همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

دنیای قصه‌ها

دلم یک دنیای دیگر می‌خواهد. دنیای کتاب‌ها. دنیای قصه‌ها. دنیای جن و پری و جادوگر و غول و اژدها. دنیای اِلف‌ها و ارک‌ها و هابیت‌ها. دنیایی که در آن جادو واقعی باشد. جادو کار کند. بشود ریشه‌ی مهرگیاه را گذاشت توی ظرف شیر و گذاشتش زیر تخت بیمار و هر روز دو قطره خون ریخت توی آن ظرف تا بیمار شفا یابد. دنیایی که در آن همه چیز با خواندن یک ورد، با تکان دادن یک تکه چوب، با یک حرکت دست زیر و رو شود. دنیایی که ته مصیبت‌اش باریدن زالو یا ماهی ماکرل و ساردین از آسمان باشد. جایی که بشود با یک تکه گچ روی دیوار هر زندان دری بکشی که به هر کجا دلت می‌خواهد باز شود. دنیایی که وقتی دیدی دیگر هیچ چاره‌ای برایت نمانده بدانی که اگر با دیدن طلوع پنجمین پگاه در سپیده دم به غرب نگاه کنی معجزه‌ای رخ خواهد داد. بدانی که یک جادوگر هزار ساله با موها و ریش بلند سفید و یک عصای چوبی عجیب و غریبِ بلند هست که درست در لحظه‌ای که همه چیز قرار است از بین برود دنیا را از نابودی نجات دهد. دنیایی که می‌دانی تهش همه چیز خوب می‌شود. حلقه توی آتشفشان کوه هلاکت موردور نابود می‌شود، غول‌ها می‌میرند، ولدمورت توی هوا محو می‌شود، دنیایی که حتا اگر مردی، توی دنیایی بهتر و بزرگتر و جادویی‌تر یک تخت پادشاهی انتظارت را بکشد. حالم از این دنیا که همه چیزش لنگ یک ویروس کوفتی است به هم می‌خورد. دلم یک دنیای دیگر می‌خواهد. دنیایی که می‌دانی وقتی چراغ‌ها را خاموش کردند تازه همه چیز شروع می‌شود.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
۵ دیدگاه

هنر دل کندن

از من بپرسی باید توی همان کودکی، اصلا از همان پنج شش سالگی کلاس‌های فشرده‌ای برای همه‌ی آدم‌ها برگزار شود مبنی بر آموزش دل کندن یا راهکارهای رها کردن یا چگونه راحت و بی‌دردسر خودمان را از شر هرآنچه بی‌حاصل است خلاص کنیم یا چگونه بی‌خیال شویم یا کی وا بدهیم، کی ول کنیم و از این دست چیزها. عنوانش هر چه باشد مهم نیست، همین‌که کسانی بهمان آموزش بدهند که کی و چگونه دل بکنیم کفایت می‌کند. به گمانم این از عدم آموزش در سنین کودکی می‌آید که گاهی اوقات نمی‌توانیم خودمان را از شر چیزی یا کسی که آزارمان می‌دهد رها کنیم. که نمی‌توانیم آدمی که دوستش داریم اما ته دوست داشتنمان به هیچ جایی نخواهد رسید را رها کنیم. که وقتی بارها و بارها و بارها برایمان روشن می‌شود کسی یا چیزی مناسبمان نیست بتوانیم رهایش کنیم. بتوانیم توی صورتش ـ با همه‌ی عشقی که داریم، با همه‌ی حماقتی که عاشقی با خود می‌آورد و با همه‌ی کوری و کری‌مان ـ با اقتدار داد بزنیم: برو به جهنم. از یاد نگرفتن می‌آید اینکه نمی‌توانیم وقتی علف هرزی دور اندام‌هایمان پیچیده و دست و پایمان را بسته و راه نفسمان را تنگ کرده و جلوی چشمانمان را گرفته ریشه کن‌اش کنیم. باید کلاس‌های فشرده‌ای برگزار کنند و از همان کودکی این چیزها را به آدم‌ها آموزش دهند، سپس هر سال در یک روز و تاریخ مشخص کلاس مذکور را برای همان آدم‌ها تکرار کنند و در مورد چیزهایی که می‌آموزند در محیطی مصنوعی امتحان بگیرند و آدم‌ها را مجبور کنند خلاصه‌ای از همه‌ی آموزش‌های مبنی بر "دل کندن" را با خط درشت و خوانا بنویسند و بچسبانند یک جایی درست جلوی چشمشان تا مبادا یادشان برود کی باید توی صورت کسی یا چیزی نگاه کنند و محکم و بی‌تردید بگویند: برو به جهنم.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

آخ اگر گلویی‌مان بود چه‌ها که نمی‌کردیم!

زمانه‌ی غریبی شده. ترامپ به فارسی توییت می‌کند و ما را مردم نجیب ایران خطاب می‌کند. همه از الطاف بی‌کران جاستین ترودو نخست‌وزیر کانادا می‌گویند: جاستین ترودو در مراسم یادبود قربانیان پرواز ۷۵۲. جاستین ترودو یک به یک به خانه قربانیان رفت و به آنها تسلیت گفت. جاستین ترودو با چشمانی اندوهگین در عکس دو نفره‌ای با پدر یکی از قربانیان. جاستین ترودو گفت به هر خانواده که شهروند یا مقیم کانادا بوده ۲۵ هزار دلار برای تامین نیازهایشان پرداخت می‌شود. جاستین ترودو: برای خانواده‌های قربانیان ایرانی-کانادایی اقامت دائم صادر می‌کنیم. یک نفر توییت کرده: «جای مردان سیاست ـ به جز جاستین ترودو ـ بنشانید درخت!» یک خانم مجری در تلوزیون ملی(!) گفته هر کسی که [به آنچه ما معتقدیم] اعتقاد ندارد جمع کند از ایران برود، و کمی بعد در ویدیویی گفته به نظر می‌رسد جا دارد که عذرخواهی کنم، و همچنان خبری از عذرخواهی نیست. امام جمعه‌ی مشهد در سخنرانی‌ای گفته: این‌ها از روی پرچم آمریکا و اسرائیل رد نمی‌شوند، این‌ها آمریکایی اند! این‌ها اسرائیلی اند! این‌ها ستون پنجم اند. ایشان اضافه کرده‌اند که سفیر انگلیس باید تکه تکه شود و کسانی آن پشت فریاد تکبیر سرداده‌اند. من حتا از نوشتن این‌ها خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ی تلخ، خنده‌ی عصبی، خنده‌ی از سر کلافگی، خستگی، سرخوردگی. این‌ها تاریخ شفاهی ما هستند. مادری که در مراسم تدفین، دورتر از گور فرزندش پشت حصاری از داربست‌ها ایستاده و فریاد می‌زند و می‌گرید و در جواب مامور امنیتی که می‌گوید شما هرکار بگویید ما همان کار را می‌کنیم، می‌گوید: «هیچ کاری نکنید؛ فقط ولمون کنید.» تاریخ شفاهی ما است. و ما جز مشاهده این روزها چکار می‌توانیم بکنیم؟ جز مشاهده و به خاطر سپردن همه‌ی آنچه که گمان نمی‌کنم حتا توی فیلم‌ها هم اتفاق بیفتد. ما که بر اساس گفته‌های حکومت حتا دیگر ایرانی هم نیستیم. ما هیچ جای اخبار نیستیم، هیچ جای آمار نیستیم. ما هیچ نیستیم و به هیچ کدام از سوالاتمان هیچ زمانی هیچ پاسخی قرار نیست داده شود. نه حتا پاسخ همین سوال روشن که چرا هواپیمای مسافربری را با ۱۶۷ مسافر و ۹ خدمه دو بار با موشک زدید؟ سوال‌های بی‌شمار دیگرمان بماند.

در همسایه‌های احمد محمود جان محمد به خالد می‌گفت: «همیشـه یادت بـاشه انگلیسیا سـر قـبر پدرشون هم بی‌منظور فاتحه نمی‌خونن.» حالا ماییم و انبوه انگلیسی‌های آمریکایی، انگلیسی‌های کانادایی، انگلیسی‌های لبنانی، سوریه‌ای، انگلیسی‌های روس، و از همه بدتر انگلیسی‌های وطنی که از قضا هیچ کدام هم سر هیچ قبری بی‌منظور فاتحه نمی‌خوانند.

 

 

تصویر یکی از خیابان‌های تهران این روزها است که من را یاد یکی از پلان‌های بی‌نظیر ابتدای فیلم نگاه خیره‌ی اولیس اثر آنجلوپولوس انداخت. راوی در پایان آن سکانس پلان می‌گوید:

The journey isn't over, not yet.

تاریخ تکرار می‌شود. بارها و بارها. ماجراهای فیلم‌ها و کتاب‌ها، بعد‌ها در واقعیت تکرار می‌شود. بارها و بارها. همه‌ی آنچه برای ما تازگی دارد زمانی جایی به عینیت درآمده. بارها و بارها. چه واقعیت باشد، چه خیال، چه توهم؛ هر چه هست واقعیت از همه‌اش هولناک‌تر است.

 

* عنوان برگرفته شده از خانه روشنانِ هوشنگ گلشیری.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

هیچ کدام این‌ها نباید اتفاق می‌افتاد

جهان چه مرگش شده؟ روزها، شب‌ها چه مرگشان است؟ چیست این همه غم و درد و اندوهی که سایه افکنده روی این منطقه؟ آدم‌ها چه مرگشان شده؟ این همه خشم و نفرت و فریاد انتقام انتقامی که آخر گریبان خودمان را می‌گیرد ـ و چه بسا گرفته است ـ از دهان آدم‌های کجاست که بیرون می‌آید؟ جهان چه مرگش شده؟ جان آدم‌ها چرا اینقدر بازیچه و بی‌ارزش شده؟ من پر از سوالم، پر از حیرانی، پر از ترس. شده‌ام حکایت وولندِ اولِ کتاب مرشد و مارگریتا. وولند با دو روشنفکر وارد بحث می‌شود و آن‌ها مسیح و خدا را انکار می‌کنند. وولند به گفته‌ی بولگاکف «به خانه‌ها وحشتزده می‌نگریست و چنان می‌نمود که انگار از دیدن یک ملحد در پس هر پنجره‌ای می‌ترسد.» پشت هر کدام از پنجره‌های این شهر، این کشور، پشت چهره‌ی هرکدام از آدم‌هایی که هر روز می‌بینیم، پشت هر کدام از این اکانت‌های توییتر و اینستاگرام، حتا آن‌ها که داعیه‌ی تحصیل کرده بودن و فهمیده بودن دارند ممکن است یک خشمگینِ جنگ‌طلب نشسته باشد که از جنگ سر ذوق آمده است، که جان آدم‌ها، ورای ملیتشان، برایش کوچک‌ترین ارزشی ندارد.

در عرض پنج شش روز آنقدر اتفاق بد افتاده و خبر بد شنیده‌ایم و ترسیده‌ایم و غمگین شده‌ایم که نه تنها برای یک سال که برای چندین سالمان بس است. از ترور بگیر تا سقوط هواپیما و کشته شدن آدم‌ها زیر دست و پا و سوختن جنگل‌ها و سایه‌ی سیاه جنگ که انگار شروع شده است رسما. مگر جنگ چیست دیگر؟ برای من که بس است. برای آن‌ها اما که خون به قدری جلوی چشمشان را گرفته که معلوم نیست با خون چند آدم دیگر از مردم خودمان یا هر مردمان دیگری قرار است شسته شود، نمی‌دانم کی بس می‌شود. یحتمل در مرام بعضی‌ها خون را فقط با خون می‌شود شست و همان جمله‌ی معروف که اگر نزنی می‌زننت.

من بریده‌ام. طاقت شنیدن حتا یک خبر مرگ دیگر را هم ندارم، چه ایرانی، چه آمریکایی، چه عراقی و چه هر انسان دیگر با هر ملیت دیگری. آدم با آدم چه فرقی می‌کند؟ مرگ یک انسان برابر است با مرگ هزاران امید و آرزو. انسانی که حتما مادری داشته، پدری داشته، معشوقی داشته، عاشقی داشته، خانواده و دوستان و دوست‌دارانی داشته. برای همین است که می‌فرماید اگر کسی انسانی را بکشد چنان است که گویی همه‌ی انسان‌ها را کشته است.

چندین سطر دیگر هم نوشته بودم که با فشردن بک اسپیس کان لم یکن شد. نمی‌خواهم با این همه خشم و اندوه بیش از این چیزی بنویسم. بعدتر، شاید. تا بعد... اگر بعدی در کارمان باشد.

پ ن: خلاصه‌ی حال این روزهایم را "دوبراوکا اوگرشیچ" در جستاری از کتاب "البته که عصبانی هستم" خیلی خوب نوشته: ... آن‌چه آن موقع خیلی دور بود، ناگهان به گونه‌ای تحمل‌ناپذیر نزدیک شد و من در درک آن‌چه درست پیش رویم بود مشکل داشتم. یک «تب شناختی» از پا درم آورده بود.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟

کیست که با همه‌ی دل و جان باور داشته باشد که شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟ آن زمانی که عشق بی‌معنی می‌شود، هنر بی‌معنی می‌شود، مرگ بی‌معنی می‌شود، زندگی بی‌معنی می‌شود، آن زمانی که می‌گردی دنبال دلیلی برای زیستن ـ گشتن کدام است؟ آن زمانی که سگ‌دو می‌زنی برای یافتن دلیلی برای زنده ماندن ـ و نمی‌یابی،‌ آن زمانی که می‌بینی میلیون‌ها آدم دیگر و چه بسا میلیاردها آدم دیگر از ابتدای روی دو پا ایستادن بشر، از همان زمانی که انسان‌های با مغز بزرگتر از سایر موجودات پا به عرصه‌ی وجود یا ظهور یا حضور یا هر کوفت دیگری گذاشتند، گشته‌اند دنبال دلیلی برای زیستن و نیافته‌اند، همان زمانی که همه چیز بی‌معنا می‌شود، شب شراب که چه عرض کنم، لحظه‌ای راحتِ نفسی، لحظه‌ای فراموشی، لحظه‌ای رهایی از هرآنچه که هستی هم می‌ارزد به بامداد خمار. شما دنیادیده بوده‌اید جناب سعدی. ما سگ کی باشیم که بخواهیم جسارت کنیم و روی حرف شما حرفی بزنیم ولی قبول کنید که شما هم نیافتید آنچه را که چه بسا اصلا وجود نداشته باشد. وقتی چیزی اصلا نیست چطور می‌شود یافتش؟ انگار هزاران سال رفته باشیم پی نخود سیاه. هنر اما شاید این است که آدمی خودش را بفرستد دنبال نخود سیاه و عاقبت هم بیابد. که اگر نیابی پس چطور زندگی کنی؟ اگر پیدا نکنی آن ریسمانِ از برای چنگ زدن را پس چطور سقوط نکنی؟ اگر نیافته بودید خود شما آن نخود سیاه لعنتی را پس کی ما را نصیحت می‌کرد که: کسی که از غم و تیمار من نیندیشد / چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ که گرد عشق نگردند مردم هشیار؟ اصلا همین عشق. آن زمانی که عشق هم بی‌معنی می‌شود. نشسته بودم کنار رفیقی در یک متری معشوق سابقش. امروزی‌ها می‌گویند اکس جناب سعدی! سر گذاشت کنار گوشم و نجوا کنان گفت ازش متنفرم! چه بی‌معنی است اینکه در یک آن متنفر شوی از همه‌ی آنچه که عاشقش بودی. این است عشق. همان عشقی که زمانی فکر می‌کردیم معنای زیستن است. هشیار نبودیم جناب سعدی.

ما نشسته بودیم این گوشه‌ی دنیا و لکه‌های رنگ را روی بوم می‌گذاشتیم کنار هم به امید شکل گرفتن اثری هنری و گمان می‌کردیم دنیا را نجات می‌دهیم. گمان می‌کردیم هنر قرار است دنیا را نجات دهد. گمان می‌کردیم هنر است همان معنای زیستن. اما حالیمان بود که خیلی هنر کنیم شاید بتوانیم تنها خودمان را نجات بدهیم. حالیمان بود که دنیا با این انتکلتوئل بازی‌ها نجات نمی‌یابد. حالیمان بود آدمی که وسط فقر و بدبختی‌ست تف هم روی بوم نقاشی‌مان نمی‌اندازد. که آدمی که توی کوهستان‌ها برای تکه‌ای نان از سرما جان می‌دهد هنر ما به هیچ جایش نیست. حالی‌مان بود که ما که هیچ پیکاسو و ونگوگ و موتسارت و بتهوونش هم نمی‌توانند شکم خالی گرسنه‌ای را با هنرشان پر کنند. نمی‌توانند گلوله‌ای را با سرانگشتان هنرمندشان از تن مرده‌ای بیرون بکشند. آن زمانی که هنر هم بی‌معنی می‌شود جناب سعدی.

سرم خورده بود به سنگ، به سرامیک، به کف حمام، رفته بودم تا چند قدمی نیست شدن، بعد آنقدر به مرگ فکر کردم که نفسم بند آمد، تنم از ترس گر گرفت، ضربان قلبم را روی سفیدی سینه‌ام می‌توانستم ببینم جناب سعدی. از ترس! فکر کرده بودم اگر دروغ باشد همه‌ی آنچه که کرده‌اند توی سرمان درباره‌ی زندگی پس از مرگ و بهشت و جهنم و جاودانگی و الخ چقدر ترسناک می‌شود مردن و اگر راست باشد همه‌ی آنچه که باورمان شده چقدر ترسناک‌تر. بعد به چرایی ترسم فکر کردم. آنقدر فکر کردم که دیگر نترسیدم. ترسیدن که چه؟ مگر فقط من و تو ایم که قرار است یک روزی، فردا روزی، هر روزی بمیریم؟ مگر شما نمردید جناب سعدی؟ وقتی حتا مرگ هم بی‌معنی می‌شود. تافته‌ی جدا بافته نبودیم جناب سعدی. اصلا همه‌ی بدبختی‌مان همین است که فکر می‌کنیم مرکز جهانیم. همین ما به قول شما مردمانِ سفری که گفته بودید مثال اسب و الاغیم. گمان می‌کردیم کون آسمان پاره شده و ما ـ دردانه‌ی جهان هستی ـ افتاده‌ایم صاف روی مرکز جهان. هرچند کره‌ی زمین گرد است و جهان هستی گویا گرد است و هرجور که حساب کنی هر کداممان به نوعی در مرکز جهانیم ولی بلانسبتِ اسب و الاغ، احمق بودیم جناب سعدی. دلبسته کردیم، دل شکستیم، دلمان شکست، از استخوان آدم‌ها نردبان ساختیم، از اجسادشان پله‌های ترقی، رشوه دادیم، به قدرت رسیدیم، گلوله ساختیم، آدم کشتیم، جنگیدیم، از فرش به عرش رفتیم،‌ از عرش به زمین به زیرِ زمین، گه زدیم به دنیا و زمین و آسمان و همه و خودمان که بیابیم، نیافتیم. نبود که بیابیم. نبوده است حتما.

ما گدایان خیل سلطانیم، از تمامی آدم‌ها اگر یک نفر باشد که با دل و جان قبولش داشته باشیم شمایید جناب سعدی ولی قبول کنید که شب شراب می‌ارزد به بامداد خمار. ولله می‌ارزد.

 

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

حقیقت بالاخره داخل گیومه قرار گرفته

جلسه‌ی ظهر رئیس بیمارستان با اینترن‌ها را بهانه می‌کنم و به دکتر می‌گویم درمانگاه نمی‌روم. از بیمارستان می‌زنم بیرون. صدایی توی گوشم جستار می‌خواند. ترسان از اینکه دکتر در خیابان یا پیاده‌رو یا روی پل عابر پیاده ببینتم مثل کسانی که از چیزی فراری اند به اطرا‌فم نگاه می‌کنم. به ایستگاه اتوبوس می‌رسم. چهار زن با گردن‌هایی کج به سمت چپ چشم به راه آمدن اتوبوس هستند. چشم‌هاشان ماشین‌ها را دنبال می‌کند و توی سرشان چه خبر است خدا می‌داند. صدای توی گوشم دارد از تهی بودن هستی شناسانه‌ی میل به سکونِ حقیقت می‌گوید: «کافکا فهمیده بود هیچ دلیلی ندارد حقیقتی که ما می‌دانیم و به آن اعتماد داریم بی‌هوا و بی‌دلیل عوض نشود. فهمیده بود تصور ما از پیوستگی حقیقت صرفا بر پایه‌ی میل ما به سکون حقیقت است، بر پایه‌ی اینکه همه چیز همانطور که هست خواهد ماند چون تا بوده همین بوده.» صدای توی گوشم معتقد است «در دنیای حقیقت‌های تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده.» اتوبوس به ایستگاه می‌رسد. من به معنای تایید نشده‌ی حقیقت آدم‌ها فکر می‌کنم، حقیقت پول، حقیقت فقر، حقیقت گلوله، حقیقت جنگ، حقیقت خون‌های ریخته، حقیقت آلودگی، حقیقت بیماری، حقیقت آنفلوآنزا. به مادرم گفته بودم با این همه گیری آنفلوآنزا هر روزی که پایمان را توی آن بیمارستان کوفتی می‌گذاریم انگار داریم با جانمان بازی می‌کنیم. من به حقیقت ترس فکر می‌کنم. به حقیقت جهان این روزها. «اگر آنطور که ویتگنشتاین می‌گفت من جهان خودم باشم، آن وقت هر تَرَکی در استحکام جهان، من را خلاف اراده و قصدم تغییر می‌دهد.» من تغییر کرده‌ام، درست، اما آنچه اتفاق افتاده بود تَرَک نبود، استحکام جهانِ ما بالکل فرو ریخته بود و ما را همراه خود آوار کرده بود. «برایم واضح بود که نه تنها هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود، بلکه هیچ چیز هیچ وقت آنطوری نبوده که قبلا بود.» میدان اطلسی از اتوبوس پیاده می‌شوم. به کتابسرایی همان حوالی می‌روم که هرچند بسیار درهم و به هم ریخته است اما می‌شود میان شلوغی و بی‌سروسامانی‌اش کتابی چاپ قدیم با قیمتی کمی به قیمت معقول نزدیک پیدا کرد. تیرم اما به خطا می‌رود. پشت جلد همان کتاب‌های چاپ قدیم روی قیمت‌های قدیمی برچسب زده‌اند و قیمت‌ها را به روز کرده‌اند. یک کتاب از همین برچسب خورده‌ها و دو تا از کتاب‌های بیژن الهی را از قفسه‌ی کتاب‌های سی درصد تخفیف خورده برمی‌دارم. جلد یکیش پاره شده. مدت‌ها دنبال همین کتاب توی کتابفروشی‌های مختلف شهر گشته‌ام و کی باورش می‌شود که عاقبت آن را با جلدی پاره توی کتاب‌های تخفیف خورده پیدا کنم؟ به حقیقت بیژن الهی فکر می‌کنم. خودش در وصف خودش در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود:‌ بیژن الهی، غریب این دنیای بی‌وفا... زیر لب می‌گویم من معنی غربت، معنی بی‌وفایی، معنی کتاب‌های کم طرفدار، معنی جلدهای پاره را خوب می‌فهمم آقای الهی. از کتابسرا بیرون می‌زنم. گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌آورم. فیلترشکن را روشن می‌کنم. توییتر را باز می‌کنم و می‌نویسم:‌ کتاب اینقدر گرونه که آدم هوس دزدی به سرش می‌زنه. روی برگ‌های زرد و نارنجی و قهوه‌ای افتاده کف پیاده رو پا می‌گذارم. صدای توی گوشم همچنان دارد استحکام و پیوستگی حقیقت را دست می‌اندازد. «ناگهان می‌فهمیم هیچ چیز آنطوری نبوده که فکر می‌کردیم، آدم‌ها آن‌طوری نیستند که فکر می‌کردیم، برگ‌های توی خیابان همانی نیستند که به جا می‌آوردیم، همسایه‌هایمان شاید قاتلان یا حداقل جاسوسانی باشند که به ترامپ رای داده‌اند. حقیقت دیگر هیچ توقع منطقی‌ای را برآورده نمی‌کند. دیگر با دانسته‌های من نمی‌خواند.» شانه‌ام از سنگینی کوله‌ام درد گرفته. به تو فکر می‌کنم. به جمله‌هایی که بی‌رحمانه اما نه از ته دل برایت نوشته بودم: برو پی کسی که بودنش بند قدرتی که زورت بهش نمی‌رسه نباشه. عقلم رسما گفته بود برو بدون آنکه دلم خواسته باشد بروی. به حقیقت تو فکر می‌کنم. به حقیقتی که ممکن است بی‌هوا و بی‌دلیل عوض شود. کافکا درست فهمیده بود؟

