همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

هفتمین وادی فقر است و فنا

آخرین مرحله‌ی عشق و عرفان مرحله‌ای است به نام فقر و فنا. حس می‌کنم بدون این‌که لذت حیرانی را چشیده باشم، بدون این‌که به طور کامل فهمیده باشم توحید چیست؟ استغنا کدام است؟ ناگهان افتاده‌ام توی وادی هفتم. فقر و فنا. شاید هم مراحل قبلی را طی کرده باشم. آدم بعضی وقت‌ها نمی‌فهمد چه بر سرش آمده.
افتاده‌ام توی فقر و فنا بدون این‌که اصلا برایم اهمیتی داشته باشد. ناراحتم اما ناراحت رها شدن‌ها نیستم، ناراحت این بی‌تفاوتی‌ام. این‌که دیگر هیچ چیزی هیچ اهمیتی ندارد. این‌که دیگر فرقی نمی‌کند که چه بشود. این‌که دیگر هیچ آرزویی نمانده است.
پ ن: آدم بعضی وقت‌ها دلش برای یک زندگی ساده‌ی کوچک و جمع‌وجور تنگ می‌شود. برای چندتا دلخوشی کوچک. دو سه تا دوست دمِ دست.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

در ادامه‌ی پست‌ قبل

آقای آراز غلامی در تکمیل پست قبلی‌ام‌‌‌ چند خطی نوشته‌اند که می‌توانید از اینجا بخوانید:
تقسیم می‌کنیم، پس هستیم |

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است

حتا تصور این‌که کسانی هستند که این‌جا را می‌خوانند هم برایم هیجان‌انگیز است. من این‌جا دارم از تنهایی می‌نویسم. در تنهایی از تنهایی می‌نویسم. و برای شما آقای شاملو، برای شما می‌گویم که من نه از تنهایی می‌گریزم و نه به تنهایی می‌گریزم. تنهایی آن‌قدر در تار و پود وجودم تنیده شده که گریز از آن ممکن نیست. گریز به آن هم ممکن نیست. چگونه می‌شود فرار کرد به جایی که جزئی جدا نشدنی از وجود خودت است؟ به جایی که همواره و هرجا همراهت است؟ اما حالا احساس می‌کنم دارم تنهایی‌ام را اینجا با شما با همین شمایی که حالا در حال خواندن این کلمات هستید، قسمت می‌کنم و می‌دانید که "تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است". تنهایی به خودی خود بد نیست اما جنبه‌های آزاردهنده‌ای هم دارد که می‌شود آن‌ها را با تقسیم کردن کوچک‌تر کرد.

 
ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

دیگر نمی‌خواهم خودم را به جایی سنجاق کنم

وابسته شدن می‌دانی چیست؟ من به تو، به حرف‌هایت، به نوشته‌هایت، به عکس‌هایت، حتا به سکوت‌هایت وابسته شده بودم. اعتیاد به همه‌ی آن محیط لعنتی و امکاناتش برای من تنها و تنها خلاصه می‌شد در تو. اگر مانده بودم، به خاطر تو مانده بودم. اگر حرفی می‌زدم، برای تو می‌زدم. انگار که مرا به تو سنجاق کرده بودند. مثل ناستنکا، دختر هفده ساله‌ی تنهای داستان عالیجناب داستایفسکی که با یک سنجاق قفلی بزرگ به مادربزرگ کورش وصل بود. اصلا همین "عالیجناب" گفتن را هم از خود تو یاد گرفته‌ام، وگرنه که من هیچ‌وقت آدمِ چسباندن این القاب به اسم آدم‌ها نبوده‌ام و نیستم. من به تو سنجاق شده بودم و تمام مدت مانند ناستنکا زجر می‌کشیدم. به وقت رفتن‌هایت، سکوت کردن‌هایت، در وقت‌هایی که مرا رها می‌کردی با این که می‌گفتی نکردم در همه‌ی این لحظه‌ها من ساکت و آرام چشم انتظار حرکت بعدی‌ات بودم. درست مثل وقت‌هایی که مادربزرگ خوابش می‌برد و ناستنکا می‌بایست بی سروصدا کنارش بنشیند تا وقت بیدار شدنش شود.
حالا اما من... من دیگر خسته شده‌ام. از همه‌ی این وابستگی‌ها و دلتنگی‌ها و انتظارها خسته شده‌ام. ظرفیت آدم‌ها عزیز من بی‌نهایت نیست. انتهایی دارد. بالاخره یک روزی، یک جایی تمام می‌شود. ذره ذره.. ناگهانی.. نمی‌دانم اما تمام می‌شود.
دیگر نمی‌خواهم خودم را به جایی سنجاق کنم.

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سرگیجه بهترین حس دنیا نیست؟

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم خانه‌ی پدر و مادرم هستم. بالاخره برگشتم خانه. خانه گفتن به اینجا کمی برایم سخت است. خانه برای من فقط یک جاست و آن هم خانه‌ی خودم است. آمدن به اینجا بیشتر برایم شبیه به مسافرت است. شبیه به "رفتن" به جایی نه "برگشتن" به آن.
حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم سرگیجه دارم. همه‌چیز دارد دور سرم می‌چرخد. حرکت دورانی اشیا که انگار دارند دورم می‌گردند. انگار آن قربان صدقه‌ی معروف به واقعیت پیوسته. انگار خانه به خاطر آمدنم شاد است. سرمست است. اما اینطور نیست. فقط ضعیف شده‌ام و حالا دارم با بازی با کلمات قضیه را سانتی مانتال می‌کنم. ولی جدای از همه‌ی این‌ها آیا سرگیجه بهترین حس دنیا نیست؟ شده دور خودتان بچرخید؟ بچرخید و بچرخید و بچرخید آنقدر که از پا بیفتید گوشه‌ای و بی‌حال به سقف بالای سرتان به چرخش دورانی اتاق دور سرتان نگاه کنید؟ آن حس بی‌وزنی و پوچی به عینیت رسیده‌، آن بی‌فکری لحظه‌ای بهترین حس دنیا است. گاهی فکر می‌کنم مستی هم شاید یک چنین حسی باشد.

ف. بنفشه
جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

خسته‌ام...

تمام شد.
دلم می‌خواهد بروم یک گوشه‌ی متروکی، یک جایی که هیچ صدایی نباشد، یک جایی توی فضا مثلا، توی یک کره‌ی دیگر و به طور موقت دو هفته‌ای بمیرم.
آه ای آدمیزاد دکمه‌ی شیفت دلیتت کجاست؟

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

از کتب پزشکی تا سانفرانسیسکو!

عزیزی پیام داده که: فردا از اون بیست سی‌تا کتابِ سانفرانسیسکو امتحان داری؟ می‌خواستم بگویم سانفرانسیسکو جای دیگری است (اشاره به کتاب دایی‌جان ناپلئون!) این کتاب‌ها مع الاسف بیشتر به دره‌های جهنم می‌مانند تا سانفرانسیسکو.
راستش مغزم از شدت یک عالمه بیماری و اندیکاسیون و کنتراندیکاسیون و روش‌های تشخیصی و یک عالمه عدد و رنج نرمال و غیر نرمال و اسم دارو و عوارض درمان و یک عالمه کوفتِ دیگر در حال انفجار است. این‌ها را می‌گویم یک وقت فکر نکنید که من از رشته‌ام متنفرم، نه اصلا، فقط در حال حاضر از شدت این حجم از اطلاعات دهنم سرویس شده! منتظرم فردا بشود و بروم قیمه‌ها را بریزم توی ماست‌ها و تمام.
خلاصه که با این حساب، سانفرانسیسکو که هیچ، به قول آن مرد هندی توی دایی‌جان ناپلئون: طبیعت ما بهوت افسرده هی!

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت

می‌فرماید:
مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت
واندر قفس عمر هم‌آواز نیافت
اندر سرِ زلفِ خوبرویی گم شد
تاریک شبی بود، کَسَش باز نیافت
انوری اگر در زمان ما می‌زیست یحتمل یک وبلاگ‌نویسی چیزی می‌شد. آن‌ها حرف‌هایشان را می‌ریختند توی شعر، ما می‌ریزیم توی وب و سفره‌ی دلمان را برای جماعتی باز می‌کنیم که نمی‌خوانند. همین ما که همه‌مان گویی در تاریک شبی گم شدیم و کسی نیافتمان. این شد که سر از اینجا درآوردیم. از من بپرسی دارک وبِ واقعی اینجاست. دقیقا همین‌جا.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

همه‌ی پرنده‌های جهان خیال تو اند

گفته بودم هر پرنده‌ای که می‌بینم، به یاد تو می‌افتم؟
گفته بودم هر پرنده‌ای که توی هر نقاشی‌‌ای می‌کشم، به یاد تو می‌کِشم؟
گفته بودم از هر پرنده‌ای که عکس می‌گیرم، به یاد تو می‌گیرم؟
من همان دختر سربه‌هوای توی کوچه و خیابان‌ها هستم به امید دیدن پرنده‌ای در پرواز، پرنده‌ای روی شاخه‌ی یک درخت، پرنده‌ای روی یک تیر چراغ برق. نگاه من به پرنده‌ها شبیه نگاهم به خیال تو است و نگاه آن‌ها به من مانند نگاه انسان‌هاست به پرنده‌ی توی قفس.
گفته بودم همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که ساخته‌ام _همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که هرجایی از خانه‌زندگی‌ام که سر برگردانی دست کم یکی‌شان را می‌بینی_ گفته بودم همه‌شان را به یاد تو ساخته‌ام؟ 
گفته بودم یک‌بار که دلتنگی‌ات داشت مثل پرنده‌ی توی قفس مرا دق می‌داد رفتم نشستم روی یکی از سکوهای مسجد امیر چخماق و درنای کاغذی ساختم؟ زمستان بود، باد می‌آمد، من درناها را توی هوا رها می‌کردم، درناها توی باد پرواز می‌کردند و می‌افتادند دست یک آدمی آن طرف‌تر. یکی شان را یک سرباز گرفت و من خیال کردم که شاید او هم با آن درنای کوچک سفید کاغذی به یاد کسی بیفتد، شاید اصلا ببرد بدهدش به کسی. من تخیل می‌کردم و داشتم دوست داشتن را توی هوا پرواز می‌دادم. پخش می‌کردم. من عاشق بودم، دوست داشتم همه‌ی آدم‌ها هم عاشق باشند. من احمق بودم؟ شاید!
گاهی به سرم می‌زند مثل "ساداکو" هزار درنای کاغذی بسازم اما بعد فکر می‌کنم برای رسیدن به کدام آرزو؟ برای رسیدن به کی؟ به یک خیال؟
گفته بودم که وقت آرزو کردن که می‌رسد من دیگر هیچ آرزویی به ذهنم نمی‌رسد؟
با این همه هنوز هم که هنوز است من هروقت، هرجا، هر پرنده‌ای که می‌بینم به یاد تو می‌افتم و این جمله مانترا وار توی مغزم تکرار می‌شود که: «چرا آن‌چه که هست مرا به یاد آن‌چه که نیست می‌اندازد؟»

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

و انگار ما همه جوان مانده بودیم!

می‌خواستم بگویم من خیلی وقت است از اسطوره داشتن بریده‌ام آقا. نه شما و نه هیچ کسی دیگر اسطوره‌ی من نیست. بد است که هیچ نجات‌دهنده‌ای نداشته باشی. بد است که حتا در اعماق ذهن و خاطره‌ات هیچ کسی نباشد که به وقت حرکت مجبور به بلند شدنت کند، مجبور به جنگیدن، ایجاد تغییر یا هرچی. هیچ امیدی نداشتن بد است به هرحال.
از دیشب عکسی از شما دست‌به‌دست می‌شود. به گمانم این سومین عکسی است که در این هشت سال حصر از شما دیده‌ام. و قلبم شکست. چقدر پیر شده‌اید آقا.
ما به آیندگان باید برای همه‌ی این روزها جواب پس بدهیم. همه‌ی ما. به خاطر سکوتمان. به خاطر نشستن و فقط نگاه کردن و فقط گه گاه چیزی از شما نوشتنمان.
راستش من دیگر از هیچ چیزی مطمئن نیستم اما می‌دانم که درستش این نبود. این‌طور نباید می‌شد.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند

سرش را بالا آورد و گفت: می‌بینی؟ این آخر و عاقبت تو هم هست.
می‌خواستم بروم جلو سیگار را از بین لب‌های خشکش بکشم بیرون، بزنم توی گوشش و یقه‌ی پیراهن کهنه‌اش را بگیرم و هرچه از دهانم بیرون می‌آید نثارش کنم. اما نرفتم. نمی‌توانستم. قدم از قدم نمی‌توانستم بردارم.
همه‌ی آن ‌شکوه، آن غرور، آن همه هنر، آن ادب و ادبیات، همه‌ی آن کلمه‌ها، آن دایره‌ی واژگانی که نمی‌دانم با خواندن چند صد کتاب به دست آمده بود، همه و همه اش افتاده بودند روی یک کاناپه‌ی زهوار دررفته، گوشه‌ی آن نگارخانه‌ی تاریک و نمور، که بوی گند سیگار و الکل لابه‌لای بوی کهنه‌ی رنگ و تینر _که دیگر جزئی از تار و پود هوای آنجا شده بود_ فضایش را برداشته بود.
دست و پایم به لرزه افتاده بود. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. خشکم زده بود. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد اما سریع سر برگرداندم که صورتم را نبیند. رفتم سمت پنجره، پرده‌ها را کشیدم، پنجره را باز کردم...
استادم بود که آن‌طور خسته و تباه افتاده بود آن گوشه و زیرسیگاری‌اش روی زمین پر از ته سیگار بود. رفته بودم سری بزنم، کمی از نقاشی بگویم، کمی از خودم اما چه دیده بودم؟ چکار باید می‌کردم؟ مگر همه اش چند سالم بود؟ هفده.. هجده.. پشت کنکور بودم و فکر می‌کردم کنکوری بودن دیگر ته سختی‌های عالم است.
حالا این روزهایم را که می‌بینم، این نقاشی نیمه کاره‌ی گوشه‌ی اتاقِ تاریک که حوصله‌ی تمام کردنش را ندارم، این کاغذهای سیاه پخش و پلای روی زمین و خودم که نصفه‌شبی تنها و تباه نشسته‌ام روی زمین و تکیه داده‌ام به دیوار... فکر می‌کنم شاید راست می‌گفت که "این آخر و عاقبت تو هم هست." همه‌ی ما یک جاهایی توی یک روزهایی مرده‌ایم. او آن روزها روی همان کاناپه مرده بود. من این روزها، اینجا. و هیچ کس نیست که زمزمه کند: «به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!»*

* عنوان و جمله‌ی آخر از کتاب اسماعیل اثر رضا براهنی است:
قسم به چشم‌های سُرخت اسماعیلِ عزیزم، 
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید...

ف. بنفشه
شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دوره‌ی آبیِ زندگی من

تنهایی، صبح جمعه‌ی سوت و کور خانه‌ی یک نفره ایست که پرده‌ی تا نصفه کشیده شده‌ی اتاق فقط تکه‌ای از دیوار را نشانت می‌دهد و تو هوای ابریِ نیمه‌ی دیگر پنجره را از آفتاب نخزیده روی سرامیک‌ها متوجه می‌شوی و رنگ آسمان را، دراز کشیده روی تخت حدس می‌زنی فقط. و تنها صدایی که می‌شنوی تیک تاک ساعت روی میز کنار تختت است و صدای مبهم و خفه‌ی یخچال و ماشین‌هایی که تک و توک از خیابان روبه‌رو رد می‌شوند. اگر خانه‌ی پدری‌ام بودم حالا یحتمل صدای تق و توق به هم خوردن کاسه بشقاب‌ها و قابلمه‌ها از توی آشپزخانه می‌آمد و صدای خفه‌ی تلوزیون از توی حال. آخر می‌دانید، تلوزیون خانه‌ی ما تقریبا بیست و چهار ساعت روشن است. راستش را بخواهید دلم برای خانه‌ی پدری‌ام تنگ شده. عجیب است اما واقعا شده. این چند وقت بیرون نرفتن از خانه و همه‌اش درس و درس و درس پدرم را درآورده اما هنوز پنج شش روز دیگر مانده تا امتحان.
صبح جمعه آن روزی برای من صبح جمعه است که توی آشپزخانه‌ی خانه‌ی کوچکم، با یک آهنگ شاد که صدایش کل خانه را برداشته در حال درست کردن صبحانه باشم و بچه‌ام تازه از خواب بیدار شده و ژولیده بیاید توی آشپزخانه و با هم کمی برقصیم و بخندیم و کمی سربه‌سرش بگذارم و بعد راهی دستشویی اش کنم! صبح جمعه واقعی آنجاست و آنجایی که با خانواده‌ی کوچک سه نفری‌ام صبحانه می‌خوریم و شجریان می‌خواند: من ز تو دوری نتوانم دیگر...
اگر مثلا پیکاسو بودم اسم این دوره از زندگی‌ام را می‌گذاشتم دوره‌ی آبیِ ف. بنفشه! من آدم‌های زیادی نمی‌شناسم (البته خارج از دنیای کتاب‌ها و رمان‌ها و مجاز) ولی به گمانم هر آدمی یک دوره‌ی آبی توی زندگی‌اش دارد. اما دوره‌های آبی تمام می‌شوند. دوره‌ی صورتی ای در راه است. (یعنی امیدوارم که اینطور باشد. درواقع خدا کند که اینطور باشد!)

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

حرف آخر..

هنوز وقتش نشده خنجرمان را بیرون بیاوریم و با آن کیسه‌ی مرغ ماهی‌خوار را پاره کنیم؟

هنوز زمانش نرسیده که این دریای بزرگ لعنتی را رها کنیم و به همان برکه‌ی کوچک خودمان برگردیم؟


ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

زندگی در خواب و مجاز

نوشته بودم مثل این است که یک سری اتفاق خیلی بد توی خواب برایت بیفتد و بعد توی بیداری زندگی را برای خودت جهنم کنی. همه چیز همین‌قدر غیرواقعی و غیرمنطقی است. هیچ چیز واقعی وجود ندارد. انگار همه چیز در خیال بوده. بگویم چه اتفاقی افتاده؟ چه بر سرم آمده؟ چه می‌شود گفت؟
برایش نوشته بودم هیچ کس نمی‌فهمد من چه می‌گویم.. همه حق دارند که نفهمند.
نوشته بودم هیچ آدم عاقلی خودش را درگیر همچین بازی مسخره‌ای نمی‌کند.
نوشته بودم این میان هیچ چیزِ واقعی‌ای وجود ندارد. همه‌اش توهم است. مثل اینستاگرام که سرتاپاش توهم است. اصلا سوشیال نتورک توهم است. نوشته بودم هیچ کس با آدمِ واقعی این کارها را نمی‌کند. من واقعی نبودم.
حالا به خاطر یک مشت خیال، یک مشت توهم، به خاطر کسی که با این تصویری که من از او در ذهنم ساخته‌ام، اصلا حتا وجود خارجی ندارد، به خاطر هیچ و پوچ من الان حالم بد است. منطقی نیست، نباید بد با‌شد، اما هست.
نوشته بودم به خدا من دیوانه‌ام.
همه‌ی شما، هرکسی که این داستان بی‌سر و ته و غیرمنطقی را بشنود هم خیال می‌کند من دیوانه‌ام.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

پیران ویسه‌ی زمان

این روزها ماجرای استعفای ظریف بر سر زبان‌هاست.
ظریف هر که هست و نیست برای من کسی است مثل پیران ویسه‌ی شاهنامه، از من بپرسی همه‌ی دیپلمات‌ها چند دوز پیران ویسه در خونشان دارند. یکی کمتر، یکی بیشتر. می‌پرسید پیران ویسه چگونه بود؟ خب من نمی‌توانم چندهزار بیت شاهنامه را اینجا برایتان خلاصه کنم، اما در یک کلمه اگر بخواهم بگویم: "دیپلمات" بود. آنجا که مصالح ایجاب می‌کرد راست می‌گفت. جایی دیگر اگر ایجاب می‌کرد دروغ می‌گفت. خیلی وقت‌ها از افراسیاب با وجود این‌که می‌دانست مقصر است دفاع می‌کرد. خب طبیعی بود. او وزیر افراسیاب بود. و خب به هرحال زبان چرب و نرمی هم داشت و اصول لفاظی را بلد بود و از حق نگذریم حضورش ضروری بود.
پیران ویسه دیپلمات بود آن زمانی که دیپلمات بودن مد نبود!
پ ن: می‌خواستم تیتر بنویسم: "ظریف رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم" که نوتیفیکیشن آمد: "ظریف برگشت"
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه