند. خانواده‌اش یک آدم دیگر. آدم‌های توی کوچه و خیابان یک آدم دیگر. همسایه‌ها یک آدم دیگر. گم شده بود. نمی‌دانست کیست؟ کجاست؟ کدام یک از این آدم‌هاست؟ همه‌شان؟ هیچ کدامشان؟
از من بپرسی هر کس دیگری جای او بود حتما یک مرگش شده بود. این همه سخت جانی از کجای آن بدن لاغرش می‌آمد؟ نمی‌دانم. هیچ کس نمی‌دانست.
من مشکلات خودم را داشتم. درسم، کارم، کارهای شخصی روزانه و همه‌ی گرفتاری‌های روزمره‌ی یک آدم دست تنها که همه‌ی بار زندگی‌اش روی دوش خودش است. وقتی برایش نداشتم. باور کنید توجیه نمی‌کنم. می‌دانم یک نفر باید برایش یک کاری می‌کرد اما آن یک نفر من نبودم. یک بار سرش داد زدم که تو چه مرگته؟ نباید داد می‌زدم. کار درستی نبود، اما کیست که اشتباه نکند؟ بغضش ترکید وسط گریه و ناله شنیدم که می‌گوید نمی‌داند. که خودش هم نمی‌داند چه بلایی سرش آمده. که خوشش نمی‌آید این طور با ترحم نگاهش کنم. که به کمک من یا هیچ آدم دیگری هیچ احتیاجی ندارد. که دلش نمی‌خواهد هیچ کسی هیچ زمانی هیچ کاری برایش بکند. پاک خل شده بود. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. از من بپرسی هیچ کس نمی‌فهمید او چه می‌گوید. آخر آرام گرفت. نشست روی زمین و سرش را انداخت پایین و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد گفت:‌ «من هر کار که می‌کنم، هر جایی که می‌روم، غذا که می‌خورم، کتاب که می‌خوانم، حرف که می‌زنم، حتا نفس که می‌کشم، در همان لحظه یک چیزی توی سرم هست که دارد مغزم را مثل خوره می‌خورد. من خودم نیستم. هیچ وقت، هیچ جا همه‌ی خودم نیستم. چون در هر لحظه از خواب و بیداری‌ام یک چیزی دارد مثل خوره مغزم را می‌خورد.»
می‌فهمیدم چه می‌گوید. خیلی خوب می‌فهمیدم چه می‌گوید.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

برای هیچ

ساعت دو و بیست دقیقه‌ی صبح است. زن به پشت خوابیده است روی زمین. دست‌هایش را زیر سرش به هم قلاب کرده. آسوده از لذت و رخوت و رنج و ملالی چند ساعته، شاید هم چند ساله. صدای خر خری آرام از تخت گوشه‌ی اتاق به گوش می‌رسد. امیدوار است که سرمای سرامیک‌ها کمی گرمای آتشی را که به جانش افتاده خنک کند. خنک نمی‌کند. بدنش اما به لرزه افتاده. دندان‌هایش به هم می‌خورند. دردی مبهم در تمام بدنش حس می‌کند. خیره است به سقف. آن جمله فوئنتس در کنستانسیا که «تعلقی که به خواب نمی‌رود، هیولا می‌آفریند.» مدام توی سرش تکرار می‌شود. اشکی از گوشه‌ی چشمانش سرازیر می‌شود. با خودش می‌گوید: یعنی تمام شد؟ تهش این بود؟ سرش را برمی‌گرداند. نگاهی به آرام خوابیده‌ی روی تخت می‌اندازد. زمزمه وار می‌گوید: دیدی همه چیز خراب شد؟ با خودش فکر می‌کند: حالا چطور باید به زندگی ادامه دهم؟
زن اما ساعتی پیش مرده است.
____________________
در ایستگاه قطار. صدای سوت قطار شنیده می‌شود. کمی بعد زن میان دود و چرخ‌های قطار ناپدید می‌شود. کمی بعدتر خونی سرخ و غلیظ میان دود و هیاهو آهسته آهسته سطح زمین را می‌پوشاند.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده

انسان سر تا پا مجموعه‌ای است از احساسات و احوالات پیچیده. شده حتا خودتان هم نتوانید خودتان را درک کنید؟ شده از خودتان بترسید؟ شده مجموعه‌ی رفتارها و احساسات و حرف‌هایتان را بگذارید کنار هم و تنها به تناقض برسید؟ شده. حتما شده. ما، همه‌ی ما با وجود تفاوت‌هایمان خیلی به هم شبیه ایم.
می‌گویند از افسردگی‌تان حرف بزنید ولی بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. شاید فکر کنید اگر گوینده یا نویسنده‌ی خوبی باشی بشود اما نه، بعضی چیزها را حقیقتا نمی‌شود گفت. همان‌طور که بعضی احوالات را در کتاب‌های هیچ نویسنده‌ی کوچک یا بزرگی نمی‌شود خواند. می‌گفت حرف زدن مثل رستاخیز است. وقتی می‌میری در زندگیِ سکوت، برمی‌خیزی به زندگیِ حرف زدن و وقتی می‌میری در زندگیِ حرف زدن، برمی‌خیزی به زندگیِ سکوت. اما همیشه این‌طور نیست. گاهی اوقات می‌میری در زندگیِ سکوت بدون هیچ رستاخیزی. بدون هیچ فردایی. بدون هیچ راهی برای برگشتن، برای رفتن. گاهی اوقات می‌میری در زندگیِ سکوت و در این مردن جاودانه می‌مانی.

* عنوان از رضا براهنی:
... تماشا می‌کنی
نمی‌توانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه می‌زنی
... حرف که می‌زنی
گریه‌ام می‌گیرد که چرا حرف نمی‌توانی بزنی.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

امروز حالی غرقه‌ام

حال آدمی را دارم که در حال غرق شدن است و هرچه بیشتر دست و پا می‌زند، بیشتر فرو می‌رود و به محض این‌که سرش را از آب بیرون می‌آورد تا نفسی تازه کند، دستی روی سرش فشار می‌آورد و دوباره...
صدای نوتیفیکیشن تلگرام برایم شده مثل شوک الکتریکی. باور کنید با هر بار به صدا درآمدنش قلبم چند ثانیه از کار می‌افتد. عطای بودنش را این‌بار به لقای آرامشم نمی‌توانم ببخشم. نمی‌دانم با چه زبانی می‌شود حرفی را به کسی که نمی‌خواهد چیزی را بپذیرد قبولاند. به زبان شعر؟ به بهانه‌ی سکوت؟ با جمله‌های ساده‌ی معمولی؟ با آواز؟ چطور می‌شود نتوانستن را برای کسی که گمان می‌کند می‌توانی شرح داد؟

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه