همیشه‌ی متروک

زندگی‌ام هرگز چیزی به‌جز واژه‌ها نبوده است

دوره‌ی آبیِ زندگی من

تنهایی، صبح جمعه‌ی سوت و کور خانه‌ی یک نفره ایست که پرده‌ی تا نصفه کشیده شده‌ی اتاق فقط تکه‌ای از دیوار را نشانت می‌دهد و تو هوای ابریِ نیمه‌ی دیگر پنجره را از آفتاب نخزیده روی سرامیک‌ها متوجه می‌شوی و رنگ آسمان را، دراز کشیده روی تخت حدس می‌زنی فقط. و تنها صدایی که می‌شنوی تیک تاک ساعت روی میز کنار تختت است و صدای مبهم و خفه‌ی یخچال و ماشین‌هایی که تک و توک از خیابان روبه‌رو رد می‌شوند. اگر خانه‌ی پدری‌ام بودم حالا یحتمل صدای تق و توق به هم خوردن کاسه بشقاب‌ها و قابلمه‌ها از توی آشپزخانه می‌آمد و صدای خفه‌ی تلوزیون از توی حال. آخر می‌دانید، تلوزیون خانه‌ی ما تقریبا بیست و چهار ساعت روشن است. راستش را بخواهید دلم برای خانه‌ی پدری‌ام تنگ شده. عجیب است اما واقعا شده. این چند وقت بیرون نرفتن از خانه و همه‌اش درس و درس و درس پدرم را درآورده اما هنوز پنج شش روز دیگر مانده تا امتحان.
صبح جمعه آن روزی برای من صبح جمعه است که توی آشپزخانه‌ی خانه‌ی کوچکم، با یک آهنگ شاد که صدایش کل خانه را برداشته در حال درست کردن صبحانه باشم و بچه‌ام تازه از خواب بیدار شده و ژولیده بیاید توی آشپزخانه و با هم کمی برقصیم و بخندیم و کمی سربه‌سرش بگذارم و بعد راهی دستشویی اش کنم! صبح جمعه واقعی آنجاست و آنجایی که با خانواده‌ی کوچک سه نفری‌ام صبحانه می‌خوریم و شجریان می‌خواند: من ز تو دوری نتوانم دیگر...
اگر مثلا پیکاسو بودم اسم این دوره از زندگی‌ام را می‌گذاشتم دوره‌ی آبیِ ف. بنفشه! من آدم‌های زیادی نمی‌شناسم (البته خارج از دنیای کتاب‌ها و رمان‌ها و مجاز) ولی به گمانم هر آدمی یک دوره‌ی آبی توی زندگی‌اش دارد. اما دوره‌های آبی تمام می‌شوند. دوره‌ی صورتی ای در راه است. (یعنی امیدوارم که اینطور باشد. درواقع خدا کند که اینطور باشد!)

ف. بنفشه
جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

حرف آخر..

هنوز وقتش نشده خنجرمان را بیرون بیاوریم و با آن کیسه‌ی مرغ ماهی‌خوار را پاره کنیم؟

هنوز زمانش نرسیده که این دریای بزرگ لعنتی را رها کنیم و به همان برکه‌ی کوچک خودمان برگردیم؟


ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

زندگی در خواب و مجاز

نوشته بودم مثل این است که یک سری اتفاق خیلی بد توی خواب برایت بیفتد و بعد توی بیداری زندگی را برای خودت جهنم کنی. همه چیز همین‌قدر غیرواقعی و غیرمنطقی است. هیچ چیز واقعی وجود ندارد. انگار همه چیز در خیال بوده. بگویم چه اتفاقی افتاده؟ چه بر سرم آمده؟ چه می‌شود گفت؟
برایش نوشته بودم هیچ کس نمی‌فهمد من چه می‌گویم.. همه حق دارند که نفهمند.
نوشته بودم هیچ آدم عاقلی خودش را درگیر همچین بازی مسخره‌ای نمی‌کند.
نوشته بودم این میان هیچ چیزِ واقعی‌ای وجود ندارد. همه‌اش توهم است. مثل اینستاگرام که سرتاپاش توهم است. اصلا سوشیال نتورک توهم است. نوشته بودم هیچ کس با آدمِ واقعی این کارها را نمی‌کند. من واقعی نبودم.
حالا به خاطر یک مشت خیال، یک مشت توهم، به خاطر کسی که با این تصویری که من از او در ذهنم ساخته‌ام، اصلا حتا وجود خارجی ندارد، به خاطر هیچ و پوچ من الان حالم بد است. منطقی نیست، نباید بد با‌شد، اما هست.
نوشته بودم به خدا من دیوانه‌ام.
همه‌ی شما، هرکسی که این داستان بی‌سر و ته و غیرمنطقی را بشنود هم خیال می‌کند من دیوانه‌ام.

ف. بنفشه
پنجشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

پیران ویسه‌ی زمان

این روزها ماجرای استعفای ظریف بر سر زبان‌هاست.
ظریف هر که هست و نیست برای من کسی است مثل پیران ویسه‌ی شاهنامه، از من بپرسی همه‌ی دیپلمات‌ها چند دوز پیران ویسه در خونشان دارند. یکی کمتر، یکی بیشتر. می‌پرسید پیران ویسه چگونه بود؟ خب من نمی‌توانم چندهزار بیت شاهنامه را اینجا برایتان خلاصه کنم، اما در یک کلمه اگر بخواهم بگویم: "دیپلمات" بود. آنجا که مصالح ایجاب می‌کرد راست می‌گفت. جایی دیگر اگر ایجاب می‌کرد دروغ می‌گفت. خیلی وقت‌ها از افراسیاب با وجود این‌که می‌دانست مقصر است دفاع می‌کرد. خب طبیعی بود. او وزیر افراسیاب بود. و خب به هرحال زبان چرب و نرمی هم داشت و اصول لفاظی را بلد بود و از حق نگذریم حضورش ضروری بود.
پیران ویسه دیپلمات بود آن زمانی که دیپلمات بودن مد نبود!
پ ن: می‌خواستم تیتر بنویسم: "ظریف رفت، ما ماندیم و حتا خندیدیم" که نوتیفیکیشن آمد: "ظریف برگشت"
 
ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

اگر غم را چو آتش دود بودی

«بر این پهنه‌ی خاک چیزی هست که به رغم ما ادامه می‌دهد، نفس بودن به راستی موکول به بودن ما نیست، و این خوب است، خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر  «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.»
این‌ها را هوشنگ گلشیری در کتاب آینه‌های دردار نوشته. و چقدر خوب نوشته. مثلا فکر کنید که این روزها در این روزها می‌ماند. نمی‌گذشت. این شب‌ها هیچ وقت صبح نمی‌شد. آفتاب نمی‌آمد. فردا نمی‌شد. فکر کنید یک عزیزی را از دست می‌دادیم و زمان در زمان همان‌جا متوقف می‌شد. می‌ایستاد. غم رفتن آدم‌ها همیشه تازه می‌ماند. محو نمی‌شد. اما این‌طور نیست. همیشه فردایی هست. حتا بعد از تاریک‌ترین شب‌ها صبحی طلوع می‌کند. دردها کم کم محو می‌شود. خون‌ها کم کم بند می‌آید. کبودی‌ها کم کم خوب می‌شود. وقتی کسی می‌رود، فرداش دوباره صبح می‌شود، زندگی همچنان ادامه دارد. هیچ اتفاق خوب و بدی در این جهان هیچ وقت به هیچ جای "زندگی" نبوده است. او در هر صورت کار خودش را می‌کند. می‌گذرد.
و این خوب است، «خوب است که جلوه‌های بودن را به غم و شادی ما نبسته‌اند.»
اگر غم را چو آتش دود بودی، الان من و تمام در و دیوارهای این خانه سیاه شده بودیم. الان هم شده‌ایم. فقط قابل دیدن نیست. فقط حفظ ظاهر می‌کنیم. من، این در و دیوارها، ما، همه‌ی مردم دنیا... هر کس به طریقی.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

از عصیان تا خریت

راستش را بخواهید من آدمِ شور و هیاهو نیستم. هیچ وقت نبوده‌ام. زندگی ساده‌ای دارم که می‌توانم در یک خط برای هر کسی تعریفش کنم. تمامِ من را اگر بخواهی روی یک نمودار بیاوری، همه‌اش یک خطِ تقریبا صاف است. نمی‌گویم یک خط کاملا صاف شبیه نوار قلب یک فرد مرده، اما اگر بخواهم مثالم از نوار قلب را کمی بسط بدهم شبیه یک نوار قلب فیبریلیشن بطنی یا یک همچین چیزی می‌شود. (به قول غلامحسین ساعدی طبیب را جان به جانش بکنی آخر سر طبیب است.) اما وسط این بالا و پایین های کوچک زندگی و میان همه‌ی زندگی بی‌حاشیه و امن و امانی که داشته‌ام، در یک قسمتی از نمودار زندگی ام یک پیکِ بلند دیده می‌شود. نمی‌گویم نقطه‌ی عطف چون قبل و بعد آن پیک تقریبا شبیه هم است. راستش نوشتن از آن برایم خیلی سخت است. چون اصلا نمی‌دانم که چه چیزی باید بنویسم. اما بگذارید در یک حرکت کاملا غیر حرفه‌ای قسمت کلیدیِ داستان را توضیح ندهم و خلاصه اش کنم به یک کلمه‌ی کلیدی: "عصیان" (بخوانید یک کار غیرمعمول. کاری که هیچ آدم عاقلی نمی‌کند.)

بله! من عصیان کرده بودم... عصیان. و خب لازم نیست که بگویم روی زمین بند نبودم. فکر می‌کردم ابراهیم خلیل هستم آنجا که بت‌ها را شکسته بود یا از میان آتش گذشته بود یا تیغ روی گلوی جگرگوشه اش گذاشته بود. فکر می‌کردم رسیده‌ام به این‌که چرا می‌گویند ابراهیم پدر ایمان است، اما نه طوری که بتوانم برای همه توضیح بدهم. یک طوری که انگار گفتنی نیست. طوری که انگار باید عصیان کرده باشی که بفهمی. طوری که انگار باید در نهان‌ترین قسمت‌های وجودت لمسش کنی. فقط همین مانده بود که بروم روی سکوی اول و مدال طلای شجاعت توسط خود ابراهیم خلیل به گردنم آویخته شود.

اما خبری از این حرف‌ها نبود. "عصیان" نبود آن کاری که من کرده بودم، "خریت" بود. خریتی که با هربار فکر کردن به آن چشم‌هایت را محکم روی هم فشار می‌دهی و سرت را به چپ و راست می‌چرخانی که از ذهنت پاک شود. ولی پاک نمی‌شود. خریتی که ردپایش تا ته زندگی، تا آنجایی که حتا فکرش را نمی‌کنی دنبالت خواهد آمد. خریتی که با آن شمایلِ مضحکش، در همه‌ی لحظه‌ها و لحظه‌ها و لحظه‌ها ایستاده یک گوشه‌ای، تکیه داده به یک دیواری، درست وسط میدان دیدت و دست به سینه با لبخندی کج و یک ابروی بالا آمده زل زده است توی چشم‌هات. همان شمایلی که در اوج شادی هم می‌تواند خنده را از روی لب‌هایت خشک کند. و همه‌ی این دردها آنجایی بیشتر تیر می‌کشید که می‌دیدم رها شده‌ام. تنهای تنها افتاده بودم به جان خودم. مثل راویِ بی‌نامِ فیلمِ فایت کلاب مدام و مدام مشت بود که خودم نثار روح و روان خودم می‌کردم. فکر می‌کنید چه برایم مانده بود؟ عزت و شجاعتی ابراهیم وار؟ خیر! روح و روانی پر از کبودی و خون و لخته، و مثل یک کریستالِ پر از تَرَک هر لحظه در شرف شکستن، پودر شدن.

اولش تنها احساس شجاعت بود، حس نترس بودن حداقل برای یک‌بار در زندگی‌ام. می‌درخشیدم. اما این درخشش خیلی طول نکشید. مثل کبریتی که شعله ورش کرده باشی و بعد از چند ثانیه سرش را ناگهان توی یک ظرف پر از آب فرو کرده باشی، خاموش شده بودم. بی‌آنکه کمی دود کنم یا صدایی بدهم یا جز و ولزی کنم. بی آنکه حتا کمی از گرمای زمانِ شعله وری، میانِ بافتِ زغال‌شده‌ی وجودم باقی بماند.

 

ف. بنفشه
سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

باور کنید روی این خانه خاک مرده پاشیده‌اند

روتینِ این روزهایم این است که نهایتا تا ساعت دوازده می‌توانم درس بخوانم، بعدش می‌روم که بخوابم اما تا دو و سه خوابم نمی‌برد. این روند دیشب (امروز؟) تا ساعت پنج و شش طول کشید. از یک جایی تمایل بسیار شدیدی در من ایجاد می‌شود که بلند بشوم بروم توی درگاه اتاق بایستم و سرم را پنج شش مرتبه به آهنیِ چهارچوب در بکوبم اما به سبب ژن جان‌دوستی که در دی‌ان‌ایِ تمام سلول‌های بدنم هست و یحتمل قدمتی هزاران ساله دارد به فرو کردن سرم در بالشت اکتفا می‌کنم. اتفاق بعدی این است که صبح، ساعت شش و نیم هفت، بنا به عادت قبل از فرجه‌ی امتحانِ پره، بیدار می‌شوم اما چون دلم به حال خودم می‌سوزد دوباره می‌خوابم تا ده یازده و بعد شاید بلند شوم کمی درس بخوانم. این روزها مغزم قفل است. البته آن قسمت پزشکی اش. قسمت دیگر مغزم پر از فکر و ایده و داستان و حرف و حرف و حرف است. اما با هیچ کس حرف نمی‌زنم. به خاطر اخلاق خوشی که اخیرا پیدا کرده‌ام (!) تقریبا هرکسی که به فاصله‌ی چند متری‌ام نزدیک شده است را از خودم رانده‌ام.
اطراف تختم پر از کتاب است که لای آن‌ها را هم چند روزی است باز نکرده‌ام. نه رمانی، نه داستانی، نه جمله‌ای، و نه حتا یک بیت شعر.
شاخه‌های حسن یوسفی که قلمه زده بودم و گذاشته بودم توی آب و ریشه زده بود و کاشته بودم توی گلدان، هیچ کدامش نگرفت و یکی پس از دیگری خشک و پرپر شدند. یک روز صبح هم از خواب بیدار شدم و دیدم هاورتیای عزیزم که سه سال بود داشتمش و روی میز تحریرم گذاشته بودمش از ساقه جدا شده و افتاده روی میز. یک روز صبح دیگر هم از خواب بیدار شدم و دیدم ماهی‌ام مرده. می‌ترسم یک روز صبح هم از خواب بیدار بشوم و بفهمم خودم مرده‌ام! باور کنید روی این خانه خاک مرده پاشیده‌اند.
صبحانه؟ فقط یک لیوان چای، و گاهی اوقات یک تکه بیسکویت. شام؟ معمولا نمی‌خورم. برای همین معمولا نصفه شب‌ها گرسنه‌ام می‌شود. خیلی زحمت بکشم یک وعده ناهار بپزم و کمی به جان خودم و به حال ماهیت ملال‌آور وجود انسان غر بزنم و غبطه بخورم که به باد هوا بند است و نیازمند خوردن آب و غذا و بعد از آن تخلیه و الخ. از اینستاگرام و توییتر و اینترنت و این‌ها هم که چند روزی است دیگر خبری نیست. به عنوان مثال و حتا برای یک‌بار، پایم را هم از خانه بیرون نمی‌گذارم.
می‌پرسید پس دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم؟ نمی‌دانم. دارم وقت تلف می‌کنم.
خلاصه که اگر دارید اینجا را می‌خوانید و بچه تان را فرستاده‌اید شهر غریب و دلتان خوش است که دارد دکتر می‌شود، بدانید و آگاه باشید که ممکن است داشته باشد در یک همچین کثافتی دست و پا بزند.

ف. بنفشه
دوشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها

ما در یک سالن نمایش بزرگ بودیم، من تنها فردِ روی صحنه. آن حلقه‌ی نورِ تک و زرد رنگ، من را نشانه گرفته بود و پابه‌پایم حرکت می‌کرد. تماشاگران میخکوبِ صحنه بودند، میخکوبِ من. تو اما همان ناظرِ کج‌خلقِ بداخلاقی بودی که هیچ چیز برایش جالب نبود. به هیچ حرف خنده‌داری نمی‌خندید. از هیچ داستان عجیبی تعجب نمی‌کرد. هیچ حرف ظریفی احساساتش را جریحه‌دار نمی‌کرد. هیچ تصویری برقی در چشمانش نمی‌انداخت. هیچ جوره اقناع نمی‌شد.

من اما بیخیالِ همه‌ی آدم‌ها تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همان یک تماشاگرِ ماسکه. تلاش کردم که به وجدش بیاورم ولی بی‌فایده بود. تماشاگرِ بی‌حس‌وحالِ داستانِ ما زُل زده بود به صحنه، به من، به کوچک‌ترین حرکاتم، به حرف‌هایم و هیچ تلاشی خوشنودش نمی‌کرد. من داشتم خودم را روی صحنه هلاک می‌کردم، او هیچ جوره راضی نمی‌شد.

حقیقت اینجاست که آدمِ روی صحنه تا یک جایی طاقت می‌آورد. یا بهتر بگویم، تا یک جایی حاضر است پیش برود. از یک جایی جلوتر رفتن؟ نه! ممکن نیست.

از کجا معلوم که تا ته داستان برویم و من همه‌ی خودم را برایت بگذارم در طبق اخلاص و به قول خودت "تا تهش" بروم و تو باز هم همان تماشاگرِ راضی‌نشونده نمانی؟

تماشاگر داستان ما تصمیم گرفته نقش آدم بده‌ی ماجرا را بازی کند و این دیگر تقصیر من نیست.


ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

من این‌کاره نیستم

مهم‌ترین جایی که تا به حال از من مطلبی خواسته تا برایش بنویسم، نشریه‌ی ماهانه‌ی دانشکده‌مان بود که سردبیرش که از قضا با هم دوست هستیم از من خواهش کرد که چیزی برایشان بنویسم. من هم با توضیح این‌که من این‌کاره نیستم و به اصرار دوستم چند خطی نوشتم و برایشان فرستادم. تا اینجای کار همه چیز عادی است، اما نکته‌ی ماجرا این‌جاست که چیزهایی نوشته بودم که گویا به مذاق آن بالا بالایی‌ها خوش نمی‌آمد و دردسر می‌شد و خب طبیعی است که مطلبم را منتشر نکردند. این شد که من به دو چیز پی بردم. یکی اینکه اگر خواننده‌های زیادی قرار باشد نوشته‌ام را بخوانند سیاسی بازی‌ام می‌گیرد و دست می‌گذارم آنجایی که نباید گذاشت! یکی هم اینکه دیگر سفارشی برای هیچ کسی/جایی ننویسم.
همان‌طور که گفتم من این‌کاره نیستم و این‌کاره نخواهم شد.

ف. بنفشه
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

ای کاش تمام می‌شدیم

امروز در توییتر ویدئویی دیدم و ندیدم (باور کنید چند ثانیه‌اش را بیشتر نتوانستم ببینم) که روح و روانم را به هم ریخته.
آمده‌اند از دخترکی، توی مدرسه، در حضور جمعی معلم و ناظم و کل تیم آموزشی، فیلم گرفته‌اند و مدیر مدرسه دارد خبر کشته شدن _شهادت یا هر اسم دیگری که رویش می‌گذارند_ پدرش را به او می‌دهد. فکرش را بکنید... توی مدرسه! توسط مدیر! قطعا با همکاری خانواده و مادر دخترک! و بعد فیلم را احتمالا در تلوزیون و این‌جا و آن‌جا هم منتشر کرده‌اند. به خاطر ایدئولوژی یا هر کوفتِ دیگری.
این جامعه، این فرهنگ، این مردم و انسانیتشان همه و همه مرده‌ اند. باور کنید. سال‌هاست مرده‌ایم و خودمان خبر نداریم. این فرهنگ دیگر درست بشو نیست. به این جامعه دیگر چه امیدی است؟
داشتم فکر می‌کردم که بعد از تحریم کردن تلوزیون و اینستاگرام بر خودم، توییتر و اصلا هرجایی که ردپایی از این بلاهت را نشانم می‌دهد تحریم کنم و خودم را راحت کنم. به نظرم رواست که سر به بیابان بگذاریم و بخزیم یک گوشه‌ای در بی‌خبری و بی‌خبری و بی‌خبری بمانیم و دلمان خوش باشد که از این تباه‌تر نمی‌شویم.
من از آن بچه به خاطر این‌که در همچین موقعیتی قرارش داده اند عذر خواهی می‌کنم. من از همه‌ی بچه‌ها، از همه‌ی بچه‌هایی که بعد از این خودمان با دستان خودمان راهشان می‌دهیم به این کثافتی که ساخته‌ایم یا برایمان ساخته اند یا هرچی، عذرخواهی می‌کنم. ای کاش عذر خواستنِ کسی چون من کافی بود. ای کاش تمامش می‌کردیم. ای کاش تمام می‌شدیم.

ف. بنفشه
شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

زندگی لابه‌لای کتاب‌ها

به من می‌گفت اینقدر کتاب خواندن هم دیگر کار درستی نیست. تو خودت را در دنیای کتاب‌ها غرق کردی و از دنیای بیرون غافلی. دیگر نمی‌شود فهمید توی سرت چه می‌گذرد. من به شوخی می‌گفتم عجب دوستی که می‌گوید کتاب نخوان!

می‌گفت زندگی را نمی‌شود از روی کتاب‌ها یاد گرفت. من می‌گفتم پس کتابی که می‌خوانی را عوض کن. شاید داری کتابِ اشتباهی می‌خوانی.
البته او کتاب نمی‌خواند. سفر می‌کرد. می‌کند. مدام در سفر است. به خاطر شغلش. بگذریم. یادم بیاورید یک زمانی از این دوستمان هم بنویسم. او منطقی‌ترین آدمِ زندگی من بود. البته بعد از پدرم.
ولی آیا واقعا زندگی را نمی‌شود از روی کتاب‌ها یاد گرفت؟
اصلا گیرم که زندگی را نشود از کتاب‌ها یاد گرفت ولی آیا واقعا ایراد از این زندگی نیست که نمی‌شود آن‌ را لابه‌لای اشعار و جملات سعدی و داستان‌های مثنوی معنوی و شاهنامه‌ی فردوسی و هفت پیکر آموخت؟
آنچه که لابه‌لای خط به خطِ داستان‌های بورخس و کتاب‌های ماکرز و سلینجر و هانریش‌بل و غیره و غیره در جریان است، اگر زندگی نیست، پس چیست؟ اگر گلشیری و ساعدی و مسکوب و هدایت و نیمای خودمان از زندگی نمی‌نوشتند پس چه کار می‌کردند؟
شاید هم ایراد از ماست که نمی‌آموزیم.
 
ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۲ دیدگاه

هر از گاهی فریاد بزنید؛ برایتان خوب است.

ده دقیقه است بی‌وقفه زل زده ام به دیوار روبه‌رو. کلمات مثل فریادهای سپاهیان یونان در جنگ‌های کتابِ ایلیادِ هومر توی سرم سر و صدا می‌کنند. ذهنم به هم ریخته است. مرتب کردن کلمات برایم دشوار است. باور کنید اصلا نمی‌دانم از چه می‌خواهم بنویسم. فقط می‌خواهم کمی از این سپاهِ کلمات را روی صفحه‌ی مانیتور خالی کنم، شاید کمی ذهنم آرام بگیرد.

یک وقت‌هایی هست که تشنه‌ی گفتن یک جمله‌ای، خودت را می‌کشی که چند خط چیز بنویسی ولی نمی‌شود که نمی‌شود. یک وقت‌هایی هم هست که برعکس، کلمات آنقدر زیادند که جمله‌ها بی‌ربط و باربط سریع و پشت سر هم توی سرت قطار می‌شود.

من اینجا را ساخته‌ام برای این جور مواقع. برای خالی کردن مغزم.

برای شمایی که من را نمی‌شناسید لازم است بگویم که من بیرون و درون آرامی دارم. نود درصد مواقع چنین است؛ اما آدمی مثل من هم گاهی اوقات نیاز دارد که فریاد بزند.

فریاد زدن خوب است. پیشنهاد می‌دهم شما هم هر از گاهی فریاد بزنید؛ برایتان خوب است. و قطعا لازم به توضیح نیست که فریاد کشیدن انواع مختلفی دارد و بالا بردن صدا بیهوده‌ترین نوع آن است.


ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه

برای تو که سعی می‌کردی بدترین باشی

داشتم فکر می‌کردم ممکن است تو هم یک روزی، یک لحظه‌ای، یک جایی دلت برای من تنگ شود؟ اصلا تا به حال دلت برای من تنگ شده؟ آن دوستت دارم‌هایی که از یک جایی به بعد دیگر تکرار نشد، واقعیت داشت؟ راست بود؟ تو به من کم دروغ نگفته‌ای. ولی من هیچ وقت هیچ دروغی به تو نگفتم. من با تو همیشه روراست بودم. همیشه خودم بودم. خودِ خودم. ولی این انصاف نیست. انصاف نیست که تو همیشه سعی می‌کردی بدترین باشی. هیچ چیزِ این زندگی منصفانه نیست. درستش این بود که تو باشی اما تو هم نبودی. من اما این بدترین بودنت را هیچ وقت باور نکردم. باور کنی یا نه من قسمتی از وجودت را دیدم که هیچ کس ندیده. من تو را جوری شناختم که هیچ کس نشناخته. قبول کنی یا نه هیچ وقت هیچ کسی را نمی‌توانی پیدا کنی که آن‌طور که من دوستت دارم، دوستت داشته باشد. همان‌طور که من هم دیگر چنین دوست داشتنی را تجربه نخواهم کرد.

ف. بنفشه
جمعه, ۳ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

اینستاگرام (۱)

(این متن و احتمالا متن‌هایی که در ادامه درباره‌ی اینستاگرام می‌نویسم پر از کلماتی است که اختصاص به این اپلیکیشن دارد و قطعا برای کسی که تجربه‌ی استفاده از اینستاگرام را نداشته، غریب است.)
می‌خواهم برایتان از اینستاگرام بنویسم. به عنوان کسی که شش سال است اینستاگرام دارد، ششصد و پنجاه پست و خدا می‌داند چند صد استوری گذاشته است و چند صد مخاطب دارد. البته می‌توانستم بیشتر از این‌ها مخاطب داشته باشم، اگر پیجم پابلیک بود یا همه‌ی کسانی که ریکوئست می‌دادند را اکسپت می‌کردم، به علاوه‌ی اینکه فالو آنفالو کردن برای به دست آودن فالوورِ بیشتر را هر کسی بلد است و خدا می‌داند که چند صد اپلیکیشن مختلف برای خرید فالوور و لایک و حتا کامنت‌های فیک وجود دارد.
خلاصه‌ی کلام این است که من این اپلیکیشن را "تمام" کرده‌ام و اگر کسی باشد که شایسته‌ی حرف زدن از معایبش باشد، آن فرد دقیقا خود من هستم.
اینستاگرام مثل یک سیاه‌چاله است. شما با پای خودتان واردش می‌شوید ولی خدا می‌داند که چطور باید از آن خارج شوید. اینستاگرام چیزی به شما اضافه نمی‌کند. اینستاگرام فقط از شما می‌گیرد. وقتتان را، بهترین ساعات عمرتان را، انرژی‌ای که می‌تواند صرف هزاران هزار کار دیگر بشود. تنها چیزی که اینستاگرام به شما می‌دهد "توهم" است. توهم کسب دانش، توهم به دست آوردن اطلاعات، توهم مهم بودن، توهم مهم نبودن، توهم زشت بودن، توهم زیبا بودن، توهم آدمی که دارد کتاب می‌خواند، توهم کسی که دارد اطلاعات مفیدی منتشر می‌کند، توهم تأثیرگذار بودن و غیره و غیره.
تبِ "عدد" اینستاگرام را گرفته. تبِ فالوور بیشتر، لایک بیشتر، ویو ویدئوی بیشتر، پست بیشتر، استوری بیشتر، اطلاعات بیشتر. غافل از اینکه اطلاعات اینستاگرامی، تنها توهمی از اطلاعات اند. مفت نمی‌ارزند.
چند پیشنهاد برای شما که اینستاگرام دارید:
اگر پیج‌های کتاب‌خوانی یا پیج‌هایی که جملات قصار نویسنده‌ها را می‌نویسند یا شعر پست می‌کنند را فالو می‌کنید پیشنهادم برای شما این است که به جای اینکه روزی چند ده جمله‌ی قصار از چند ده نویسنده‌ی مختلف از چند ده کتاب مختلف بخوانید، یک کتاب دستتان بگیرید و از اول تا آخرش را خودتان، به تنهایی بخوانید.
اگر پیج‌های روانشناسی یا خبری یا اقتصادی یا تاریخی یا زندگی‌نامه‌نویسی را فالو می‌کنید و توهم دانستن به شما دست می‌دهد، پیشنهادم این است که گوگل کنید و اطلاعات کامل، یک‌دست و جامع‌تری به دست بیاورید. یا پادکست گوش کنید. یا کتاب بخوانید.
اگر کسی هستید که کپشن می‌نویسید و توهم نویسنده بودن به شما دست می‌دهد، پیشنهادم این است که بنشینید یک کتاب بنویسید یا حداقل وبلاگ بنویسید. درست است که وبلاگ‌نویسی چندان مخاطبی ندارد اما همان اندک مخاطبش به همه‌ی چند هزار فالوور اینستاگرامتان می‌ارزد.
اگر کسی هستید که پیج‌های علمی را فالو می‌کنید، پیشنهاد می‌دهم بروید کتاب‌های علمی بخوانید. اینستاگرام قرار نیست چیزی به علم شما اضافه کند یا بهتر بگویم، چیزی که ماندگار باشد به علمتان اضافه کند.
اگر کسی در اینستاگرام است که شما به زندگی‌اش حسادت می‌کنید، متأسفم، ولی باید بگویم شما تنها برشی از زندگی او را می‌بینید. دنیای واقعی، دنیای بدون فیلتر و بدون کراپِ واقعی با محیط ضالّه‌ی اینستاگرام زمین تا آسمان توفیر دارد.
اگر کسی هستید که پست‌هایی می‌گذارد یا کپشن‌هایی می‌نویسد که گمان می‌کند در دیگران تأثیر مثبت دارد و می‌تواند چیزی به آن‌ها اضافه کند توصیه می‌کنم به بخشی از اپلیکیشن بروید که چیزهایی را نشانتان می‌دهد که مخاطبانتان لایک می‌کنند و دو دقیقه‌ای در آن بچرخید. قطعا از میزان تأثیرگذاریِ پست‌ها و محتوایی که تولید کرده‌اید، یا گمان کرده‌اید که تولید کرده‌اید، آگاه خواهید شد.
اگر عکاسید، برایتان متأسفم، چون اپلیکیشنی که برای اشتراک عکس ساخته شده جایی است که با وجود اشتراک هر روزه‌ی میلیون‌ها عکس باز هم جای مناسبی برای دیدن عکسِ خوب نیست. در اینستاگرام عکس‌های خوب و عکاس‌های خوب بین حجمه‌ی عکس‌های به درد نخور و کاربرهای به درد نخور گم شده‌اند. پیشنهادم برای شما این است که عکستان را آپلود کرده، سپس پا به فرار بگذارید.
اگر پیج دوستان، همکلاسی‌ها، خانواده و فامیلتان را فالو می‌کنید که از حالشان باخبر شوید باید بگویم جای مناسبی را برای این کار انتخاب نکرده‌اید. کمترین کاری که می‌توانید بکنید این است که تلفن را بردارید و به شخص مورد نظر زنگ بزنید احتمالا بیشتر از حالش خبردار خواهید شد. مگر اینکه هدفتان سرکشی در زندگیِ فرد مذکور باشد.
اگر کسی هستید که مخاطب پیج‌های ویدئوهای به درد نخورِ یک دقیقه‌ای با فونتِ درشتِ زرد یا سفید روی ویدئوها هستید، یا مخاطب عکس‌ها و سلفی‌های سلبریتی‌ها هستید یا ویدئوی تسترهای غذا و پست‌های پلنگ‌های اینستاگرامی را فالو می‌کنید و مخاطب چیزهایی هستید که احتمالا در اکسپلورتان نمایش داده می‌شود، تبریک می‌گویم، شما دقیقا در محیط مناسبی قرار دارید. همانجا بمانید.
 
ف. بنفشه
پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۷
۱ دیدگاه

تعریف داستان

ارسطو در بوطیقا (به گمانم) می‌گوید: داستان شرح آن چیزی است که "ممکن" است برای مخاطب اتفاق بیفتد، نه آنچه که "در واقع" برای راوی اتفاق افتاده است.
دقت کنید رفقا.
اصلا بیایید این را سرلوحه‌ی همه‌ی نوشته‌هایمان قرار دهیم. بیایید این جمله را روی توده‌ی سلول‌های خاکستری مغزمان تتو کنیم.

ف. بنفشه
چهارشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۷
۰ دیدگاه