همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

رسم روزگار این است

برایم پیامی فرستاد که: «فلانی حالش خوبه؟ رو به راهه؟»
به احترام همه‌ی عشقی که در گذشته از نزدیک شاهدش بودم، به احترام همه‌ی محبت‌ها، مهربانی‌ها، خاطره‌ها، زندگی‌ها، به احترام احساسی که خودم از دل و جان درکش می‌کنم، به احترام همه‌ی نگرانی و شرم و محبتی که توی سؤالش بود، به احترام همه‌ی این‌ها دلم نیامد بگویم فلانی، عشق سابقت، همان که یک زمانی برای هم می‌مردید و فکر می‌کردید زندگی بدون آن یکی ممکن نیست و اصلا زندگی نیست و مردگی است و زمان بدون او اصلا نمی‌گذرد و الخ، حالا ازدواج کرده و با آدم جدید زندگی‌اش حالش خوب است و خوش است و خوشبخت است. حالا بدون‌اوزندگی‌ممکن‌نیستِ زندگی‌اش یک کس دیگری شده و جانش برای دختر دیگری در می‌رود.
نگفتم.
به یک آره‌ی خشک و خالی بسنده کردم و گذاشتم همه‌ی حرف‌ها بماند در ناگفته‌ها.
زندگی بعضی وقت‌ها آنقدر عجیب و بی‌رحم و سنگ‌دل است که آدم غصه‌اش می‌گیرد. بعضی وقت‌ها بدون فکر کردن راحت‌تر می‌گذرد.
حالا بیا همه‌ی این حرف‌ها را بگذاریم کنار. بیا رجوع کنیم به حافظه‌ی شخصی‌مان. به همه‌ی کسانی که فکر می‌کرده‌ایم زندگی بدون آن‌ها ممکن نیست اما بوده، هست و خواهد بود. به همه‌ی کسانی که می‌گفته‌اند که حاضرند برایمان جان بدهند اما حالا جانشان کس دیگری ست. و مبادا که خیال کنی ایراد از اوست یا تو یا دیگری. رسم روزگار این است. اصلا باید این‌طور باشد.
می‌گویی بی‌رحمانه ست؟ بله هست. اما چکار می‌شود کرد؟

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

احوالی از جنس صدای دودوک

خانواده‌ای را تصور کنید که زلزله‌ای بی‌هوا آمده باشد و خانه و زندگی‌شان را بر سرشان آوار کرده باشد و حالا سیل، همه‌ی دار و ندارشان را که خلاصه شده در یک کانکس کوچک با خودش برده. تصور کنید خانواده، پناه گرفته‌اند بر بلندی‌ای جایی و بی‌تفاوت، بر آب رفتنِ باقی‌مانده‌ی آنچه که داشتند را نگاه می‌کنند.
تصور کنید صدای سوزناک دودوک بپیچد توی هوا. یک کسی یک گوشه‌‌ای نشسته باشد و تمام غم‌های عالم را بریزد توی آن تکه چوب بی‌جان و صداش، صدای غمگینِ دلهره آورِ آرام‌بخشش دلت را بلرزاند و با هر لحظه لرزشِ بازدمِ نوازنده توی ساز، همه‌ی وجودت به لرزه بیفتد، توی قلبت سیل جاری شود، آوار شوی، جاری شوی.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

هفتمین وادی فقر است و فنا

آخرین مرحله‌ی عشق و عرفان مرحله‌ای است به نام فقر و فنا. حس می‌کنم بدون این‌که لذت حیرانی را چشیده باشم، بدون این‌که به طور کامل فهمیده باشم توحید چیست؟ استغنا کدام است؟ ناگهان افتاده‌ام توی وادی هفتم. فقر و فنا. شاید هم مراحل قبلی را طی کرده باشم. آدم بعضی وقت‌ها نمی‌فهمد چه بر سرش آمده.
افتاده‌ام توی فقر و فنا بدون این‌که اصلا برایم اهمیتی داشته باشد. ناراحتم اما ناراحت رها شدن‌ها نیستم، ناراحت این بی‌تفاوتی‌ام. این‌که دیگر هیچ چیزی هیچ اهمیتی ندارد. این‌که دیگر فرقی نمی‌کند که چه بشود. این‌که دیگر هیچ آرزویی نمانده است.
پ ن: آدم بعضی وقت‌ها دلش برای یک زندگی ساده‌ی کوچک و جمع‌وجور تنگ می‌شود. برای چندتا دلخوشی کوچک. دو سه تا دوست دمِ دست.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

زندگی در خواب و مجاز

نوشته بودم مثل این است که یک سری اتفاق خیلی بد توی خواب برایت بیفتد و بعد توی بیداری زندگی را برای خودت جهنم کنی. همه چیز همین‌قدر غیرواقعی و غیرمنطقی است. هیچ چیز واقعی وجود ندارد. انگار همه چیز در خیال بوده. بگویم چه اتفاقی افتاده؟ چه بر سرم آمده؟ چه می‌شود گفت؟
برایش نوشته بودم هیچ کس نمی‌فهمد من چه می‌گویم.. همه حق دارند که نفهمند.
نوشته بودم هیچ آدم عاقلی خودش را درگیر همچین بازی مسخره‌ای نمی‌کند.
نوشته بودم این میان هیچ چیزِ واقعی‌ای وجود ندارد. همه‌اش توهم است. مثل اینستاگرام که سرتاپاش توهم است. اصلا سوشیال نتورک توهم است. نوشته بودم هیچ کس با آدمِ واقعی این کارها را نمی‌کند. من واقعی نبودم.
حالا به خاطر یک مشت خیال، یک مشت توهم، به خاطر کسی که با این تصویری که من از او در ذهنم ساخته‌ام، اصلا حتا وجود خارجی ندارد، به خاطر هیچ و پوچ من الان حالم بد است. منطقی نیست، نباید بد با‌شد، اما هست.
نوشته بودم به خدا من دیوانه‌ام.
همه‌ی شما، هرکسی که این داستان بی‌سر و ته و غیرمنطقی را بشنود هم خیال می‌کند من دیوانه‌ام.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

اگر غم را چو آتش دود بودی

«بر این پهنه‌ی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می‌دهد، نفس بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر  «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.»
این‌ها را هوشنگ گلشیری در کتاب آینه‌های دردار نوشته. و چقدر خوب نوشته. مثلا فکر کنید که این روزها در این روزها می‌ماند. نمی‌گذشت. این شب‌ها هیچ وقت صبح نمی‌شد. آفتاب نمی‌آمد. فردا نمی‌شد. فکر کنید یک عزیزی را از دست می‌دادیم و زمان در زمان همان‌جا متوقف می‌شد. می‌ایستاد. غم رفتن آدم‌ها همیشه تازه می‌ماند. محو نمی‌شد. اما این‌طور نیست. همیشه فردایی هست. حتا بعد از تاریک‌ترین شب‌ها صبحی طلوع می‌کند. دردها کم کم محو می‌شود. خون‌ها کم کم بند می‌آید. کبودی‌ها کم کم خوب می‌شود. وقتی کسی می‌رود، فرداش دوباره صبح می‌شود، زندگی همچنان ادامه دارد. هیچ اتفاق خوب و بدی در این جهان هیچ وقت به هیچ جای "زندگی" نبوده است. او در هر صورت کار خودش را می‌کند. می‌گذرد.
و این خوب است، «خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند.»
اگر غم را چو آتش دود بودی، الان من و تمام در و دیوارهای این خانه سیاه شده بودیم. الان هم شده‌ایم. فقط قابل دیدن نیست. فقط حفظ ظاهر می‌کنیم. من، این در و دیوارها، ما، همه‌ی مردم دنیا... هر کس به طریقی.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

