مثل کلمهای ثقیل و مهجور که در چینهدان ذهنت گیر میکند
چقدر باید از یک موضوع بنویسیم تا آن موضوع بالاخره توی خودمان حل شود؟ چقدر باید به یک تجربهی ناخوشایند فکر کنیم و زیر و رویش کنیم و لحظه به لحظهاش را توی ذهنمان مرور کنیم تا برایمان یک مسئلهی حل شده بشود و بتوانیم کنارش بگذاریم؟ چقدر باید از یک تجربهی تلخِ گنگِ نامفهموم که هیچ نشانهای از خود باقی نگذاشته جز یک وجودِ موهومِ شکسته که آن هم ملموس نیست، بنویسیم تا بالاخره بتوانیم با آن کنار بیاییم؟ اصلا میشود از یک همچین چیزی نوشت؟
یک سوال فلسفی معروف هست که میگوید: «اگر درختی در جنگلی بیفتد و هیچ کس در اطرافش نباشد که صدایش را بشنود، آیا صدایی تولید میکند؟» با این حساب اگر کسی چیزی را تجربه کند که کسی از آن با خبر نیست و کسی ندیده و هیچ شاهد و مدرک و نشان و نشانهای وجود ندارد که بتواند وقوعش را اثبات کند آیا آن اتفاق واقعا برایش افتاده؟ یک چیزی است تقریبا شبیه اینکه کسی تو را یک شبانه روز مدام کتک بزند و در پایان تو بمانی و تنی که از درد توان تکان دادنش را نداری اما نه قرمزیای روی تنت وجود دارد، نه کبودی، نه زخم و خونریزی یا هیچ نشانهی دیگری. آنقدر که به جایی میرسی که حتا خودت هم بر وقوعِ اتفاقِ رفته شک میکنی. چیزی که من تجربه کردهام یک چنین چیزی است. تعریف کردن چنین تجربهای، سخت است. حل کردنش در خودت یک جورهایی ناممکن. اما باید یک راهی وجود داشته باشد، نه؟ همیشه یک راهی وجود دارد.
این حرفها این بار اتفاقا گفتن دارد اما چگونه گفتنش مستلزم هنری است که من ندارم.