صدای توی گوشم داشت می‌گفت: «کسانی که از آینده‌ای که نمی‌شناسند جان سالم به در می‌برند در پاداش تجربه‌ای تصور نشدنی به دست می‌آورند.»*

 

* قسمت‌های داخل گیومه بخش‌هایی بود از جستار "با عقل جور در نیایید یا چطور در زمانه ترامپ بنویسید" نوشته‌ی الکساندر همُن با ترجمه‌ی معین فرخی.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸
۴ دیدگاه

چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان

به این عکس نگاه کنید. به نگاه آدم‌ها. نگاه بی‌تفاوت، نگاه غرق در افکار ساده‌ی خود، نگاه منتظر، نگاه خالی آدم‌ها، کراوات‌ها، یونیفورم‌ها و کت و شلوارها، موهای چرب و آب‌شانه شده. عکس بوی سیگار می‌دهد، بوی افکار پریشان و ناامیدی مصدق، بوی خستگی. هانس شنیر می‌توانست بوها را از پشت تلفن تشخیص دهد، گیریم من هم بتوانم بوی فضای توی عکس‌ها را بفهمم! به مصدق نگاه کنید. به آن سرِ بلندش که گذاشته روی دست‌های بی‌رمقش نگاه کنید. به دست‌هاش نگاه کنید. به آدمی که انتخاب کرد برای منافع جمعی از خودش بگذرد. ولی در این عکس بوی خستگی می‌دهد. خستگی آدمی که شاید آن لحظه با خودش فکر می‌کرده ای کاش رفته بودم پی خودم و زندگی خودم و رها می‌کردم این مردم بی‌وفاتر از مردم کوفه را. راستش را اما اگر بخواهید این عکس فقط یک بو می‌دهد: بوی تنهایی.

تهش همین است. اینجا ته هر تلاشی برای بهبود اوضاع، ته هر سگ دو زدنی برای ایجاد یک تفاوت همین است. تنهایی. هر آن می‌توانند ارتباطمان با همه‌ی جهان را ازمان بگیرند. هر لحظه که اراده کنند می‌توانند تنها دلخوشی‌هایمان را نابود کنند. هر وقت که بخواهند می‌توانند کورسوی امیدمان را به تاریکی مطلق بدل کنند. لعنت به آن جور ارتباط. گور پدر این چنین دلخوشی‌ها. خاموش شود آن نور امیدی که به هیچی بند نیست. حالم به هم می‌خورد از این زندگی و آرامشی که هیچ تضمینی به بقایش نیست.

ایراد کارمان کجاست؟ بی‌غیرتی؟ بی‌تفاوتی؟ بی‌سوادی؟ فراموشی؟ نمی‌دانم. شاید هم اینقدر دروغ تحویلمان داده‌اند که اصل وجود حقیقت را فراموش کرده‌ایم. شاید هم همه‌مان دسته‌جمعی در مرحله‌ی انکاریم.

کمی به اتفاقات اخیر فکر کنید، یک مشت عمروعاص در رأس قدرت این مملکت‌اند که ته همه‌ی بی‌کفایتی‌هایشان قرآنی برای بر سر نیزه زدن پیدا می‌کنند و مردم را در مقابل مردم قرار می‌دهند و خود را تبرئه می‌کنند. اینجور وقت‌هاست که می‌شود فهمید چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان.

 

دکتر مصدق

 

«روز ۳۰ آذر ۱۳۳۲ دادگاه نظامی تهران بعد از تشکیل ۳۵ جلسه که از ۱۷ آبان تا اواخر آذرماه به طول انجامید، دکتر محمد مصدق، نخست‌وزیر دولت ملی را به اتهام ضدیت با سلطنت و قصد برکنار کردن شاه و نیز به عنوان مسبب وقایع ۲۵ تا ۲۸ مرداد، به سه سال حبس مجرد (زندان انفرادی) محکوم کرد. وی پس از پایان دوران زندان به روستای احمدآباد تبعید شد و بعد از سال‌ها حصر خانگی در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در همانجا درگذشت و دفن شد.»

 

_ سایت لایف (LIFE) عکس‌های کارل میدنس از دادگاه مصدق را منتشر کرده که تصویر بالا برگرفته از آن است.

 

ف. بنفشه
يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

ما چاره‌ی عالمیم و بیچاره‌ی او

بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده. اسم سرخ‌پوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدم‌های چهل پنجاه ساله که وقتی کوچک‌تری را گیر می‌آورند خیال نصیحت کردن به سرشان می‌زند. به گمانم خودشان را می‌گذارند جای کوچک‌ترِ مذکور و خیال می‌کنند اگر در سن و سال او بودند چکار می‌کردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم... ولش کنید!

پسرک از چند وقت پیش اصرار داشت با من حرف بزند. حالا نه که مثلا من خیلی فرد بخصوصی باشم، انگار بعضی چیزها روی پیشانی آدم نوشته شده باشد. روی پیشانی من هم یحتمل با قلمی نامرئی نوشته شده: هی! بیایید با من درددل کنید. یا بیایید اسرارتان را با من درمیان بگذارید یا بیایید از خصوصی‌ترین مسائلتان با من حرف بزنید، من دوست دارم. این یکی آمده بود از شکست عشقی _به قول خودش_ حرف بزند. همان کلیشه‌ی معروف و همیشگی. معشوق و محبوبی که بعد از چند سال عاشق را رها می‌کند و می‌رود و انگار نه انگار روزهایی، خاطره‌هایی، گذشته‌ای در کار بوده. حرف‌هاش که تمام شد پرسیدم: تموم شد؟ گفت آره. گفتم: خب! گفت ینی می‌خواین برین؟ گفتم: چی می‌خوای بشنوی ازم؟ گفت تو رو خدا یه چیزی بگو که آرومم کنه. یک چیزهایی گفتم که احتمالا هرکس دیگری هم بود می‌گفت، شاید هم نه، اما قسمت جالب حرف‌هام برای خودم جمله‌ی آخری بود که گفتم. جمله‌ای که خودم هیچ وقت نتوانستم به آن عمل کنم. مثل پدر و مادری که رؤیاهای محقق نشده‌شان را توی فرزندانشان جستجو می‌کنند. مثل پدر و مادری که خودشان توی زندگی هیچ دستاوردی نداشته‌اند اما توقع دارند فرزندشان بیل گیتسی کسی بشود. گفتم: «اگه می‌دونی امیدی به برگشتنش هست براش بجنگ، تلاش کن. ولی اگه می‌بینی امیدی نیست بذار کلا از زندگیت بره بیرون. کلا. بذار هیچ اثری ازش نمونه. بذار "تموم" بشه.» باور کنید آن تموم را هم گذاشتم توی کوتیشن مارک که تأکید بیشتری روی لزومِ "تمام کردن" داشته باشم. و دقیقا در همان لحظه صدایی درونم گفت: تو اگه بیل زنی... . می‌خواستم مثل معتادی که دیگری را از مسیری که اگر پایش را در آن بگذارد چیزی جز بدبختی و فلاکت و نکبت برایش نخواهد داشت برحذر می‌دارد، برایش بگویم اگر تمام کردن بلد نباشی یا اگر بلد باشی و نخواهی یا نتوانی که تمام کنی می‌شوی یک معلق مانده‌ی میان هوا و زمین که نه جاذبه‌ای به زمینش می‌کشد و کارش را تمام می‌کند و نه قدرتی از بالا دستش را می‌گیرد و به سمت خود می‌کشد. می‌شوی یک بلاتکلیف واقعی. می‌شوی یک بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده.

 

ف. بنفشه
شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

اجاره‌نشینی یک داستان غم‌انگیز است

چند سال پیش در یکی از دفترهای قدیمم نوشته بودم: «اجاره‌نشینی یک داستان غم‌انگیز است. غم‌انگیزتر از آن دل بستن به چیزی است که مال تو نیست و عادت کردن به شرایطی که هر لحظه ممکن است تغییر کند.» این‌ها را وقتی نوشتم که صاحب‌خانه‌ی قبلی‌ام مرا از آن خانه‌ی زیبای غم‌انگیزِ جنوبیِ طبقه‌ی هفتمِ بلوکِ سی و یکِ مجتمعِ فلان بلند کرد.

من یک اجاره‌نشینم و احتمالا هر اجاره‌نشینی مثل من در رویاها و تخیلاتش صاحب‌خانه‌ای را تصور می‌کند که مثل صاحب‌خانه‌های فیلم‌فارسی‌های قدیمی یک پیرزن خوش مشرب و خوش صدا و خوش اخلاق و مهربان است با لباسی پر از گل‌های ریز بهاری که او را مثل دختر یا پسر خودش ‌می‌داند و دوستش دارد و هر از گاهی برایش غذا می‌پزد و نگران آینده‌اش است و هیچ وقت بلندش نمی‌کند. اما افسوس که در دنیای واقعی و دور از تصورات و تخیلات ما اجاره‌نشین‌ها، صاحب‌خانه‌ها اغلب مردان یا زنانی هستند که ما را شبیه اسکناس‌های جان‌دارِ متحرکی می‌بینند که قرار است به شکل رهن و اجاره به دستشان برسیم و زخمی از زخم‌های زندگی‌شان را درمان کنیم و روزنه‌ای از لباس زندگی‌شان را وصله بزنیم.

من یک اجاره نشینم. شش سال است اجاره نشینم. از این شش سال سه سالش را توی این خانه بوده‌ام. این‌جا خانه‌ی من است. درست است که از نظر قانونی مالکش کسی دیگر است اما "خانه‌"ی من است.

ماه پیش در یک چنین روزی صاحب‌خانه‌ام - که از قضا اصلا شبیه صاحب‌خانه‌های فیلم‌فارسی‌های قدیمی نیست - زنگ زد و گفت باید از جایم بلند شوم، و دنیا روی سرم خراب شد. تا به حال اجاره‌نشین بوده‌اید؟ بگذارید با مثالی عمق درد و فاجعه را برایتان توصیف کنم: مثل این است که بیایند بگویند بچه‌ای که زاییده‌ای و مثلا دو سال، سه سال، ده سال بزرگش کرده‌ای را دو دستی تقدیم به ما کن و برو یک فکری به حال خودت بکن. من این‌جا را مثل یک مادر که بچه‌ای را می‌زاید و بزرگ می‌کند زاییده‌ام و بزرگ کرده‌ام. من به این‌جا جان داده‌ام. امید داده‌ام. نور داده‌ام. زندگی داده‌ام. درست سه سال و یک ماه پیش وقتی کلید این‌جا را دادند به من و من برای اولین بار کلید را در قفل چرخاندم و پا به این خانه گذاشتم هیچ شباهتی به الانش نداشت. خانه‌ای بود کثیف و خاک گرفته با دیوارهای ضرب خورده و ترک برداشته و سرامیک‌های جرم گرفته و آشپزخانه‌ی درب و داغان و تراسی که چند سانتی‌متر خاک و سیاهی کفش را فرش کرده بود، به علاوه‌ی تنها یک لامپ صد وات زرد رنگ توی راهروی منتهی به اتاق خواب. این خانه را یک بار کسی ساخت که آجرهایش را روی هم می‌گذاشت و یک بار من. من بودم که به این‌جا نور دادم، هوا دادم، موسیقی دادم، زندگی دادم. من بودم که با درناهای کاغذی‌ام به پنجره‌های این خانه طعم پرواز را چشاندم. من بودم که با نقاشی‌هایم به این خانه مفهوم رنگ را فهماندم. من بودم که با گلدان‌هایم به درها و دیوارها و آجرها و سرامیک‌ها و مولکول به مولکول این خانه طعم سبزیِ زندگی را چشاندم. من بودم که هر بار که دلتنگی مانند زردیِ نوزاد از سرم شروع می‌شد و می‌آمد پایین و پخش می‌شد در تمام تنم، می‌رفتم یک گلدان دیگر می‌خریدم و یک زندگی کوچک دیگر به این خانه و یک دلخوشی کوچک دیگر برای خودم می‌خریدم.

اگر قاضی منصفی باشید تصدیق می‌کنید که آن کسی که استحقاق این را دارد که به این‌جا بگوید "خانه‌ام" منم نه صاحب‌خانه‌ای که فقط برای این‌که با پول بیکار مانده‌اش یک سرمایه‌گذاری‌ای کرده باشد و از رهن و اجاره یک کمک خرجی برای خودش دست و پا کند این‌جا را خریده و حتا یک شبانه روز هم این‌جا زندگی نکرده است. اما افسوس که طبق قانون و قضا و الخ من هیچ سهمی از این خانه ندارم.

حالا نگاه می‌کنم به کتاب‌هام، به گلدان‌هام، به یادداشت‌های کوچک چسبیده به دیوار اتاقم، به درناهای کاغذی آویزان به این‌جا و آن‌جا، به آشپزخانه‌ام، به چراغ‌هایی که خودم ایستادم روی نردبان و پیچاندمشان توی آن بیلبیلکِ سیاهِ استوانه‌ایِ آویزان از سقف، به پنجره‌ها و به همه‌ی آن زندگی‌ای که پشت پنجره‌ها در جریان است و خیال می‌کنم اگر کارم با صاحب‌خانه‌ام بیخ پیدا می‌کرد و مجبور می‌شدم تخلیه کنم و اگر کارمان مثلا به پلیسی دادگاهی جایی می‌کشید احتمالا یک چنین نتیجه‌ای دستگیرم می‌شد:

«خانم بنفشه، احتراما به استحضار می‌رساند که خانه‌ی مذکور، طبق ماده‌ی فلان و تبصره‌ی بهمان قانون مدنی متعلق به آقای فلان است و میزان علاقه‌ی شما به این خانه‌ هیچ اهمیتی ندارد. به جهنم که شما به این خانه نور و موسیقی و زندگی داده‌اید. به درک که سه سال تمام ذره ذره این‌جا را از یک بیغوله‌ی چند میلیونی تبدیل به یک "خانه" کرده‌اید. همچنین آن شب‌های کذایی که تا صبح توی این خانه راه رفتید و زمین خوردید و گریه کردید و احساس بدبختی کردید، و آن شب‌هایی که آن‌جا خندیدید و رقصیدید و مهمانی گرفتید و احساس خوشبختی کردید از نظر قانونی برای ما - برای هیچ کس - کوچک‌ترین ارزشی ندارد. علی ای حال حتا یک آجر از این خانه هم به شما تعلق ندارد.»

علی ای حال گور پدر ما و اشک‌ها و لبخندها و گلدان‌ها و چراغ‌ها و کتاب‌ها و درناهای کاغذی‌مان.

 

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
۳ دیدگاه

سلام آقای گلشیری

عکس‌ها راوی اند.

اگر صحنه دست‌کاری نشده باشد، اگر نور و رنگ را اغراقانه ادیت نکرده باشند، اگر چیدمان اشیا را تغییر نداده باشند، اگر قاب را درست بسته باشند، اگر زاویه‌ی درستی انتخاب کرده باشند، عکس‌ها راوی اند. درعین حالی که می‌توانند دروغگوهای بزرگی باشند. خود من چرا از آن محیط ضاله به این‌جا پناه آوردم؟ به خاطر این‌که عکس‌ها گاهی اوقات دروغگوهای خیلی بزرگی هستند. برای این‌که واژه‌ها بسیار صادق‌تر از عکس‌هایند. زیبایی‌های به ارمغان آمده از ادیت رنگ و نور و کنتراست و فیلترهای اپلیکیشن‌های ادیت تصویر مفت نمی‌ارزند. قشنگ اند اما مقلد واقعیتی دیگر در جایی دیگر اند که ممکن است اصلا وجود خارجی نداشته باشد. عکس‌ها اما در عین حال می‌توانند صادق باشند. می‌توانند بهترین روایت کننده‌ی لحظه‌ای باشند که دیگر نیست، لحظه‌ای که رفته و گذشته و دیگر با هیچ معجزه و سحر و جادویی، با هیچ پیشرفت علم و دانشی دستمان به آن نمی‌رسد.

این عکس آقای گلشیری را خیلی دوست دارم. این عکس راوی‌ست. راوی کیفیتی که دیگر وجود ندارد. می‌شود ساعت‌ها نشست و به جزئیات این عکس نگاه کرد. به کمد چوبی گوشه‌ی عکس نگاه کنید، به گلدان‌های روی کمد، آن تکه از باند چوبی پایین تصویر، استکان نیمه‌ی روی دسته‌ی مبل، قوطی کبریت کنار دستش، ماشین تحریر پشت سرش، آن لنگه کفش افتاده روی زمین پشت مبل و همه اشیای دیگر توی همین قاب کوچک. و اما خودش. به چشم‌ها، دست‌ها و حالت نشستنش نگاه کنید. دارد یکی از داستان‌هایش را با همان آب و تابی که توی آن فیلم معروف، قصه‌ی "انفجار بزرگ" را می‌خواند، می‌خوانَد. در همان داستان یک جایی راوی، که صندوقدار سابق بانک است و از زمان انقلاب زمینگیر شده و تنها دسترسی‌اش به عالم خارج از طریق روزنامه‌هاست، خطاب به همسرش امینه‌آغا می‌گوید: «عکس آغاز خلقت را هم گرفته بودند!» (درباره‌ی بیگ بنگ در روزنامه خوانده بود.)

به نظر من عکاس این عکس هم یک جورهایی عکس آغاز خلقت را گرفته. خلقت داستان‌هایی که بعدها از گلشیری به ارث بردیم.


هوشنگ گلشیری


یادش گرامی.


ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

تجسم انسان بودن

یک چیزهایی تجسم انسان بودن است. مثل لحظه‌ای که به غذا خوردن نیازمند می‌شوی. مثل نیازی که به دیگری پیدا می‌کنی.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل وقتی که کلمه‌ها توی سرت خودشان را به این سو و آن سو می‌زنند، به دنبال راهی برای خلاص شدن.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل آن حجم کریه ادرار و مدفوعی که روزی چند بار می‌بینی که از تو دفع می‌شود. مثل دسته مویی که می‌ریزد. مثل رشته موهایی که سرخ می‌شوند، زرد می‌شوند، سفید می‌شوند. مثل بدنی که بو می‌کند. اعضایی که تحلیل می‌روند. تنی که پیر می‌شود. دستی که می‌لرزد. قلبی که می‌ایستد. مغزی که خاموش می‌شود.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل جسمی که فانی است و ذهنی که دوست دارد مانا باشد. ذهنی که خلق می‌کند، افسانه می‌سازد، خلق می‌کند، داستان می‌گوید، خلق می‌کند، شعر می‌سراید، خلق می‌کند که جاودان بماند. که باور کند جاودان می‌ماند.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است و انسان چقدر رقت انگیز است.
انسانی که روزها و ماه‌ها و سال‌ها به هر دری می‌زند که آنی نباشد که هست. که فراموش کند آن‌چه را که هست. که فراموش کند چقدر رقت انگیز است.
آه انسان! تو اشرف مخلوقات نبودی. تو هیچ چیز نبودی.

ف. بنفشه
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

ارزشش نداره

معمولا این‌طور است که کار به جایی می‌رسد که خودت از خودت، از هیچ کاری نکردن‌هایت، از به دیوار خیره شدن‌هایت، از از تخت بیرون نیامدن‌هایت، از غذا نخوردن‌هایت و از رفرش زدن‌هایت کلافه می‌شوی و بر سر خودت فریاد می‌زنی که: بسه دیگه. گندشو درآوردی. اه.
این‌ها تجربیات من در برهه‌های زمانی مختلف است که به صورت یک لوپ تکرار می‌شود. چند روزی سخت کار می‌کنم و فعال و پرانرژی‌ام اما بعد ناگهان دچار حملات تنبلی می‌شوم. من یکی از آن تنبل‌هایی هستم که آرتور کریستال در جستاری به نام "سخن‌گوی تنبل‌ها" ترسیم می‌کند. یکی از آن تنبل‌های راستینی که به قول کریستال نمی‌توانند خودشان را به برنامه‌ریزی و کوشش، به معاشرت و رابطه‌ی روزانه با دیگران راضی کنند.
کریستال می‌گوید: «تنبلی عمیق، بیشتر از آن که به معنای هیچ کاری نکردن باشد به معنای تقلا و رنجی است که عملا برای انجام هرکاری تجربه می‌شود. تنبل‌ها علیل نیستند و می‌توانند کارها را به انجام برسانند. ما حمله‌های پرکاری خودمان را داریم؛ انفجارهای هر از گاه مشغولیت و فعالیت که اتفاقا پربار هم هستند.» و البته برای من به علاوه‌ی انفجارهایی از تنبلی و بیهودگی و تباهی. همان طور که کریستال می‌گوید: «تنبلی شکل واحدی ندارد. آدم‌های پرانرژی، ممکن است شبیه هم باشند اما تنبل‌ها هر کدام با سرعت‌های مختلف ساز خودشان را می‌زنند.» بسیار خوب! اجازه بدهید من هم ساز خودم را بزنم.
با همه‌ی این توجیه‌ها و نامگذاری‌ها روی لحظاتِ خالیِ پر از ملال و رخوتمان، چیزی هست که به نظر من آفت زندگی هر انسانی است و آن این است که پیش از انجام هر کاری آن آدم بی‌تفاوت و خنثی درونی‌تان با همان سردی همیشگی‌اش بپرسد: خب که چی؟
یک مومو سیاه نامی توی یکی از داستان‌های احسان عبدی‌پور بود که همیشه، هر کار و موقعیتی که برایش پیش می‌آمد با آن لهجه‌ی شیرین جنوبی‌اش می‌گفت: ارزشِش نداره. مومو سیاه معتقد بود هیچ تلاش و تقلایی در زندگی ارزش نتیجه‌ای که می‌دهد را ندارد. فکر می‌کنم یک مومو سیاه هم در وجود من زندگی می‌کند و مثل آتشفشانی نیمه فعال، هرازگاهی فوران می‌کند و با ارزشِش نداره گفتن‌هایش آتش می‌زند به همه‌ی زندگی و حال و آینده‌ام.
بدبختی واقعی اما آن‌جاست که وقتی می‌نشینم و فکر می‌کنم و کلاهم را قاضی می‌کنم می‌بینم: نه! واقعا ارزشِش نداره.

بدون عنوان

ـ ترجمان کیفیت روزهای رفته.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸
۲ دیدگاه

در ستایش فراغت

«در دنیای امروز مقدار زیادی از ناراحتی‌ها و زیان‌هایی که عاید می‌شود حاصل عقیده به فضیلت کار است، حال آن‌که خوشبختی و رفاه آدمی را باید در کاهش سازمان یافته‌ی کار جستجو نمود...
ما کاری به عدالت اقتصادی نداریم، بنابراین قسمت عمده‌ی تولید نصیب اقلیتی معدود می‌گردد که اغلب اصلا کار نمی‌کنند. به علاوه به علت فقدان یک دستگاه نظارت مرکزی بر امر تولید، چیزهای بسیاری را تهیه و تولید می‌کنیم که مصرفی ندارند. درصد عظیمی از نیروی کار را بیکار نگه می‌داریم چون کار زیادی که از سایرین می‌کشیم امکان می‌دهد از کار این عده چشم بپوشیم. و اگر مجموع این شیوه‌ها گرهی از کار نگشود به جنگ متوسل می‌شویم: تعدادی را وادار می‌کنیم مواد منفجره بسازند، و تعدادی دیگر را به منفجر ساختن این مواد می‌گماریم، تو گویی کودکانی هستیم که تازه آتش‌بازی را کشف کرده‌ایم. و سرانجام موفق می‌شویم این عقیده را که نصیب یک انسان عادی از زندگی باید مقدار زیادی کار یدی شاق و توان فرسا باشد همچنان ثابت و پابرجا نگه داریم.»
این‌ها را آقای برتراند راسل، سال ۱۹۳۲، در مقاله‌ای به نام "In Praise Of Idleness" یا "در ستایش فراغت" نوشته است.
آقای راسل معتقد است که "فراغت" لازمه‌ی تمدن است. معتقد است این عقیده که کار چیز خوب و پسندیده‌ای است، باعث زیان و خسرانی عظیم شده و می‌شود.
می‌گوید: «در جهانی که مردم مجبور نباشند بیش از چهار ساعت در شبانه روز کار کنند هر کس که صاحب ذوق و کنجکاوی علمی باشد خواهد توانست ذوق و کنجکاوی خود را ارضا کند. هر نقاشی خواهد توانست‌، بی‌آن‌که در عین ارزشمندی کارش، با گرسنگی دست به گریبان باشد نقاشی کند. نویسندگان جوان مجبور نخواهند بود با نوشتن‌ مطالب‌ شورانگیز و نان و آب دار توجه‌ عامه‌ را به خود جلب کنند و نگارش آثار جدی خویش را به هنگامی موکول کنند که از لحاظ مادی بی‌نیاز شده‌ باشند و وقتی به این کار بپردازند که یا ذوق یا توانایی انجام آن را از دست داده‌اند. پزشکان وقت‌ و فرصت کافی خواهند داشت که درباره‌ی پیشرفت‌های علم طب مطالعه کنند و معلمان ناچار نخواهند بود با بی‌میلی و ناراحتی‌ با به کار بردن شیوه‌های مبتذل و پیش‌پاافتاده چیزهایی را تعلیم دهند که خود در جوانی آموخته‌اند...
مهم‌تر از همه این‌که در چنین جهانی خستگی و فرسودگیِ اعصاب و ملالت و سوءهاضمه جای خود را به شادمانی و لذت زندگی خواهد داد. مردان‌ و زنان‌ وقتی مجال بهره‌مندی از زندگی شاد و سعادتمند را بیابند مهربان‌تر خواهند شد و کمتر درصدد اذیت و آزار دیگران برخواهند آمد و دیگران را کمتر بـا دیده‌ی سوءظن و بدبینی خواهند نگریست، و سودای جنگ، قسمتی به این دلیل و قسمتی به این علت که اقدام به آن مستلزم کار سخت‌ و ممتد خواهد بود خواهد افسرد.»
هشتاد و هفت سال از نوشتن این مقاله می‌گذرد. هشتاد و هفت سال پیش کسی راه‌حلی برای پایان دادن به ملال زندگی ارائه داده بود. هشتاد و هفت سال است که ما این مسیر را به جای این‌که برگردیم، با سرعتی بیشتر و سیری سعودی‌تر پیموده‌ایم. هشتاد و هفت سال است که هنوز، هر روز در گوشه‌ای از این کره‌ی خاکی جنگی در می‌گیرد. مواد منفجره همچنان ساخته می‌شوند و همچنان منفجر می‌شوند. انسان‌هایی همچنان در جنگ می‌میرند. ساعات کاری روز به روز بیشتر می‌شوند. بیشتر از نیازمان کار می‌کنیم. بیشتر از مصرفمان تولید می‌کنیم. بیشتر از احتیاجمان از منابع برداشت می‌کنیم. بیشتر از تحمل طبیعت از آن استفاده می‌کنیم. و با سرعتی سرسام آور گند می‌زنیم به هرآنچه که هست. به زمین و طبیعت و حتا به خودمان و آینده‌ی محتوم پیش رویمان.
در حالی که سال‌ها پیش، کسی سعی داشت راه را نشانمان بدهد.
در حالی که تنها کاری که باید می‌کردیم این بود که کاری نکنیم.
 
ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸
۱ دیدگاه

از مرزهای ذهنی نترسیم؟

تا به حال به این فکر کرده‌اید که ذهنیت ما و طرز فکرمان و مرزهای ذهنی‌مان در روند رشد و به مرور زمان، تحت تاثیر محیط، اطرافیان، تربیت، تحت تاثیر هرآن‌چه که می‌بینیم و می‌شنویم و هرآن‌چه که به ما آموخته می‌شود، جوری شکل می‌گیرد که انگار کسی دیگر، جایی دیگر، زمانی دیگر تصمیم گرفته که این اتفاق بیفتد؟ شاید هم کسی تصمیمی نگرفته باشد؛ این روند از آغاز تا به امروزی که به ما رسیده آن‌قدر دست به دست شده و دستخوش تغییر شده که دیگر معلوم نیست سرمنشاء اش کیست؟ کجاست؟ برای چه زمانی است؟ خوب و بد، درست و غلط، سفید و سیاه، زشت و زیبا و هر چیزی که فکرش را بکنید، هر چیزی که ما را وادار به قضاوت و تصمیم‌گیری می‌کند، همه‌ی این‌ها را این‌طور برای ما تعریف کرده‌اند. طوری که می‌شد شکل دیگری باشد. تعریف دیگری داشته باشد. می‌شد متضاد چیزی باشد که الان هست.
همه‌ی چیزی که او از من می‌خواست یک ذهن بود بدون چارچوب، بدون مرز. مثل ذهن بچه‌ای که هنوز هیچ باید و نبایدی برایش تعریف نشده، هیچ درست و غلطی به او حقنه نشده، هیچ مفهومی آنقدر برایش تکرار نشده که عادی شود. ذهنی تازه و رها و آزاد. راهکارش چه بود؟ شکستن مرزها. انجام دادن کارهایی که ذهنمان رویشان مارک "اشتباه" می‌زند. کارهایی که موقع انجام دادنشان مغزمان به ما "اخطار" می‌دهد. چرا نباید خطر کرد؟ اصلا خطر کردن یعنی چه؟ خطر چیست؟ چه کسی تصمیم گرفته برای فلان چیز فرمان اخطار صادر کند؟ همه‌ی این‌ها می‌شود چارچوب ذهن. این‌که بگویی باید درست و غلطی وجود داشته باشد، انجام دادن بعضی کارها احمقانه است و آوردن هر بهانه‌ی کوچک و بزرگ دیگری معنی اش این است که تو هم اسیر چارچوب‌های ذهنی‌ات هستی.
تو در بند مرزهای درونت هستی و مثل انسانی که دست و پایش را بسته‌اند همه‌ی آن‌چه که انجام می‌دهی تنها چند درصد همه‌ی توانت است. همه‌ی آن‌چه که می‌توانی تخیل کنی تنها چند درصد قدرت ذهنت است. همه‌ی آنچه که می‌توانی خلق کنی تنها چند درصد قدرت خلقت‌ات است.
ذهنت دست و پایت را بسته. نمی‌توانی جم بخوری. به محض تصمیم برای انجام کاری ذهنت فرمان درست یا غلط می‌دهد. می‌ترسی. از اشتباه کردن می‌ترسی. اشتباه چیست؟ همه‌ی آن‌چه از گذشته برایت دیکته کرده‌اند.
ذهنت دست و پایت را بسته و با دست و پای بسته نمی‌شود دوید، نمی‌شوید پرید، نمی‌شود پرواز کرد. با دست و پای بسته نمی‌شود جم خورد.
ذهنی که مرز نداشته باشد می‌تواند داستانی بنویسد که قهرمانش طوری رفتار نمی‌کند که همه می‌کنند. حرف‌هایی نمی‌زند که همه می‌زنند. اتفاقی برایش نمی‌افتد که برای هرکسی ممکن است بیفتد.
ذهنی که مرز نداشته باشد می‌تواند خورشید را آبی بکشد، دریا را سبز، پاییز را بهار، تابستان را زمستان. کیست که بگوید خورشید آبی نیست؟ دریا سبز نیست؟ در تابستان برف نمی‌بارد؟ ذهنی که مرز نداشته باشد می‌تواند به جای روی بوم، پشتش نقاشی بکشد. ذهنی که مرز نداشته باشد می‌تواند چیزی، چیزهایی خلق کند که تا به حال هیچ وقت خلق نشده. ذهنی که مرز نداشته باشد می‌تواند بپرد. برود. پرواز کند. کیست که بگوید این روح، اسیر و در بند این جسم است و نمی‌شود که رها شود، جدا شود، آزاد شود؟ کیست که بگوید درست چیست؟ غلط کدام است؟
ذهنی که مرز نداشته باشد می‌تواند یک روزی یک جایی یک کاری بکند که هیچ کس نکرده است.
اگر این‌جا را می‌خواند می‌گفت: «تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی‌بره؟» جوابم واضح است. به خاطر این‌که همه‌ی این جمله‌ها یک مشت بلند بلند فکر کردن من اند. به خاطر این‌که همه‌ی این‌ها در حرف قشنگ است، در عمل سخت است. حتا ممکن است در عمل ممکن نباشد. به خاطر این‌که همه‌ی این‌ها ممکن است یک ایده‌ی غلط باشد. چیزی عمل نکردنی. نشدنی. نمی‌دانم.
او دست گذاشته بود روی حساس‌ترین مرزهای آدمی و من توان شکستنشان را نداشتم. می‌ترسیدم یا چه؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که من کم آورده‌ام. من از پسش برنمی‌آیم. من توی چند ماه گذشته کم مرز نشکسته‌ام. اما فکر می‌کنم جان تا ته خط پیش رفتن را نداشته باشم.
حالا اما من مانده‌ام و حسرت داشتن ذهنی بدون مرز. حسرت رهایی. حسرت او.
حالا اما من مانده‌ام و یک دنیا حسرت. اما دنیا هنوز به آخر نرسیده. من هنوز هستم. نفس می‌کشم. او هنوز هست، اگرچه نیست. ما هنوز هستیم. کسانی این نوشته را می‌خوانند. کسانی به این کلمات به این جمله‌ها فکر می‌کنند. فردایی در راه است.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

مرگ درمان ندارد

به نظر من این‌که مسئله‌ای را جوری بیان کنی که بتوانی صددرصدِ منظورت را منتقل کنی و هیچ‌کس هم دچار سوءتفاهم نشود هنر بزرگی است. ولی فکر می‌کنم چنین چیزی هیچ وقت محقق نمی‌شود یا دست‌کم من چنین هنری ندارم. همیشه یک جای کار می‌لنگد. اما با وجود همه‌ی این‌ها باید گفت.
با توجه به پست قبل و نظراتی که دریافت کردم، چیزی ذهنم را درگیر کرده که البته ارتباط چندانی با سوال پست قبل ندارد.
این‌که در پزشکی همه‌ی تمرکز ما روی درمان است. درمان، به هر قیمتی که شده. درمان، بدون در نظر گرفتن هزار و یک مسئله‌ی دیگری که ممکن است وجود داشته باشد. درمان، حتا با وجود این‌که گاهی اوقات می‌دانیم و اطمینان داریم که درمانی وجود ندارد. درمان، درمانی که گاهی اوقات یک مشکل از هزار مشکل بیمار را کم می‌کند اما به زنده‌ماندنش ربطی ندارد یا حتا گاهی اوقات مشکلاتی دیگر به هزار مشکل قبلی‌اش اضافه می‌کند. همه‌ی این‌ها به خاطر این‌که همه و همه‌ی تمرکز ما فقط و فقط روی درمان است. حال آن‌که "مرگ" درمان ندارد. در هیچ جای پزشکی ما واحدی با عنوان مثلا "ایجاد آمادگی برای مرگ" یا یک چنین چیزی نداریم. درصورتی‌که مرگ یک بخش جدانشدنی از حیات آدمی ست. مرگ اجتناب‌ناپذیرترین اجتناب‌ناپذیری است که در زندگی می‌شناسیم. مرگ علاج ندارد.
گاهی تنها کاری که برای یک نفر می‌شود کرد این است که با او صادق باشیم. وضعیتش را صادقانه برایش شرح دهیم، بی‌کم و کاست، بدون دادن هیچ امید واهی‌یی که می‌دانیم وجود ندارد. این‌که کمکش کنیم تا بتواند شرایط موجود را بپذیرد و خودش را با وضعیتی که گرفتارش شده تطبیق دهد. اما همه‌ی چیزی که به ما یاد داده‌اند درمان است.
بگذارید چند خط از رمان مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را برایتان بنویسم. ایوان ایلیچ، قاضی محترم و موفق رمان دچار یک بیماری سخت و لاعلاج می‌شود. تولستوی می‌نویسد:
«ایوان ایلیچ بیش از همه‌چیز، از دروغی رنج می‌برد که معلوم نبود چرا همه می‌گفتند، و آگاهانه می‌گفتند و اصرار داشتند که او را بیماری عادی بدانند و نه محتضری در آستانه‌ی مرگ. می‌گفتند که باید آرام بماند و به مداوا ادامه دهد و اگر به دستورهای پزشک عمل کند نتیجه‌ی خوب خواهد گرفت. اما او به خوبی می‌دانست که هرکاری هم بکند هیچ نتیجه‌ای جز عذاب‌های بیشتر و عاقبت مرگ نخواهد داشت. این دروغگویی او را عذاب می‌داد. این دروغ، این تیرگی مجازینی که بر پایان زندگی‌اش سایه می‌افکند، دروغی که این مرحله‌ی هولناک و شکوهمند زندگی او را که مرگ بود تا حد دید و بازدیدها و بحث بر سر چنین و چنان پرده‌ها و خوشمزگی اوزون‌برون ناهار پایین می‌آورد او را سخت عذاب می‌داد. چیزی نمانده بود فریاد بزند: «بس کنید، دروغ نگویید، خوب می‌دانید و من هم خوب می‌دانم که دارم می‌میرم. دست‌کم این دری‌وری‌های‌تان را کنار بگذارید.»
می‌دید که هیچ‌کس غم او را نمی‌خورد زیرا هیچ‌کس نمی‌خواهد حتا حال او را درک کند. گذشته از این دروغ، یا به علت آن، تلخ‌ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ‌کس آن‌جور که او می‌خواست غم او را نمی‌خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه‌چیز دلش می‌خواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غم‌خواری کند. دلش می‌خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می‌کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل‌داری‌اش بدهند.»*
بله! گاهی اوقات تنها کاری که باید کرد پذیرش حقیقت است و صداقت و کمی دلسوزی و مهربانی. چیزی که هیچ‌وقت توی دانشگاه به ما یاد نمی‌دهند.

مرگ ایوان ایلیچ _ تولستوی

* از کتاب مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی، ترجمه‌ی سروش حبیبی

ف. بنفشه
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۸
۰ دیدگاه