از عصیان تا خریت

راستش را بخواهید من آدمِ شور و هیاهو نیستم. هیچ وقت نبوده‌ام. زندگی ساده‌ای دارم که می‌توانم در یک خط برای هر کسی تعریفش کنم. تمامِ من را اگر بخواهی روی یک نمودار بیاوری، همه‌اش یک خطِ تقریبا صاف است. نمی‌گویم یک خط کاملا صاف شبیه نوار قلب یک فرد مرده، اما اگر بخواهم مثالم از نوار قلب را کمی بسط بدهم شبیه یک نوار قلب فیبریلیشن بطنی یا یک همچین چیزی می‌شود. (به قول غلامحسین ساعدی طبیب را جان به جانش بکنی آخر سر طبیب است.) اما وسط این بالا و پایین های کوچک زندگی و میان همه‌ی زندگی بی‌حاشیه و امن و امانی که داشته‌ام، در یک قسمتی از نمودار زندگی ام یک پیکِ بلند دیده می‌شود. نمی‌گویم نقطه‌ی عطف چون قبل و بعد آن پیک تقریبا شبیه هم است. راستش نوشتن از آن برایم خیلی سخت است. چون اصلا نمی‌دانم که چه چیزی باید بنویسم. اما بگذارید در یک حرکت کاملا غیر حرفه‌ای قسمت کلیدیِ داستان را توضیح ندهم و خلاصه اش کنم به یک کلمه‌ی کلیدی: "عصیان" (بخوانید یک کار غیرمعمول. کاری که هیچ آدم عاقلی نمی‌کند.)

بله! من عصیان کرده بودم... عصیان. و خب لازم نیست که بگویم روی زمین بند نبودم. فکر می‌کردم ابراهیم خلیل هستم آنجا که بت‌ها را شکسته بود یا از میان آتش گذشته بود یا تیغ روی گلوی جگرگوشه اش گذاشته بود. فکر می‌کردم رسیده‌ام به این‌که چرا می‌گویند ابراهیم پدر ایمان است، اما نه طوری که بتوانم برای همه توضیح بدهم. یک طوری که انگار گفتنی نیست. طوری که انگار باید عصیان کرده باشی که بفهمی. طوری که انگار باید در نهان‌ترین قسمت‌های وجودت لمسش کنی. فقط همین مانده بود که بروم روی سکوی اول و مدال طلای شجاعت توسط خود ابراهیم خلیل به گردنم آویخته شود.

اما خبری از این حرف‌ها نبود. "عصیان" نبود آن کاری که من کرده بودم، "خریت" بود. خریتی که با هربار فکر کردن به آن چشم‌هایت را محکم روی هم فشار می‌دهی و سرت را به چپ و راست می‌چرخانی که از ذهنت پاک شود. ولی پاک نمی‌شود. خریتی که ردپایش تا ته زندگی، تا آنجایی که حتا فکرش را نمی‌کنی دنبالت خواهد آمد. خریتی که با آن شمایلِ مضحکش، در همه‌ی لحظه‌ها و لحظه‌ها و لحظه‌ها ایستاده یک گوشه‌ای، تکیه داده به یک دیواری، درست وسط میدان دیدت و دست به سینه با لبخندی کج و یک ابروی بالا آمده زل زده است توی چشم‌هات. همان شمایلی که در اوج شادی هم می‌تواند خنده را از روی لب‌هایت خشک کند. و همه‌ی این دردها آنجایی بیشتر تیر می‌کشید که می‌دیدم رها شده‌ام. تنهای تنها افتاده بودم به جان خودم. مثل راویِ بی‌نامِ فیلمِ فایت کلاب مدام و مدام مشت بود که خودم نثار روح و روان خودم می‌کردم. فکر می‌کنید چه برایم مانده بود؟ عزت و شجاعتی ابراهیم وار؟ خیر! روح و روانی پر از کبودی و خون و لخته، و مثل یک کریستالِ پر از تَرَک هر لحظه در شرف شکستن، پودر شدن.

اولش تنها احساس شجاعت بود، حس نترس بودن حداقل برای یک‌بار در زندگی‌ام. می‌درخشیدم. اما این درخشش خیلی طول نکشید. مثل کبریتی که شعله ورش کرده باشی و بعد از چند ثانیه سرش را ناگهان توی یک ظرف پر از آب فرو کرده باشی، خاموش شده بودم. بی‌آنکه کمی دود کنم یا صدایی بدهم یا جز و ولزی کنم. بی آنکه حتا کمی از گرمای زمانِ شعله وری، میانِ بافتِ زغال‌شده‌ی وجودم باقی بماند.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

ای کاش تمام می‌شدیم

امروز در توییتر ویدئویی دیدم و ندیدم (باور کنید چند ثانیه‌اش را بیشتر نتوانستم ببینم) که روح و روانم را به هم ریخته.
آمده‌اند از دخترکی، توی مدرسه، در حضور جمعی معلم و ناظم و کل تیم آموزشی، فیلم گرفته‌اند و مدیر مدرسه دارد خبر کشته شدن _شهادت یا هر اسم دیگری که رویش می‌گذارند_ پدرش را به او می‌دهد. فکرش را بکنید... توی مدرسه! توسط مدیر! قطعا با همکاری خانواده و مادر دخترک! و بعد فیلم را احتمالا در تلوزیون و این‌جا و آن‌جا هم منتشر کرده‌اند. به خاطر ایدئولوژی یا هر کوفتِ دیگری.
این جامعه، این فرهنگ، این مردم و انسانیتشان همه و همه مرده‌ اند. باور کنید. سال‌هاست مرده‌ایم و خودمان خبر نداریم. این فرهنگ دیگر درست بشو نیست. به این جامعه دیگر چه امیدی است؟
داشتم فکر می‌کردم که بعد از تحریم کردن تلوزیون و اینستاگرام بر خودم، توییتر و اصلا هرجایی که ردپایی از این بلاهت را نشانم می‌دهد تحریم کنم و خودم را راحت کنم. به نظرم رواست که سر به بیابان بگذاریم و بخزیم یک گوشه‌ای در بی‌خبری و بی‌خبری و بی‌خبری بمانیم و دلمان خوش باشد که از این تباه‌تر نمی‌شویم.
من از آن بچه به خاطر این‌که در همچین موقعیتی قرارش داده اند عذر خواهی می‌کنم. من از همه‌ی بچه‌ها، از همه‌ی بچه‌هایی که بعد از این خودمان با دستان خودمان راهشان می‌دهیم به این کثافتی که ساخته‌ایم یا برایمان ساخته اند یا هرچی، عذرخواهی می‌کنم. ای کاش عذر خواستنِ کسی چون من کافی بود. ای کاش تمامش می‌کردیم. ای کاش تمام می‌شدیم.

ف. بنفشه
شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

کرک جان! خوب می‌خوانی

اگر زندگی را یک نمودار سینوسی در نظر بگیرید، من اکنون در قعر یکی از آن عمیق‌ترین چاله‌های نمودار ام. دقیقا وسطش. دقیقا همانجایی که دیگر از آن منفی‌تر ممکن نیست.

شاید تنها ماندن بیش از حد تازه الان دارد کم کم تاثیرش را می‌گذارد. شاید به خاطر این است که سطح هرمون‌های بدنم در مینیموم حالت ممکن اند. شاید چند روزی خوب به بدنم نرسیده باشم، خوب غذا نخورده باشم. شاید دلتنگی مرا از پا در آورده. شاید اینکه از درس‌ها عقبم ناخودآگاه روی روانم تاثیر منفی گذاشته. هرچه که هست بدم. بد. بد.

در حد همان شعر اخوان... چه امیدی؟ چه ایمانی؟

بده... بد بد، راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست

نه تنها بال و پر، بال نظر بسته ست

قفس تنگ است و در بسته ست

کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت...


ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

ای چرخ گردون آهسته، آهسته

کاش می‌شد زمان همین‌جا، در همین لحظه، و در همین روزها متوقف شود. کاش می‌شد دیگر جلوتر نرفت. کاش فردا نمی‌آمد، پس‌فردا نمی‌شد. سال نو نمی‌شد. فروردین و اردیبهشت و خرداد نمی‌آمد. کاش از این بزرگ‌تر _پیرتر_ نمی‌شدم.
کاش فردا نمی‌آمد.
فردا و فرداها احتمالا پر از اتفاقات خوب و بد جدید است، پر از آدم‌های جدید، کارهای جدید، پر از دل شکستن‌های جدید، پر از اشک‌ها و لبخندهای جدید. من اما این را نمی‌خواهم. می‌خواهم زمان و زندگی‌ام همین‌جا متوقف شود. در همین روزهای تنها گوشه‌ی خانه‌ی خالی و درس و درس و درس.
امروز خیلی دلتنگم.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

آنجا که هیچ کس تو را نمی‌شنود

فرو رفتن در خود از آن جایی شروع می‌شود که هیچ کس نمی‌خواهد بشنود تو چه می‌گویی. همه حرف خودشان را می‌زنند. همه دنبال خالی کردن خودشانند، دنبال رسیدن به مقصود خودشان، دنبال به دست آوردن چیزی که تنها خودشان می‌خواهند. در زندگی من که همیشه همینطور بوده. شاید این از بدشانسی من است که‌ تا حالا به کسی برنخورده ام که همه‌ی دغدغه اش فقط و فقط شنیدن درد من باشد. شنیدن داستان من، دغدغه‌ی ذهنی من. کسی که فقط دنبال این باشد که بفهمد در مغز من چه می‌گذرد. بدون منظوری جز دوست داشتنم. بدون هدفی جز رسیدن به آنچه که خودش می‌خواهد. بدون اینکه دنبال یافتن چیزی باشد که بتواند بعدها علیه خودم به کار ببرد.

همه‌ی آدم‌های زندگی من می‌خواسته اند حرف خودشان را بزنند. باور کنید من همه‌جوره اش را امتحان کرده‌ام. از حرف زدن با یک بچه‌ی پنج شش هفت ساله بگیر تا آدم‌های مسن هشتاد نود ساله. از پدر و مادر و خانواده و دوستانم بگیر تا غریبه‌ای توی خیابان. از گفت و گوهای رودررو بگیر تا  حرف زدن پشت تلفن و وویس و چت. از آدم‌های حقیقی بگیر تا آدم‌های مجازی. اگر هم کسی چند ثانیه‌ای به حرف‌های من گوش داده باشد فقط برای این بوده که در ادامه حرف خودش را طوری که انگار مرتبط با منظور من بوده بزند.

این بود که من پناه بردم به سوشال مدیا، به اپلیکیشن‌هایی که بتوانی در پیج شخصی ات بدون مزاحم حرف‌های شخصی بزنی. منظورم از حرف‌های شخصی همان حرف‌هایی است که در واقعیت هیچ کس حوصله‌ی شنیدنشان را در یک مکالمه‌ی دو یا چند نفری ندارد. البته واقعیت این است که آن جا هم کسی حوصله‌ی این حرف‌ها را ندارد. این را وقتی می‌فهمی که می‌بینی عکس غذا و حیوان خانگی و سلفی‌های مسخره‌ی لبخند زده به دوربین با یحتمل بیتی شعر بی‌ربط در انضمامش بیشتر از حرف‌های تو لایک می‌خورد.

همین می‌شود که پناه می‌آوری به وبلاگی که تقریبا هیچ مخاطبی ندارد. تا اینکه در فرایندی واقع گرایانه تنها خودت برای خودت حرف بزنی.


ف. بنفشه
شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

من از کلمه‌ها پرم

برای حرف زدن از سکوت باید سکوت کرد. برای نوشتن دلیل سکوت باید به سکوت ادامه داد.

اصلا برای چه باید حرف زد؟

برای که باید حرف زد؟

تا کی باید توضیح داد و توصیف کرد و توجیه کرد و فلسفه بافت؟

تا کجا باید کلمه ‌شد و بیان کرد؟

من از کلمه‌ها پرم. مغزم از کلمه‌ها در حال انفجار است. گوشم از کلمه‌ها پر است. دهانم پر از کلمه است. چشمانم مدام کلمه می‌بینند. دستانم مدام کلمه می‌نویسند.

کلمه‌ها مانند ارتشی چند میلیون نفری روبه‌روی منِ تنها ایستاده اند و من صلاحی جز سکوت ندارم. پناهی جز سکوت و سکون نمی‌شناسم.


ف. بنفشه
يكشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

این خطوط می‌تواند شروع یک داستان بلند باشد

کاش می‌توانستم بیایم بنشینم روبه‌روی همه‌ی مردم جهان و واضح و روشن، انگار که دارم چیزی را برای یک بچه‌ی پنج شش ساله توضیح می‌دهم، بگویم توی دو سه سال گذشته دقیقا بر من چه گذشته. ولی گفتنی نیست. باور کنید اینطور نیست که نخواهم بگویم، اصلا نمی‌دانم چه باید بگویم؟ از چه چیزی باید حرف بزنم؟ چه کلمه‌ای برایش به کار ببرم؟
چگونه و با چه کلماتی می‌شود درد کشیدن را توصیف کرد؟ چطور می‌شود چیزی را که کاملا حس کردنی است، با کلمات بیان کرد؟
بگویم عاشق شدم؟ مطمئن نیستم که تجربه‌ی من عشق بوده باشد، اگر هم بوده عشقی ناقص بوده. جدای از شدت علاقه‌ای که وجود داشت، می‌شود گفت که فقط ده درصد عشق بوده.
از او بگویم؟ باور کنید نمی‌دانم چه بگویم. نه که نمی‌شناسمش، شاید من تنها کسی هستم که در این جهان او را اینقدر خوب می‌شناسد. قضیه این نیست. قضیه این است که توصیف سر و شکل و رخت و لباس و مدل راه رفتن و حرف زدن و خندیدن و غذا خوردن و نگاه کردن آدم‌ها شاید روشی درست برای تصیفشان باشد ولی درمورد او به هیچ عنوان صدق نمی‌کند. برای توصیف او کلمات به درد نمی‌خورند. اینکه بیایم بنویسم عاشق رمان‌های روس است یا چه سبک موزیکی گوش می‌کند یا روزی چند بار قهوه می‌خورد یا چه روزهایی کجا می‌رود یا چه رنگی غمگینش می‌کند یا چقدر عاشق کوه‌های خیس و مه‌های بی‌پایان است و هزار هزار مزخرف دیگر، هیچ کدام او را توصیف نمی‌کند. او در کلمات نمی‌گنجد. قضیه این است که او اصلا گفتنی نیست.
حالا تو فکر کن... من می‌خواهم از چیزی که اصلا گفتنی نیست حرف بزنم. واقعا می‌خواهم این کار را بکنم ولی نمی‌توانم. این نتوانستن دارد عذابم می‌دهد.
(این خطوط می‌تواند شروع یک داستان بلند باشد.)

ف. بنفشه
يكشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

اگر ناگهان مردم به مرگ شک کنید

خبر این دفعه واقعا کوتاه بود: فلانی خودکشی کرده. می‌شناختمش. بارها و بارها با او حرف زده بودم. بارها از کنارش رد شده بودم و سلامی کرده بودم. یکبار نظر کوچکی در مورد عکس‌هایم داده بود. نزدیک‌تر از این؟ نه هرگز. برای همین شاید راحت‌تر بتوانم تحمل کنم. من با مرگ آدم‌ها خیلی جور نیستم. بعد از شنیدن خبر مرگ کسی تا مدت‌ها به مرگ فکر می‌کنم. مرگ برایم مسئله‌ای گنگ، حل‌نشده، ترسناک و غریب است. گمان می‌کنم اگر هر روز هزار نفر جلوی چشمانم بمیرند باز هم مرگ برایم ناشناخته و غریب و وحشتناک خواهد بود.
وقتی پرسیدم چرا فوت کرده تا زمانی که منتظر شنیدن جواب سوالم بودم، نمی‌گویم مستقیم به این فکر کردم اما فکر اینکه خودکشی کرده باشد جایی از ذهنم بود. بعد که همین را شنیدم فکر کردم اگر توی تصادفی یا در اثر بیماری ای چیزی مرده بود چقدر غم‌انگیزتر بود برایم. فکر اینکه کسی زندگی را دوست داشته و بعد مثلا در حادثه ای مرده برایم غیرقابل تحمل است. فکر اینکه خودکشی کرده یعنی قبلش از زندگی سیر شده بوده یا دیگر توان زندگی کردن نداشته یا هرچه شاید قابل تحمل‌تر باشد... شاید هم کمی بیشتر که به عمق ماجرا فکر کنیم بار فاجعه‌آمیز قضیه بیشتر باشد... نمی‌دانم. راستش فقط دارم می‌نویسم که از این افکار خلاص شوم.
ولی اجازه بدهید به عنوان کسی که یک زمانی دست کم به خودکشی فکر کرده و چند باری با این قضیه مواجه شده و حتا خودکشی کسی را از نزدیک دیده بگویم وقتی می‌شنوید کسی خودش را کشته اینطور فکر نکنید که طرف واقعا ته خط بوده و هیچ امیدی نداشته و الخ. خودکشی یک تصمیم واقعا لحظه ایست حتا اگر کسی از مدت‌ها قبل به آن فکر کرده باشد، باز هم در یک لحظه باید آن  تصمیم قطعی برای انجام دادنش را بگیرد. یک لحظه‌ای که می‌تواند به انجام دادن یا ندادنش ختم شود. تصمیمی لحظه‌ای که خیلی وقت‌ها علی‌رغم انجام دادنش ناموفق می‌ماند و خیلی وقت‌ها موفق. قضیه ظاهرا خیلی ساده است اما باور کنید به پیچیدگی مردن یا زنده ماندن و یک عمر زندگی کردنِ یک انسان است. باور کنید اکثر اوقات همین است.
چند دقیقه پیش وقتی از خودم پرسیدم که اگر تو بودی این کار را می‌کردی یا نه به خودم جواب دادم:
اگر من بمیرم چه کسی به گلدان‌هایم آب بدهد و با آن‌ها حرف بزند؟ چه کسی به ماهی کوچکم غذا بدهد؟ چه کسی نقاشیِ نیمه تمامم را تمام کند؟ چه کسی این همه کتاب نخوانده را بخواند؟ این همه فیلم زیبای ندیده را ببیند؟ چه کسی امتحان پره بدهد؟ چه کسی ازدواج کند، بچه‌دار شود؟ چه کسی بارها و بارها بخندد و گریه کند و زندگی کند؟ باور کنید به همه‌ی این‌ها فکر کردم.
زندگی علی‌رغم مسخره بودن و پوچ بودن و خالی بودن و هیچ بودنش، چیزهای کوچک بسیاری دارد که ارزش زندگی کردن و زنده ماندن دارند. شده یک گلدان کوچک برای آب دادن باشد یا یک کتاب ساده برای خواندن.
* عنوان بخشی از یکی از شعرهای مرحوم بروسان

