پدربزرگم..
صمیمیت موذیانهترین و درواقع رذیلانهترین نوع ابراز علاقه است. به جای آنکه خیلی ساده به شما بگویند خواهانتان هستند، چون زیبایید، اول دزدانه از درِ صمیمیت وارد میشوند تا بعدا به اصطلاح بیسروصدا شما را به چنگ بیاورند.
| هرمان بروخ ـ خوابگردها |
پدربزرگم عاشق من است. یا نه! بگذارید اینطور شروع کنم: تنها کسی که توی این جهان بزرگ باور دارم واقعا دوستم دارد و بهم افتخار میکند پدربزرگم است. پدربزرگم باور دارد من موفق، زیبا و درست ام و بیچشمداشت دوستم دارد و بدون اغراق گمان میکند من شایستهی این هستم که تمام و کمال بهم افتخار کند. (نمیدانم چرا چنین فکری میکند اما بگذارید اینطور فکر کند! مگر چه از این کهکشان کم میشود؟!) تا به حال شده زیر بار سنگین نگاه مهربان کسی که بیاندازه دوستتان دارد له شوید؟ یا شده زیر بار سنگین دست مهربانی که باافتخار روی شانهتان قرار میگیرد کمرتان خم شود؟ (احتمالا چون لایقاش نیستید.) و بعد بخواهید زمین دهان باز کند یا دستکم به اندازهی یک شیار باریک باز شود و شما قطره قطره تویش فرو بروید و فرو بروید تا آنجا که به آبهای زیرزمینی بپیوندید؟
پدربزرگم نود سال دارد. قبول کنید آدم بعد از نود سال زیستن در این دنیا و چشیدن سرد و گرم روزگار بالاخره خوب سرش میشود چه کسی را واقعا دوست داشته باشد! پدربزرگم جنگ جهانی دوم را دیده، حکومت قاجار را دیده، قبل از انقلاب را دیده، انقلاب را دیده، بعد از انقلاب را دیده، چندین جنگ را دیده... خیلی چیزها دیده. پدربزرگم طعم ثروتمند بودن و بعد، پس از انقلاب طعم ورشکستگی را چشیده، و اگر ازش بپرسید رضاشاه بهتر بود یا آخوندها فقط بهتان لبخند میزند. شاید هم توی خیالش لگدی به تقدیر خاورمیانهای مان حواله کند.
نمیتوانم بگویم پدربزرگم با زنهای زیادی خوابیده اما میتوانم بگویم با یک زن، که عاشقش بوده، بارها و بارها خوابیده. نمیتوانم بگویم زمینهای زیادی را آباد کرده اما میتوانم بگویم یک زمین کوچک را بارها و بارها آباد کرده. آنقدرها دنیا دیده نیست اما محل زندگی خودش را مثل کف دستش میشناسد. پدربزرگم حالِ هوا، زمین، کویر و درختها را خوب میفهمد.
پدربزرگم یک پیامبرِ پاره وقت است که اگر استارت بزند و موتورِ نصیحتش روشن شود میتواند تا خودِ یک قدمیِ پایانِ جهان در راستای اینکه این زمانه و این زیست و این آدمیزاد و این روزگار کلا مفت نمیارزد پند و اندرزتان دهد. به اندازهی دو سه دفتر مثنوی معنوی داستان و حکایت بلد است تا برایتان تعریف کند. سواد زیادی ندارد، اما آنقدری زندگی کرده که بتواند با سربلندی به همهی کتابهای خوانده و نخواندهی ما پوزخند بزند. با این همه اگر سخن نیکوس کازانتزاکیس در کتاب "گزارش به خاک یونان" که گفت: «ما باید زمین را نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره میکشند ترک کنیم.» را معیار قرار دهیم پدربزرگم حق دارد ده بیست سال دیگر هم در این جهان زندگی کند. شاید چیزهای دیگری را که ما نیز منتظر دیدنشان هستیم ببیند. چیزهای دیگری مثل اینکه... گفتن ندارد.
گوشهای پدربزرگم چند سالی است درست نمیشنود و چشمهایش هم مطمئنم درست نمیبیند. آدمیزاد اما عادت میکند. باور کنید بعد از مدتی تصور میکنی جهان در واقع هم همینقدر ساکت و تار است. کاش واقعا همینقدر ساکت و تار بود. اصلا شاید دلیل اینکه مرا این همه دوست دارد همین است که حواسش صد در صد کار نمیکند. شاید اگر گوشهایش سنگین نبود چیزی از زبانم میشنید که به مذاقش خوش نمیآمد و از دوست داشتنش کم میشد یا اگر چشمهاش ده دهم میدید چیزی ازم میدید که... ولی خوب، برای من فرقی نمیکند. من میبینم که این نگاه و این علاقه را به بقیهی نوههایش ندارد و همین برای آن روی استعمارطلبم کافی است.
بعد از مرگِ مادربزرگم، پدربزرگ تک و تنها توی خانهی بزرگِ حالا دیگر صد سالهاش زندگی میکند. اهل تلوزیون دیدن نیست، سواد آنچنانی ندارد که مثلا کتاب بخواند، چشم و گوشش هم برای معاشرت یاریاش نمیکنند، اگر میکردند هم پدربزرگم اهلش نبود. یکی از کنجکاویهای من این است که بفهمم پدربزرگم روزها به چه چیزی فکر میکند. یکی از سرگرمیهایش این است که یک چیزهایی را با دستش درست کند، چیزهایی را تعمیر کند که متعلق به پنجاه شصت سال پیش است یا یک چیزهایی را سرهم کند و چیز جدیدی بسازد که زندگی را آسانتر میکند، و نمیدانید چه ذهن خلاقی دارد. خلاقیت اگر مثلا جایزهی نوبل داشت قطعا یکیش را باید میدادند به پدربزرگ من. یکی دیگر از سرگرمیهاش پرندهها هستند که هر صبح به در و پنجرههای اتاقش نوک میزنند و آنقدر جیک جیک میکنند تا بیاید و بهشان غذا بدهد. خیلی سانتیمانتال به نظر میرسد اما مثل همهی آدمها که روی دیگرِ تاریک و ترسناکی هم دارند، پدربزرگم هم یک روی ترسناکِ خشمگین دارد. مثلا اگر بهش یک تفنگ و حق کشتن یک آدم میدادند بیتردید یک گلوله توی مغز یکی از شوهرخالههایم خالی میکرد. این است شمایل یک انسان کامل.
برگردیم به اصل ماجرا: من! پدربزرگم مرا خیلی دوست دارد. مادربزرگم هم مرا خیلی دوست داشت. مادرم بارها خاطرهی روزی را تعریف میکند که مادربزرگم بهش زنگ زده فقط برای اینکه بگوید: این دخترک را نگه داریها. این اصطلاح نگهداشتن در لهجهی یزدی معنیاش این است که مثلا خیلی مراقب این دختر باش. ـ مطمئن نیستم مادرم از پس این کار درست برآمده باشد. ـ مادربزرگم که مرد، من یکی از دو دوستدارِ راستینم را از دست دادم و حالا ترسی که از از دست دادن پدربزرگم دارم به این دلیل است که باور دارم اگر او هم بمیرد دیگر میان این هشت میلیارد آدم کسی نخواهد بود که این چنین بیریا دوستم داشته باشد. واکنش دفاعی من به این ترسم این است که سعی میکنم تا آنجا که بشود کمتر ببینمش. واکنش دفاعی مسخره ایست، میدانم، اما روح نحیفم فقط به همین اندازه توان مدیریت این ماجرا را دارد.
جنس این دوست داشتن از آن جنسی است که اگر از بین برود دیگر جانشینی نخواهد داشت. من حتا مطمئن نیستم پدر و مادرم اینچنین بیچشمداشت دوستم داشته باشند. همیشه توقعی هست. همیشه خواستهای وجود دارد و همیشه کسی وجود دارد که با او مقایسهات کنند و فشار اینکه اگر از پس انجام آن خواسته، هر چه که هست، برنیایی یا اگر آن دیگری که با او مقایسه میشوی از تو بهتر باشد آن محبت را هم از دست میدهی، همیشه روی شانههایت سنگینی میکند. (طولانیترین جملهی تاریخ بود. اگر متوجه نشدید اصلا لازم نیست برگردید و دوباره از سر بخوانید. من هم برنگشتم تا دوباره از سر بنویسمش.) آدمها هرچقدر هم که دوستت داشته باشند بالاخره یک جایی یک جوری با یک کاری یا یک حرفی یا هرچی ناراحتت میکنند یا دلت را میشکنند اما من به خاطر ندارم پدربزرگم حتا یکبار آزردهام کرده باشد. هرگز.
خلاصه من همین که هستم پدربزرگم دوستم دارد اما دوست داشتن دیگرانِ زندگیام منوط به چیزهایی است که اگر نباشم یا نداشته باشم یا از دست بدهم دیگر آن دوست داشتن هم وجود نخواهد داشت.
تصور جهانِ بدون پدربزرگم ترسناکترین جهانِ ممکن است.