همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

تعطیلات یا چی

ساعت یازده شب است. من و مادرم خانه‌ی پدربزرگم هستیم. همه رفته اند. مادرم با موبایلش سرگرم است. من دراز کشیده‌ام روی کاناپه. سَرم از شدت سر و صداهای اعضای فامیل که از صبح رفته‌اند و آمده‌اند در حال انفجار است. من برای بار هفتصد و شصت و چهارم یا پنجم به یک دنیا سؤال تکراری جواب داده‌ام. پدربزرگم در حالی که منتظر است پدرم بیاید دنبالمان و برویم خانه‌مان و راحت شود و بخوابد، خودش را با یک تسبیح سرگرم کرده است به گمانم در تلاش است که تسبیح مذکور را میان انگشتانش غیب کند. من دارم فکر می‌کنم‌ بعد از تلوزیون از بیشترین چیزی که متنفرم، تعطیلات نوروز است.

ف. بنفشه
جمعه, ۹ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

احوالی از جنس صدای دودوک

خانواده‌ای را تصور کنید که زلزله‌ای بی‌هوا آمده باشد و خانه و زندگی‌شان را بر سرشان آوار کرده باشد و حالا سیل، همه‌ی دار و ندارشان را که خلاصه شده در یک کانکس کوچک با خودش برده. تصور کنید خانواده، پناه گرفته‌اند بر بلندی‌ای جایی و بی‌تفاوت، بر آب رفتنِ باقی‌مانده‌ی آنچه که داشتند را نگاه می‌کنند.
تصور کنید صدای سوزناک دودوک بپیچد توی هوا. یک کسی یک گوشه‌‌ای نشسته باشد و تمام غم‌های عالم را بریزد توی آن تکه چوب بی‌جان و صداش، صدای غمگینِ دلهره آورِ آرام‌بخشش دلت را بلرزاند و با هر لحظه لرزشِ بازدمِ نوازنده توی ساز، همه‌ی وجودت به لرزه بیفتد، توی قلبت سیل جاری شود، آوار شوی، جاری شوی.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

یک

... رفتم تماشای آتش‌بازی، باران آمد باروت‌ها نم برداشت.
| ابراهیم گلستان |

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

روزهای عجیب این حوالی

این روزها عجیب ترین روزهای این حوالی است. چند کیلومتری آن‌طرف‌تر، آب، همان آبی که گویا مایع حیات بود دارد جان آدم‌ها را می‌گیرد. چند کیلومتری این‌طرف‌تر، آب، همان آبی که صدای جاری شدنش بر سنگ‌ها صدایی ایجاد می‌کند که می‌تواند امید به زندگی را در تو، در هر انسانی، چند برابر کند دارد با حرکتی خشمگین و مخوف همه‌چیز را از سر راهش جدا می‌کند و خورد می‌کند و با خود می‌برد. چند کیلومتری بالاتر، آب، همان آبی که اگر دو روز نباشد گویی زندگی کردن غیر ممکن می‌شود تا چند متریِ خانه‌ها بالا آمده و همه چیز را در خود غرق کرده است. چند کیلومتری دورتر چند روستا به خاطر حجوم سیلاب تخلیه شده‌اند. چند کیلومتری پایین‌تر، جاده‌ها به خاطر باران و لغزندگی و سیلاب و... پر شده از ماشین‌های تصادفی.
یکی می‌گوید این‌ها خشم خداوند است. دومی می‌گوید خشم طبیعت. سومی می‌گوید این‌ها آه فعالان محیط زیستی است که یک سال است بی هیچ علتی در بازداشت موقت به سر می‌برند. چهارمی می‌گوید آسمان هم به حال مردم ایران گریه‌اش گرفته. پنجمی به شوخی می‌گوید عزرائیل گل‌بازی‌اش گرفته. ششمی می‌گوید این‌ها عقوبت گناهان آدمیان است. هفتمی می‌گوید بی‌کفایتی مسئولین. هشتمی می‌گوید شهرسازی غیر اصولی... .
اینجا اما باران، نرم و آرام می‌بارد. اینجا اما هوا، هوای بهشت است. اینجا اما می‌شود برای این خیسی زمین، برای ابرها، برای قطره‌های بارانی که می‌ریزد روی دیوارهای کاهگلی خانه‌ی پدربزرگم و برای بوی خاک باران خورده‌ای که در هوا می‌پیچد، جان داد.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

خوشا با خود نشستن...

«... بده.. بدبد.. دروغین بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آوازِ جفتِ تشنه‌ی پیوند...»

(توضیح شعر: کَرَک یا همان بلدرچین آوازی دارد شبیه به تلفظ "بدبده". صیادان برای صید این مرغ حیله‌ی عجیبی به کار می‌برند. می‌گویند موقع شکارش توری می‌اندازند و آواز کَرَک ماده (یا نر) را تقلید می‌کنند تا نر (یا ماده) به هوای آن آواز بیاید و به دام افتد.)
حالا شما بگویید یک چنین شاعری چرا باید اخوان ثالث باشد؟ درستش این نبود که اخوان "اول" باشد؟

| بخشی بود از شعر آواز کَرَک از مجموعه شعر زمستانِ اخوانِ اول، سال انتشار: ۱۳۳۵ |

ف. بنفشه
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

کنترل زِدِ زندگی کار نمی‌کند

نوشته بودم هر وقت مرا گم کردی بالای یک بلندی دنبالم بگرد. طبقه‌ی آخر یک ساختمان بلند، روی پشت بام بیمارستان، بالای پل هوایی نزدیک خانه‌ام، بالای پله‌های پارک کوهستان. نوشته بودم هر وقت مرا گم کردی یک جای بلند... چه می‌دانستم؟ چه می‌دانستم گم شدن من، اصلا بودن یا نبودنم برایت هیچ اهمیتی ندارد؟ از کجا می‌دانستم که اگر نباشم فراموش می‌شوم طوری که انگار نبوده‌ام هیچ وقت. که حتا وقتی بودم هم فراموش شده‌ بودم؟
داشتم فکر می‌کردم کاش بعضی حرف‌ها را می‌شد پس گرفت، مثل پیام تلگرام سین نشده‌ای که پاکش می‌کنی. کاش زندگی کنترل زد داشت مثلا. اما بعد فکر کردم چه خوب است که نمی‌شود برگشت. چه خوب است که نمی‌شود حرفی را پس گرفت. بگذار هرچه دل می‌گوید و فرمان می‌دهد بگوییم و بکنیم و در پایان هرچه شد، بشود. مگر خودت نبودی که آن شب لعنتی به من گفتی: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید؟ من آن شب عشق چه می‌دانستم چیست؟ عاشقی چه می‌دانستم چگونه است؟ غربت چه می‌دانستم یعنی چه؟ من آن شب دلتنگی چه می‌دانستم چیست؟ حالا چرا باید برگشت به گذشته؟ درست است که «روزهایی که رفت مثل حباب ترکید» گویی که انگار نبوده هیچ وقت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده هیچ وقت، انگار هیچ صدایی شنیده نشده هیچ وقت اما ما که می‌دانیم چه گذشت. چه خوب است که کنترل زدِ زندگی کار نمی‌کند.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

به دل هوای تو کردم

به دل هوای تو کردم نه در هوای ثوابی
به دل هوای تو کردم بل از برای عِقابی
هزار شُکر که آتش نه لاله شد، نه شقایق:
چو من چه کس رسد آیا به لذَّتی ز عذابی؟

| بیژن الهی _ حلاج‌ُالأسرار |

ف. بنفشه
شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز...

فال حافظی که لحظه‌ی تحویل سال گرفتم آن‌قدر خوب آمد که به معنی واقعی کلمه زیبا شدم و سال جدید را کلا به فال نیک گرفتم. این را هم بگویم که در همان لحظه‌ای که داشتم به فال نیک می‌گرفتم صدایی توی سرم گفت: فال لحظه‌ی سال‌تحویل پارسالم هم خیلی خوب آمده بود، ولی نتیجه چی شد؟ که خب من در حرکتی هوشمندانه(؟) فورا خودم را زدم به کوچه‌ی علی چپ و به فال نیک گرفتنم ادامه دادم.
الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حسی دارم شبیه "هرچه بادا باد" و "هرچه پیش آید خوش آید" و درواقع "هرچه پیش آید به درک فدای سرم" یا یک همچین چیزی و اصلا "گور بابای دنیا و ما فیها" و الخ.
خلاصه که حضرت حافظ به من فرمودند:
آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
و همچنین وعده‌ی آخر شدنِ یک عالمه کوفت دیگر را هم به من دادند و در آخر هم فرمودند: شکر کآن محنت بی‌حد و شمار آخر شد.

ف. بنفشه
جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۸
۰ دیدگاه

ببین چگونه جان مشوش است، عدد بده

هرچقدر گفتم برای سفره‌ی هفت سین ماهی گلی نخر افاقه نکرد. آخرش رفته یک ماهی قرمز بزرگ طفلکی خریده و انداخته توی تنگ بلور. نشسته‌ام به حرکاتش نگاه می‌کنم. داشتم بهش می‌گفتم این دنیا برای ما آدم‌ها هم دیگر دنیای به درد بخوری نیست برای توی بیچاره که دیگر چه عرض کنم. همان بهتر که نمی‌فهمی. راست است که فقط سه ثانیه حافظه داری؟ جدیدا با حیوان‌ها هم حرف می‌زنم. راحت‌تر از آدم‌ها. خیلی راحت‌تر.
هیچ حسی به سال جدید ندارم همین‌طور هیچ تصمیمی و هیچ فکری. خدا می‌داند که فردا و پس‌فردا با امروز و دیروز برایم هیچ فرقی ندارند. اگر بخواهم اتفاقات را مثل دیگران بیندازم گردن سالی که گذشت، باید بگویم سالی که گذشت برای من اصلا سال خوبی نبود. به خصوص نیمه‌ی دوم‌اش و همین‌طور نیمه‌‌ی اولش! اصلا مرده‌شور سالی که گذشت را ببرند. ولی خب تقصیر سال چیست؟ مگرنه که ۱۳۹۷ فقط یک "عدد" است مثل هزاران عددی که برای خودمان ساخته‌ایم؟ مگرنه که یک تعدادی روز از پسِ هم می‌آیند و می‌روند و یک سری اتفاق هم این وسط برایمان می‌افتد که معمولا بد است و... این حرف‌ها گفتن ندارد. همه می‌دانند. فقط دوست داریم اتفاقات بد را بیندازیم گردن سالی که گذشت به این امید که در سال جدید ادامه نیابند. غافل از این‌که زندگی و روزها و دقیقه‌هایی که درگذرند به هیچ جایشان نیست که فردا ساعت یک و نمی‌دانم چند دقیقه‌ی بامداد سالْ نو می‌شود.

مادرم چند روز است مدام می‌پرسد: کشتی‌هات غرق شده؟ دلم نمی‌آید بگویم دیگر کشتی‌ای نمانده مادر من. گمان کنم سال جدید باید از صفر شروع کنم به کشتی ساختن. به هرحال کشتی‌های جدیدی برای غرق شدن باید وجود داشته باشد.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

حرف‌هایی که ماندند پشت درهای بسته

دیروز رفته بودم نگارخانه. بسته بود. طوری که انگار سال‌هاست که بسته است. انگار از همان روزهایی که من برای آخرین بار آن‌جا را ترک می‌کردم بسته شده. سراغش را از همسایه‌ها گرفتم کسی خبری نداشت. شماره‌ای هم گرفتم که مسدود بود. همسایه‌ها گفته بودند که به دردم نمی‌خورد اما می‌خواستم خودم امتحان کنم. باور نمی‌کردم. هنوز هم باورم نمی‌شود که این‌طور آب شده باشد و رفته باشد توی زمین. استادم را می‌گویم. حال و روزش را در روزهای آخری که دیدمش یادم نمی‌رود. می‌خواستم بروم مثل قدیم بنشینم پشت یکی از سه‌پایه‌های کارگاه، گیرم سه‌پایه‌ی خالی از بوم و رنگ و او بیاید بنشیند روی یکی از صندلی‌ها، مثل همیشه برعکس و دست چپش را بگذارد روی پشتی صندلی و دست راستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کند و زل بزند به من و مثل آن روزها برایم حرف بزند. بپرسد چه شده و من باز سکوت کنم. شاید هم این‌بار سکوت نمی‌کردم. شاید هم همه‌ی حرف‌هایی که دو سال است توی دلم مانده را برایش تعریف می‌کردم شاید برایش می‌گفتم که چطور بی‌فکر و احمقانه خودم را انداختم وسط یک ماجرای بی‌سر و ته و پوچ. این‌که چطور همه‌ی دوستانم تنهایم گذاشتند و چطور حالم از همه‌ی آدم‌ها به هم می‌خورد و چطور به همه کس بی‌اعتماد شده‌ام. دلم می‌خواست برایش بگویم چقدر دلم تنگ شده برای آن روزها که می‌ایستاد پشت سرم و به من می‌گفت تو فقط بکش تا من فقط نگاه کنم. همان روزهایی که سیگار با سیگار روشن می‌کرد و به من که می‌رسید خاموش‌اش می‌کرد. برای وقت‌هایی که برایم سه تار می‌زد. آواز می‌خواند. برای ماه رمضان‌هایی که وقت افطار برایم غذا می‌گرفت و مجبورم می‌کرد بخورم، آخر من تنها کسی بودم آنجا که روزه می‌گرفت. می‌خواستم برایش بگویم که چقدر دلم برای خنده‌هامان تنگ شده. بگویم من، همان دختری که به آینده‌اش امیدوار بودی، حالا به جای نقاشی قرار است با مریض و درد و ناخوشی و درمانگاه و بیمارستان سر و کار داشته باشد. قرار است به جای نقاش، پزشک بشود. بگویم من، همان بازمانده‌ی آدم‌های معتقد آن حوالی این روزها چقدر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت شده‌ام. بگویم که این روزها انگار خدا هم فراموشم کرده،
«مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می‌کند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند...»
ولی نبود. نبود و همه‌ی حرف‌هایم ماندند پشت آن درهای پوسیده‌ی بسته، پشت آن تابلوی خاک گرفته، آن دیوارهای بلندِ رنگ و رو رفته.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷
۲ دیدگاه

توصیه می‌کنم این پست را نخوانید

همه‌ی کتاب‌هایی که با خودم آورده بودم را خواندم. این گوشه‌ی اتاق، روی تخت شده گوشه‌ی متروک من. جایی نمی‌روم، نه که توی خانه ماندن دیوانه‌ام نکند اما می‌دانم که شلوغی و ترافیک آن بیرون بیشتر اعصابم را به هم می‌ریزد. مخصوصا که دم عید است و حالا حتما خیابان‌ها و کوچه و بازار جای سوزن انداختن ندارند. دم عید! عید! از عید هم متنفرم. هیچ چیز نویی برای عید نخریده‌ام. چشم انتظار هیچ اتفاق نویی در سال جدید نیستم. از همه چیز عید بدم می‌آید. از عید دیدنی و هر روز دیدن آدم‌های به دردنخورِ تکراری بیشتر از همه چیز. این روزها مادرم هم اینقدر گرم خانه‌تکانی است که انگار ارزش مبل و فرش و در و پنجره‌های این خانه برایش بیشتر از من است. خلاصه که آن سگ سیاه افسردگی، آن روباه بد ذات افسردگی، آن غول بی شاخ و دم افسردگی یا هرچی افتاده به جانم. انگار که سرطان اندوه گرفته باشم. توموری مدام عود کننده که متاستاز داده به همه‌ی وجودم، به تک‌تک سلول‌های بدنم. حالم از همه چیز به هم می‌خورد.
دلم می‌خواست ته چمدانم، درست زیر لباس‌ها، یک هفت‌تیرِ خودکارِ کالیبرِ ۷/۶۵ اُرتگیز داشتم. بیرونش می‌آوردم. خشاب را در می‌آوردم. نگاهی به آن می‌انداختم، سپس به جای خود برش می‌گرداندم. ضامن را می‌کشیدم. آن وقت روی تخت خالی می‌نشستم، نگاهی به دیوار روبه‌رو می‌انداختم، اسلحه را نشانه می‌گرفتم و درست مثل سیمور گلسِ داستان‌های سلینجر گلوله‌ای به شقیقه‌ی راست خود، شاید هم چپ خود (آخر من چپ‌دست‌ام) شلیک می‌کردم. و به همه‌ی این ملال پایان می‌دادم.
درستش اما این است که بروم دو سه بسته سیتالوپرام بخرم و شروع کنم به خوردن و سروتونین خونم را بالا ببرم و "خیال" کنم که حالم خوب است.
مهدی اسدزاده چند روز پیش توی توییترش نوشته بود: «نوشتن در روزگار افسردگی - بیش از هر چیز - به دویدن روی سطح یخ‌بسته‌ی دریاچه می‌ماند. نباید وابمانی و نمی‌دانی کی فروبلعیده خواهی شد. با نهایت سرعت پیش می‌روی، چشمت فقط به افق سفید روبه‌روست و ترکَّست هول‌انگیزِ یخ‌ها را از گوشه و کنار می‌شنوی. آیا می‌رسی؟ موفق می‌شوی؟ نمی‌دانی.»
حال و روز من و این وبلاگ و این نوشتن‌ها و این روزها دقیقا همین است. همه‌اش از ترس شکستن یخ‌های زیر پایم و فرورفتن و فرورفتن و فرورفتن.

توصیه کرده بودم این پست را نخوانید. اگر خوانده‌اید و این‌ همه انرژی منفی مکدرتان کرده من را ببخشید.

ف. بنفشه
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم

خب ما هیچ‌وقت برای حرف زدن نیازی به کلمات نداشتیم/نداریم. ما از کلمات گذشته‌ایم. ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم. چیزهایی هست که تنها تو می‌فهمی. چیزهایی هست که فقط من می‌دانم. بین ما چیزهایی هست که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
امیدوارم ته همه‌ی این‌ها و آن‌چه که رفت و نرفت، پشیمانی نباشد برایمان.
من این روزها از همیشه تنهاترم. از همیشه خسته‌تر. از همیشه ناامیدتر. از یک جایی به بعد هیچ چیزی توی زندگی من درست پیش نرفت. از یک جایی به بعد همه چیز کم‌کم فروریخت و نابود شد و از دست رفت. این‌ها را فقط به تو می‌توانم بگویم، فقط به تو دوست دارم بگویم. نمی‌گویم کاش بودی و کاش می‌خواندی و کاش... من از این‌ها هم گذشته‌ام. من از خیلی چیزها گذشته‌ام.
حالا تنها چیزی که می‌خواهم این است که تمام شود. این‌که این دریای طوفانی یک لحظه آرام بگیرد. این‌که آن آرامش درونی همیشگی که داشتم به من برگردد.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

یک مشت جمله‌ی بی‌ربط

دیشب وقتی که داشتم برای کمی قابل‌تحمل‌تر کردن آینده آخرین تیرهایم را در تاریکی رها می‌کردم، باران می‌بارید. دیشب تا صبح باران بارید. آمده‌ام پیاده‌روی شاید ذهنم کمی مرتب‌ شود. شیرازِ پس از باران از آن شیرازهای دلخواه من است. هوا ابری، کمی سرد، مرطوب و خوش‌بو است.
_______________
کسی می‌گفت بنشینید حرف بزنید کدورت‌ها را برطرف کنید و... گفتم بعضی چیزها با حرف زدن درست نمی‌شود.
ولی خیلی از دردها با نوشتن بهتر می‌شوند. خوب نمی‌شوند اما بهتر می‌شوند و خوشبختانه از جمله مزیت‌هایی که ما نسبت به نیاکانمان داریم همین توانایی نوشتن در حال راه رفتن و در تخت خواب و توی حمام و الخ است. این‌که برای نوشتن دیگر به تشریفات و ملزومات خاص نیاز نداریم.
_______________
پارک کوچکی نزدیک خانه مان بود/هست که آن زمان‌ها دورتادورش درخت‌های بید بود و زیر هر درخت بید یک تاب آهنی. انگار که موقع ساختش یک دایره‌ی بزرگ کشیده باشند و چند تاب و چند درخت کاشته باشند روی محیط دایره. یک سرسره و یک الاکلنگ هم وسط دایره بود که همان وقت‌ها هم کهنه و زنگ‌زده بودند. حالا آمده‌اند وسط پارک را سرسره‌ی پلاستیکی گذاشته‌اند. نمی‌دانم متوجه منظورم می‌‌شوید یا نه. از همان سرسره‌ها که به هم متصل اند و راهرو و فلان دارند. باید دیده باشید. و کنارش هم وسایل ورزشی‌ زرد رنگ گذاشته‌اند، از همان‌ها که این روزها توی تمام پارک‌ها هست. آمده‌اند تاب‌های روی محیط دایره را بریده‌اند و به جایشان نیمکت‌های چوبی گذاشته‌اند. به گمانم به فکر ما بچه‌های آن زمان‌ها بوده‌اند و دوران بزرگسالی و پیری‌مان. برای زمانی که تاب و تاب‌سواری دیگر از سن و سالمان گذشته باشد. برای حال. این پارک همیشه به فکر ما بوده. حالا گیرم با چند درخت بید کمتر، بدون تاب‌های آهنی، بدون سنگ‌ریزه‌های وسط پارک، بدون آن سرسره و الاکلنگ فکسنی.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دوستی با هرکه کردم خصم مادرزاد شد

آدمیزاد کی عادت می‌کند به خیانت‌ها و نادیده‌گرفته‌شدن‌ها و رها شدن‌ها؟ چقدر باید یک عده‌ای از پشت بهمان خنجر بزنند تا عادت کنیم و دردمان نیاید؟ چقدر باید زمینمان بزنند تا دیگر کبود نشویم؟
دقیقا آن‌جایی که فکر می‌کنی دیگر هیچ چیزی هیچ اهمیتی ندارد اتفاقاتی می‌افتد که می‌بینی نه، هنوز هم بعضی چیزها ناراحتت می‌کند. هنوز هم بعضی اتفاق‌ها هست که می‌تواند اشکت را در بیاورد. هنوز هم اگر رفقایی پنج شش ساله فریبت بدهند و پشتت را خالی کنند و تو را رها کنند میان هوا و زمین ناراحت می‌شوی.
توی این دو روزه اتفاق‌هایی برایم افتاده که خیلی خسته‌تر از آنم که تعریفشان کنم. اتفاقاتی که ادامه خواهند داشت. تا هجده ماه دیگر ادامه خواهند داشت. فرقش این است که این‌بار دیگر واقعا تنها شده‌ام. خوبی‌اش این است که دیگر توهم داشتن "دوست" در کنارم را ندارم. کسی نیست و واقعا کسی نیست. نه این‌که کسانی باشند و خیال کنم که هستند و واقعا نباشند.
بدترین حس دنیا حس آن لحظه‌ای است که خودت دلت برای خودت بسوزد. من این چند ماه بارها و بارها تجربه‌اش کرده‌ام. کاش می‌شد رفت توی خانه‌ای پنهان شد و هیچ کاری به کار هیچ بنی بشری نداشت. کاش به ارتباط برقرار کردن با دیگران نیازی نداشتیم. کاش هیچ وقت هیچ کسی را نمی‌دیدیم. کاش اصلا نبودیم.

از من داشته باشید: همه‌ی آدم‌ها، اول، دوم، سوم... هزارم به فکر منفعت خودشان‌اند. حتا اگر منفعتشان نیاز به له کردن شما داشته باشد. حتا اگر در مسیر رسیدن به نفعشان لازم باشد از روی شما رد شوند. این‌ها را یادتان باشد. در تمام لحظاتی که به کسی می‌گویید "رفیق" یادتان باشد.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

در ستایش آن مرد

در آمریکا، در شمال نیوانگلند، در کورنیش نیوهمپشایر، خانه‌ای بود نود و نه جریبی و ییلاق‌مانند که بر فراز تپه‌ای قرار داشت و مردی در پس دیوارها و حصار بلندش پنهان شده بود. خانه‌ای که دروازه‌اش به روی کمتر کسی گشوده شده بود.
می‌گویند در پشت حصار و در پس یک ردیف درخت، خانه‌ی ساده‌ی یک طبقه‌ی اخرایی رنگی وجود داشت و یک باغچه‌ی کوچک و صد متری دورتر، آن سوی یک جوی آب، اتاقکی سلول مانند و سیمانی بود که پنجره‌اش رو به آسمان باز می‌شد. می‌گویند داخل اتاقک یک بخاری بوده و یک میز دراز با یک ماشین تحریر و یک قفسه و چندتایی کتاب.
آنجا، توی همان سلول سیمانی، پشت آن میز و ماشین تحریر، همان جایی بوده که خانواده‌ی گلس خلق شدند. آنجایی که مردی پریده‌رنگ و لاغراندام جادو می‌کرده. کلمه پشت کلمه پشت کلمه می‌گذاشته و داستان‌هایی می‌ساخته، کیفیت‌‌هایی می‌آفریده، شخصیت‌هایی خلق می‌کرده. شخصیت‌هایی از جنس "سیمور"، از جنس خودش. سیموری که هیچ وجه اشتراکی با بقیه‌ی آدم‌ها ندارد. سیموری که با همه‌ی غیرواقعی بودنش برای ما همه‌چیز بود. سیموری که انگار مرشدِ ما بود، مرادِ ما بود.
آنجا توی همان اتاقک کوچک مردی بوده که انزوا و سکوت را به شهرت و محبوبیت و همه‌ی دردسرهایش ترجیح داده بوده. مردی که بهتر از هر کسی می‌دانسته: «که چون با خلق درآمیختی همه‌چیز از پسِ آن آید.»*
آن مرد "جروم دیوید سلینجر" بود، نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام، مردی که وقتی در سال ۲۰۱۰، پس از ۹۱ سال زندگی در عزلت از دنیا رفت، نیم قرن از چاپ آخرین داستان و آخرین حضورش در انظار عمومی گذشته بود. چرا؟ شاید به خاطر این‌که خودش هم باور کرده بود که: «همه‌ی تماشاگرا همون خانوم چاقه‌ی سیمورن.»

* از تذکرة الأولیای عطار

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه