همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم

خب ما هیچ‌وقت برای حرف زدن نیازی به کلمات نداشتیم/نداریم. ما از کلمات گذشته‌ایم. ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم. چیزهایی هست که تنها تو می‌فهمی. چیزهایی هست که فقط من می‌دانم. بین ما چیزهایی هست که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
امیدوارم ته همه‌ی این‌ها و آن‌چه که رفت و نرفت، پشیمانی نباشد برایمان.
من این روزها از همیشه تنهاترم. از همیشه خسته‌تر. از همیشه ناامیدتر. از یک جایی به بعد هیچ چیزی توی زندگی من درست پیش نرفت. از یک جایی به بعد همه چیز کم‌کم فروریخت و نابود شد و از دست رفت. این‌ها را فقط به تو می‌توانم بگویم، فقط به تو دوست دارم بگویم. نمی‌گویم کاش بودی و کاش می‌خواندی و کاش... من از این‌ها هم گذشته‌ام. من از خیلی چیزها گذشته‌ام.
حالا تنها چیزی که می‌خواهم این است که تمام شود. این‌که این دریای طوفانی یک لحظه آرام بگیرد. این‌که آن آرامش درونی همیشگی که داشتم به من برگردد.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

یک مشت جمله‌ی بی‌ربط

دیشب وقتی که داشتم برای کمی قابل‌تحمل‌تر کردن آینده آخرین تیرهایم را در تاریکی رها می‌کردم، باران می‌بارید. دیشب تا صبح باران بارید. آمده‌ام پیاده‌روی شاید ذهنم کمی مرتب‌ شود. شیرازِ پس از باران از آن شیرازهای دلخواه من است. هوا ابری، کمی سرد، مرطوب و خوش‌بو است.
_______________
کسی می‌گفت بنشینید حرف بزنید کدورت‌ها را برطرف کنید و... گفتم بعضی چیزها با حرف زدن درست نمی‌شود.
ولی خیلی از دردها با نوشتن بهتر می‌شوند. خوب نمی‌شوند اما بهتر می‌شوند و خوشبختانه از جمله مزیت‌هایی که ما نسبت به نیاکانمان داریم همین توانایی نوشتن در حال راه رفتن و در تخت خواب و توی حمام و الخ است. این‌که برای نوشتن دیگر به تشریفات و ملزومات خاص نیاز نداریم.
_______________
پارک کوچکی نزدیک خانه مان بود/هست که آن زمان‌ها دورتادورش درخت‌های بید بود و زیر هر درخت بید یک تاب آهنی. انگار که موقع ساختش یک دایره‌ی بزرگ کشیده باشند و چند تاب و چند درخت کاشته باشند روی محیط دایره. یک سرسره و یک الاکلنگ هم وسط دایره بود که همان وقت‌ها هم کهنه و زنگ‌زده بودند. حالا آمده‌اند وسط پارک را سرسره‌ی پلاستیکی گذاشته‌اند. نمی‌دانم متوجه منظورم می‌‌شوید یا نه. از همان سرسره‌ها که به هم متصل اند و راهرو و فلان دارند. باید دیده باشید. و کنارش هم وسایل ورزشی‌ زرد رنگ گذاشته‌اند، از همان‌ها که این روزها توی تمام پارک‌ها هست. آمده‌اند تاب‌های روی محیط دایره را بریده‌اند و به جایشان نیمکت‌های چوبی گذاشته‌اند. به گمانم به فکر ما بچه‌های آن زمان‌ها بوده‌اند و دوران بزرگسالی و پیری‌مان. برای زمانی که تاب و تاب‌سواری دیگر از سن و سالمان گذشته باشد. برای حال. این پارک همیشه به فکر ما بوده. حالا گیرم با چند درخت بید کمتر، بدون تاب‌های آهنی، بدون سنگ‌ریزه‌های وسط پارک، بدون آن سرسره و الاکلنگ فکسنی.

ف. بنفشه
جمعه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

دوستی با هرکه کردم خصم مادرزاد شد

آدمیزاد کی عادت می‌کند به خیانت‌ها و نادیده‌گرفته‌شدن‌ها و رها شدن‌ها؟ چقدر باید یک عده‌ای از پشت بهمان خنجر بزنند تا عادت کنیم و دردمان نیاید؟ چقدر باید زمینمان بزنند تا دیگر کبود نشویم؟
دقیقا آن‌جایی که فکر می‌کنی دیگر هیچ چیزی هیچ اهمیتی ندارد اتفاقاتی می‌افتد که می‌بینی نه، هنوز هم بعضی چیزها ناراحتت می‌کند. هنوز هم بعضی اتفاق‌ها هست که می‌تواند اشکت را در بیاورد. هنوز هم اگر رفقایی پنج شش ساله فریبت بدهند و پشتت را خالی کنند و تو را رها کنند میان هوا و زمین ناراحت می‌شوی.
توی این دو روزه اتفاق‌هایی برایم افتاده که خیلی خسته‌تر از آنم که تعریفشان کنم. اتفاقاتی که ادامه خواهند داشت. تا هجده ماه دیگر ادامه خواهند داشت. فرقش این است که این‌بار دیگر واقعا تنها شده‌ام. خوبی‌اش این است که دیگر توهم داشتن "دوست" در کنارم را ندارم. کسی نیست و واقعا کسی نیست. نه این‌که کسانی باشند و خیال کنم که هستند و واقعا نباشند.
بدترین حس دنیا حس آن لحظه‌ای است که خودت دلت برای خودت بسوزد. من این چند ماه بارها و بارها تجربه‌اش کرده‌ام. کاش می‌شد رفت توی خانه‌ای پنهان شد و هیچ کاری به کار هیچ بنی بشری نداشت. کاش به ارتباط برقرار کردن با دیگران نیازی نداشتیم. کاش هیچ وقت هیچ کسی را نمی‌دیدیم. کاش اصلا نبودیم.

از من داشته باشید: همه‌ی آدم‌ها، اول، دوم، سوم... هزارم به فکر منفعت خودشان‌اند. حتا اگر منفعتشان نیاز به له کردن شما داشته باشد. حتا اگر در مسیر رسیدن به نفعشان لازم باشد از روی شما رد شوند. این‌ها را یادتان باشد. در تمام لحظاتی که به کسی می‌گویید "رفیق" یادتان باشد.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

در ستایش آن مرد

در آمریکا، در شمال نیوانگلند، در کورنیش نیوهمپشایر، خانه‌ای بود نود و نه جریبی و ییلاق‌مانند که بر فراز تپه‌ای قرار داشت و مردی در پس دیوارها و حصار بلندش پنهان شده بود. خانه‌ای که دروازه‌اش به روی کمتر کسی گشوده شده بود.
می‌گویند در پشت حصار و در پس یک ردیف درخت، خانه‌ی ساده‌ی یک طبقه‌ی اخرایی رنگی وجود داشت و یک باغچه‌ی کوچک و صد متری دورتر، آن سوی یک جوی آب، اتاقکی سلول مانند و سیمانی بود که پنجره‌اش رو به آسمان باز می‌شد. می‌گویند داخل اتاقک یک بخاری بوده و یک میز دراز با یک ماشین تحریر و یک قفسه و چندتایی کتاب.
آنجا، توی همان سلول سیمانی، پشت آن میز و ماشین تحریر، همان جایی بوده که خانواده‌ی گلس خلق شدند. آنجایی که مردی پریده‌رنگ و لاغراندام جادو می‌کرده. کلمه پشت کلمه پشت کلمه می‌گذاشته و داستان‌هایی می‌ساخته، کیفیت‌‌هایی می‌آفریده، شخصیت‌هایی خلق می‌کرده. شخصیت‌هایی از جنس "سیمور"، از جنس خودش. سیموری که هیچ وجه اشتراکی با بقیه‌ی آدم‌ها ندارد. سیموری که با همه‌ی غیرواقعی بودنش برای ما همه‌چیز بود. سیموری که انگار مرشدِ ما بود، مرادِ ما بود.
آنجا توی همان اتاقک کوچک مردی بوده که انزوا و سکوت را به شهرت و محبوبیت و همه‌ی دردسرهایش ترجیح داده بوده. مردی که بهتر از هر کسی می‌دانسته: «که چون با خلق درآمیختی همه‌چیز از پسِ آن آید.»*
آن مرد "جروم دیوید سلینجر" بود، نویسنده‌ی مورد علاقه‌ام، مردی که وقتی در سال ۲۰۱۰، پس از ۹۱ سال زندگی در عزلت از دنیا رفت، نیم قرن از چاپ آخرین داستان و آخرین حضورش در انظار عمومی گذشته بود. چرا؟ شاید به خاطر این‌که خودش هم باور کرده بود که: «همه‌ی تماشاگرا همون خانوم چاقه‌ی سیمورن.»

* از تذکرة الأولیای عطار

ف. بنفشه
سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

هفتمین وادی فقر است و فنا

آخرین مرحله‌ی عشق و عرفان مرحله‌ای است به نام فقر و فنا. حس می‌کنم بدون این‌که لذت حیرانی را چشیده باشم، بدون این‌که به طور کامل فهمیده باشم توحید چیست؟ استغنا کدام است؟ ناگهان افتاده‌ام توی وادی هفتم. فقر و فنا. شاید هم مراحل قبلی را طی کرده باشم. آدم بعضی وقت‌ها نمی‌فهمد چه بر سرش آمده.
افتاده‌ام توی فقر و فنا بدون این‌که اصلا برایم اهمیتی داشته باشد. ناراحتم اما ناراحت رها شدن‌ها نیستم، ناراحت این بی‌تفاوتی‌ام. این‌که دیگر هیچ چیزی هیچ اهمیتی ندارد. این‌که دیگر فرقی نمی‌کند که چه بشود. این‌که دیگر هیچ آرزویی نمانده است.
پ ن: آدم بعضی وقت‌ها دلش برای یک زندگی ساده‌ی کوچک و جمع‌وجور تنگ می‌شود. برای چندتا دلخوشی کوچک. دو سه تا دوست دمِ دست.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

در ادامه‌ی پست‌ قبل

آقای آراز غلامی در تکمیل پست قبلی‌ام‌‌‌ چند خطی نوشته‌اند که می‌توانید از اینجا بخوانید:
تقسیم می‌کنیم، پس هستیم |

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است

حتا تصور این‌که کسانی هستند که این‌جا را می‌خوانند هم برایم هیجان‌انگیز است. من این‌جا دارم از تنهایی می‌نویسم. در تنهایی از تنهایی می‌نویسم. و برای شما آقای شاملو، برای شما می‌گویم که من نه از تنهایی می‌گریزم و نه به تنهایی می‌گریزم. تنهایی آن‌قدر در تار و پود وجودم تنیده شده که گریز از آن ممکن نیست. گریز به آن هم ممکن نیست. چگونه می‌شود فرار کرد به جایی که جزئی جدا نشدنی از وجود خودت است؟ به جایی که همواره و هرجا همراهت است؟ اما حالا احساس می‌کنم دارم تنهایی‌ام را اینجا با شما با همین شمایی که حالا در حال خواندن این کلمات هستید، قسمت می‌کنم و می‌دانید که "تقسیم تنهایی منجر به تنهایی کوچک‌تری است". تنهایی به خودی خود بد نیست اما جنبه‌های آزاردهنده‌ای هم دارد که می‌شود آن‌ها را با تقسیم کردن کوچک‌تر کرد.

 
ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

دیگر نمی‌خواهم خودم را به جایی سنجاق کنم

وابسته شدن می‌دانی چیست؟ من به تو، به حرف‌هایت، به نوشته‌هایت، به عکس‌هایت، حتا به سکوت‌هایت وابسته شده بودم. اعتیاد به همه‌ی آن محیط لعنتی و امکاناتش برای من تنها و تنها خلاصه می‌شد در تو. اگر مانده بودم، به خاطر تو مانده بودم. اگر حرفی می‌زدم، برای تو می‌زدم. انگار که مرا به تو سنجاق کرده بودند. مثل ناستنکا، دختر هفده ساله‌ی تنهای داستان عالیجناب داستایفسکی که با یک سنجاق قفلی بزرگ به مادربزرگ کورش وصل بود. اصلا همین "عالیجناب" گفتن را هم از خود تو یاد گرفته‌ام، وگرنه که من هیچ‌وقت آدمِ چسباندن این القاب به اسم آدم‌ها نبوده‌ام و نیستم. من به تو سنجاق شده بودم و تمام مدت مانند ناستنکا زجر می‌کشیدم. به وقت رفتن‌هایت، سکوت کردن‌هایت، در وقت‌هایی که مرا رها می‌کردی با این که می‌گفتی نکردم در همه‌ی این لحظه‌ها من ساکت و آرام چشم انتظار حرکت بعدی‌ات بودم. درست مثل وقت‌هایی که مادربزرگ خوابش می‌برد و ناستنکا می‌بایست بی سروصدا کنارش بنشیند تا وقت بیدار شدنش شود.
حالا اما من... من دیگر خسته شده‌ام. از همه‌ی این وابستگی‌ها و دلتنگی‌ها و انتظارها خسته شده‌ام. ظرفیت آدم‌ها عزیز من بی‌نهایت نیست. انتهایی دارد. بالاخره یک روزی، یک جایی تمام می‌شود. ذره ذره.. ناگهانی.. نمی‌دانم اما تمام می‌شود.
دیگر نمی‌خواهم خودم را به جایی سنجاق کنم.

ف. بنفشه
شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سرگیجه بهترین حس دنیا نیست؟

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم خانه‌ی پدر و مادرم هستم. بالاخره برگشتم خانه. خانه گفتن به اینجا کمی برایم سخت است. خانه برای من فقط یک جاست و آن هم خانه‌ی خودم است. آمدن به اینجا بیشتر برایم شبیه به مسافرت است. شبیه به "رفتن" به جایی نه "برگشتن" به آن.
حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم سرگیجه دارم. همه‌چیز دارد دور سرم می‌چرخد. حرکت دورانی اشیا که انگار دارند دورم می‌گردند. انگار آن قربان صدقه‌ی معروف به واقعیت پیوسته. انگار خانه به خاطر آمدنم شاد است. سرمست است. اما اینطور نیست. فقط ضعیف شده‌ام و حالا دارم با بازی با کلمات قضیه را سانتی مانتال می‌کنم. ولی جدای از همه‌ی این‌ها آیا سرگیجه بهترین حس دنیا نیست؟ شده دور خودتان بچرخید؟ بچرخید و بچرخید و بچرخید آنقدر که از پا بیفتید گوشه‌ای و بی‌حال به سقف بالای سرتان به چرخش دورانی اتاق دور سرتان نگاه کنید؟ آن حس بی‌وزنی و پوچی به عینیت رسیده‌، آن بی‌فکری لحظه‌ای بهترین حس دنیا است. گاهی فکر می‌کنم مستی هم شاید یک چنین حسی باشد.

ف. بنفشه
جمعه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

خسته‌ام...

تمام شد.
دلم می‌خواهد بروم یک گوشه‌ی متروکی، یک جایی که هیچ صدایی نباشد، یک جایی توی فضا مثلا، توی یک کره‌ی دیگر و به طور موقت دو هفته‌ای بمیرم.
آه ای آدمیزاد دکمه‌ی شیفت دلیتت کجاست؟

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

از کتب پزشکی تا سانفرانسیسکو!

عزیزی پیام داده که: فردا از اون بیست سی‌تا کتابِ سانفرانسیسکو امتحان داری؟ می‌خواستم بگویم سانفرانسیسکو جای دیگری است (اشاره به کتاب دایی‌جان ناپلئون!) این کتاب‌ها مع الاسف بیشتر به دره‌های جهنم می‌مانند تا سانفرانسیسکو.
راستش مغزم از شدت یک عالمه بیماری و اندیکاسیون و کنتراندیکاسیون و روش‌های تشخیصی و یک عالمه عدد و رنج نرمال و غیر نرمال و اسم دارو و عوارض درمان و یک عالمه کوفتِ دیگر در حال انفجار است. این‌ها را می‌گویم یک وقت فکر نکنید که من از رشته‌ام متنفرم، نه اصلا، فقط در حال حاضر از شدت این حجم از اطلاعات دهنم سرویس شده! منتظرم فردا بشود و بروم قیمه‌ها را بریزم توی ماست‌ها و تمام.
خلاصه که با این حساب، سانفرانسیسکو که هیچ، به قول آن مرد هندی توی دایی‌جان ناپلئون: طبیعت ما بهوت افسرده هی!

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت

می‌فرماید:
مسکینْ دل من چو محرم راز نیافت
واندر قفس عمر هم‌آواز نیافت
اندر سرِ زلفِ خوبرویی گم شد
تاریک شبی بود، کَسَش باز نیافت
انوری اگر در زمان ما می‌زیست یحتمل یک وبلاگ‌نویسی چیزی می‌شد. آن‌ها حرف‌هایشان را می‌ریختند توی شعر، ما می‌ریزیم توی وب و سفره‌ی دلمان را برای جماعتی باز می‌کنیم که نمی‌خوانند. همین ما که همه‌مان گویی در تاریک شبی گم شدیم و کسی نیافتمان. این شد که سر از اینجا درآوردیم. از من بپرسی دارک وبِ واقعی اینجاست. دقیقا همین‌جا.

ف. بنفشه
سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

همه‌ی پرنده‌های جهان خیال تو اند

گفته بودم هر پرنده‌ای که می‌بینم، به یاد تو می‌افتم؟
گفته بودم هر پرنده‌ای که توی هر نقاشی‌‌ای می‌کشم، به یاد تو می‌کِشم؟
گفته بودم از هر پرنده‌ای که عکس می‌گیرم، به یاد تو می‌گیرم؟
من همان دختر سربه‌هوای توی کوچه و خیابان‌ها هستم به امید دیدن پرنده‌ای در پرواز، پرنده‌ای روی شاخه‌ی یک درخت، پرنده‌ای روی یک تیر چراغ برق. نگاه من به پرنده‌ها شبیه نگاهم به خیال تو است و نگاه آن‌ها به من مانند نگاه انسان‌هاست به پرنده‌ی توی قفس.
گفته بودم همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که ساخته‌ام _همه‌ی درناهای کاغذی‌ای که هرجایی از خانه‌زندگی‌ام که سر برگردانی دست کم یکی‌شان را می‌بینی_ گفته بودم همه‌شان را به یاد تو ساخته‌ام؟ 
گفته بودم یک‌بار که دلتنگی‌ات داشت مثل پرنده‌ی توی قفس مرا دق می‌داد رفتم نشستم روی یکی از سکوهای مسجد امیر چخماق و درنای کاغذی ساختم؟ زمستان بود، باد می‌آمد، من درناها را توی هوا رها می‌کردم، درناها توی باد پرواز می‌کردند و می‌افتادند دست یک آدمی آن طرف‌تر. یکی شان را یک سرباز گرفت و من خیال کردم که شاید او هم با آن درنای کوچک سفید کاغذی به یاد کسی بیفتد، شاید اصلا ببرد بدهدش به کسی. من تخیل می‌کردم و داشتم دوست داشتن را توی هوا پرواز می‌دادم. پخش می‌کردم. من عاشق بودم، دوست داشتم همه‌ی آدم‌ها هم عاشق باشند. من احمق بودم؟ شاید!
گاهی به سرم می‌زند مثل "ساداکو" هزار درنای کاغذی بسازم اما بعد فکر می‌کنم برای رسیدن به کدام آرزو؟ برای رسیدن به کی؟ به یک خیال؟
گفته بودم که وقت آرزو کردن که می‌رسد من دیگر هیچ آرزویی به ذهنم نمی‌رسد؟
با این همه هنوز هم که هنوز است من هروقت، هرجا، هر پرنده‌ای که می‌بینم به یاد تو می‌افتم و این جمله مانترا وار توی مغزم تکرار می‌شود که: «چرا آن‌چه که هست مرا به یاد آن‌چه که نیست می‌اندازد؟»

ف. بنفشه
دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

و انگار ما همه جوان مانده بودیم!

می‌خواستم بگویم من خیلی وقت است از اسطوره داشتن بریده‌ام آقا. نه شما و نه هیچ کسی دیگر اسطوره‌ی من نیست. بد است که هیچ نجات‌دهنده‌ای نداشته باشی. بد است که حتا در اعماق ذهن و خاطره‌ات هیچ کسی نباشد که به وقت حرکت مجبور به بلند شدنت کند، مجبور به جنگیدن، ایجاد تغییر یا هرچی. هیچ امیدی نداشتن بد است به هرحال.
از دیشب عکسی از شما دست‌به‌دست می‌شود. به گمانم این سومین عکسی است که در این هشت سال حصر از شما دیده‌ام. و قلبم شکست. چقدر پیر شده‌اید آقا.
ما به آیندگان باید برای همه‌ی این روزها جواب پس بدهیم. همه‌ی ما. به خاطر سکوتمان. به خاطر نشستن و فقط نگاه کردن و فقط گه گاه چیزی از شما نوشتنمان.
راستش من دیگر از هیچ چیزی مطمئن نیستم اما می‌دانم که درستش این نبود. این‌طور نباید می‌شد.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند

سرش را بالا آورد و گفت: می‌بینی؟ این آخر و عاقبت تو هم هست.
می‌خواستم بروم جلو سیگار را از بین لب‌های خشکش بکشم بیرون، بزنم توی گوشش و یقه‌ی پیراهن کهنه‌اش را بگیرم و هرچه از دهانم بیرون می‌آید نثارش کنم. اما نرفتم. نمی‌توانستم. قدم از قدم نمی‌توانستم بردارم.
همه‌ی آن ‌شکوه، آن غرور، آن همه هنر، آن ادب و ادبیات، همه‌ی آن کلمه‌ها، آن دایره‌ی واژگانی که نمی‌دانم با خواندن چند صد کتاب به دست آمده بود، همه و همه اش افتاده بودند روی یک کاناپه‌ی زهوار دررفته، گوشه‌ی آن نگارخانه‌ی تاریک و نمور، که بوی گند سیگار و الکل لابه‌لای بوی کهنه‌ی رنگ و تینر _که دیگر جزئی از تار و پود هوای آنجا شده بود_ فضایش را برداشته بود.
دست و پایم به لرزه افتاده بود. اشک توی چشم‌هام جمع شده بود. خشکم زده بود. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد اما سریع سر برگرداندم که صورتم را نبیند. رفتم سمت پنجره، پرده‌ها را کشیدم، پنجره را باز کردم...
استادم بود که آن‌طور خسته و تباه افتاده بود آن گوشه و زیرسیگاری‌اش روی زمین پر از ته سیگار بود. رفته بودم سری بزنم، کمی از نقاشی بگویم، کمی از خودم اما چه دیده بودم؟ چکار باید می‌کردم؟ مگر همه اش چند سالم بود؟ هفده.. هجده.. پشت کنکور بودم و فکر می‌کردم کنکوری بودن دیگر ته سختی‌های عالم است.
حالا این روزهایم را که می‌بینم، این نقاشی نیمه کاره‌ی گوشه‌ی اتاقِ تاریک که حوصله‌ی تمام کردنش را ندارم، این کاغذهای سیاه پخش و پلای روی زمین و خودم که نصفه‌شبی تنها و تباه نشسته‌ام روی زمین و تکیه داده‌ام به دیوار... فکر می‌کنم شاید راست می‌گفت که "این آخر و عاقبت تو هم هست." همه‌ی ما یک جاهایی توی یک روزهایی مرده‌ایم. او آن روزها روی همان کاناپه مرده بود. من این روزها، اینجا. و هیچ کس نیست که زمزمه کند: «به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!»*

* عنوان و جمله‌ی آخر از کتاب اسماعیل اثر رضا براهنی است:
قسم به چشم‌های سُرخت اسماعیلِ عزیزم، 
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید...

ف. بنفشه
شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه