سرش را بالا آورد و گفت: میبینی؟ این آخر و عاقبت تو هم هست.
میخواستم بروم جلو سیگار را از بین لبهای خشکش بکشم بیرون، بزنم توی گوشش و یقهی پیراهن کهنهاش را بگیرم و هرچه از دهانم بیرون میآید نثارش کنم. اما نرفتم. نمیتوانستم. قدم از قدم نمیتوانستم بردارم.
همهی آن شکوه، آن غرور، آن همه هنر، آن ادب و ادبیات، همهی آن کلمهها، آن دایرهی واژگانی که نمیدانم با خواندن چند صد کتاب به دست آمده بود، همه و همه اش افتاده بودند روی یک کاناپهی زهوار دررفته، گوشهی آن نگارخانهی تاریک و نمور، که بوی گند سیگار و الکل لابهلای بوی کهنهی رنگ و تینر _که دیگر جزئی از تار و پود هوای آنجا شده بود_ فضایش را برداشته بود.
دست و پایم به لرزه افتاده بود. اشک توی چشمهام جمع شده بود. خشکم زده بود. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد اما سریع سر برگرداندم که صورتم را نبیند. رفتم سمت پنجره، پردهها را کشیدم، پنجره را باز کردم...
استادم بود که آنطور خسته و تباه افتاده بود آن گوشه و زیرسیگاریاش روی زمین پر از ته سیگار بود. رفته بودم سری بزنم، کمی از نقاشی بگویم، کمی از خودم اما چه دیده بودم؟ چکار باید میکردم؟ مگر همه اش چند سالم بود؟ هفده.. هجده.. پشت کنکور بودم و فکر میکردم کنکوری بودن دیگر ته سختیهای عالم است.
حالا این روزهایم را که میبینم، این نقاشی نیمه کارهی گوشهی اتاقِ تاریک که حوصلهی تمام کردنش را ندارم، این کاغذهای سیاه پخش و پلای روی زمین و خودم که نصفهشبی تنها و تباه نشستهام روی زمین و تکیه دادهام به دیوار... فکر میکنم شاید راست میگفت که "این آخر و عاقبت تو هم هست." همهی ما یک جاهایی توی یک روزهایی مردهایم. او آن روزها روی همان کاناپه مرده بود. من این روزها، اینجا. و هیچ کس نیست که زمزمه کند: «به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!»*
* عنوان و جملهی آخر از کتاب اسماعیل اثر رضا براهنی است:
قسم به چشمهای سُرخت اسماعیلِ عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید...