زندگیام هرگز چیزی بهجز واژهها نبوده است
حکایت عشق من، حکایت عشقی نادیده است. من عاشق کسی شدم که حتا یکبار هم از نزدیک ندیدمش. من، آدمِ عاشق شدن از نزدیک نیستم. اگر قرار بود از کسی توی نظر خوشم بیاید حتما توی این بیست و پنج سال اتفاق افتاده بود. حالا اینکه این مشکل از من است یا دیگران، اصلا مهم نیست. برای چه باید دنبال علتِ مشکل گشت؟ اصلا مگر مشکلی هست که دنبال علتش بگردیم؟
به هرجا نگاه میکنم، به هر گوشه و کناری از زندگیام، از ذهنم، از روح و روانم، رد پایی از تو میبینم. واقعا من پیش از تو چی بودم؟ کی بودم؟ منِ پیش از تو با منِ الانم زمین تا آسمان توفیر دارد. تو بدون اینکه کاری بکنی، بدون اینکه تلاشی بکنی، بدون اینکه حتا قدمی برایم برداری، اصلا بدون اینکه باشی، من را دگرگون کردی. زیر و رو کردی. خراب کردی و از نو ساختی. نمیگویم بدون اینکه بخواهی، چون فکر میکنم میخواستی. و میدانستی. تو قدم به قدم و لحظه به لحظه میدانستی داری چکار میکنی. این من را بیشتر میترسانَد، از تو، از بودنت، از نبودنت، از حرفهایت، از سکوتهایت.
کاش میتوانستم بیایم از تو بپرسم خب حالا که به اینجا رسیدیم، حالا که من به این روز افتادم، حالا که همهی کاری که میتوانم بکنم بوسیدن عکسهایت است و حرف زدن با تو در خواب و خیال و فکر کردن به دیالوگهای خیالی و نوشتن برایت توی این ناکجاآباد، حالا که به اینجا رسیدم، حالا چی؟ حالا چه میشود؟
تو که همیشه چند قدم از من جلوتر بودی، تو که همیشه من را دنبال خودت میکشیدی حالا کجا ایستادی؟ مقصد بعدی کجاست؟
نکند قرار باشد از تو هم رد بشوم؟ نکند از تو هم رد شده باشم و حالی ام نباشد؟
من با تو به اندازهی همهی انسانها حرف دارم ولی باز اگر قرار باشد واقعا حرفی بزنم هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
من روز به روز بیشتر شبیه به تو میشوم.
من میترسم.
من خیلی میترسم.
من از نبودنِ تو میترسم.
من از فرداهای بدون تو میترسم.
دیروز در گودریدز در ریویوی کتابی، کاربری به نام فؤاد جملهای نقل کرده بود از نمیدانم کی که گفته بود: «تنها کسی که میتوانست ادعا کند حرفی زده که هیچ کس قبل از او نزده، آدم ابوالبشر بود.» این جمله به تنهایی مفهوم همهی چند پاراگراف مطلب من را میرساند. انگار که همهی نوشتهی طولانیِ من بازنویسیِ درازگونهای بود از همین یک جمله و در تصدیق حرفم که: هرچه بگوییم پیش از ما کسی دیگر گفته است.
به یاد کیمیاگرِ پائولو کوئیلو افتادم. پائولو کوئیلو در تفصیلی به حجم یک رمان، چیزی را نوشته که همهی مفهومش، مفهوم یک داستان کوتاهِ دو صفحهایِ بورخس است (حکایت آن [دو] مرد که خواب دید[ند]). داستان، قصهی مردی در قاهره است که خوابِ گنجی مخفی در اصفهان را میبیند. به اصفهان میرود. نرسیده به شهر گرفتار گزمگان میشود و داستان آمدنش را تعریف میکند. دیگری میگوید من هم خواب گنجی دیدهام در قاهره و مرد نشانی خودش را در قاهره میشناسد و گنج را در خانهی خود مییابد. ناگفته نماند که آقای کوئیلو خلاقیت به خرج داده و مکان قصه را از اصفهانِ داستانِ بورخس برده به آندلس. جالبتر اینجاست که بورخس هم آن داستان کوتاه را با برداشت از داستانی از مثنوی معنوی مولانا نوشته. و به گمانم مولانا هم آن داستان را با برداشتی از یکی از داستانهای هزار و یک شب نوشته است. اینکه هزار و یک شب از کجا و از چه کسی الهام گرفته را نمیدانم.
اگر زندگی را یک نمودار سینوسی در نظر بگیرید، من اکنون در قعر یکی از آن عمیقترین چالههای نمودار ام. دقیقا وسطش. دقیقا همانجایی که دیگر از آن منفیتر ممکن نیست.
شاید تنها ماندن بیش از حد تازه الان دارد کم کم تاثیرش را میگذارد. شاید به خاطر این است که سطح هرمونهای بدنم در مینیموم حالت ممکن اند. شاید چند روزی خوب به بدنم نرسیده باشم، خوب غذا نخورده باشم. شاید دلتنگی مرا از پا در آورده. شاید اینکه از درسها عقبم ناخودآگاه روی روانم تاثیر منفی گذاشته. هرچه که هست بدم. بد. بد.
در حد همان شعر اخوان... چه امیدی؟ چه ایمانی؟
بده... بد بد، راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
نه تنها بال و پر، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
کرک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت...
میخواستم از تو بنویسم. از تو برای تو بنویسم. باز دیدم بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو میفهمیم. حتا اگر مرا رها کنی و بروی. حتا اگر دیگر نباشی. هرچند همیشه هستی. دلتنگیِ تو جزء لاینفک زندگی من شده، آنقدر که یادم رفته زندگی بدون دلتنگِ تو بودن چه شکلی است.
بله! بین من و تو چیزهایی هست که فقط من و تو میدانیم. چیزهای مگو. چیزهایی که حتا اگر بخواهیم بگوییم قابل گفتن نیست.
کاش میتوانستم کاری بکنم. کاش میشد کاری کرد.
امروز طاقتم طاق است. کاسهی صبرم لبریز شده و بیوقفه از چشمهام بیرون میریزد و باز کاری نمیتوانم بکنم. کاری نیست که بکنم. هیچ چارهای برایم نمانده. هیچ چارهای برایم نگذاشتی.
نه حتا در همین حد که این حرفها را به جای نوشتن در این ناکجاآباد، بیایم و برای خودت بگویم.
تا شعاع چند کیلومتری من، تنها کسی که هیچ کس را ندارد که روز عشاق را با او جشن بگیرد (و پیر شده و تا کنون حتا یک ولنتاین هم نداشته، که البته فدای سرش)، منم. هرچند اگر بنا باشد لباس قرمز بپوشم و شال قرمز بر سر کنم و گل قرمز و کیک و شیرینی قرمز و شکلات قرمز و کادوی قرمز و قلب قرمز و عروسک خرسی قرمز و بادکنک قرمز و هر کوفت قرمز دیگری کادو بدهم یا بگیرم، ترجیح میدهم تا ابدالدهر من همان تنها آدم تنهای چند کیلومتری خودم باشم.
به مقدسات قسم قضیه قضیهی گربه و گوشت و پیف پیف و فلان نیست اگر همین حالا کسی چنین پکیج قرمزی جلویم بگذارد در لحظه روی خودش و پکیج کوفتی قرمزش بالا خواهم آورد. باور کنید این اتفاق میافتد. اگر به شکل حقیقی نیفتد به شکل نمادین خواهد افتاد.
ولی خب من هم بدم نمیآمد کسی میبود که امشب حداقل یک شام متفاوتی درست میکردم و با هم میخوردیم. شام متفاوت را امشب درست میکنم اما برای خودم تنها. حالا که کسی نیست _که به جهنم که نیست_ من چرا نباید یک شب متفاوت داشته باشم؟ این شد که نشستم آرایش کردم، لباس زیبا پوشیدم و قصد دارم شام را خودم برای خودم پیتزا درست کنم و همچین گور بابای همه ی دنیا طور خودم برای خودم جشن بگیرم و خودم به خودم روز عشاق را تبریک بگویم چون هیچ کس به اندازهی خودم عاشق خودم نیست. ممکن است فکر کنید این جملات کمی شعاری گونه و اینها باشد اما نیست و شما آزادید هر جور که دوست دارید فکر کنید و به من هم هیچ ربطی ندارد.
دلم میخواست سرش فریاد بکشم: خفه شو خفه شو خفه شو
وقتی حوصلهی هیچ کس را نداری، وقتی حتا جواب عزیزترین کست را هم نمیدهی، برای چه باید این آدمهای خردهریزِ زندگی را تحمل کنی.
کاش میتوانستیم خیلی راحت، رک و پوست کنده به این جور آدمها بگوییم: نمیخوام باهات حرف بزنم، حوصله تو ندارم، حالم از حرفای یک سر پوچ و مسخرهات به هم میخوره، چرا خفه نمیشی یه دقیقه؟ کاش میشد. در این صورت گاهی اوقات یا خیلی اوقات (البته تا قبل از اینکه عادت کنیم) از دست خیلی از آدمها ناراحت میشدیم اما وقتی کسی این را نمیگفت خیالمان جمع بود که مزاحم نیستیم.
آخ که اگر چیزی به اسم آداب معاشرت از اساس وجود نداشت... منظورم همان است که گفتم. اصلا وجود نداشت. هیچ کس نمیدانست چیست. اصول از پیش تعیین شدهای وجود نداشت. همه حرف دلشان را میزدند. کاری که دلشان میخواست انجام میدادند. دیگر کسی مجبور نبود چیزی یا کسی یا کاری را تحمل کند. به خدا که زندگی لذت بخش میشد.
من این روزها عصبانی و خستهام. من به خودم حق میدهم که یک روزهایی عصبانی و خسته باشم.
اینجا دو روز است که یک ریز دارد باران میبارد. از همان بارانها که گلی در فیلم "در دنیای تو ساعت چند است" بهشان میگفت بارش. دوست داشتم جایی از این کرهی خاکی پهناور (و البته در مقایسه با کهکشان ما و دیگر کهکشانها و کل دنیا، کوچک) زندگی میکردم که هر روز هوا ابری بود، هر روز بارانی، همیشه خیس و مرطوب، همیشه سرد و آبی. آنوقت هر روز از یک هوای سرد و گرفتهی بارانی دیگر مینوشتم. ماجراهای جذاب هیچ وقت زیر زل آفتاب اتفاق نمیافتند! معمولا چنین است. ولی میتوانم تخیل کنم که در چنین جایی زندگی میکنم. میتوانم طوری وانمود کنم که انگار در آمریکا یا اروپا یا حتا در قطب زندگی میکنم. مگر چه کسی قدرت تخیل را از من گرفته؟ مگر جایی قسم خوردهام یا جایی را امضا کردهام که فقط از چیزهای واقعی بنویسم؟ فقط راست بگویم؟ چرا نباید دروغ نوشت؟ اصلا چرا مرز بین واقعیت و تخیل باید روشن باشد؟
امروز سهشنبه است. صبح که از خواب بیدار شدم و پردهی حریر سفید پنجرهی شیشهای بزرگ اتاقم را کنار زدم دیدم همهی باغْ سفید پوش شده. چمنها، همهی درختها، درختهای سیب، گلابی وحشی، پرتقال، موز، انجیر، حتا درختهای آلبالوی وسط باغ. آب استخر یخ زده بود و رویش را برف پوشانده بود. میز و صندلیهای روی ایوان پوشیده از برف بودند. همه جا پر از برف بود، برف، برفِ زیبا و عزیز. بدون اینکه متوجه باشم چه میکنم پنجره را باز کردم و بیاختیار و پابرهنه دویدم توی حیاط. دویدم وسط باغ، دور درختها میچرخیدم و میخندیدم و جیغ میکشیدم. پاک بچه شده بودم. اصلا عقلم را با دیدن آن همه سفیدی از دست داده بودم. چرا باید عاقل بود؟ حتم دارم اگر توی چشمهایم نگاه میکردی، چشمهایم هم سفید شده بودند با دیدن آن همه سفیدی. بعد جک (این اولین اسمی بود که به ذهنم رسید! نمیدانم چرا؟!) دوید سمت باغ و با داد و فریاد و با مگر دیوانهای و اگر سرما بخوری چه و این حرفها مرا برد سمت خانه. (راستش از این قسمتش خیلی خوشم نیامد! از این که مثلا یک جک نامی یا هر نام دیگری من را بکشاند سمت خانه، توی ذهنم تصور کردم که مرا کول کرد یا یک همچین چیزی! اصلا برای چه باید یک مرد هم در رویاهایم وجود داشته باشد؟ البته اگر "او" باشد بد نیست ولی عجیب اینجاست که حتا در رویا هم نمیتوانم او را کنار خودم تصور کنم.)
بگذریم. همچین وصف العیش نصف العیش طور! هر چند آخرش گند زده شد به رویاهایم ولی به هر حال.
کتابی دارم میخوانم که مجموعه نه داستان از سلینجر است. یکی از داستانها "دورهی آبی دو دمیه اسمیت" است. این عنوانی است که سلینجر انتخاب کرده. که البته اشاره ای به دورهی آبی پیکاسو دارد و داستان بخشی از زندگی پسر نقاشی است با اسم مستعار دو دمیه اسمیت. مترجم محترم، آقای احمد گلشیری، که از قضا برادر هوشنگ گلشیری عزیزِ ما هم است (این البته توضیحی اضافه و غیرضروری بود. برای من به شخصه کوچکترین اهمیتی ندارد که مترجم برادر کیست! بگذریم) همهی اینها را نادیده گرفته و آمده به احترام خنگترین خوانندههای تاریخ ادبیات (که ما باشیم) عنوان داستان را گذاشته: دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم.
خیلی دوست دارم ایشان را روزی، جایی از نزدیک ببینم و بپرسم دلتنگی کدام است؟ خیابان چهل و هشتم کجاست؟ اصلا چرا خب؟!
نکتهی جالبتر این است که ایشان در خر فرض کردن مخاطب به همینجا هم بسنده نکردهاند. آمده اند و این عنوان من در آوردی (و ظاهرا عامهپسندتر) را گذاشته اند روی کل کتاب. روی مجموعه.
شاید دارم کمی تند مینویسم یا کمی زیاده روی میکنم اما هر چه که هست نظر شخصی من است و من دوست داشتم این داستان را به احترام سلینجر با همان عنوان "دورهی آبی دو دمیه اسمیت" بخوانم و کتاب را با عنوان "نه داستان".
آقا یا خانم محترم به شما هیچ ربطی ندارد که من چند سالهام یا در چه رشتهای تحصیل میکنم یا سال چندمم یا کجا زندگی میکنم یا هرچه و هرچه و هرچه. هیچ چیز زندگی من به شما و هیچ کس دیگری هیچ ربطی ندارد. من هیچ تمایلی به حتا یک کلمه حرف زدن با هیچ انسانی ندارم. حالم از همهی مکالمات خصوصی و غیر خصوصی با هر انسان جدیدی که نمیشناسم به هم میخورد.
درحال حاضر من تمایلی برای مکالمه با هیچ انسان جدیدی ندارم.
دست از سر من بردارید.
من گنده دماغ ترین، بداخلاقترین، مسخرهترین و اشتباهیترین آدمی هستم که کسی ممکن است برای حرف زدن انتخاب کند.
(حرفهایی که دوست دارم به خیلیها بزنم ولی به جایش فقط سکوت میکنم.)
فرو رفتن در خود از آن جایی شروع میشود که هیچ کس نمیخواهد بشنود تو چه میگویی. همه حرف خودشان را میزنند. همه دنبال خالی کردن خودشانند، دنبال رسیدن به مقصود خودشان، دنبال به دست آوردن چیزی که تنها خودشان میخواهند. در زندگی من که همیشه همینطور بوده. شاید این از بدشانسی من است که تا حالا به کسی برنخورده ام که همهی دغدغه اش فقط و فقط شنیدن درد من باشد. شنیدن داستان من، دغدغهی ذهنی من. کسی که فقط دنبال این باشد که بفهمد در مغز من چه میگذرد. بدون منظوری جز دوست داشتنم. بدون هدفی جز رسیدن به آنچه که خودش میخواهد. بدون اینکه دنبال یافتن چیزی باشد که بتواند بعدها علیه خودم به کار ببرد.
همهی آدمهای زندگی من میخواسته اند حرف خودشان را بزنند. باور کنید من همهجوره اش را امتحان کردهام. از حرف زدن با یک بچهی پنج شش هفت ساله بگیر تا آدمهای مسن هشتاد نود ساله. از پدر و مادر و خانواده و دوستانم بگیر تا غریبهای توی خیابان. از گفت و گوهای رودررو بگیر تا حرف زدن پشت تلفن و وویس و چت. از آدمهای حقیقی بگیر تا آدمهای مجازی. اگر هم کسی چند ثانیهای به حرفهای من گوش داده باشد فقط برای این بوده که در ادامه حرف خودش را طوری که انگار مرتبط با منظور من بوده بزند.
این بود که من پناه بردم به سوشال مدیا، به اپلیکیشنهایی که بتوانی در پیج شخصی ات بدون مزاحم حرفهای شخصی بزنی. منظورم از حرفهای شخصی همان حرفهایی است که در واقعیت هیچ کس حوصلهی شنیدنشان را در یک مکالمهی دو یا چند نفری ندارد. البته واقعیت این است که آن جا هم کسی حوصلهی این حرفها را ندارد. این را وقتی میفهمی که میبینی عکس غذا و حیوان خانگی و سلفیهای مسخرهی لبخند زده به دوربین با یحتمل بیتی شعر بیربط در انضمامش بیشتر از حرفهای تو لایک میخورد.
همین میشود که پناه میآوری به وبلاگی که تقریبا هیچ مخاطبی ندارد. تا اینکه در فرایندی واقع گرایانه تنها خودت برای خودت حرف بزنی.