ف. بنفشه
شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

من گورِ خویش می‌کَنَم اندر خویش

تا حالا برایتان پیش آمده که توی آینه به خودتان نگاه کنید، زل بزنید توی چشم‌های خودتان و فکر کنید چقدر این موجودی که دارید تماشایش می‌کنید برایتان غریب است؟ شده از فاصله‌ی چند سانتی‌متری میخکوبِ چشم‌های خودتان شوید، سپس نگاهتان را روی صورتتان بلغزانید، به ابروها، پیشانی، بینی، لب‌ها و گونه‌ها و جمله‌ای بگویید؟ یا شاید مثل امروز صبحِ من شاعر شوید:
من!
غریق
غریقِ این خالیِ خاکستریِ محدود
و الخ...
شده فکر کنید رنگ چشم‌هایی که در آینه می‌بینید چقدر غریبه اند؟ خطوط صورتی که تماشایش می‌کنید چقدر ناآشنا هستند و چقدر آن صدا را نمی‌شناسید؟
شده از خودتان بترسید؟
آدمی که از همگان به خودش پناه آورده، حالا از خودش به کجا باید بگریزد؟
چقدر غریب است این انسان!

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دچار یعنی...

وضعیت؟
دچار آدمی هستم که یک چاقویی را در جایی از بدنم فرو کرده، رفته، هر از گاهی برمی‌گردد و چاقو را در زخمِ هنوز خون‌چکانم می‌چرخاند. دوباره برمی‌گردد، چاقو را از جای قبلی بیرون می‌کشد و در جایی دیگر فرو می‌برد. گاهی درست زمانی که گمان می‌کنم زخم‌های قبلی کمی در حال التیام است، دوباره برمی‌گردد چاقویی دیگر در تنم فرو می‌کند. گاهی به یک سیلی اکتفا می‌کند. گاهی تا سر حد مرگ عذابم می‌دهد. گاهی می‌آید، می‌ماند، ولی نه که فکر کنید ماندنش مرهمی بر زخم‌های تنم باشد، می‌ماند که فقط چاقویی را که در قلبم فرو کرده بیشتر فرو ببرد. بیشتر عذابم دهد. در هر بار از این رفتن‌ها و برگشتن‌ها و چاقو در زخم چرخاندن‌هایش من بیشتر و بیشتر در خودم فرو می‌روم. هر بار تا عمق وجودم فرو می‌روم و دیگر بار، در عین ناباوری، درست زمانی که فکر می‌کنم از این عمیق‌تر ممکن نیست، چاله‌ای، چاهی دیگر می‌کَنم و باز هم بیشتر فرو می‌روم.
تکلیف من با عزیزی که عذاب می‌دهد و نه می‌آید که بماند و نه می‌رود که برود چیست؟
تکلیف من با خودم که نه فرار می‌کنم از دستش و نه سعی می‌کنم به سمتش بدوم و خودم را در وجودش غرق کنم چیست؟ و من این کار را کردم. حداقل تلاش کردم که بکنم. شاید مثلِ منِ خامِ خوش‌خیال گمان کنید که اگر به کسی خیلی نزدیک شوید، خیلی نزدیک انگار که او را در آغوشتان گرفتید، دیگر نمی‌تواند آسیبی به شما بزند ولی با این کار به او فرصت می‌دهید که چاقویش را این‌بار، محکم‌تر از همیشه در پشتتان فرو کند و من از پشت هم چاقو خورده‌ام، چاقویی زهرآگین که زهرش با هربار دیدن رد پای دیگری در زندگی‌اش، در خونم غلیظ‌تر می‌شود.
تکلیف من با خودم چیست؟
در عجبم از اینکه چرا یک‌بار برای همیشه نمی‌میرم؟ مگر آدمی چند بار می‌تواند بمیرد؟

ف. بنفشه
جمعه, ۷ دی ۱۳۹۷
۰ دیدگاه